رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 77

5
(4)

 

با بدنی که از زور خشم میلرزید تا خواستم کارو یکسره کنم یکدفعه جا خالی داد و تیزی توی دستم روی میز فرو اومد

دندونامو روی هم سابیدم و بی معطلی باز به سمتش حمله کردم که با یه حرکت مُچ دستام رو گرفت و به کابینت ها تکیه ام داد و بهم چسبید

و عصبی توی صورتم فریاد کشید :

_هر چی باهات مدارا کردم بسه آروم بگیر دختره وحشی !!

تکونی به خودم دادم و حرصی جیغ کشیدم :

_ ولمممم کن !!!

آنچنان فشار محکمی به دستم داد که از زور درد تیکه شیشه از دست لرزونم روی زمین افتاد و خشن کنار گوشم غرید :

_نمیخوام دستم روت بلند شه پس برای آخرین بهت هشدار میدم که تا به سیم آخر نزدم آروم بگیری

حرصی سرمو جلو بردم و برای اینکه دیوونه اش کنم با تمسخر گفتم :

_به سیم آخر بزن ببینم چه غلطی میخوای بکنی !!

نگاه به خون نشسته اش رو بین چشمام چرخوند و گفت :

_مطمعنی میخوای ببینی که چطور به سیم آخر میزنم ؟!

با اینکه از شدت ترس این حرفش ، ته دلم لرزیده بود ولی کوتاه نیومدم و تُخُس توی صورتش غریدم :

_هیچ گوه…ی نمیتونی بخ……….

باقی حرفم با نشستن لباش روی لبام نصفه نیمه موند ، وحشی لبام میبوسید همین که دستش به سمت باز کردن لباسم اومد

پامو بلند کردم و آنچنان ضربه محکمی وسط پاش کوبیدم که داد بلندی از درد کشید و روی زمین خم شد و به خودش پیچید

 

 

_آااااای خدایا مُردم

با شنیدن صدای ناله بلندش ، نگاهی بهش انداختم و با دیدنش که هنوز از درد به خودش میپیچید زودی ازش فاصله گرفتم ، چون میدونستم دستش بهم گیر کنه زندم نمیزاره و ممکنه هر بلایی سرم بیاره

با عجله توی سالن رفتم و به دنبال پیدا کردن راه فراری‌ دستپاچه نگاهم رو به اطراف چرخوندم لعنتی این خونه هیچ در و پنجره دیگه ای هم به بیرون نداشت

زیرلب اسم خدا رو زمزمه کردم و بی معطلی باز به طرف دَر اصلی رفتم و به امید باز شدنش شروع کردم باهاش وَر رفتن و بالا پایین کردن دستگیره اش .

ولی بی فایده بود و انگار از بُتُن ساخته بودنش کوچکترین تکونی نمیخورد ، با جیغ لگد محکمی بهش کوبیدم که با شنیدن صدای عصبی و لرزون نیما توی فاصله نزدیک خودم آب دهنم رو صدادار و با ترس قورت دادم

_ گور خودت رو کندی دختر !!

به سمتش برگشتم و با دیدنش توی فاصله چند قدمیم که با صورتی از درد جمع شده خشمگین نگاهم میکرد

جیغ فرابنفشی کشیدم و پا به فرار گذاشتم وارد اتاق شدم ولی همین که میخواستم در رو ببندم پاشو لای در گذاشت و با لحن ترسناکی غرید :

_داری از دست کی فرار میکنی هااااا ؟؟

لرزون فشار بیشتری به در آوردم تا نتونه داخل بشه ولی با هُل محکمی که به در داد به عقب پرت شدم و محکم روی زمین افتادم

با دیدن حالت ترسناک صورتش ، دستامو روی زمین گذاشتم و به هر سختی که بود خودمو روی زمین عقب کشیدم و لرزون نالیدم :

_جلو نیا !!!

دستش به سمت کمربند شلوارش رفت که روح از تنم رفت و با ترس نالیدم :

_نه نه تو رو خدا

با یه حرکت کمربندش رو بیرون کشید و روی زمین پرتش کرد و مثل دیوونه ها هیستریک وار شروع کرد به بلند خندیدن و گفت :

_چیه ترسیدی ؟؟ مگه نمیخواستی ببینی چطور به سیم آخر میزنم

نه نباید میزاشتم بهم دست بزنه ، وحشت زده بلند شدم تا فرار کنم که خم شد و با یه حرکت کمرم رو گرفت

با حس اینکه توی دامش گیر افتادم جیغ فرابنفشی کشیدم و شروع کردم به دست و پا زدن تا بلکه رهام کنه ولی بدون اینکه کوچکترین نرمشی نشون بده

خشن روی تخت پرتم کرد و جلوی چشمای گشاده شده ام پیراهنش رو با یه حرکت از تنش بیرون کشید ، با دیدن حرکاتش دست و پاهام به کل لمس و بی حس شد

و انگار فشارم افتاده باشه سرم به دوران افتاده و قدرت هیچ عکس العمل و تکون خوردنی نداشتم ولی همین که روم خیمه زد کار خودم رو تموم شده دیدم

و از شدت شوکی که بهم دست داده بود گیج نگاهم رو توی صورتش چرخوندم کم کم پلکام روی هم افتاد بیهوش شدم و دیگه متوجه هیچی اطرافم نشدم

نمیدونم چقدر زمان گذشته و توی اون حال بودم که با برخورد قطره های آب توی صورتم به خودم اومدم و سرگردون و گیج سرمو کج کردم

حس میکردم توی برزخی دست و پا میزنم که قدرت بیرون اومدن ازش رو ندارم چون هرچی میخواستم چشمامو باز کنم قدرت باز کردنشون رو نداشتم

با حس دستش روی گونه ام با حس انزجاری که بهم دست داد پشت پلکم شروع کرد به پریدن که صدای مضطربش به گوشم رسید

_ چی شدی دختر ؟!

هه چی شدم ؟! یعنی نمیدونست این یهویی بیهوش شدن یکی از کوچیکترین بلاهایی بود که سرم آروده بود

به هر سختی که بود چشمام رو باز کردم و درحالیکه تکونی به خودم میدادم به آرومی لب زدم :

_تنهام بزار

عصبی گفت :

_نمیشه که خیل……

نگاهش رو توی صورتم چرخوند و نمیدونم چی دید که باقی حرفش رو‌ نصف و نیمه رها کرد و کلافه از کنارم بلند شد

با بدنی که به شدت درد میکرد به هر سختی که بود به پهلو چرخیدم ولی یکدفعه با درد بدی که توی سرم پیچید بی اختیار دستم رو به سرم گرفتم

و ناله بلندی از درد کردم و چشمامو بستم لعنتی سرم از شدت ضربه ای که قبلا خورده بودم درد میکرد و الانم با گیر کردن مقداری از موهام

زیر بدنم و بخاطر تکون خوردن یهوییم و کشیدنشون فشار بدی به زخمم اومده بود که همینم باعث شده بود جلوی چشمام سیاهی بره و یکدفعه ضعف بدی توی بدنم بپیچه

کنارم لبه تخت نشست و با صدایی که نگرانی توش موج میزد گفت :

_چی شد خوبی ؟؟

با درد زیادی لبم رو زیر دندون فشردم و به سختی لب زدم :

_آره حالا برو تنهام بزار

دستش به سمت سرم اومد و درحالیکه موهام رو کناری میزد خشن غرید :

_چی چی رو تنهات بزارم

موهام رو کناری زد و نمیدونم چی دید که وحشت زده نالید :

_یا خداااااا

ملافه روی تخت رو با یه حرکت جمع کرد و روی سرم گذاشت و درحالیکه فشارش میداد نگران نگاهش رو توی صورتم چرخوند و گفت :

_یه دقیقه آروم نمیگیری نه ؟؟ ببین چه بلایی سر خودت آوردی اهههههه باز زخمت سر باز کرده

 

خسته از کشمکش و درگیری هایی که داشتم آب دهنم رو به سختی قورت دادم و نالیدم :

_بیخیال بزار بمیرم

دیوونه ای زیرلب زمزمه کرد و با عجله از کنارم بلند شد با رفتنش از کنارم سر سنگین شده ام رو به سختی روی بالشت تکونی دادم و بی حال همونطوری موندم

طولی نکشید باز کنارم نشست و شروع به شست و شو زخمم و باندپیچی دوبارش کرد تموم مدت بی حال زیر دستش بی حرکت مونده بودم تا کارش تموم شه

با حرکت دستش روی بدنم حس بدی تموم وجودم رو در برگرفته ولی نای تکون خوردن و پس زدنش رو نداشتم و به اجبار تحمل میکردم

کارش که تموم شد منتظر بودم بره و تنهام بزاره ولی با نشستن دستش روی موهام و شونه کردنشون به سختی لب زدم :

_داری چیکار میکنی ولم کن !!

شونه رو به آرومی روی موهام کشید و با غیض گفت :

_هیس….بزار ببندمشون تا زیر دست و پات نباشن و باز زخمت سر باز کنه

خواستم زیر دستش بزنم ولی از بس جون نداشتم که فقط دستم تکون کوچیکی خورد و باز لمس کنارم افتاد

بعد از اینکه موهام رو بافت و با کش مویی که نمیدونم از کجا گیر آورده بود بست بالاخره رضایت داد از کنارم بلند شه و درحالیکه از اتاق بیرون میرفت غُرغُرکنان زیرلب گفت :

_جون نداره ولی بازم از زبون نمیفته که چیزی نگه و آروم بگیره

بعد از چند دقیقه با سینی غذا توی دستش باز سراغم اومد و کنارم نشست ، ای بابا این چرا بیخیال من نمیشه ؟؟

نگاه ازش دزدیدم و خواستم رو ازش برگردونم که یکدفعه با یه حرکت نی آبمیوه توی دستش رو وارد دهنم کرد و با فشاری که به پاکتش آرود

مقدار زیادی از آب پرتغال توی دهنم ریخت و به اجبار مجبور شدم بدون هیچ بحث و جدلی قورتش بدم با اینکه خوردنش داشت حالم رو بهتر میکرد

ولی باز با لجبازی خواستم سرمو کناری بکشم و نخوردم که فَکم رو توی دستش گرفت و عصبی گفت :

_فکر اینکه نخوری رو از سرت بیرون کن چون حوصله جنازه کشی ندارم

 

همین که فَکم رو ولم کرد برای یه ثانیه توی ذهنم گذشت که زیر پاکت آبمیوه بکوبم ولی با یادآوری ضعف و حال بدی که داشتم پشیمون شده مِک عمیقی به آبمیوه زدم

و حرصی نگاه از نیمایی که درست عین جغد نگاهم میکرد و حرکاتم رو زیر نظر داشت گرفتم ، آبمیوه رو که کامل خوردم حس کردم به کل سر حال اومدم

برای اینکه بتونم جون بگیرم و از دست این روانی فرار کنم باید به خودم میرسیدم و اینم راهی جز غذا خوردن و استراحت کردن نداشت

به اجبار صاف روی تخت نشستم و خواستم سینی غذا رو از دستش بگیرم که مانع شد و جدی گفت :

_خودم بهت میدم

_نمیخوام بده خودم بخورم

سینی روی ازم دور کرد و با اشاره ای به دستای لرزونم گفت :

_هه با این دستات میخوای بخوری ؟!

با غیض نگاه ازش گرفتم :

_به تو مربوط نیست

درحالیکه قاشق رو پر میکرد و جلوی دهنم میگرفت هشدار آمیز صدام زد و گفت :

_همه چی تو به من مربوطه این رو هیچ وقت یادت نره !!

نگاهم رو بین چشمای مغرور و پر از نفرتش چرخوندم و گفتم :

_مگه تو خواب ببینی که بتونی منو کنترل کنی

قاشق به لبام فشرد و با لبخند حرص دراری گفت :

_زیاد خوش بین نباش

دهنم رو باز کردم و با یه حرکت تموم محتویات قاشق رو بلعیدم و درحالیکه نگاه پر از تمسخری به قیافه از خود راضیش مینداختم زیرلب غُرغُرکنان گفتم :

_خواب دیدی خیر باشه !!

من داشتم غذا رو میجویدم و توی فاز دیگه ای بودم که یکدفعه روم خم شد و با حس دستش گوشه لبم درحالیکه نگاهش رو به لبام دوخته بود بی اختیار دهنم بی حرکت موند و نگاهمو توی صورتش چرخوندم

و این فکر توی ذهنم میچرخید که این دیوونه از نزدیک چرا اینقدر جذابه !!

چشم های درشت و زیبایی که هر دختری رو جذب خودشون میکردن با دماغ کشیده مردونه و در آخر لبای قلوه ای و درشتی که آدم دلش میخواست لمسشون کنه و ببو…..

چی ؟! دلت میخواد چه غلطی بکنی ؟!

 

واه این فکرای عجیب غریب چی بودن که توی سر من چرخ میخوردن ؟!

خاک تو سرت آیناز از کی تا حالا این دیوونه روانی جذاب شده ؟! لعنتی زیرلب خطاب به خودم زمزمه کردم و عصبی زیر دست نیمایی که دستش روی لبم بود زدم

_برو عقب !!

_چته فقط میخواستم دهنت رو تمیز کنم

_نمیخوام بابا ولم کن

پووووف کلافه ای کشید و صاف سر جاش نشست و زیرلب آروم زمزمه کرد :

_حیف که مریضی وگرنه میدونستم چیکارت کنم

_شنیدم چی گفتی هاااا

قاشق رو از غذا پُر کرد و درحالیکه به سمت لبام میاورد گفت :

_به درک !!

با غیض نگاهش کردم که پوزخند صداداری بهم زد و یکدفعه بی هیچ مقدمه ای پرسید :

_ حلقه ات کو ؟!

اخمام رو توی هم کشیدم و با تعجب لب زدم :

_کدوم حلقه ؟!

نگاهش روی دستام چرخوند

_حلقه ای که جورج بهت داده

چی ؟! این از کجا میدونه که جورج به من حلقه داده نکنه همش من رو زیرنظر داشته و دنبالم بوده

با چشمای ریز شده عصبی پرسیدم :

_تو از کجا میدونی ؟؟ نکنه تموم مدت من رو تعقیب میکردی ؟؟

سینی توی دستش روی پاتختی گذاشت و با تمسخر گفت :

_خودت چی فکر میکنی !!

پشت بهش روی تخت دراز کشیدم و حرصی گفتم :

_عوضی !!

بازوم رو گرفت و به سمت خودش برم گردوند و با چشمایی که از خوشی برق میزدن گفت :

_گفتم حلقت کو ؟؟ نکنه قبولش نکردی هااا

از دیدن برق توی چشماش حرصم گرفت و عصبی به دروغ گفتم :

_نه اتفاقا قبول کردم و به زودی مراسم ازدواجمونه

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

  1. باوااااا بیاین مثل ادم رمان بنویسین چقد منتظر بمونیم اه دیگه پیر شدم ع دست رمان انلاین دوتا رمان انلاین دارم ک بخونم هیچ کوفتی پارت نمیزارن بلد نیسین تایپ نکنین مگه مجبورین اعصاب نمیزارین!ریدم ت این پارت گذاری!!!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا