رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 52

4.6
(5)

 

 

_اینجا چه خبرهههههههههه !!!

به عقب برگشتم با دیدن امیرعلی که با سروضعی آشفته توی قاب در ایستاده بود از ترس قالب تهی کردم و با لُکنت لب زدم :

_داداش !!

ضربه محکمی روی در کوبید و‌ خشن غرید :

_ هیس ….! مگه نگفتم آروم باش پس چرا صدای جر و‌ بحثت تا پایین میاد

با غیض اشاره ای به نورا کردم و گفتم :

_به زنت بگو دست از سرم برداره

داخل اتاق شد درحالیکه کلافه دستی پشت گردنش میکشید گفت :

_این چه طرز حرف زدن با زن داداشته ؟؟؟

بی حرف پشت بهش به سمت حمام رفتم و خشن غریدم :

_بهش بگو تو کارای من دخالت نکنه

هشدار آمیز اسمم رو صدا زد ولی من بدون اینکه به عقب برگردم داخل حمام شدم و درو بهم کوبیدم از اینکه بخاطر زنش صداش رو برای من بالا میبرد نَم اشک به چشمام نشست

همونجا کنار در حمام نشستم و درحالیکه دستامو دور خودم میپیچیدم با دلی شکسته برای دردای خودم گریه ام گرفت که امیرعلی محکم به در کوبید و بلند گفت :

_بیا بیرون کارت دارم

دستمو روی دهنم فشردم تا هق هقم بالا نگیره جوابی که بهش ندادم ضربه محکم دیگری به در کوبید و تقریبا فریاد کشید :

_آینااااااز با تو بودما بیشتر از این سگم نکن

دوست نداشتم بیرون برم و باهاش چشم تو چشم بشم یه جورایی دلم ازش گرفته بود ، که صدای لرزون نورا من رو به خودم آورد

_ولش کن امیرعلی مقصر منم که میدونستم حالش خوب نیست و بهش فشار آوردم

بعد از چند دقیقه آروم حرف زدنشون صدای بسته شدن در اتاق خبر از بیرون رفتنشون میداد ، بی حال بلند شدم و بعد از دوش سرسری که گرفتم از اتاق بیرون زدم و با همون حوله تنم روی تخت دراز کشیدم که کم کم به خواب عمیقی فرو رفتم

چند روز از این ماجرا گذشته بود حال بابا بهتر و مرخص شده بود ولی نمیخواست من رو ببینه و هر بار به سراغش میرفتم خودش رو به خواب میزد تا حتی چشمش هم بهم نیفته

با اینکه توی اون خونه زندگی میکردم و یه طورایی پذیرفته بودنم هرچند به روی خودشون نمیاوردن ولی بازم حس میکردم به شکل یه مجرم و تقصیر کار بهم نگاه میکنن

و این هم برای من خیلی سخت بود و توی خونه خودم احساس راحتی نمیکردم روز به روز افسرده تر میشدم و تمام روز توی خونه خودم رو حبس میکردم تقریبا هیچ چیزی نمیخوردم

 

طبق این چند روز توی اتاقم نشسته بودم و به در و دیوار زُل زده بودم که با یادآوری گوشیم و اینکه چند روزه اصلا سراغش نرفتم و نمیدونستم بار آخر کجا گذاشتمش

بلند شدم و شروع کردم وسایلم رو به دنبالش گشتن که قاطی لباسام خاموش کرده پیداش کردم

همین که به شارژ زدمش و روشنش کردم چند دقیقه نگذشته بود که سیل عظیمی از پیام ها بود که برام میومد با تعجب ابرویی بالا انداختم و دونه دونه پیاما رو چک کردم

که با دیدن شماره نیما دستام لرزید و عصبی زیرلب زمزمه کردم :

_کثافت !!

بدون اینکه پیاما رو چک کنم همه رو پاک کردم و گوشی رو عصبی کنارم انداختم لعنتی باز اعصابم رو بهم ریخته بود ، معلوم نبود چی از جون من میخواست

چنگی توی موهام زدم و عصبی از دو طرف کشیدمشون که با صدای زنگ گوشی به خودم اومدم

با فکر به اینکه نیماس بدون اینکه نگاهی به صفحه تماس بندازم تماس رو وصل کردم و خشن غریدم :

_چیههههه باز چی از جونم میخوای عوضی !!

_آیناز ؟؟!

با شنیدن صدای بهت زده جورج خشکم زد ، وقتی دید سکوت کردم صدام زد و گفت :

_هستی ؟؟ آیناز چی‌ شده ؟؟

اوووف خدای من گند زده بودم حالا باید چی جوابش رو میدادم ، زود خودم رو جمع و جور کردم و گفتم :

_ببخشید جورج اشتباه گرفتمت فکر کردم یکی دیگه اس

گلوش رو با سرفه ای صاف کرد و جدی پرسید :

_حالت خوبه ؟؟

حوصله حرف زدن نداشتم پس بی حال نالیدم :

_اهووووم

با شنیدن لحن سردم با لحن خاصی گفت :

_میشه ببینمت میخوام باهات حرف بزنم

نگران صاف ایستادم و سوالی پرسیدم :

_چیزی شده ؟!

با چیزی که گفت با تعجب خشکم زد و ناباور زیر لب زمزمه کردم :

_چی ؟؟؟

 

 

 

خندید و گفت :

_گفتم که دلم برات تنگ شده؟؟ نکنه دلتنگیم اینقدر برات عجیبه ؟!

از تعجب صراحت حرفش به قدری شوک زده شده بودم که بی حرف فقط گوشی رو توی دستم گرفته بودم و به حرفاش گوش میدادم

وقتی دید هیچی نمیگم و سکوت کردم صدام زد و گفت :

_نمیخوای چیزی بگی ؟!

به قدر کافی درگیر نیما بودم و هیچ دلم نمیخواست جورج رو هم وارد ماجراهای خودم کنم پس به خودم مسلط شدم و با لحن سردی گفتم :

_اگه بخاطر کار میگی که باید من رو ببخشی چون دیگه قصد اومدن ندارم

با این حرفم انگار عصبی شده باشه نفسش رو کلافه توی گوشی فوت کرد

_این‌ حرفت یعنی چی ؟؟ من اصلا حرفی از کار زدم ؟!

_گوش کن جورج من اصلا حا…..

توی حرفم پرید و با اصرار گفت :

_هیس…..باید رو در رو باهات حرف بزنم الان بیام دنبالت بریم بیرون یه دوری بخوریم ؟!

نیم نگاهی به ساعت روی پاتختی انداختم

_ولی فکر نکنم الان وقت مناسبی باشه

فهمید میخوام بپیچونمش چون سکوت کرد و بعد از چند ثانیه با لحن ناراحتی گفت :

_الان داری دست به سرم میکنی آره ؟! اوکی

و بدون اینکه منتظر پاسخی از جانب من باشه تماس رو قطع کرد با پیچیدن صدای بوق آزاد توی گوشم به خودم اومدم و ناباور گوشی رو از گوشم جدا کردم

یعنی الان ناراحت شده ؟!
پوووف وسط این همه درگیری ذهنی خودم اینم قهرش گرفته عصبی گوشی رو کنارم انداختم و سرمو بین دستام فشردم که تقه ای به در اتاق خورد و خدمتکار وارد شد

_خانوم برای مرتب کردن کمدا و برداشتن لباس چرکا اومدم

_اوکی به کارت برس

به طرف کمدا رفت و مشغول شد که به طرف بالکن رفتم و درحالیکه پرده رو‌ کنار میزدم سوالی پرسیدم :

_از صبح بنظرم خونه خیلی ساکته بقیه چیکار میکنن ؟! سام وروجک کجاست ؟!

_مگه نمیدونید خانوم….همه دسته جمعی رفتن بیرون

با این حرفش پاهام از حرکت ایستاد و پرده بین دستام چنگ شد ، چطوری من رو نادیده گرفته و بدون من به گردش و‌ تفریح رفته بودن

یه طوری رفتار میکردن انگار من جزیی از این خانواده نیستم و اصلا وجود ندارم اشک به چشمام نشست و به قدری اعصابم بهم ریخت که عصبی گفتم :

_نمیخواد جمع کنی برو بیرون !!!

_ولی خانوم ب….

عصبی جیغ کشیدم

_گفتم برو بیرون

دو پا داشت و دوپای دیگه ام قرض گرفت و با دو از اتاق بیرون رفت ، عصبی ضربه محکمی به میز لوازم آرایش کوبیدم که با صدای نابهنجاری پخش زمین شد و هزار تکه شد

 

از شدت خشم نمیدونستم باید چیکار کنم و فقط و فقط دور خودم میچرخیدم و عصبی مدام به موهام چنگ میزدم چطور منی رو که اینطوری داشتم ذره ذره جلوی چشماشون آب میشدم رو نادیده میگرفتن

منی که یه جورایی داشتم تاوان زندگی اونا رو پس میدادم ، هه مقصر خودمم که اینقدر ساده و بی شیله پیله ام که حالا اونا اینطوری بیخیالم شدن

هنوز بیقرار دور خودم میچرخیدم که یکدفعه با شنیدن صدای پیامک گوشیم عصبی به سمتش قدم تند کردم و برداشتمش که با دیدن شماره جورج کنجکاو زیرلب زمزمه کردم :

_باز چی میخوای

ولی همین که پیامش رو باز کردم با دیدن متنش خود به خود گره اخمام باز شد و نیشخندی گوشه لبم نشست ، متن پیامش رو زیرلب زمزمه کردم :

_فقط خواستم بگم هر وقت تصمیمت عوض شد بهم زنگ بزن و بدون همیشه منتظرت میمونم !!

با چیزی که به فکرم رسید عصبی دستام روی کیبرد لغزید و شروع کردم به تند تند تایپ کردن

_هنوزم پیشنهادت سرجاشه ؟؟

گوشی روی تخت پرت کردم و خواستم از اتاق بیرون برم که انگار روی گوشی خوابیده باشه به ثانیه نکشید جوابم رو داد ، با بلند شدن صدای گوشی تقریبا به طرفش پرواز کردم

_ دارم راه میفتم

با خوندن پیامش پوزخندی گوشه لبم نشست و به طرف کمد لباسی راه افتادم ، حالا که بیخیال من شدن من چرا توی خونه بمونم و خودم رو با فکر به اون نیمای لعنتی زجرکش کنم

زود لباسام رو با لباسای شیک و مرتبی تعویض کردم و بعد از آرایش ملایمی که روی صورتم نشوندم درحال مرتب کردن موهام بودم که تک زنگ گوشیم بهم فهموند جورج دم در منتظرمه

بعد از برداشتن وسایلم کیف دستی کوچیکمو دستم گرفتم ، بعد از چند روز بالاخره داشتم از اتاقم بیرون میرفتم ولی همین که از پله ها سرازیر شدم خدمتکار با تعجب نگام کرد و سوالی پرسید :

_جایی میرید خانوم ؟!

هیچ خوشم از اینکه سوال پیچم میکرد نیومد ،پس عصبی چشم غره ای بهش رفتم که زود خودش رو جمع جور کرد و صاف ایستاد

_با دوستم میرم شام بیرون و معلوم نیست کی برگردم خونه

_ولی خانوم نمیشه آقا گ….

توی حرفش پریدم و خشن گفتم :

_اگه کارت رو دوست داری کمتر حرف بزن اوکی !!!

جلوی دهن نیمه بازش از خونه بیرون زدم که با صدای بوق ماشین جورج که نزدیک خونه پارک کرده بود موهامو از توی صورتم کنار زدم و با لبخندی به طرفش قدم برداشتم

 

سوار ماشینش که شدم با حال عجیبی نگاهش رو توی صورتم چرخوند و درحالیکه دستمو میگرفت و بوسه ای پشتش مینشوند گفت :

_سلام لیدی زیبا !!

دیدن این حالت ها و رفتارهایی که جدیدا ازش میدیدم برام عجیب بود ‌یه جورایی داشتم درست عین منگولا چپ چپ نگاش میکردم

که صدای شلیک خنده اش به خودم اومدم زود خودم رو جمع جور کردم و دستمو آروم از بین دستای گرمش بیرون کشیدم

_چیه اینطوری نگاه میکنی دختر ؟!

_چون رفتاراتون عجیبه

ماشین روشن کرد و درحالیکه توی جاده میفتاد جدی گفت :

_اولا خوشحال میشم رسمی حرف نزنی دوما میشه بپرسم کجای رفتارام عجیبه ؟؟

نمیدونستم چی بهش بگم پس با سرفه ای گلوم رو صاف کردم و درحالیکه نگاهمو به بیرون میدوختم خطاب بهش گفتم :

_از آدمی که روز اول میشناختم زمین تا آسمون فرق کردی

_درسته ….چون فهمیدم نباید بیش از این فرصت ها رو از دست بدم

چه فرصتی ؟! چرا اینقدر عجیب و گنگ حرف میزد ؟!
گیج از حرفایی که میزد به طرفش چرخیدم و از نیم رخ خیره صورت جذاب و مردونه اش شدم

نمیدونم چقدر خیره نگاهش کردم که سر مُچم رو گرفت یکدفعه به سمتم برگشت و با لبخند جذابی گوشه لبش سوالی پرسید :

_ چیزی روی صورتمه ؟!

دستپاچه نگاه ازش گرفتم

_هااااا نه نه هیچی

سری تکون داد و تو گلو خندید
دیگه از خجالت تا زمانی که برسیم کوچکترین نگاهی سمتش ننداختم که با توقف ماشین جلوی رستوران شیک و باکلاسی پیاده شد به سمتم اومد و در سمت منو باز کرد

دیگه از فرط تعجب نزدیک بود ابروهام از پیشونیم بیرون بزنه این چرا اینطوری میکرد ؟؟! پیاده شدم که کلید ماشینش رو دست خدمتکار داد تا ببره پارکش کنه و دستش رو پشت کمرم گذاشت و به طرف رستوران هدایتم کرد

با نشستنمون پشت میز و سفارش دادن غذایی که میخواستیم دستش رو زیرچونه اش زد و نگاه خیره اش رو بهم دوخت از طرز نگاهش مضطرب توی خودم جمع شدم

که یکدفعه بدون هیچ مقدمه ای سوالی پرسید :

_رابطتت با نیما چیه ؟!

تموم حس و حال خوبم پرید پوووف کلافه ای کشیدم ، لعنتی همه جا اسم نیما بود و برای یه ثانیه هم نمیتونستم از دستش جون سالم به در ببرم

_من رو آوردی اینجا تا این رو ازم بپرسی ؟؟

وقتی دید عصبی شدم صاف نشست و بی اهمیت گفت :

_نه فقط پیشنهادی برات دارم

کنجکاو صندلیم رو جلوتر کشیدم

_پیشنهاد ؟؟؟ چه پیشنهادی ؟؟؟؟؟

نگاهش رو توی صورتم چرخوند و با چیزی که گفت خشکم زد و بی حرکت موندم

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا