رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 5
_اگه اجازه بدید من باهاش حرف بزنم عمه جان !!
این کی وارد اتاقم شده که متوجه نشده بودم ؟! اصلا حوصله بحث باهاش رو نداشتم مخصوصا الان که دلم به حد کافی ازش پُر بود
با صدای بسته شدن در اتاق بدون اینکه تغییری توی حالتم بدم عصبی ملافه رو با یه حرکت روی خودم کشیدم و نفس حبس شده ام رو بیرون دادم بعد از چند ثانیه طاقت فرسا صدای قدماش که به سمتم برمیداشت توی اتاق طنین انداز شد حس کردم کنارم پایین تخت نشست و غمگین گفت :
_نمیخوای دیگه تمومش کنی و منو ببخشی ؟!
لبامو بهم فشردم تا بی اراده من باز نشه و چیزی بهش بگه که دستش روی ملافه نشست و درحالیکه سعی داشت از روی صورتم کنارش بزنه ادامه داد:
_چرا چیزی نمیگی من اونقدرام صبر و تحملم زیاد نیست هااا ؟؟
عصبی از شاکی بودنش ملافه رو با یه حرکت از روی صورتم کنار زدم و با نفس نفس فریاد زدم :
_فکر نکن گفتم دلم برات تنگ شده یعنی اینکه میتونم ببخشمت هاااا نه از این خبرا نیست !!
عصبی بلند شد و درحالیکه توی اتاق قدم میزد گفت :
_این دوری برای هر دوتامون لازم بود این رو بعدا میفهمی !!
عصبی از این خودخواهیش فریاد زدم :
_من بعد امیرعلی فقط تو رو داشتم که توام تک و تنهام گذاشتی و رفتی…..میفهمی ؟!! اصلا متوجه اینکه چرا این دوری برای من و تو لازم بود نمیشم ؟!!
دستی به چشماش کشید و خسته گفت :
_باشه باشه حق با تو….نمیخوای دیگه این بحث رو تموم کنی ؟؟؟
با دستای مشت شده غریدم :
_نه !!
اشاره ای به در اتاق کردم و در کمال بی رحمی ادامه دادم :
_حالام میشه تنهام بزاری ؟؟!!
انگار این حجم بی تفاوت بودن من رو نسبت به خودش باور نداشت چون چندثانیه مات و مبهوت خیرم شد و یکدفعه به طرفم اومد و دستپاچه گفت :
_بزار با همدیگ….
صورتم رو ازش برگردوندم و با حرص فریاد زدم :
_گفتم بیرون !!
چندثانیه بعد صدای بسته شدن در اتاق نشون از بیرون رفتنش میداد ، نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم و زیرلب با خودم زمزمه کردم :
_حقشه !!
” نیمـــــــا “
بعد از صحبت آخری که با مهدی داشتم دیگه سعی میکرد ازم دوری کنه و کمتر باهام همکلام شه و این به شدت من رو عصبی میکرد چون تنها کسی که در حال حاضر توی این کشور داشتم تنها همین مهدی بود و بس !!
به خونه که رسیدم با اخمای درهم کتم رو از تنم بیرون آوردم روی مبل توی پذیرایی انداختم ، طولی نکشید که امیلی با سینی قهوه توی دستش رو به روم سبز شد و مردد گفت :
_ببخشید قربان ؟؟!!
بی حوصله نگاهی بهش انداختم و سوالی پرسیدم :
_بله … چیزی شده ؟؟
آب دهنش رو به سختی قورت داد و گفت :
_خبری از آقا مهدی نشد ؟؟
با شنیدن این حرف از دهنش با تعجب نگاش کردم ، اینم جدیدا عجیب مشکوک میزدااا نه از اینکه دوست پسر داشت و اون شب تقریبا تموم تنش رو کبود کرده بود نه از الان که اینطوری پیگیر مهدی و نگرانشه !!
گیج سری تکون دادم و کنجکاو پرسیدم :
_چطور ؟؟
معلوم بود دستپاچه شده چون رنگش پرید و درحالیکه سینی توی دستشو روی میز میذاشت لبش رو با زبون خیس کرد و گفت :
_هیچی ….. نگرانشون شدم فقط همین !!
مشکوک آهانی زیرلب زمزمه کردم و در جواب حرفش ادامه دادم :
_خوبه …. اومده بود شرکت !!
چشماش برق زد و با شوقی که سعی در پنهان کردنش داشت گفت :
_واقعا ؟؟ راست میگید ؟؟!
باز گیج و بی حرف خیره اش شدم که گلوش رو با سرفه ای صاف کرد و درحالیکه نگاهش رو ازم میدزدید زیرلب با اجازه ای گفت و باعجله از دیدم پنهون شد
با رفتنش سری به نشونه تاسف تکون دادم و روی مبل نشستم ، اینم معلوم نبود چشه !!
خم شدم و فنجون قهوه رو برداشتم و همونطوری که مزه مزه اش میکردم آیناز جلوی چشمام نقش بست ، فنجون روی میز گذاشتم و زیرلب زمزمه کردم :
_یعنی چی باعث شده بود تو بخوای اتاقت رو عوض کنی ، یا به قول مهدی باید باور کنم تو هنوز خیلی بچه و لوسی !!
پوزخندی گوشه لبم نشست و ادامه دادم :
_هرچند هیچی باعث نمیشه من نسبت به کارهایی که میخوام با تو بکنم منصرف شم
هنوزم توی فکرای مختلف غرق بودم که با بلند شدن صدای زنگ گوشیم دستمو داخل جیبم فرو بردم و با بیرون آوردنش و دیدن شماره روی صفحه که پیش شماره ایران رو داشت با تعجب ابرویی بالا انداختم و زیرلب زمزمه کردم :
_بعد این همه مدت چرا از من دلسرد نمیشید ؟!
هیچ وقت شماره ای که از ایران باهام تماس میگرفت رو سیو نمیکردم و سعی میکردم نسبت بهشون بی اهمیت باشم بیشتر وقتا هم جواب تماساشون رو نمیدادم
هر وقتیم که زیاد از حد زنگ میزدن به اجبار تماس رو وصل میکردم ولی در جواب سلام و احوالپرسیاشون سکوت میکردم و میزاشتم اونا حرف بزنن تا خسته بشن همین و بس !!
چون میخواستن ازم دلسرد بشن و بیخیالم شن این چند وقت هم هیچ تماسی ازشون نداشتم و به خیال خودم فکر میکردم که به هدفم رسیدم ولی زهی خیال باطل ….!
دستم به سمت آیکون قرمز رنگ رفت تا تماس رو قطع کنم ولی همون موقع خودش قطع شد ، بی تفاوت شونه ای بالا انداختم و گوشی روی میز جلوم پرت کردم
بلند شدم ولی هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که باز صدای گوشیم بلند شد ناچار به عقب چرخیدم و درحالیکه خم میشدم تماس رو وصل کردم که صدای بغض دار مامان توی گوشم پیچید
_الووو نیما عزیزم ؟!
با شنیدن صداش دستم مشت شد و چشمامو روی هم فشردم که هق هقش بلند شد و ناله وار گفت :
_دلم برات تنگ شده پسرم !!
با لرزیدن پاهام و اینکه دیگه توان ایستادن ندارم روی مبل کنارم نشستم و نفس بلند کشیدم که انگار شنید و با صدایی که از گریه دورگه شده بود نالید :
_قربون نفسات بشم عزیزدل مادر !!
برای اولین بار طی این سال ها داشتم کم میاوردم و لبهام بی اراده خودم تکون خوردن و لرزون گفتم :
_ما…مامان
توی حرفم پرید و با ذوق گفت :
_باورم نمیشه داری باهام حرف میزنی بازم بگو که دلتنگتم….میدونی همه این سال ها دلخوشیم چی بود ها مامان ؟!
چیزی نگفتم که فین فین کنان دماغش رو بالا کشید و ادامه داد :
_پسر نورا و شباهت بیش از حدش به داییش یعنی تو تنها دلخوشیمه وقتی بغلش میکنم و بوش میکنم انگار تویی !!
با شنیدن این حرف حس کردم خون توی رگام یخ بست ، دهنم برای گفتن حرفی مدام باز و بسته میشد ولی جز آوایی نامفهوم چیزی از بین لبهام خارج نمیشد
پسر نورا و امیرعلی ؟؟ دایی ؟! اونم من ؟!
نمیدونم این چه حسی بود که این لحظه گریبان گیرم شده بود ولی هرچی بود داشت خفه ام میکرد و ناجور بهم فشار میاورد طوری که بدون اینکه توجه ای به بقیه حرفاش بکنم
گوشی رو بین دستام فشردم و یکدفعه عین دیوونه ها با نعره بلندی که زدم گوشی رو محکم به دیوار رو به روم کوبیدم که صدای بلند برخوردش و تیکه تیکه شدنش توی سکوت خونه پیچید
مدام حرفای مامان توی گوشم میچید و تکرار میشد و داشت دیوانم میکرد ، دستامو به زانوهام تکیه دادم و از دو طرف توی موهام فرو بردم و عصبی کشیدمشون
طولی نکشید امیلی با ترس و نفس نفس توی سالن اومد و لرزون گفت :
_چی شده ؟ حالتون خوبه ؟!
لبم رو گزیدم و با حرص فریاد زدم :
_تنهاااام بزار
بعد از چند دقیقه صدای قدمای تندش که به سرعت داشت ازم فاصله میگرفت توی پذیرایی طنین انداز شد ، چه عجب یه بار بدون بحث به حرفم گوش داد شاید اونم فهمیده حالم خوب نیست و نباید به پروپام بپیچه چون اصلا به نفعش نیست
بهتر …. چون اصلا حوصله هیچی رو نداشتم و حس میکردم مغز و روحم در حال ترکیدنه ! بلند شدم و درحالیکه دور خودم میچرخیدم زیرلب زمزمه وار نالیدم :
_فراموش کن …فراموش کن هرچی که تازه شنیدی !!
با حس خفگی که گریبان گیرم شده بود با قدمای بلند به طرف حیاط راه افتادم که با حس هوای آزاد نگاهمو به آسمون دوختم و نفسم رو صدا دار بیرون فرستادم
هیچ چیزی نمیتونست زخم رو دل من رو خاموش کنه نه بچه نورا و امیرعلی و نه گریه ها و اشکای مامان !!
تنها چیزی که میتونست مرحم دل زخمی من باشه همون دختره آیناز بود وبس !!
با فکر بهش پوزخندی گوشه لبم نشست و با حرص زیرلب زمزمه کردم :
_دلم داره میترکه و دوست داره کم کم بازی با تو رو شروع کنه عروسک !!
باید درست فکر میکردم و نقشه درست حسابی میکشیدم تا مبادا اون دختره از دستم در بره ولی … حرفای مامان و صحبت هاش درباره اون بچه ای که من اون رو هیچ کس خودم نمیدونستم تموم فکر و ذهنم رو بهم ریخته بود
باید چیزی پیدا میکردم تا بتونم باهاش ذهنم رو آزاد کنم یکدفعه با چیزی که به فکرم رسید اخمام باز شد و زیرلب زمزمه کردم :
_آره خودشه !!
به طرف سالن راه افتادم و با رسیدن روبه روی چیزی که میخواستم توی اوج خشم لبخندی گوشه لبم نشست و با حرص بطری بزرگی رو از بین مشروب ها بیرون کشیدم و بی معطلی حجم زیادی ازش رو سر کشیدم
گلوم میسوخت ولی بی اهمیت یک نفس سر میکشیدمش و با چشمای بی فروغ به سقف اتاق زُل زده بودم با حس کم آوردن نفس ، بطری رو پایین آوردم و با نفس نفس روی میز کوبیدمش
خدایا …. چرا آروم نمیشدم ؟!
با خشم شیشه دیگه ای بیرون کشیدم و با نفس های بریده اون رو هم بالا کشیدم ، باید به طریقی این حجم خشم و عصبانیت رو کم میکردم وگرنه دیوانه میشدم !!
نمیدونم چقدر خوردم که حس میکردم ذهنم از همه چی حالی شده ولی دیگه نایی هم توی تنم باقی نمونده بود و علاوه بر گلوم چشمامم میسوخت بی رمق شروع کردم به سکسکه کردن
درحالیکه بطری مشروب توی دستم بود بلند شدم و همونطوری که دور خودم میچرخیدم دیوانه وار شروع کردم به خندیدن و بلند تکرار کردم
_هِیع…من…..دایی شدم….هِیع
یکدفعه بطری از بین دستای خیس و عرق کرده ام لیز خورد و با برخوردش با زمین هزار تکه شد که صدای نابهنجارش سکوت خونه رو شکست
بی حال خم شدم و با چشمای نیمه باز سعی در جمع کردن خورده شیشه ها داشتم که سایه کسی روی سرم افتاد و طولی نکشید که کنارم نشست ، سرم به سمتش چرخید و با دیدن کسی که کنارم بود ناباور زیرلب زمزمه کردم :
_تو !!!
مهدی خورده شیشه رو از دستم بیرون کشید عصبی گوشه ای پرتش کرد و گفت :
_معلوم هست داری با خودت چیکار میکنی ؟!
توی اوج مستی پوووف کلافه ای کشیدم و بی حال نالیدم :
_مگه نمیبینی دارم حال میکنم ؟!
بلند شدم و تلو تلوخوران به سمت بار راه افتادم و در همون حال بلند ادامه دادم :
_بیا توام بخور …. اون وقت میفهمی که چه حال خوبیه
دستم به سمت بطری دیگه ای رفت که دستش جلوتر از من از پشت سرم اون رو برداشت با چشمای نیمه به طرف مهدی چرخیدم و عصبی فریاد زدم :
_اههههههههه ….. اون رو بده به من !!!
بی حرف دستم رو گرفت و به دنبال خودش تا توی اتاق برد گیج تکونی به دستم دادم و غُرغُرکنان نالیدم :
_هی دستمو ول کن داری کجا میبری منو ؟!
دستم رو به زور آزاد کردم ولی هنوز زیاد ازش فاصله نگرفته بودم که این بار از پشت یقه ام رو گرفت و درحالیکه باز دنبال خودش میکشیدم عصبی غرید :
_باهام راه بیا که هیچ حوصله ندارم….وقتیم که حوصله ندارم میدونی که چی میشه ؟!
در حمام رو باز کرد و با یه هُل محکم تقریبا به داخل پرتم کردم و با خشم ادامه داد :
_میزنم شَل و پَلِت میکنم !
من که اصلا توی حال و هوای خودم نبودم و اینقدر گیج میزدم که به زور دستمو به دیوارهای حمام گرفته بودم که نیفتم وقتی حالم رو اونطوری دید پا داخل گذاشت و دوش رو باز کرد
تا به خودم بجنبم آب سرد رو با فشار روی سر و صورتم گرفت از شوک دهنم نیمه باز موند و همونطوری خشکم زد برای ثانیه ای حس کردم نفسم گرفت عصبی خندید و جنون وار گفت :
_چیه پسر ؟! الانم داری حال میکنی آره ؟!
دستی به موهای خیسم کشیدم و بی حال روی زمین نشستم ، نمیدونم چقدر توی اون حال بودم که شیر آب رو بست و درحالیکه زیربغلم رو میگرفت کمکم کرد بلند شم
بعد از بیرون آوردن لباسای خیسم حوله رو تنم کرد و همراهم تا کنار تخت اومد تا مبادا زمین بخورم
روی تخت دراز کشیدم و با چشمای نیمه باز درحالیکه بالشت روی سرم تنظیم میکردم آروم لب زدم :
_ممنون که به فکرمی رفیق !!
پتو روم کشید و با لبخند تلخی زمزمه کرد :
_مگه من غیر از تو کی رو دارم پسر خوب !!
با دیدنش کنار خودم و اینکه کسی رو کنار خودم دارم و توی این کشور غریب نیستم کم کم پلکام روی هم افتاد و به خواب عمیقی فرو رفتم
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
هفته ای یه پارت میزارید
سلام ببخشید رمان درپناه تو که تموم شد کامل شدشا کجا میتونم بخونم ؟ممنون میشم راهنمایی کنید مرسی
چه روزی پارت رمان دانشجوی شیطون بلا رو میزارین
کاش غرورشو بشکنه و یبار نورارو ببینه