رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 29

5
(3)

 

_دا….دادش

با شنیدن صداش گوشی توی دست لرزونم لغزید که آرنجم روی میز ستون کردم و چشمام رو با درد بستم

چرا بعد از این همه مدت به من زنگ زده بود ؟! چطوری روش میشد صدام کنه داداش؟!

من خواهری به اسم اون نداشتم و همون چند سال پیش بیخیالش شدم و فکر کردم خواهرم مرده ، همون روزی که من و غرور و غیرتم رو به بازی گرفت و با شکم بالا اومده رفت زن اون یارو شد

هه…اون وقت از من چه توقعی داشت ؟! میخواست توی عروسیش هم شرکت کنم و با افتخار سرمو بالا بگیرم و بگم این خواهر منه که گند زده به اعتبار و آبروم؟!

با یادآوری گذشته خشم درونم شعله ور شد و عصبی دندونامو روی هم سابیدم که صدای لرزونش به گوشم رسید

_نمیخوای باهام حرف بزنی ؟!

نفسم رو عصبی بیرون فرستادم که با شنیدن صدای نفس هام انگار شجاعت پیدا کرده باشه صدام زد و گفت :

_نیما ….نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده !!

با این حرفش پوزخندی گوشه لبم نشست و با خشمی که داشت خفه ام میکرد عصبی غریدم :

_هه ….مگه توام سرت از دلتنگی میشه ؟!

فین فین کنان دماغش رو بالا کشید و با بُهت صدام زد :

_داداش !!!

بلند شدم و با حس نفس تنگی که دچارش شده بودم دستی به گردنم کشیدم و محکم دکمه بالایی پیراهنم رو کشیدم ، شدت فشار اینقدر زیاد بود که چند دکمه بالایی لباسم پاره شد

ولی بازم حس خفگیم از بین نرفت و بی اختیار فریاد زدم :

_خفه شووووو من داداش تو نیستم

با گریه هق زد :

_باشه باشه عصبی نشو فقط زنگ زدم ازت یه چیزی بخوام !

 

پرده رو کنار زدم و درحالیکه از پشت شیشه نگاهم رو به بیرون میدوختم کنایه وار نالیدم :

_چی شده که فکر کردی من به خواسته های تو عمل میکنم ؟!

پیش خودش چی فکر میکرد ؟! فکر میکرد هنوزم پیشم ارزشی داره که ازم درخواستم داره؟؟

عصبی گوشی رو از گوشم فاصله دادم ولی هنوز دستم به سمت قطع تماس نرفته بود که با گریه صدام زد و گفت :

_اینکه ازت بخوام بیای به پدر و مادر پیرت سر بزنی خواسته بزرگیه ؟؟!

با شنیدن حرفش بی اختیار باز گوشی رو دم گوشم گذاشتم و با نگرانی پرسیدم :

_نکنه اتفاقی برای بابا و مامان افتاده ؟!

_نه ولی ….

سکوت کرد که با نگرانی دستی به ته ریشم کشیدم و بلند فریاد زدم :

_ولی چی؟؟؟ چرا وقتی که باید حرف بزنی لال میشی ؟؟

با صدایی که از شدت بغض دورگه شده بود گفت :

_حالشون خوبه …البته فعلا !!

نفسم رو با فشار بیرون فرستادم و دستمو روی سینه ام که با سرعت بالا پایین میشد گذاشتم ، پس حالشون خوب بود هرچند این همه سال پامو ایران نزاشته بودم ولی همیشه دورا دور حواسم بهشون بود و ازشون خبر میگرفتم

توی فکر بودم که با سرفه ای گلوش رو صاف کرد و ادامه داد :

_میدونم از من متنفری ولی اونا دارن از دوری تو زجر میکشن و ذره ذره آب میشن حداقل محض رضای خدا شده یه بار به دیدنشون بیا !!

با اینکه دلم داشت براشون پر میکشید ولی با بی رحمی تمام آروم گفتم :

_ ولی اونا قبلا انتخابشون رو کردن

و بدون اینکه بزارم حرفی دیگه ای بزنه گوشی رو قطع کردم و عصبی توی مشتم فشردمش

 

با اعصابی داغون دستمو لبه پنجره گذاشتم و خم شدم که در اتاق بدون اجازه باز شد و امیلی درحالیکه سینی حاوی فنجون قهوه توی دستش بود با سری پایین افتاده به سمتم اومد:

_این هم قهوه همونجوری که خواسته بودید قربان !!

سرش رو که بالا گرفت با دیدنم سینی به دست با عجله به سمتم اومد و نگران پرسید :

_چی شده ؟؟ حالتون خوبه ؟؟

بی حوصله سری تکون دادم که سینی رو به سمتم گرفت و با نگرانی گفت :

_یه کمی از این بخورید شاید حالتون رو بهتر کرد

نگاه سرد و یخ زده ام رو از پشت شیشه به حیاط دوختم و بی روح نالیدم :

_نمیخورم !!

نزدیکم شد و با اصرار گفت :

_ولی قربان اینطوری که…..

بدون اینکه بدونم دارم چیکار میکنم محکم زیر سینی توی دستش کوبیدم و عصبی فریاد زدم:

_اهههههه گفتم نمیخورم مگه کری ؟؟؟

سینی و وسایل داخلش با صدای نابهنجاری پخش زمین شدند که با صدای تکه تکه شدنشون امیلی با جیغ بلندی که کشید چند قدم به عقب برداشت

دستم رو به سمت در خروجی گرفتم و بلند ادامه دادم :

_یالله برو بیرون !!

با شنیدن صدای دادم توی جاش پرید و درحالیکه سرش رو پایین میگرفت لرزون لب زد :

_ببخشید

با خشم خیره اش شدم که با عجله دو پا داشت دوتای دیگم قرض گرفت و با دو از اتاق بیرون رفت و درو بهم کوبید

میدونستم تا چند دقیقه دیگه سروکله مهدی پیدا میشه چون جدیدا امیلی دم به دقیقه به بهانه های مختلف بهش زنگ میزد و اون رو به اینجا میکشید یه طورایی عجیب و غریب میزد

 

با تکرار یهویی حرفای نورا توی سرم چشمام رو با خشم بستم و زیرلب زمزمه کردم :

_خدایا کی این عذاب تموم میشه ؟!

حس میکردم دیگه توانی توی تنم نمونده چون وقتی عصبی میشدم میگرنم اوج میگرفت و حالم به قدری بد میشد که تا استراحت نمیکردم و مسکنی نمیخوردم سرحال نمیومدم ، جدیدا هم متوجه شده بودم دیگه مسکن ها هم روم تاثیر ندارن

و وضعیتم روز به روز داره بدتر میشه با قدمای نامتعادل پا روی تیکه های شکسته گذاشتم و آروم آروم به سمت تک مبل توی اتاق رفتم

به هرجون کندنی که بود خودم روش انداختم و درحالیکه نفسم رو سنگین بیرون میفرستادم روش دراز کشیدم و گوشی توی دستمو روی میز کوچیک جلوش انداختم

یکدفعه با درد بدی که توی سرم پیچید دستم رو به پیشونیم گرفت و آخ خفه ای از بین لبهام خارج شد

شنیدن صدای نورا اونم بد این همه مدت روح و روانم رو بهم ریخته بود هنوزم داشتم از درد به خودم میپیچیدم که در اتاق باز شد و امیلی کلافه توی قاب در قرار گرفت با درد خطاب بهش غریدم :

_مگه نگفتم میخوام تنها باشم ؟!

دستای لرزونش رو توی هوا تکونی دادی و گفت :

_میدونم فقط میخواستم اینا رو جمع کنم

با دست به خورده شیشه های روی زمین اشاره کرد که عصبی فریاد زدم :

_بعدا !!

با تعجب و دهن نیمه باز نگاهم کرد که ادامه دادم :

_بعدا جمعش میکنی اوکی ؟!

سری تکون داد که دندونامو با حرص روی هم فشردم و با درد بدی که توی سرم بود خفه نالیدم :

_حالا برو یه مسکن قوی برام بیار زود باش

چشمی زیر لب زمزمه کرد و بیرون رفت ، چشمام رو بستم که بعد از چند ثانیه با صدای باز و بسته شدن در اتاق به خودم اومدم و درحالیکه چشمامو باز میکردم آروم گفتم :

_اومدی ؟؟ زود بی……

ولی با دیدن کسی که توی قاب در ایستاده بود باقی حرف توی دهنم ماسید و کلافه لبامو بهم فشردم

 

مهدی بود که طبق معمول با اخمای درهم توی قاب در ایستاده بود و نگاه ازم نمیگرفت

چشمام رو بستم که با عجله به سمتم اومد و درحالیکه کنارم می نشست گفت :

_باز چه بلایی سر خودت آوردی ؟؟

بدون اینکه چشمام باز کنم بی حوصله نالیدم :

_ باز امیلی خبرچین بازی درآورده ؟؟

پوووف کلافه ای کشید و خشن گفت :

_حالا هرچی ….

دستش روی بازوم گذاشت و بیقرار ادامه داد :

_طفره نرو بگو باز چی شده که این شده حال و روزت ؟؟

چشمام رو باز کردم و درحالیکه نگاه سردم رو توی صورتش میچرخوندم با لحن بی تفاوتی گفتم :

_هیچی !!

عصبی اشاره ای به خورده شیشه های روی زمین کرد و کنایه وار گفت :

_آره تابلوعه که چیزی نشده !!

چیزی نگفتم که روی صورتم خم شد و حرصی ادامه داد :

_داری بچه گول میزنی نیما ؟؟

بی حوصله چشمام رو توی حدقه چرخوندم و درحالیکه به سختی سعی میکردم تو جام بشینم خطاب بهش گفتم :

_اهههههه بیخیال شو دیگه مگه نمیبینی اعصاب ندارم هااااا ؟؟

دستی به پیشونیم کشیدم و با اخمای درهم ادامه دادم :

_اصلا زندگی من به تو چه مربوط که تا چیزی میشه میای سراغم و سرم رو با سوالات میبری که چی شده ؟!

خشکش شد و با بُهت و تعجب نگام کرد ولی بعد از چند ثانیه که به خودش اومد گفت :

_ولی من فقط به فکر تو بودم و…….

توی حرفش پریدم و کلافه بلند گفتم :

_ای بابا …. اگه نخوام به فکر من باشید باید چیکار کنم هاااا ؟؟

لبخند تلخی گوشه لبش نشست و زیر لب زمزمه وار با خودش گفت :

_اوکی !!

نگاهم کرد و با ناراحتی ادامه داد :

_هرچی توی بخوای باشه ، از این به بعد سعی میکنم دیگه برام مهم نباشی !!

بلند شد و بدون هیچ حرفی به سمت در خروجی رفت حالا که داشت میرفت پشیمون از حرفایی که زده بودم چنگی توی موهام زدم و کلافه صداش زدم :

_مهدی !!

بدون اینکه به طرفم برگرده سرجاش ایستاد که با لحن پریشونی لب زدم :

_ببخش منو

پوزخند صدا داری زد و گفت :

_چی شد یکدفعه متحو ل شدی ؟؟

سرم رو که به شدت درد میکرد به پشتی مبل تکیه دادم و درحالیکه چشمامو میبستم خطاب بهش با درد نالیدم :

_امروز زیاد سرحال نیستم و زود از کوره در رفتم پس هرچی گفتم به دل نگیر !!

منتظر بودم عین همیشه من رو ببخشه و کنارم باشه ولی برعکس تصوراتم با لحن بی تفاوتی گفت :

_دیگه من از هرچیزی که به تو مربوطه نه دخالت میکنم نه ناراحت میشم پس فکرت رو مشغول من نکن !!

وسرم رو بالا گرفتم و خواستم چیزی بهش بگم ولی جلوی چشمای گرد و بُهت زده ام بیرون رفت و درو بهم کوبید

 

« آیناز »

چند روز از آخرین باری که نیما رو دیده بودم میگذشت هنوز که هنوزه باور نمیشد بالاخره بیخیال من شده و از قید غرامت گذشته ؛ اونم کی نیمایی که اونهمه نسبت به من حساس شده بود و به هیچ وجه قصد کوتاه اومدن هم نداشت

مامان اینام بعد از چند روزی که خونه مونده بودم متوجه شده بودند که اتفاقی افتاده وقتی هم خیلی پیگیرم شدن بهشون گفتم که چی شده و استعفا دادم

البته همه ماجرا رو توضیح ندادم و فقط سر بسته یه جورایی بهشون رسوندم که به خاطر شرایط کاری سخت و زمان زیادی که باید صرف انجام کارها میکردم خسته شدم و بعد از این که صبرم لبریز شده استعفانامه رو نوشتم

توی فکر فرو رفته بودم که مامان صدام زد و گفت :

_مگه نمیخواستی بری دنبال کار پس از صبح چرا زُل زدی به در و دیوار ؟؟

گیج به خودم اومدم و در حالی که روی مبل جابجا می شدم گیج لب زدم:

_هاااا ؟!

چشم غره ای بهم رفت و گفت :

_کار

آهانی زیرلب زمزمه کردم و درحالیکه بلند میشدم خطاب بهش گفتم :

_ فعلا چند روزی میخوام استراحت کنم !

با تعجب نگام کرد

_این همه استراحت کردی بس نبود ؟؟

با نیش باز ابرویی بالا انداختم :

_نه باید قشنگ از تعطیلاتم لذت ببرم بعدش !!

_ای خدا از دست تو !

 

دستی روی هوا براش تکوم دادم و با خنده از پله ها بالا رفتم و خودم رو به اتاقم رسوندم و با آرامشی که توی وجودم ریشه دونده بود روی تخت دراز کشیدم

هرچند این حرف رو بیشتر برای این که بیشتر مامان گیر نده زده بودم ولی اساسأ باید دنبال کاری میگشتم و از این علافی در میومدم

درحالیکه به سقف اتاق خیره شده بودم توی فکر فرو رفته بودم که با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم و به طرف پاتختی چرخیدم

با دیدن اسم الهه که مدام روی صفحه خاموش روشن میشد با عجله گوشی رو برداشتم و با خوشحالی گفتم :

_چه عجب خانوم خانوما یاد من کردی ؟؟

تو گلو خندید و گفت :

_ببخشید سرگرم کار بودم خوبی تو ؟!

روی تخت لَم دادم و بی حوصله لب زدم :

_ای بد نیستم !!

_واقعا استعفا دادی ؟؟

الهه از تموم جریاناتی که بینمون بود خبر نداشت و فکر میکرد بخاطر نگهبانا و بحث هایی که بود استعفا دادم

پس بی تفاوت شونه ای بالا انداختم و گفتم :

_آره ….الانم دنبال کار میگردم

ریز خندیدم و گفتم :

_میدونی که نمیتونم بیکار بمونم

ولی اون ناراحت نفسش رو با صدا بیرون فرستاد و گفت :

_اووووف خیلی بد شد !

گوشی رو توی دستم فشردم و با ناراحتی سکوت کردم که صدام زد و با خوشحالی گفت :

_یه شرکتی استخدامی زده میخوای شانست رو امتحان کنی ؟؟

 

خوشحال نشستم و با ذوق پرسیدم :

_واقعا ؟؟ راست میگی ؟؟

خندید و گفت :

_آره بابا شرکت بزرگ و معروفی هم هست

زبونی روی لبهام کشیدم و با استرس لب زدم :

_بنظرت من رو با این روزمه کاری قبول میکنن ؟؟

چیزی نگفت که ناراحت دستی به دماغم کشیدم و گرفته ادامه دادم :

_میدونی که سابقه کاری از اول نداشتم اولین تجربه کاریمم تو این شرکت بود که دیدی آخرش چی شد و به استعفا کشید

ناراحت صدام زد و گفت :

_اینم شرکت معروفیه ….فکر کنم اصل کار هم براشون مدرک و سابقه کاری مهم باشه

نفسم رو سنگین بیرون فرستادم و ناراحت لب زدم :

_آره من رو میخوان چیکار !!

فهمید ناراحت شدم چون با لحن شادی که انگار میخواد امیدوارم کنه گفت :

_حالا تو برو یه سوالی بکن خدا رو چی دیدی شاید قبولت کردن !!

روی تخت دراز کشیدم و کلافه زیرلب زمزمه کردم :

_دلت خوشه ؟!

تو گلو خندید و گفت :

_زیااااااد

از لحنش خندم گرفت که با شادی گفت :

_آهان اینه بخند ببینم !!

خندیدم که جدی ادامه داد :

_آدرس شرکت رو برات میفرستم برو یه سوال بپرس ببین جریان از چه قراره ….اوکی ؟؟

دودل صداش زدم و گفتم :

_ولی آخه …..

_ولی و اما و اگر نداریم همین که گفتم ؛ عیبی داره بخوای شانست رو امتحان کنی ؟؟

_نه !!!

_حله پس آدرس رو برات میفرستم برو یه سر بزن

خودمم حرفش رو قبول داشتم پس شونه ای بالا انداختم و زیرلب باشه ای خطاب بهش گفتم که بعد از گفتن اینکه آدرس رو برات میفرستم خدافظی کوتاهی کرد و تماس قطع شد

گوشی خاموش رو توی دستام گرفتم و قصد بلند شدن داشتم ولی با صدای پیامک گوشی نگاهم به اسم الهه روی صفحه افتاد و با کنجکاوی پیام رو باز کردم

ولی با دیدن اسم و آدرس شرکت که عجیب برام آشنا میزد اخمام رو توی هم کشیدم و با تعجب اسمش رو زیر لب زمزمه کردم

 

_شرکت هاوارد !؟

چرا حس میکردم این اسم رو قبلا شنیدم ؟!

ولی هرچی فکر میکردم چیزی به خاطرم نمیومد و درست عین یه چیز گنگ و نامفهوم برام باقی مونده بود ؛ کلافه از فکرای زیادی که داشت توی سرم چرخ میخورد قفل گوشی رو فشردم و روی تخت پرتش کردم

از اتاق بیرون زدم و تموم روز خودمو سرگرم کار کردم و سعی کردم به خودم انرژی مثبت و امید بدم که شانسی برای قبول شدن توی اون شرکت دارم

فردا صبح زود از خواب بیدار شدم و بعد از اینکه لباس مناسبی تنم کردم آرایش مختصری روی صورتم نشوندم و برای آخرین بار نگاه کوتاهی از آیینه به خودم انداختم هوووم خوبه خوب بودم !

کیفم روی دوشم انداختم و با عجله از اتاق بیرون زدم و از پله ها پایین رفتم بابا اینا که پشت میز صبحانه نشسته بودن با دیدنم متعجب نگام کردن ولی امیرعلی با دیدنم سرتا پام رو از نظر گذروند و سوالی پرسید :

_جایی میری ؟؟!

همونطوری که سر پا بودم با عجله لیوان آب پرتغال رو از سر میز برداشتم و در جوابش لب زدم :

_آره برای مصاحبه میرم

با تعجب گفت :

_مصاحبه ؟! مگه باز میخوای بری سر کار ؟؟

کمی از محتویات لیوان توی دستم نوشیدم و درحالیکه سری تکون میدادم زیرلب زمزمه کردم :

_ آره البته اگه استخدامم کنن !!

مامان با مهربونی نگام کرد و گفت :

_انشالله استخدام میشی مادر ….بد به دلت راه نده !

زیرلب انشالله ای زمزمه کردم و لیوان خالی روی میز گذاشتم و درحالیکه با عجله به سمت در میرفتم خطاب به همه گفتم :

_من برم دیرم شد

مامان بلند شد و همونطوری که با لقمه توی دستش دنبالم میومد با نگرانی گفت :

_ولی چیزی نخوردی ….بیا این لقمه رو بگیر تو راه بخور

به اجبار برای اینکه دیگه دنبالم نیاد و خودش رو خسته نکنه به طرفش برگشتم و لقمه رو گرفتم و درحالیکه دستی توی هوا براش تکون میدادم از خونه بیرون زدم و سوار ماشین شدم

پامو روی گاز فشردم و با یادآوری آدرسی که الهه برام فرستاده بود با سرعت به اون سمت روندم و بعد از چند دقیقه رو به روی شرکت رسیدم و روی ترمز زدم

شیشه ماشین رو پایین کشیدم و درحالیکه ساختمون رو به روم که برج بزرگی بود رو با دقت از نظر میگذروندم زیرلب با بُهت زمزمه کردم :

_اوووووه اینجا که دست کمی از شرکت اون نیما نداره یعنی منو قبولم میکنن ؟!

بعد از پارک کردن ماشین با استرس وارد شرکت شدم و درحالیکه آب دهنم رو صدادار قورت میدادم به طرف منشی قدم تند کردم

🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا