رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 137
دکتر دستکش های مخصوصش رو دستش کرد و مشغول آماده کردن وسایل شد
تموم مدت با ترس و چشمای گرد شده نگاهش میکردم و توی ذهنم به دنبال راه فراری بودم
یکدفعه سرش رو بالا گرفت و با دیدن منی که هنوز سر جام با رنگی پریده نشستم جفت ابروهاش با تعجب بالا پرید و خطاب بهم گفت :
_بیا دیگه زود باش من امروز کلی مریض دارم که باید ببینم ها
به اجبار و زیر نگاه سنگین نیما بلند شدم و به سمتش رفتم ، تنها راه فرار و نجاتم همین دکتر بود و بس !!
باید یه طورایی مخش رو میزدم ولی چطور ؟؟
روی تخت دراز کشیدم که نیما سمتم اومد و خشن پیراهنم رو بالا زد و خطاب به دکتر گفت:
_زود کارتون رو شروع کنید
دکتر ژل مخصوص روی شکمم ریخت
ولی همین که سرش رو بالا گرفت و خواست چیزی بگه
تموم التماسم رو توی چشمام ریختم و نگاهمو بین چشمای متعجب و کنجکاوش چرخوندم
نمیدونم چقدر خیره اش بودم
که نیما صداش زد و عصبی گفت :
_چی شد خانوم دکتر بچه درچه حاله ؟؟
دکتر گیج به خودش اومد
و بالاخره نگاه ازم گرفت و به سمت نیما برگشت
_جانم ؟؟
نیما حرصی دستی به ته ریشش کشید
_پرسیدم بچمون در چه حاله ؟؟!
_آهان !!
به سمتم برگشت و شروع کرد به کشیدن دستگاه روی شکمم ، آب دهنم رو صدا دار قورت دادم
تموم بدنم از ترس به لرزه دراومده بود
همش نگاهم خیره دهنش بود تا ببینم چی از دهنش بیرون میاد
صدای بلند کوبش قلبم رو میشنیدم
قلبی که از ترس به لرزه دراومده بود و قادر به کنترل کردنش نبودم و اینطوری با صدای بلندش داشت رسوام میکرد
نیما کنارم بود و نمیتونستم با اینا و اشاره چیزی به دکتر بگم و درد دلم رو بهش برسونم تا از نبود بچه تو شکمم چیزی به نیما نگه
نیمایی که درست عین ببر زخمی میموند
ببری که دندوناش رو برای منی که ضعیف و بی دفاع بودم آنچنان تیز کرده بود که از ترسش کم مونده بود خودم رو خیس کنم
دکتر هر چی نگاه کرد چیزی ندید
کم کم اخماش توی هم فرو رفت و با تعجب سوالی خطاب بهم پرسید :
_خانوم شما مطمعنید که باردارید ؟؟
نیما که تموم مدت دنبال بهونه بود
با این حرف دکتر سرش رو کج کرد و عصبی از پشت دندونای کلید شده اش غرید :
_یعنی چی ؟؟
دکتر بدون توجه به دست و پای لرزون من ، یه بار دیگه دستگاه روی شکمم کشید و با دقت نگاهش رو به مونیتور جلوش دوخت
_یعنی اینکه هیچ بچه ای من اینجا نمیبینم
با درد چشمامو روی هم فشردم
دندونام از شدت ترس روی هم میخوردن و صدای برخورشون سکوت فضا رو میکشست
_مطمعنید خانوم دکتر ؟؟
صداش عصبی بود ولی نمیدونم چرا به جایی اینکه بدتر ازش بترسم دلم برای لرزش توی صداش گرفت
لرزشی که نشون از بغض میداد
بغض مردی که به سختی سعی در کنترل کردنش داشت
_آره احتمالا تازگی ها سقط داشته پس احتمال باروی به این زودی امکان پذیر نیست
واای خدای من
چیزی که ازش میترسیدم بالاخره به سرم اومد
با فشرده شدن مُچ دستم وحشت زده چشمام باز شد و بی اختیار ناله ای از درد کردم که توجه دکتر سمتم جلب شد و با تعجب پرسید :
_چیزی شده ؟؟
دهن باز کردم چیزی بگم که نیمای لعنتی فشار دستش روی مُچم بیشتر کرد و خطاب به دکتر گفت :
_نه اینطور که پیداست خانومم از سقط تازه ای که داشته هنوز یه کم اذیته ، نه عزیزم ؟؟؟
از درد زیاد لب پایینم رو زیر دندون فشردم
و با دیدن چشمای به خون نشسته و اشاره ای که بهم کرد
به اجبار در تایید حرفش سری تکون دادم و لرزون نالیدم :
_آره درد دارم
بدون اینکه بزاره شکمم رو پاک کنم دستم رو گرفت و کشید
_پاشووو بریم !!
با خدافظی کوتاه و هول هولکی که با دکتر کردیم دنبال خودش کشیدم و از مطب بیرون بردم
تموم مدت مُچ دستم اسیر دستای قوی و بزرگش بود و آنچنان میفشردش که مطمعن بودم تموم دستم کبود و قرمز شده
با رسیدنمون به ماشین عصبی سمتش هُلم داد و خشمگین غرید :
_یالله سوار شو
میدونستم اگه سوار شم فاتحه ام خوندست و معلوم نیست چه بلایی سرم میاره
پس از حواس پرتیش که داشت به دنبال سوییچ ماشین توی جیب هاش رو میگشت سواستفاده کردم و دستپاچه با تنه محکمی که بهش کوبیدم از دستش فرار کردم
آره فرار کردم
و تا انرژی داشتم با قدمای بلند فقط می دویدم و ازش دور میشدم
صدای فریاد بلندش که پشت سرهم اسمم رو فریاد میزد توی گوشم میپیچید
و باعث میشد هر بار لرز بدی به تنم بشینه و برای فرار از دست این دیوونه بیشتر مصمم بشم
با رسیدن سر خیابون بزرگی برای اینکه گمم کنه توی خیابون میانبری که اونجا بود پیچیدم و به قدمام سرعت بخشیدم
خیابون خلوت بود
هر چندثانیه یکبار به عقب برمیگشتم تا ببینم هنوز داره دنبالم میاد یا نه
با ندیدنش با نفس نفس ایستادم
و درحالیکه خم میشدم و دستامو روی زانوهام میزاشتم خسته زیرلب زمزمه کردم :
_آاااخ خدایا شکرت که از د…..
باقی جمله ام با شنیدن صدای ماشینی که داشت بهم نزدیک و نزدیکتر میشد توی دهنم ماسید
وحشت زده به عقب چرخیدم
یکدفعه با دیدن نیمایی که پشت فرمون نشسته بود و کینه توزانه نگاهم میکرد وحشت زده نالیدم :
_وااای خدای من این دیوونه دست بردار نیست
وقت رو تلف نکردم
با عجله راست ایستادم و خواستم فرار کنم
که یکدفعه بخاطر حواس پرتیم پاهام بهم پیچ خورد
و تا به خودم بیام با صورت نقش زمین شدم ، با برخورد دماغم با تکه سنگی که اونجا بود درد بدی توی تمام صورتم پیچید و داد بلندی از درد زدم
_آخ آخ مردم
نمیدونم دقیق چند دقیقه ای توی اون حال بد بودم که بالاخره به خودم اومدم و درحالیکه دستای لرزونم رو ستون بدنم کردم
خواستم بلند شم که کسی از پشت یقه ام رو گرفت و درحالیکه بالا میکشیدم حرصی کنار گوشم غرید :
_حالا قصد داری از دست من در بری موش کوچولو ؟
صدا صدای خشمگین نیما بود
همین باعث شد لرز بدی به تنم بشینه و از ترس درد بدی که توی صورتم بود رو از یاد ببرم
یقه ام رو بیشتر کشید و عصبی فریاد زد :
_پااااشو
کار خودم رو تموم شده میدیدم
اشک از گوشه چشمم چکید و با بغض نالیدم :
_تو رو خدا بزار برم
با یه حرکت بدون توجه به حال بدم بالا کشیدم و با خشم کنار گوشم غرید :
_هه بزارم بری که چی بشه ؟؟
حالا حالا باهم کار داریم خانوم کوچولو
با حرکت چیزی توی صورتم بی اختیار دستی به دماغم کشیدم که با حس خیسی خون و دیدنش روی دستم بالاخره بغضم ترکید
و شروع کردم به بلند بلند گریه کردن
برای ثانیه ای حس کردم ناراحت شد و دلسوزی توی نگاهش نشست
ولی زود خودش رو جمع و جور کرد و گفت :
_هیس فقط خفه شو !!
از شانس بدم خیابون خلوت بود و پشه هم پر نمیزد که حداقل از کسی کمک بخوام
توی ماشین پرتم کرد و این بار بدون اینکه برای ثانیه ای نگاهش رو از روم برداره ماشین رو دور زد و سوار شد
زودی قفل مرکزی رو فشرد
و آنچنان پاشو روی پدال گاز میفشرد که ماشین با سرعت از جاش کنده شد و توی جاده افتاد
خیره و با استرس نگاهش کردم
یکدفعه جنون وار فرمون رو بیشتر توی دستاش فشرد و عصبی بلند غرید :
_میخوای از دستم در بری فکر میکنی میزارم قاتل بچه ام راست راست برای خودش بگرده میدونم چه بلایی سرت بیارم تا آدم شی
پشت بند این حرفش ماشین رو توی جاده فرعی انداخت و بی توجه به بلند شدن حجم زیادی از گرد و خاک ماشین رو با سرعت به سمت مقصد نامعلومی روند
« نیما »
خون داشت خونم رو میخورد
از شدت خشم تموم بدنم به لرزه دراومده بود
و کنترلی روی اعصابم نداشتم
فکر به اینکه دیگه بچه ای وجود نداره که بهش دلخوش باشم خشمگین پشت پلکم شروع کرد به تند تند پریدن
میخواستم بخاطر وجود اون بچه خوب شم و زندگی دوباره ای بسازم ولی نزاشت
آره اون آیناز لعنتی نذاشت که طعم زندگی و آرامش رو بچشم
و باز کاری کرده بود تا دیوونه بشم
خسته با فکر به روزگار تلخ و تاریکی که توش گرفتار بودم و نمیتونستم از توش دربیام
جنون وار بلند خندیدم
آره درست عین دیوونه ها بدون دلیل و پشت سر هم هیستریک وار فقط میخندیدم
خنده هام خنده های عادی نبودن
و از شدت شوک و عصبانیت نمیدونستم چیکار کنم و فقط این کار از دستم برمیومد که فقط بخندم
نگاه سنگینش روی نیم رخ صورتم حس میکردم
به سمتش برگشتم که نمیدونم چی تو صورتم دید که وحشت زده چشماش گرد شد و گریه هاش بند اومد
پامو بیشتر روی پدال گاز فشردم و میون خنده هام بریده بریده گفتم :
_بریم که تا صبح قراره جشن بگیریم خوشکله
میدیدم ترسیده
این رو از چشمای گشاد شده و دستای لرزونش راحت میشد تشخیص داد
نگاهم روی آرایش پخش شده توی صورتش چرخید و با خنده بلند ادامه دادم :
_بچه منو کشتی بعد اینطوری بخاطر اون مَردک آرایش کردی و اومدی سمینار ؟؟
از شدت ترس شروع کرد پشت سر هم سکسکه کردن و بریده بریده لب زد :
_بخ…دا نمید….ونستم او…نم قراره بیاد
_جدیدا دروغم زیاد میگی نه ؟
لرزون به در ماشین چسبید
_بخدا دروغ نمیگم
فرمون رو بیشتر توی دستام محکم گرفتم
_اوکی راست و دروغ حرفات به زودی معلوم میشه !!
هیچی نگفت و سکوت کرد
نمیدونم دقیق چند دقیقه ای توی راه بودیم که بالاخره به جایی که میخواستم رسیدیم
ماشین رو جلوی خونه باغی که دور از شهر بود پارک کردم و با اعصابی متشنج پیاده شدم ماشین رو دور زدم و در سمتش رو باز کردم و خطاب بهش گفتم :
_پیاده شوووو
وحشت زده خودش روی صندلی عقب کشید
و تا به خودم بیام در اون سمت یعنی راننده رو باز کرد و خودش رو بیرون انداخت
و پا به فرار گذاشت ، میخواست از دستم در برن که عصبی و با دو دنبالش رفتم و تا بخواد زیاد دور بره پیراهنش رو از پشت گرفتم و کشیدمش
آخه جون امروز پنج شنبه است
سلام پارت بعدی رمان کی میزارید
پنج شنبه
آیناز بیچاره،بینواا خداا به دادش برسه کسی بتونه پیداش کنه••• /متاسفانه یاده یسری رمانهای دیگه افتادم که قبلن میخوندم ••••
هاییییییییییییییییییقققق
ام سولومون
یمکی کوته بید 🐗