رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 121
با صورتی از درد جمع شده با صدای خفه ای لب زدم :
_سلام بله ؟؟
_وااای خداروشکر خودتی ؟؟ شنیدم تصادف کردی پس خداروشکر دروغ بوده
از حرفش تعجب کردم یعنی کی آمار دقیق من رو بهش داده ، تک سرفه ای کردم و جدی لب زدم :
_دروغ نیست واقعا الان بیمارستانم
_واقعا ؟؟ واای خدا چی شده الان خوبی ؟؟ اصلا کدوم بیمارستانی ؟؟
برای اینکه از زیر زبونش حرف بیرون بکشم اسم بیمارستان رو بهش دادم تا بیاد ، طبق انتظارم با گفتن چند دقیقه دیگه خودمو میرسونم تماس رو قطع کرد
حس میکردم تموم بدنم رو زیر مشت و لگد گرفتن چون بند بند وجودم درد میکرد و به قدری حالم بد بود که نمیدونستم چیکار کنم و حتی درست حسابی صدامم بالا نمیومد تا پرستار رو صدا کنم
نمیدونم چند ساعت گذشته بود و با عرق سردی که روی تنم نشسته بود داشتم از درد به خودم میپیچیدم که کسی وارد اتاق شد
از شنیدن صدای باز شدن در و قدمایی که داشت بهم نزدیک و نزدیکتر میشد بدون باز کردن چشمام با درد نالیدم :
_آاااخ درد دارم !!
_الان پرستار رو خبر میکنم !!
با شنیدن صدای نگرانش فهمیدم کسی که وارد اتاقم شده نوراس ، به سختی لای پلکام رو باز کردم
دیدمش که با عجله از اتاقم خارج شد چند دقیقه نگذشته بود که همراه پرستاری وارد اتاقم شد و پرستار بالای سرم ایستاد
_الان براتون مسکن تزریق میکنم
آب دهنم رو به سختی قورت دادم و با صدای گرفته ای به شدت نالیدم :
_ممنونم !!
نگاهم روی دستش که درحال تزریق آمپولی به سِرُم بود در حرکت بود که با صدای گرفته نورا به خودم اومدم
_چه اتفاقی برات افتاده ؟
نگاه از پرستار گرفتم و با چشمایی بی جونی که به سختی باز نگه داشته بودم خیره نورایی که با نگرانی به سمتم میمومد شدم
_تصا…دف کردم
اشک توی چشماش جمع شد و با دستایی که میلرزید موهاش رو پشت گوشش فرستاد و گفت :
_ چی شده که این اتفاق افتاده ؟؟
پلکی زدم و بی جون و بریده بریده نالیدم :
_مگه با…ید چیز….ی شده باشه ؟؟
پرستار بعد از تزریق ، دستکش ها رو از دستش بیرون کشید و در حالیکه آخرین وضعیتم رو بررسی میکرد گفت :
_هر وقت درد داشتید کافیه دکمه کنار تختتون رو فشار بدید !!
توی سکوت سری در تایید حرفاش تکونی دادم که بعد از انجام کارهای مربوطه از اتاق خارج شد
و من رو با نورایی که عجیب خیره شده و پلکم نمیزد تنها گذاشت
لبهای زخمی و ترک خورده ام رو تکونی دادم و به سختی لب زدم :
_چیه ؟؟ چرا اینطور نگا…م میکنی ؟؟
لبه تختم نشست و با نگرانی نگاهش روی تن آش و لاشم چرخوند
_چون برام تعجبه ، منی که از بچگی دست فرمون تو رو دیدم و میدونم توی رانندگی حرف اول رو میزنی باورم نمیشه اینطور و با این شدت تصادف کرده باشی
دست گچ گرفته ام رو توی دستش گرفت و ادامه داد :
_چی باعث شده تا اینقدر فکرت درگیر شه که به این حال و روز بیفتی ؟؟
نه نمیشد نورا رو گول زد و بازیش داد
چون من رو بهتر از خودم میشناخت
خیره چشماش شدم و دودل لب زدم :
_مطمعنی بگم بعد شنیدنش داد و فریادت بالا نمیگیره ؟؟
با این حرفم کلافه نگاه ازم گرفت و حرصی زیرلب زمزمه کرد :
_نگو که باز مربوط به آینازه !؟
نفسی گرفتم و به سختی لب زدم :
_آره !!
عصبی دستم رو رها کرد
_چرا الکی گیر دادی به اون بدبخت از همه جا بیخبر ؟؟ چرا بیخیالش نمیشی آخه
برای اینکه به حرف بکشونمش و کنجکاو بشه جدی لب زدم :
_این بار قضیه فرق داره
چشم غره ای بهم رفت
_چه فرقی ؟؟ با این حرفا میخوای چی رو ثابت کنی و به چی برسی ؟؟
میفهمی اون چند روز دیگه عروسیشه ؟؟
بیخیالش شو دیگه اوکی ؟؟
نمیدونم چرا با این حرفش به قدری خشمگین شدم و آمپرم بالا زد که عصبی دندونامو روی هم سابیدم و حرصی غریدم :
_غلط کرده که میخواد عروسی کنه !!
بهت زده نالید :
_چی ؟؟ یعنی چی این حرفت ؟ نگو که باز میخوای دردسر درست کنی ؟؟
یکدفعه انگار دیوونه شده باشم به سیم آخر زدم و عصبی گفتم :
_آره چون تا زمانی که بچه من توی شکمشه من بیخیالش نمیشم
ناباور انگار گوشاش اشتباه شنیده باشن بی تحرک خیره صورتم شد و بعد از چند ثانیه انگار تازه به خودش اومده باشه بهت زده گفت :
_چی ؟؟
گلوم رو با سرفه ای صاف کردم و با صورتی از درد جمع شده به سختی نالیدم :
_گفتم غلط میکنه عروسی……
درحالیکه دستش روی هوا تکون میداد توی حرفم پرید و دستپاچه لب زد :
_نه نه بعدش !!
_منظورت بچه اس ؟؟
وحشت زده آب دهنش رو قورت داد :
_این حرفت یعنی چی نیما ؟؟
یعنی باور این موضوع تا این حد براش سخت بود ، یعنی اینقدر ساده اس که واقعا فکر کرده این مدت من بیخیال آیناز شدم ؟؟
با تمسخر گفتم :
_یعنی اینکه حامله اش کردم و دو روز دیگه شکمش بالا میا…..
باقی حرفم با سیلی محکمی که توی صورتم کوبیده شد نصف و نیمه موند
بی اهمیت به حال بدم با تموم قدرت سیلی به صورت آش و لاش و زخمیم کوبیده بود
با خشم غرید :
_خفه شووو !!
صورتم درهم شده و با سوزشی که روی گونه زخمیم حس کردم بی اختیار نالیدم :
_آاااخ !!
بلند شد و دیوانه وار همونطوری که دور خودش میچرخید شروع کرد زیر لب چیزایی بلند بلند زمزمه کردن :
_نه نه امکان نداره
یکدفعه به سمتم برگشت و تا به خودم بیام دستش کنارم روی بالشت قرار گرفت و با چشمایی که از ترس دو دو میزدن نگاهش رو توی صورتم چرخوند و لرزون زمزمه کرد :
_بگو دروغه !!
رنگ صورتش به شدت پریده بود و از تموم حرکاتش استرس و ترس میبارید برای ثانیه ای دلم براش سوخت
ولی یکدفعه با یادآوری آیناز و بچه ای که معلوم نبود چه بلایی سرش اومده
جدی لب زدم :
_نه دروغ نیست !!
وارفته پاهاش سست و بی حس شد و کنار تخت روی زمین فرود اومد
و بغض آلود نالید :
_وااای وااای خدای من
نمیدونم چند دقیقه بود که داشتم توی سکوت به آه و ناله هاش گوش میکردم که دیگه صبرم به سر اومده و کلافه و با چشمای بسته زمزمه کردم :
_بسه !!
بی اهمیت به حرفم انگار نه انگار وجود دارم ناله وار زیرلب با خودش گفت :
_این چه بلایی بود سرمون اومد وااای خدا
سعی کردم تکون بخورم به هر سختی که بود به پهلو چرخیدم و با درد اسمش رو صدا زدم و گفتم :
_جای این کارا به حرفم گوش بده !!
بازم طبق معمول به گریه زاری هاش ادامه داد که لبامو روی هم فشردم و خشمگین غریدم :
_پاشووو گفتم وقت ندارم باید بری ببینی چیکار کرده
یکدفعه عصبی سرش رو بالا گرفت
با دیدن چشمای به خون نشسته اش برای ثانیه ای ماتم برد که دندوناش روی هم سابید و خشمگین صداش رو بالا برد :
_من هیچ کاری به خاطر توی روانی نمیکنم میفهمی ؟؟
بلند شد و با کمری خمیده درحالیکه به سمت در اتاق میرفت با نفرت ادامه داد :
_از امروز به بعد تو برای من مُردی و برادری مثل تو ندارم !!
خواست از اتاق بیرون بره که با فکری که به ذهنم رسید صداش زدم و چیزی گفتم که پاهاش از حرکت ایستاد و دستاش از شدت خشم مشت شد
_من فقط اون بچه رو میخوام وگرنه اون دختر پشیزی برام ارزش نداره
تمام حرفام دروغ محض بود !!
خیلی وقته متوجه شده بودم که حسم به آیناز عوض شده و دیگه مثل قبل ازش نفرت ندارم و دنبال انتقام گرفتن ازش نیستم
ولی الان توی این موقعیت نمیدونم چرا این حرف یهویی از دهنم بیرون اومده بود
شاید بخاطر عصبی کردن نورایی که دیگه من رو برادرش نمیدونست
یا شایدم بخاطر اینکه بهش ثابت کنم بچه ای وجود داره و من هر طوری شده میخوامش
هرچی بود میدونستم با این بدن بی جون و از کار افتاده در حال حاضر هیچ راه چاره ای ندارم و مجبورم به هر ریسمانی که اطرافم هست چنگ بزنم
حتی تحریک احساسات نورایی که شدیدا ازم متنفر شده بود !!
با صورتی خیس از اشک به سمتم برگشت و با تنفر گفت :
_از کی تا حالا اینقدر پست شدی ؟؟
آروم لب زدم :
_چون میگم بچه ام رو میخوام شدم پست ؟؟
خشن اشکاش رو پس زد و به سمتم اومد
_بچه ؟؟ از کدوم بچه دَم میزنی ؟؟
صداش رو پایین تر آورد و با حرص اضافه کرد :
_بچه ای که نطفه اش رو با حرومی انداختی؟؟
از اینکه هیچی نشده بچه رو حرومزاده تلقی میکرد خشمگین غریدم :
_بچه من حرومزاده نیست !!
پوزخندی گوشه لبش نشست
_پس حرومی نیست چیه هااا ؟؟ با تجا…وز اون دختر بدبخت رو حامله اش کردی حالا برای من از چی دَم میزنی ؟؟
حرفاش حقیقت محض بودن !!
ولی برای نگه داشتن آیناز پیش خودم مجبور شدم که باردارش کنم شاید به وسیله اون مجبور به موندن کنارم میشد
نگاه ازش دزدیدم و با حال خراب و صدایی گرفته ای به زور نالیدم :
_گوشم از این حرفا پُره ….فقط ازت میخوام نزاری بچه رو سقط کنه چون من هر طوری شده میخوامش !!
_باورم نمیشه …خیلی پررو و بی چشم و رویی میدونستی ؟؟
بعد گفتن این حرف عقب گرد کرد و خواست بره که صداش زدم و با درد نالیدم :
_اوکی پس منتظر باش ببین چطور جشن عروسیش رو بهم میریزم !!
با دستای مشت شده و بدنی که از زور خشم میلرزید قدماش از حرکت ایستاد ، صدای نفس های از سر خشمش به گوشم میرسید
منتظر بودم برگرده و چیزی بگه یا عکس العملی نشون بده ولی برعکس تصوراتم با قدمای بلند از اتاق بیرون زد
لعنتی زیرلب زمزمه کردم
و عصبی تکونی به خودم دادم تا بلند شم
اینطوری فایده ای نداشت
😐😐
آفرین به نوورااا😘💓💞😇🌹🌺🌸🌼 دختر دمت گرم 👏💪✌🤘👌👍✋👋👊 چقدر تو خوب مهربون و انسان درستی هستی برعکس برادر هیولا و•••••••••••••• وحشیت 😳😵😨😱