رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 114

4.8
(4)

 

 

سری تکون دادم

_چشم !!

ضربه آرومی روی نوک بینی ام زد

_چشمت بی بلا عروسکم !!

دهن باز کردم چیزی بهش بگم که تقه ای به در اتاق خورد و صدای کلافه منشی به گوشم رسید

_قربان …چیزی شده ؟؟ چرا درو باز نمیکنید

وااای خدا این دیگه کی بود !!
وقتی میبینی طرف درو باز نمیکنه یعنی نمیخواد بیای داخل دیگه ، دختره سیریش تابلو بود داره از شدت فضولی میترکه
با حرص خودم رو از بغل جورج بیرون کشیدم

_این منشی رو تازه استخدام کردی؟؟

بی اهمیت دستی به موهاش که بخاطر دست کشیدن من توشون شلخته شده بودن کشید

_آره چند وقتی هست چطور ؟؟

لباسمو مرتب کردم و عصبی زیرلب زمزمه کردم :

_اخراجش کن !!

بلند شده و داشت به سمت در میرفت که با این حرفم با تعجب به سمتم برگشت و با چشمای گشاده شده لب زد :

_چی ؟؟؟

اخمامو توی هم کشیدم و شروع کردم به مرتب کردن لباسام

_همین که گفتم اخراجش کن !!

یکدفعه انگار براش جُک تعریف کرده باشم جلوی چشمای متعجبم شلیک خنده اش به هوا رفت و قهقه اش توی اتاق پیچید

پوکر فیس نگاهمو بهش دوختم
مگه چی گفتم که اینطوری داره میخنده ؟؟

وقتی قیافه گیجم رو دید میون خنده هاش بریده بریده گفت :

_حس…ودی میکنی خی…لی خوردنی میشی

هاااا ؟! من و حسودی کردن !!؟

دستپاچه تکونی خوردم و گفتم :

_نه نه اشتباه میکنی

با خنده درحالیکه سری تکون میداد زیرلب زمزمه وار گفت :

_اوکی تو راست میگی

و بدون اینکه منتظر پاسخی از جانب من باشه به سمت در رفت و بازش کرد

ای خاااک تو سرت آیناز
گند زدی گند !!
این حرف چی بود زدی ؟!

هنوز داشتم زیرلب غُر غُر میکردم و خودخوری میکردم که منشی داخل شد و درحالیکه نیم نگاهی سمت من مینداخت با حرص خاصی خطاب به جورج گفت :

_چرا در رو بسته بودید قربان اتفاقی افتاده ؟

جورج که هنوز ته مونده های خنده روی لبهاش بود سری به نشونه منفی به اطراف تکونی داد و همونطوری که به سمتم میومد جدی گفت :

_نه چیزی نشده در ضمن نمیدونستم باید به شما هم جواب پس بدم

از جوابی که جورج بهش داد خوشم اومد و بی اختیار لبخند بدجنسی گوشه لبم نشست ولی صورت منشی وا رفت و سر جاش خشک شده موند

ته دلم از اینکه ضایعش کرده بود خیلی خوشحال شدم چون حس میکردم این زن نظری به جورج داره یعنی دوستش داره برای همین اینطوری دور و برش میپلکه

دست به سینه و پیروز داشتم منشی رو برنداز میکردم که نگاه جورج روم افتاد و نمیدونم چی تو صورتم دید که باز خنده اش بالا گرفت و کنارم نشست

جورجم امروز نمیدونم چش بود که اینطوری عجیب و غریب میزد به سمتش برگشتم و با تعجب لب زدم :

_میشه بگی باز چی شده ؟؟

بی اهمیت به منشی دستش رو دور شونه هام حلقه کرد و با یه حرکت به سمت خودش کشیدم و بعد از بوسه ای کوتاهی که روی لبام نشوند گفت :

_عاشقتم ….

زیر گوشم زمزمه وار آروم ادامه داد :

_حسود کوچولوی من !!

خودمم قبول داشتم دارم حسودی میکنم پس برخلاف دفعه قبل که زیرش میزدم این بار با گونه های سرخ شده لبخندی زدم

خیره هم توی فکر بودیم که با صدای سرفه کسی به خودمون اومدیم و به سختی نگاه از هم گرفتم

منشی بود که با صورت از خشم سرخ شده و دستایی که به وضوح میلرزید بدون پلک زدم خیره ما بود

بی اهمیت بهش نیم نگاهی انداختم
که جورج صداش زد و جدی گفت :

_انگار میخوای با سینی قهوه تو دستت تا فردا همونجوری اونجا بمونی آره ؟؟

به خودش اومد و به سمتمون قدمی برداشت

_ببخشید قربان !!

لرزش خاصی توی صداش بود
ولی دلم به حالش اصلا نمیسوخت چون قصد داشت به جورج نزدیک و ازش سواستفاده کنه

با قرار گرفتن سینی روی میز جلومون خم شدم و بی معطلی یکی از فنجون ها رو برداشتم قصدم این بود بهانه ای جور شه و یه کم اذیتش کنم تا حالش جا بیاد

پس یه کم از قهوه رو مزه مزه کردم و با بدجنسی صورتمو درهم کردم و بلند گفتم :

_این چه نوع قهوه ایِ که اینقدر سرد و بی مزه اس ؟؟!

دستپاچه نگاهش رو از نیما گرفت و به من دوخت :

_چی ؟؟ اشتباه میکنید

فنجون توی دستم رو عصبی روی میز کوبیدم و بلند گفتم :

_یعنی میگید من دارم دروغ میگمممم ؟؟

وحشت زده دستاش رو بهم گره زد و یک قدمی به عقب برداشت

_نه خانوم…فقط میخواستم بگم تازه درستش کردم و خوبه

دستی روی هوا براش تکونی دادم و تلخ گفتم :

_اصلا خوب نیست حالام برو بیرون زود باش !!

برای اینکه اذیتش کنم به سمت جورج برگشتم و با ناز گفتم :

_تو چی‌ میگی عشقم ؟! مزه اش خوبه ؟؟

جورج که از رفتارای عجیب و غریب تعجب کرده و با چشمای گشاد شده و‌دهنی نیمه باز خیره ام شده بود

سری تکون داد و بالاخره به حرف در اومد

_خوبه بد نیست !!

چشم غره ای بهش رفتم و با اشاره ای بهش حرصی پرسیدم :

_چی ؟؟ گفتی خوبه ؟؟

یکدفعه انگار تازه متوجه اوضاع شده باشه خنده اش گرفت ولی زود خودش رو جمع و جور کرد و خطاب به منشی گفت :

_شما میتونید برید خانوم !!

منشی با خشمی که از تک تک حرکاتش معلوم بود نگاه ازم گرفت

_چشم قربان !!

با بیرون رفتنش حرصی به سمت جورج برگشتم

_چرا گفتی مزه قهوه اش خوبه ؟؟

این بار دیگه تلاشی برای پنهون کردن خنده اش نکرد و میون خنده هاش بریده بریده گفت :

_باورم نمیشه خودتی !!

_چِمِه مگه ؟؟

با چشمایی که برق میزدند نگاهش رو توی صورتم چرخوند

_شیرین و خوردنی حسودی میکنی !!

معلوم بود از اینکه حسودی میکنم خوشحاله و به حدی خوشش اومده که برای سرگرمی داره حرکات بچگونه ام رو تماشا میکنه

خااااک تو سرت آیناز
از بس دیوونه بازی درآوردی که اونم فهمید یه تختت کمه !!

خجالت زده نگاه ازش دزدیدم و دهن باز کردم تا چیزی بگم ولی یکدفعه چشمم خورد به ساعت و با دیدن عقربه هاش یکدفعه وحشت زده از جا پریدم و گفتم :

_واااای ساعت رو

با تعجب نگاهی به ساعت انداخت :

_چیزی شده ؟؟

بدون اینکه بدونم دارم چی میگم یهویی دهن باز کردم و گفتم :

_دیرم شده میخواستم برم د…..

انگار تازه فهمیده باشم دارم چی میگم باقی حرف رو خوردم ‌و با چشمای گرد شده خیره صورتش شدم

نمیخواستم جورج متوجه دکتر رفتنم بشه یه جورایی قصد داشتم ازش پنهون کنم چون اون که گناهی نداشت که اینقدر درگیر مشکلات من باشه

با کنجکاوی نگاهش رو توی صورتم چرخوند و گفت :

_کجا میخوای بری ؟؟

_هی….چ جا

کم کم اخماش رو توی هم کشید و با تعجب پرسید :

_هیچ جا ؟؟

نگاهمو به اطراف برای پیدا کردن دروغی برای سرهم کردن بهش چرخوندم یکدفعه با چیزی که بخاطرم رسید دستپاچه گفتم :

_هیچ جا که نه ، یعنی در اصل قرار بود یه سر برم پیش یکی از دوستام چون خیلی وقته ندیدمش

یکدفعه جلوی چشمای ناباورم بلند شد و کتش رو چنگ زد

_اوکی پس خودم میرسونمت !!

وحشت زده نالیدم :

_چی ؟؟؟

گیج نگاهش رو سر تا پام چرخوند

_ خودم میبرمت اینجوری خیالمم راحته

 

بعد گفتن این حرف خواست به سمت در بره که هول زده صداش زدم

_نمیخواد خودم میرم !!

با تعجب و ابروهای بالا رفته به سمتم برگشت و‌ مشکوک پرسید :

_چیزی شده ؟؟

نمیخواستم به چیزی شک کنه پس سوییچ توی دستمو بالا گرفتم و تکونی بهش دادم

_نه فقط خواستم بگم ماشین باهامه نترس !!

_ولی نمیشه که اینطوری بزارم بری

برای اینکه قال قضیه رو بکنم به سمتش رفتم و‌ دلجویانه گفتم :

_نگران من نباش و به کارت برس دیدی که ماشین دارم

دودل نگاهش رو بین من و سوییچ توی دستم چرخوند

_ولی …..

توی حرفش پریدم :

_ولی و اما و آخه نداریم نمیخوام مزاحمت باشم پس به کارت برس بای

بوسه ای روی گونه اش نشوندم و بدون اینکه منتظر حرفی از جانبش باشم از اتاقش بیرون زده و جلوی چشمای عصبی منشی از شرکت خارج شدم و به سمت مطب دکتر روندم

خدا کنه دیر نرسیده باشم چون دوست نداشتم این موضوع بیشتر از این کش پیدا کنه و درگیرش بشم باید زودی سر و ته ماجرا رو هم میاوردم

با رسیدن به مطب دکتر با عجله خودم رو به سالنش رسوندم ولی همین که میخواستم به سمت منشی برم با اتفاقی که افتاد بی اختیار قدمام از حرکت ایستاد

باورم نمیشد مهدی دوست نیما اینجا چیکار میکرد ؟؟ رو به روی میز منشی ایستاده بود و با نگرانی میگفت :

_گفتم که فردا دیره اگه میشه امروز !!

منشی کلافه عینکش رو از روی چشماش برداشت

_آقای محترم گفتم که نوبت خانوم دکتر پُر و امروز دیگه کسی رو ویزیت نمیکنن

مهدی عصبی صداش رو بالا برد

_یعنی میگی بزارم تا فردا درد بکشه ؟؟

منشی بیخیال گفت :

_برسونیدش بیمارستان !!

 

مهدی انگار به سرش زده باشه دستش رو‌ محکم روی میز کوبید که منشی با ترس از جاش پرید

_چندبار بیمارستان بردم ولی نمیفهمن دردش چیه فقط مسکن میزنن باید خانوم دکتر به خودش و آزمایشاش نگاهی بندازه میفهمی اینو ؟؟

منشی با ترس خواست چیزی بگه که در اتاق باز شد و دکتر با عجله بیرون اومد

_اینجا چه خبره ؟؟

منشی شاکی اشاره ای به مهدی کرد و گفت :

_خانوم دکتر این آقا اصرار دارن امروز مریضشون رو ببینید و من که میگم نه د…..

مهدی با خشم توی حرفش پرید :

_حالش خوب نیست انصافتون کجا رفته آخه ؟؟

دکتر کلافه نگاهش رو بینشون چرخوند و خطاب به مهدی گفت :

_برو مریضت رو بیار ببینم !!

منشی به سمتش چرخید :

_ولی خانوم دکتر !؟

دکتر دستش رو به نشونه سکوت جلوش گرفت

_مریضش رو بفرست داخل همین که گفتم

منشی به اجبار سری تکون داد

_چشم خانوم دکتر !!

مهدی دستی به پیشونیش که از شدت بحث و تحرک دونه های عرق روش به حرکت در اومده بود کشید و خطاب به خانوم دکتر گفت :

_ممنون ، خانومم تو ماشینه الان میرم میارمش !!

خانومش ؟؟
اصلا مگه خانوم داشت و ازدواج کرده بود ؟؟
تا جایی که یادمه مجرد بود و کسی توی زندگیش نبود ولی الان چی میگه؟؟

آب دهنم رو وحشت زده قورت دادم و تا بخواد به سمت منی که تموم مدت نزدیک در ایستاده بودم برگرده چرخیدم

و خودم رو توی پیچ راهرویی که به مطب وصل میشد رسوندم و بعد از اینکه پشتم رو به در مطب دکتر کردم و عینک دودی روی چشمام زدم و موهامو توی صورتم ریختم تا شناسایی نشم

صدای قدماش که داشت دقیق از پشت سرم میگذشت توی گوشم پیچید و باعث شد از ترس لو رفتن چشمام رو ببندم و توی خودم جمع بشم

ولی اون از بس نگران بود و دلهره داشت که اصلا حواسش به اطرافش نبود و یکراست از سالنی که به مطب ختم میشد بیرون زد

دستمو روی سینه ام گذاشتم و نفسم رو با فشار بیرون فرستادم آخیش خدا خطر از بیخ گوشم رد کرده بودااا

حالا باید چیکار میکردم ؟!
برمیگشتم که ممکن بود مهدی من رو ببینه و به اون دوست کله خرابش خبر بده
اگه هم میرفتم که نوبت دکترم میپرید و مجبور بودم بازم فردا بیام

دودل سرجام بین رفتن و نرفتن ایستاده بودم
که صدای عصبی مهدی به گوشم رسید

_بزار بغلت کنم آخه !!

صدای خسته و لرزون زنی به گوشم رسید

_خودم میتونم راه بیام

نامحسوس نیم نگاهی سمتشون انداختم با دیدن دختر ناز و زیبایی که به سختی راه میرفت و مهدی سعی داشت کمکش کنه جفت ابروهام بالا پرید

آروم آروم راه میرفت و مهدی سعی داشت کمکش کنه یکدفعه مهدی خم شد و تا دختره بخواد به خودش بیاد بغلش کرد و حرصی گفت :

_هیس هیچی نگو امیلی که خیلی از دستت عصبیم !!

و پشت بند این حرفش با عجله وارد مطب دکتر شد و من رو با دنیای از سوال تنها گذاشت

اسم دختره امیلی بود ؟!
گیج سرمو تکونی دادم باید تا من رو ندیدن برم تا همین الانم شانش آورده بودم

فوقش فردا باز میام آره
با این فکر موهامو‌ بیشتر توی صورتم ریختم و با عجله سوار ماشین شدم و با سرعت از اون مطب دور شدم

لعنت به این شانس !!
أد باید روز و ساعتی که من نوبت داشتم سروکله اون لعنتی اونجا پیدا میشد ؟؟

حالا باید چیکار میکردم ؟!
میرفتم دکتر دیگه ای پیدا میکردم نه نمیشد چون بهترین دکتر این منطقه خودش بود و یه طورایی از اینکه پیش کسی دیگه برم ترس داشتم

با رسیدن به خونه سوییچ ماشین روی میز توی سالن گذاشتم و یکراست از پله ها بالا رفتم و خودم رو به اتاقم رسوندم شدیدا خسته بودم

بعد از تعویض لباسام روی تخت دراز کشیدم و خسته نگاهم رو به سقف دوختم ، یعنی اون دختره که پیشش بود کی بود ؟؟

حس میکردم قیافه اش آشناست !!
ولی هرچی به ذهنم فشار میاوردم نمیدونستم کجا دیدمش

بیخیالی زیرلب زمزمه کردم
بی اختیار دستمو روی شکمم گذاشتم و زیرلب آروم زمزمه کردم :

_آخه الان چه وقت اومدنت بود !!

قلبم از بی رحمی خودم گرفت از اینکه سعی دارم یه بچه بیگناه رو از بین ببرم و نابودش کنم راه تنفسم بسته شد به قدری که به پهلو چرخیدم

و با نفس عمیقی که کشیدم سعی کردم آروم باشم خدایا این چه بلایی بود که من گرفتار شدم نیما خودش بس نبود که حالا باید به فکر راحت شدن از دست بچه اش هم باشم ؟؟

بچه ای که میدونستم گناهی نداره ولی وقتی به باباش که نیماس فکر میکردم به قدری نفرت توی وجودم ریشه میزد که دوست داشتم همین الان دست داخل شکمم کنم و بیرون بیارمش

وجود نیما برام نفرت انگیز بود !!
و حالا یه تیکه از وجود اون لعنتی رو داشتم حمل میکردم

چشمای خسته و متورمم روی هم گذاشتم و سعی کردم بخوابم ولی یکدفعه با بلند شدن صدای زنگ موبایلم گیج پلکی زدم و بلند شدم

میدونستم کسی جز جورج نیست !!
چون شمارم رو کسی جز خودش نداشت گوشی رو از جیب کیفم بیرون آوردم و بی معطلی آیکون سبز رنگ رو فشردم که صدای جدی و نگرانش توی گوشم پیچید

_الوووو آیناز خوبی ؟؟ رسیدی خونه ؟؟؟

لبه تخت نشستم

_آره خیلی وقته ….گفتم که نمیخواد نگران من باشی

نفسش رو با فشار توی گوشی فوت کرد

_مگه میشه نگران نباشم ؟؟

کلافه دستی به صورتم کشیدم

_اوکی ببخشید

متوجه حال گرفته و بدم شد چون بعد از چند ثانیه سکوت جدی صدام زد و گفت :

_چیزی شده ؟؟

_نه فقط یه کم خسته ام

_آماده شو میام دنبالت

و بدون اینکه مهلت حرف زدنی بهم بده تماس رو قطع کرد

 

حس و حوصله بیرون رفتن نداشتم ولی وقتی اینطور تماس روم قطع کرده یعنی جای هیچ اعتراضی رو برام باقی نزاشته

به اجبار بلند شدم و بعد از دوش کوتاهی که گرفتم لباس ساده ای تنم کردم و جلوی آیینه همونطوری که مشغول ور رفتن با صورتم بودم منتظر تماسش موندم

با صدای زنگ موبایلم بدون اینکه جوابش بدم موبایل توی کیف کوچیکم انداختم و از پله ها سرازیر شدم

مامان که کنار بابا نشسته و مشغول فیلم دیدن بود نگاهی سمتم انداخت و بلند گفت :

_کجا میری ؟؟

کفشام رو پام کرد

_با جورج یه سری میرم بیرون زود برمیگردم

_باشه مادر مواظب باش !!

توی سکوت دستی روی هوا براش تکونی دادم و بیرون رفتم همین که در حیاط رو باز کردم چشمم به ماشین جورج که دقیق کنار در پارک شده بود خورد

بی معطلی در ماشین باز کردم و کنارش نشستم با لبخندی که تمام صورتش رو پُر کرده بود به سمتم برگشت و گفت :

_سلام خانوم !!

خسته صورتش رو از نظر گذروندم

_سلام خوبی ؟؟

سوییچ رو چرخوند

_خوبم شما رو دیدم بهترم شدم ، حالا بگو کجا دوست داری که بریم ؟؟

بی حوصله شونه ای بالا انداختم

_فرقی نمیکنه !!

همونطوری که پاشو روی گاز میفشرد نیم نگاهی به صورتم انداخت

_اوکی یه جایی میبرمت که حال و هوات عوض شه

بی حوصله سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم

_کجا ؟!

_رسیدیم میفهمی !!

اینقدر حالم بابت امروز گرفته بود که بیشتر کنجکاوی نکردم و نگاه سرد و یخ زده ام رو به جاده دوختم و توی فکر فرو رفتم

توی فکر اینکه حالا باید چیکار کنم و چه خاکی توی سرم بریزم اونم با وجود بچه ای که داشت روز به روز درونم بزرگتر میشد و جون میگرفت

نمیدونم چند دقیقه ای توی اون حال بودم که با دستی که روی شونه ام نشست به خودم اومدم و گیج به سمت جورج برگشتم

_حواست کجاست اینقدر صدات زدم ؟؟

کلافه دستی به صورتم کشیدم

_ببخشید تو فکر بودم

مشکوک و با چشمای ریز شده خیره ام شد

_چیزی شده ؟؟

_نه !!

با اینکه معلوم بود قانع نشده ولی سری تکون داد و گفت :

_اوکی پیاده شو

به دنبالش از ماشین پیاده شدم که تازه چشمم به شهربازی بزرگی که جلوی روم بود ، خورد برای ثانیه ای فکر کردم اشتباه اومدیم با تعجب اشاره ای بهش کردم و گفتم :

_انگار اشتباه اومدیم ؟!

_نه اشتباه نیاوردمت

وقتی دید هنوز گیج خیره شهربازیم به سمتم اومد و دستم رو گرفت و کشید

_بیا بریم چرا خشکت زده ؟!

آخرین باری که شهربازی رفته بودم کی بوده؟؟
اصلا یادم نمیومد و گیج میزدم

من عاشق شهربازی و عشق و حال بودم طوری که همیشه همه اعضای خانواده من رو مسخره میکردن و میگفتن هنوز بزرگ نشدم و توی دوران بچگی خودم موندم

ولی این مدت از بس توی مشکلات و بدبختی گیر افتاده بودم که به کل از خودم غافل شده و اصلا یادم رفته بود به چه چیزایی علاقه دارم و چه چیزایی هست که دلم میخواد

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫9 دیدگاه ها

  1. خسته نباشی نویسنده 😑 فازت چیه انقد دیر به دیر پارت میزاری بابا سه سال شده خودت خسته نشدی انقد کشش میدی😑🚶🍫

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا