رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 103
چطور تموم مدت این به ذهنم نرسیده بود ؟!
شاید اونجا بردش آره !!
از شرکت بیرون زده و بعد از اینکه سوار ماشین شدم با سرعت به اون سمت روندم
باید تا دیر نشده سر از اونجا درمیاوردم ببینم چه خبره و اونجا هست یا نه ؟؟!
با رسیدن به جایی که توی ذهنم بود ماشین رو گوشه خیابون دور از دوربین های امنیتی پارک کردم و با چشمای ریز شده نگاهم رو به عمارت بزرگ هاوارد دوختم
یعنی امکان هست آیناز اینجا باشه ؟؟
با یادآوری اون همه جایی که دنبالش گشتم و نبود احتمال اینکه اینجا باشه توی ذهنم پررنگ تر شد
چون خونه اش با این همه امنیتی و بادیگاردایی که داره کسی جرات وارد شدن بهش رو نداره جورج هم این رو میدونه برای همین آیناز رو اینجا نگه داشته
دستم دور فرمون مشت شد و حرصی درحالیکه دندونامو روی هم می سابیدم خشن زیرلب زمزمه کردم :
_لعنت بهت جورج هاوارد !!
میدونستم از لج من به آیناز گیر داده وگرنه اون رو چه به عاشق شدن و دوست دختر داشتن ؟؟
کسی که بعد ناتالی قید همه دخترا رو زده بود و دیدم چطوری تاریک دنیا شده و با کسی ارتباط برقرار نمیکرد ، حالا چی شده یهو عاشق و دلباخته دختری شده که مال منه!!
پوزخندی گوشه لبم نشست و زیرلب خشمگین زمزمه کردم :
_هه خوب معلومه چون دیده من دور و بر آیناز میپلکم خواسته اینطوری تلافی کنه
نگاه آخرم رو به عمارت مجلل رو به روم دوختم و ماشین رو روشن کردم و عصبی پامو روی پدال گاز فشردم و با سرعت از اونجا دور شدم
چون میدونستم اگه ساعت ها اونجا بشینم و به در و دیوار عمارتش زُل بزنم بی فایده اس و به هیچ طریقی نمیتونم وارد بشم
باید فکر دیگه ای میکردم و اول مطمعن میشدم که اونجاست بعد اقدام درست حسابی میکردم و از اونجا بیرونش میاوردم هرچند اینم کار خیلی سختی بود
خودم رو به خونه رسوندم و بعد از پارک کردن ماشین خسته و با فکری درگیر پیاده شدم و به سمت در ورودی راه افتادم همین که وارد شدم
امیلی از اتاق بیرون زد و با دیدنم با تعجب به سمتم اومد و گفت :
_سلام چطوری بعد مدت ها به خونه برگشتید قربان !!
چشم غره ای بهش رفتم :
_چشمم روشن باید به توام جواب پس بدم ؟؟
شرمنده سرش رو پایین و دستپاچه لب زد :
_ببخشید قربان منظوری نداشتم !!
سری در تایید حرفش تکونی دادم و کلافه درحالیکه کت و کیفم روی میز مینداختم روی مبل نشستم و خسته سرمو به پشتس مبل تکیه دادم زیرلب خطاب بهش زمزمه کردم :
_زود باش قرص سردرد یا آرام بخشی برام بیار
_چشم قربان !!
اون رفت و من با حالی خراب سرمو بین دستام گرفتم و شروع کردم توی ذهنم نقشه کشیدن برای بیرون کشیدن آینازی که توی عمارت جورج به سر میبره
” آیناز “
چند روزی از قبول کردن پیشنهاد جورج میگذشت و همه چی آروم بود و من برخلاف گذشته داشتم از زندگی آروم و بدون دردسرم لذت میبردم
ولی هنوز توی خونه بودم و جورج نمیزاشت به شرکت برم و وقتی پا پیچش میشدم میگفت که اول باید اتاق کاری در خور و شأن تو برات آماده کنم بعد به شرکت بیای
نمیدونم چرا بعد گذشت چند روز هنوز اون اتاق آماده نشده بود و کم کم داشتم کلافه و عصبی میشدم چون دیگه از یه جا موندن خسته شده بودم
هرچی جورج میگفت ولی من که میدونستم همیشه وقتی حرف از بیرون رفتن من از خونه پیش میاد یه ترس و نگرانی توی چشماش مینشینه انگار میترسه بزاره من تنهایی جایی برم
البته حقم داشت ولی من تا کی میخواستم اینجوری ادامه بدم ؟!
چون من آدم یه جا موندن نبودم و اگه زیاد تو خونه میموندم کم کم افسردگی میگرفتم و حال روحیم برمیگشت به زمانی که پیش نیما بودم
طبق عادت این چند وقته توی حیاط نشسته و اطراف رو دید میزدم که خدمتکار با سینی مخلفات توی دستش به سمتم اومد و همه رو روی میز جلوم چید
_امر دیگه ای ندارید خانوم ؟!
سری تکون دادم و خسته لب زدم :
_نه میتونی بری
به احترامم خم شد و چند قدمی ازم دور شد که یکدفعه با چیزی که بخاطرم رسید بی اختیار زبونی روی لبهام کشیدم و بلند صداش زدم :
_وایسا یه چیزی هست
به سمتم برگشت و با احترام گفت :
_امر بفرمایید خانوم
_اوووم دلم بستنی با مخلوط میوه میخواد
با تعجب ابروهاش بالا پرید ، معلومه بایدم تعجب کنه آخه کدوم احمقی اول صبح پا میشه و درخواست بستنی اونم از نوع میوه ای میده ؟؟
ولی دست خودم نبود جدیدا اینطوری شده بودم و هر از گاهی دلم یه چیزایی میخواست که به عقل جنم نمیرسید یعنی یهویی دلم هوای یه خوراکی یا غذا رو میکرد و تا نمیخوردمش هم آروم نمیگرفتم
چشم خانومی زیرلب زمزمه کرد و با عجله ازم دور شد ، نگاهمو روی وسایل روی میز چرخوندم ولی دلم به هیچ کدومشون نبود که حتی یه ناخونک کوچیکم بزنم
بی اختیار نگاهمو به در سالن دوخته بودم و بیقرار منتظر بودم بستنی بیاد و سیر ازش بخورم و لذت ببرمکه بعد از گذشت چند دقیقه ای بالاخره خدمتکار با سینی توی دستش به سمتم اومد
با هیجان توی جام تکونی خوردم که تا سینی رو جلوم گذاشت بی معطلی قاشق رو برداشتم و اولین قاشق رو با لذت داخل دهنم گذاشتم و چشمامو بستم
_اووووم عالیه !!
خدمتکاری که تموم مدت کنارم ایستاده و نگاهم میکرد با تعجب صدام زد و با چیزی که گفت بی اختیار بستنی تو گلوم پرید و به شدت به سرفه افتادم
_خانوم چرا چند روزه اینطوری عجیب شدید ؟؟
شدت سرفه هام داشت بیشتر و بیشتر میشد که دستپاچه خم شد و بعد از پر کردن لیوان آبی زودی اون رو جلوی دهنم گرفت
_بخورید خانوم تا راه نفستون باز شه
میون سرفه هام یه کمی آب خوردم که خداروشکر راه تنفسم باز شد و سرفه های بی امونم قطع شد و بالاخره تونستم نفس راحتی بکشم
دستمو روی سینه ام که به شدت بالا پایین میشد گذاشتم و با نفس نفس لب زدم :
_هاااا چی گفتی ؟؟
نگاهش رو توی صورتم چرخوند و با تعجب لب زد :
_هیچی خانوم چیز خاصی نگفتم فقط گفتم مدتیه عجیب شدید !!
قاشق توی دستمو داخل بستنی فرو بردم و درحالیکه آب دهنم رو صدادار قورت میدادم با تعجب پرسیدم :
_عجیب ؟؟ منظورت چیه ؟؟؟
نگاهی بهم انداخت و انگار برای گفتن حرفی دودله با حالت خاصی گفت :
_اوووم نمیدونم چطور بگم شبیه شبیه …..
پوووف این چرا اینطور نسیه ای حرف میزنه ؟؟!
اخمامو توی هم کشیدم و دست به سینه نگاهش کردم
_شبیه چی ؟؟ حرف میزنی یا نه ؟!
نگاه ازم دزدید و یکدفعه گفت :
_شبیه زنای حامله شدید !!
هااا ؟؟ چی ؟؟ زن حامله ؟!
این چی داره میگه ؟؟
بی اختیار و از شوکی که از حرفش بهم دست داده بود زدم زیرخنده و میون خنده هام بریده بریده گفتم :
_ شو…خی قش…نگی بود
دستپاچه لبخند عجولی زد و زیرلب زمزمه وار گفت :
_ببخشید خانوم
و بدون اینکه منتظر حرفی از جانب من باشه وسایل اضافه روی میز رو جمع کرد و بعد از تعظیم کوتاهی که کرد با عجله از کنارم گذشت و داخل خونه رفت
با اینکه از حرفش خندم گرفته بود ولی یه حس بدی به وجودم تزریق شده بود که باعث شد تموم میل و اشتیاقم به بستنی جلوم از بین بره و پوکر نگاهمو بهش بدوزم
راست میگفت جدیدا دلم چیزایی عجیب و غریب میخواست اونم چی ؟؟ یهویی !!
یعنی واقعا همچین چیزی امکان داره ؟!
با یادآوری چندباری که با نیما رابطه داشتم لرز بدی به تنم نشست ولی کلافه سرمو به اطراف تکونی دادم و زیر لب زمزمه وار نالیدم :
_نه نه همچین چیزی امکان نداره
نگاه از تکه های میوه داخل بستنی گرفتم و کلافه سعی کردم یادم بیاد زمان پر…یودیم کی بوده ولی هرچی بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم
کلافه بلند شدم و دستامو از دور طرف توی موهام فرو بردم و کشیدمشون لعنتی چطور زمان آخرین پر…یودیم همچین روز مهمی رو فراموش کردم
چرخی دور خودم زدم و دستپاچه و حیرون نگاهمو به اطراف چرخوندم حالا باید چیکار میکردم ؟!
اگه واقعا همچین اتفاقی برام افتاده باشه میخواستم چه خاکی توی سرم بریزم ؟! لبامو بهم فشردم و کلافه دستی به صورتم کشیدم
_وااای خدای من !!
هنوز داشتم گیج و دستپاچه دور خودم میچرخیدم که یکدفعه با یادآوری اون دفعه هم که حالم بد شد و اون نیما خوشحال شده بود که خبراییه افتادم و خشکم زد
با یادآوری حالت هاش پوزخندی گوشه لبم نشست هه بدبخت فلک زده چقدر خوشحال شده بود ، زبونی روی لبهام کشیدم و زیرلب با خودم زمزمه کردم :
_این دفعه هم هیچی نیست الکی دارم خودم رو نگران میکنم
با این فکرا یه کم خودم رو آروم کردم و نفس عمیقی کشیدم و سعی میکردم ذهنم رو با چیزای دیگه مشغول کنم پس سر میزم برگشتم
با دیدن بستنی آب شده لب و لوچه ام آویزون شد و غمگین زیرلب نالیدم :
_لعنتی !!
دیگه همه این حرفا و چیزا باعث شده بودن دلم بگیره و چیزی از گلوم پایین نره پس کلافه بستنی رو کنار زدم و بی روح به درختای رو به روم خیره شده و توی فکر فرو رفتم
نمیدونم چند دقیقه توی اون حال بودم که با صدای جورج اونم دقیق از کنارم با هین بلندی که گفتم وحشت زده از جا پریدم
_خوبی ؟!!
دستمو روی سینه ام گذاشتم و با نفس نفس بهش خیره شدم که با ابروهای بالا رفته نگاهی بهم انداخت و گفت :
_چیه ؟؟ چی شده ؟! چرا ترسیدی ؟؟
نمیتونستم بهش بگم که داشتم به حامله شدن و این چیزا فکر میکردم پس لبخند عجولی روی لبهام نشوندم و گفتم :
_هیچی تو فکر بودم یکدفعه صدات رو شنیدم ترسیدم
با اینکه باور نکرده بود ولی سری در تایید حرفم تکونی داد و زیرلب زمزمه وار گفت :
_اوکی !!
اصلا کی اومده بود که متوجه نشده بودم ؟؟
باز سر جام نشستم و سکوت کردم که نگاهی بهم انداخت و انگار برای حرفی دودله گفت :
_اوووم میخواستم در مورد یه مسئله مهمی باهات صحبت کنم
کنجکاو لب زدم :
_در چه مورد ؟!
حس میکردم داره از تموم حرکاتش استرس و اضطراب میباره ، چون زودی نگاه ازم گرفت و درحالیکه زبونی روی لبهاش میکشید گفت :
_در مورد ازدواجمون !!
با این حرف کنجکاو نگاهی بهش انداختم ، یعنی میخواست چی بگه ؟؟ با تعجب لب زدم :
_اوکی بگو میشنوم !!
دستاش روی میز بهم گره زد و با چیزی که گفت نزدیک بود چشمام از حدقه بیرون بزنن چه خبره ؟؟ نکنه واقعا دیوونه شده
_نظرت چیه مراسم بگیریم و رسما برای همیشه باهم زندگی کنیم ؟؟
چی ؟؟ الان داره جدی حرف میزنه یا شوخی میکنه ؟! بهت زده نگاهش کردم و گفتم :
_ داری جدی میگی!؟
سری تکون داد
_آره هیچ وقت توی عمرم تا این حد جدی نبودم !!
بهت زده گفتم :
_ولی خیلی زوده آخه الان ن…..
توی حرفم پرید و گفت :
_میدونم ولی اگه راضی باشی کم کم کارها رو شروع میکنیم
برای همه چیز دودل بودم و نمیدونستم باید چه عکس العملی نشون بدم ، توی سکوت با دلهره خیره صورت آرومش بودم
که خودش رو سمتم کشید و درحالیکه دستشو نوازش وار روی صورتم میکشید گفت :
_آروم باش و درست فکر کن ، اصلا نمیخواد به خودت فشار بیاری اوکی ؟؟
درحالیکه نگاهمو بین چشمای خوش رنگش میچرخوندم و یه طواریی انگار هیپنوتیزم و گیج شده باشم آروم لب زدم :
_اوکی ولی هنوزم میگم خیلی زود و نب….
باقی حرفم با نشستن لبهای درشت و قلوه ایش روی لبهای نیمه بازم نصف و نیمه موند و نفس توی سینه ام حبس شد
حس میکردم هوا نیست و نزدیکه از شوکِ حرکت یهوییش غش کنم و بیهوش شم که کم کم دستش پشت گردنم نشست و با حرکت آروم لباش بی اختیار توی خَلسه خاص و شیرینی فرو رفتم
نگاهم توی صورتش چرخید و با دیدن چشمای بسته اش بی اختیار سر منم کج شد ، این بوسه با بوسه های وحشی و انتقام جویانه نیما فرق داشت و عطر و طعم عشق و علاقه میداد
هر بوسه آرومی که روی لبهام مینشوند قلب من تکونی میخورد و هیجانم به قدری بالا رفته بود که حس میکردم تموم صورتم قرمز شده و دستام شروع کرده بودن به لرزیدن
دوست داشتم باهاش همکاری کنم ولی انگار بدنم از خودم نیست قدرت هیچ کاری رو نداشتم و فقط و فقط دوست داشتم توی اون حالت بمونم و از بوسه هاش لذت ببرم و هیچ وقت تموم نشن
با حس خی..سی زبونش روی لبهام آب دهنم رو صدادار قورت دادم و بی اختیار تکونی خوردم که ازم جدا شد و درحالیکه با چشمای خمار شده نگاهش رو توی صورتم میچرخوند با نگرانی پرسید :
_حالت خوبه ؟؟ ببخشید نفهمیدم چی شد
معلوم بود ترسیده باز حالم بد شه ولی نمیدونم چرا برخلاف دفعه های گذشته حس بدی نداشتم و تازه بخوام با خودمم صادق باشم لذت هم برده بودم
خجالت زده نگاه ازش دزدیدم و زیرلب زمزمه وار آروم گفتم :
_خوبم !!
با این حرفم با آرامش نفسش رو بیرون فرستاد و برای راحتی من خودش رو کمی عقب کشید و ازم فاصله گرفت
با یادآوری پیشنهادش توی فکر فرو رفتم و بی اختیار دستمو روی شکمم کشیدم اگه جورج میفهمید یه در صد احتمال میدم باردار باشم چی فکر میکرد ؟؟ بازم حاضر میشد باهام ازدواج کنه ؟؟
یا مثل یه گناهکار و جانی باهام رفتار میکرد ؟؟ از اینا گذشته اگه باردار باشم و نیما میفهمید چی ؟؟ میخواستم چطوری از دستش فرار کنم
همه این فکرا باعث شده بودن یه ترس و دلهره بدی تموم وجودم رو فرا بگیره و به قدری حالم بد شه که یخ کنم و حتی طرز نفس کشیدنم هم تند شه
جورج که متوجه تغییر حالت هام شده بود با ترس به سمتم برگشت و با نگرانی پرسید :
_خوبی ؟؟ چی شدی؟؟
ولی من بدون اینکه نگاه خیره ام رو از رو به رو بگیرم با دلهره و ترس هزیون وار نالیدم :
_نه نه امکان نداره !!
جورج فکر میکرد بخاطر نزدیکی و بوسه اش اینطور شدم و باز شوک بهم وارد شده چون با ترس و دلهره بازوهام رو گرفت و درحالیکه به سمت خودش برم میگردوند
با صدایی لرزون نگران پرسید :
_تو که گفتی خوبی ….نگاهم کن ببینمت !!
به سختی نگاهمو از رو به رو گرفتم و گیج لب زدم :
_هیچیم نیست
_مطمعنی ؟؟
سری تکون دادم که عصبی بلند خدمتکارو صدا زد و گفت :
_یه لیوان آب برام بیار زود باش
_چشم قربان !!
طولی نکشید لیوان آب نسبتأ سردی روی لبهام قرار گرفت ، یه کمی که ازش خوردم حالم بهتر شد و سرمو عقب کشیدم
لیوان روی میز گذاشت و درحالیکه با نگرانی نگاهش رو توی صورتم میچرخوند با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میاد ناراحت گفت :
_متأسفم !!
اوه خدای من !!
حتما فکر میکرد بخاطر اونه این شکلی شدم ، نمیدونست چی توی ذهن و فکر من میگذره وگرنه همچین حرفی نمیزد
آب دهنم رو صدا دار قورت دادم و با چیزی که به ذهنم رسید یهویی بی اختیار لب زدم :
_بریم خونه پدرم !!
با تعجب ازم جدا شد
_خونه پدرت ؟؟ اونجا چرا ؟؟
تصمیمم رو گرفته بودم باید قبل اینکه باز سروکله نیما توی زندگیم به هر بهانه ای پیدا شه با جورج ازدواج میکردم و خودم رو راحت میکردم هر چند هنوز برای بچه و حامله بودن شک داشتم
ولی این بهترین راه حلی بود که این لحظه به ذهنم رسبده بود پس باید زودی عملیش میکردم مخصوصا وقتی که جورج خودش تا این حد پیگیرِ و میخواد این ازدواج سر بگیره
موهام رو پشت گوشم فرستادم و بی معطلی گفتم :
_از تصمیمی که گرفتیم باخبرشون کنیم هرچی باشه خانوادم هستن
لبخندی گوشه لبش نشست و خوشحال گفت :
_اوکی …..پس شب بریم پیششون ؟!
سری در تایید حرفش تکونی دادم که بلند شد و خواست بره که صداش زدم و بالاخره چیزی که توی دلم بود رو به زبون آوردم
_ولی میخوام قبلش یه چیزی رو بدونی !!
قدماش از حرکت ایستاد که تموم شجاعتم رو جمع کردم و با دلهره ای که به جونم افتاده بود ادامه دادم :
_اگه یه درصد بفهمی من باردارم چیکار میکنی ؟! بازم حاضری باهام ازدواج کنی ؟؟
دیدم چطور از زور خشم دستاش مشت شد و رگ گردنش متورم و بزرگ شد از ترس پس زده شدن توی خودم جمع شده و با بغض نگاهمو به زمین دوختم
که به سمتم برگشت و دهن باز کرد تا عصبی چیزی بگه ولی نمیدونم چی توی صورتم دید که پشیمون شده ایستاد و با حرصی آشکار لب پایینش رو زیر دندون فشرد
معلوم بود برای گفتن حرفی دودله و به زور داره جلوی خودش رو میگیره که چیزی بهم نگه این رو از فشار دستاش و صورت سرخ شده اش راحت میشد تشخیص داد
با بغضی که به گلوم چنگ انداخته و داشت خفه ام میکرد به زور صداش زدم و گفتم :
_هر انتخابی که داشته باشی حق داری و من بهت فشار نمیارم تا قبولم کنی و ب…..
توی حرفم پرید و با صدای خشنی آروم لب زد :
_هیس هیچی نگو !!!
با چشمای که هر لحظه آماده باریدن بودن نگاهمو توی صورتش چرخوندم و درحالیکه روی رگ های برآمده گردنش زُم میکردم آروم نالیدم :
_ولی نمیخوام خودم رو بهت تحمیل کنم !!
چیزی نگفت و کلافه دستی به صورتش کشید و شروع کرد عصبی راه رفتن و زیر لب چیزایی با خودش زمزمه کردن معلوم بود خیلی عصبیه ولی به زور داره خودش رو کنترل میکنه که چیزی نگه
خوب که حرص خورد و چیزایی زیرلب با خودش زمزمه کرد یکدفعه انگاری جن زده شده به سمتم برگشت و کلافه پرسید :
_مطمعنی ؟!
فین فین کنان دماغمو بالا کشیدم
_از چی ؟؟
نگاهش روی شکمم لغزید و درحالیکه تنا صداش بالا و بالاتر میرفت با خشم زمزمه کرد :
_از بارداریت !!
آب دهنم رو صدا دار قورت دادم و خجالت زده نالیدم :
_نه !!
یکدفعه سرش بالا اومد و نگاهش توی چشمام نشست و بهت زده گفت :
_یعنی چی ؟؟ یعنی مطمعن نیستی و داری به من میگی ؟؟
موهامو پشت گوشم فرستادم و حقیقت رو به زبون آوردم
_آره چون نمیخوام چیزی رو ازت پنهون کنم
کلافه چرخی دور خودش زد و درحالیکه مدام دور خودش میچرخید چیزی بهم گفت که جفت ابروهام با تعجب بالا پرید وتوی فکر فرو رفتم
_بریم تست بده اینطوری فایده نداره
بدم نمیگفت ، اینطوری حداقل میفهمم چه مرگمه و چرا حالت هام اینطوری شدن و شبیه زنای حامله ام
_اوکی ولی چطوری باید تست داد ؟؟
چپ چپ نگاهی بهم انداخت
_بریم آزمایشگاه دیگه !!
دستی به چشمای اشکیم کشیدم و درحالیکه سعی در پاک کردنشون داشتم آروم نالیدم :
_باشه !!
قدمی سمت سالن برداشت ولی یکدفعه ایستاد ودرحالیکه با دست محکم روی پیشونیش میکوبید عصبی گفت :
_پوووف خدایا چطور بیبی چک یادم رفته بهتره اول اون رو امتحان کنیم
و بدون اینکه منتظر حرفی از جانب من باشه عصبی یکی از خدمتکارای مرد رو صدا زد و گفت :
_کجایی زود باش بیا !!
مرد سیاه پوستی که با اون سر کچل و هیکل گنده اش بیشتر شبیه بادیگاردا میموند با نفس نفس خودش رو بهمون رسوند و گفت :
_بله قربان در خدمتم !!
_زود برو داروخونه بیبی چک بگیر بیا
با این حرفش حس کردم چطور عرق شرم روی تنم نشسته ، خدمتکار با این حرف جورج نیم نگاهی سمتم انداخت و با تعجب لب زد :
_چشم قربان !!
با رفتنش دستی به گردن خیس از عرقم کشیدم و ناراحت لب زدم :
_خودم میرفتم میگرفتم چرا به اون گفتی ؟!
بی اهمیت باز روی صندلی نشست
_عیبی نداره بیخیال !!
بخاطر استرس نمیتونستم یه جا بند بشم پس کلافه بلند شدم و شروع کردم به راه رفتن و یه جورایی دور خودم چرخیدم بعد از کلی راه رفتن
حس میکردم دیگه پاهام جون ندارن پس دستی بهشون کشیدم و خطاب به جورجی که عصبی پاشو روی زمین میکوبید گفتم :
_من خستم برم داخل یه کمی دراز بکشم
سری در تایید حرفم تکونی داد که خسته و کلافه وارد خونه شدم و یکراست وارد اتاقم شدم روی تخت دراز کشیدم و به سقف سفید خیره شدم
چرا اینقدر زود میخواد مطمعن شه ؟؟
نکنه میخواپ ببینه اگه باردارم ولم کنه و بره ؟؟
آخ آینازِ احمق این چیزا چی بودن بهش گفتی میموندی چند وقت بگذره ببینی اصلا بچه ای وجود داره یا نه بعد بهش میگفتی و همچین ألم شنگه ای راه مینداختی
نمیدونم چند دقیقه بود که توی فکر بودم که تقه ای به در اتاق خورد و صدای جدی جورج باعث شد لرزی به تنم بشینه
_آیناز کجایی تست رو آورد !!
لرزون بلند شدم که در رو باز کرد و داخل اتاق شد
_به این زودی ؟؟
به سمتم اومد و گفت :
_آره پاشو
دودل نگاهی به پاکت توی دستش انداختم
_ولی آخه…..
توی حرفم پرید :
_آخه و اما و اگر نداریم پاشو هم خیال خودت رو راحت کن هم منو !!
آب دهنم رو به زور قورت دادم و بلند شدم
_باشه بده !!
پاکت رو از دستش بیرون کشیدم و توی دستم فشردم و به سمت دستشویی راه رفتم ولی وسط راه با یادآوری حرفاش ایستادم گیج به سمتش برگشتم
و خجالت زده نالیدم :
_چطوری باید استفاده کنم ؟؟
پاکت رو دستم گرفت و با اخمای گره خورده یادم داد چطوری ازش استفاده کنم ، سری در تایید حرفاش تکونی دادم
_ممنونم !!
نگاهش رو ازم دزدید و بیقرار لب زد :
_ زود تمومش کن فقط !!
سری تکون دادم و با استرس سمت دستشویی رفتم و داخل شدم ، تموم بدنم از زور اضطراب بودن بچه میلرزید و آروم و قرار نداشتم
بعد از انجام کارم بلند شدم و با دلهره خیره بیبی چک توی دستم شدم تا ببینم رنگش چه طوری میشه و چه تغییری میکنه بعد از گذشت چند دقیقه کم کم با تغییری که کرد رنگم پرید و ناباور خیره اش شدم
الان دارم درست میبینم ؟!
خدای من… دو خط قرمز ؟!
یعنی یعنی مثبت و باردارم ؟؟!
آب دهنم رو صدادار قورت دادم و درحالیکه وحشت زده از دستشویی خارج میشدم بلند جورج رو صدا زدم و گفتم :
_این یعنی چی ؟؟!
دستپاچه گفت :
_ببینمش !!
از دستم گرفت و نگاهی بهش انداخت و اونم با دیدنش رنگش پرید و بعد از چندثانیه هنگ و ناباور گفت :
_مثبته ؟؟! نه نه امکان داره
با این حرفش وحشت سر تا سر وجودم رو در برگرفت و پاهام سست شد و نزدیک بود نقش زمین شم که دست جورج دور کمرم حلقه شد و مانع از افتادنم شد
عالی مثل همیشه