رمان توسکا
رمان توسکا پارت 5
– یه خاکی تو سرم می کنم بالاخره …
دیگه منتظر حرفی از جانب بابا نشدم و رفتم توی اتاقم … روی گوشیم ده تا اس ام اس اومده بود … همه از آرشاویر … همه حرفای بابا رو از زبون خودش گفته بود و در آخر عاجزانه تقاضا کرده بود ببخشمش … اما من نمی تونستم به خاطر اینکه آرشاویر بیماره از همه حق و حقوق خودم بگذرم و تبدیل بشم به یه زن تو سری خور … من جایی که حس کنم حقم داره پایمال می شه دیوونه می شم … مثل الان … آرشاویر رو باید تنبیه می کردم … حتی اگه شده با جدایی … من آینده مو هرگز تباه نمی کنم … احساسم به آرشاویر هنوز اینقدر شدید نشده که دوریش داغونم کنه … باید یه کاری می کردم …
تا شب آرشاویر بارها زنگ زد ولی من راحت خوابیدم تا شب بتونم سر حال برم سر صحنه فیلمبرداری … حتی مامان با حرص می گفت چند بار تا پشت در خونه اومده اما بابا راهش نداده … مامان کلی حرص خورد و آخر سر هم با من و بابا قهر کرد …. شب بعد از خوردن شامم حاضر شدم که برم … می دونستم الان باهاش روبرو می شم … باید از موضع قدرت برخورد میکردم نه ضعف … بابا با نگرانی گفت :
– می خوای باهات بیام؟
– نه بابا … از پسش بر می یام …
– پس مراقب خودت باش … اگه هم اتفاقی افتاد حتما خبرم کن …
– چشم …
بابا رو بوسیدم و خواستم برم که بابا با چشم به مامان اشاره کرد … با خنده رفتم طرفش و با وجود ممانعتش محکم بوسیدمش و خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون … به! اینو باش! پرو پرو تکیه داده بود به ماشینم اونم دست به سینه … انگار نه انگار که اتفاقی افتاده … رفتم سمت ماشین و خیلی خشک گفتم:
– برید کنار بی زحمت … من عجله دارم ….
با تعجب گفت:
– برید کنار؟!!! دیگه من شدم شما؟!
– بله … بفرمایید اون طرف …
– توسکــــــا …
چشمامو کوبوندم تو چشماشو گفتم:
– بله؟ حرفی دارید؟
– آره حرف زیاد دارم … ولی تو گوش شنوا نداری …
– نه که ندارم … لطفا مزاحم من نشو …
– توسکا … می فهمی داری با کی حرف می زنی؟ من شوهرتم!
پوزخندی زدم و گفتم:
– شوهر! هه … مسخره است!
هلش دادم اونطرف در ماشینو باز کردم و خواستم سوار بشم …درو گرفت و با صدای بلند گفت:
– کجا؟ اصلا مگه من چی کار کردم؟! جرمه خوانندگی؟ یا مشهور بودن؟
نشستم تو … درو محکم از دستش کشیدم بیرون و کوبیدمش به هم … آرشاویر محکم کوبید به شیشه ولی توجهی نکردم پامو گذاشتم روی گاز و تخته گاز رفتم …. حالا حالا ها براش داشتم …. دلم از دستش اونقدر گرفته بود که دیگه عود کردن بیماریش هم برام مهم نبود انگار … اصلا … اصلا این کارا چه ربطی به بیماریش داشت … من که کار شک بر انگیز نمی کردم فقط می خواستم انتقام پنهان کاریشو بگیرم ازش … اگه دلم باهاش یه دل شد می بخشمش اگه نه بیخیالش می شم … آره … همین کارو می کنم … هر چقدرم طول کشید بکشه … به درک … چشمش کور دنده اش نرم صبر کنه ….
دوباره همه راهو دنبالم اومد …. ولی انگار می دونست دوست ندارم جلوی عوامل فیلمبرداری بیاد جلو …. ماشینو پارک کردم و رفتم سمت اتاق گریم …. فریبا با خنده گفت:
– به به ….. خانوم! سلام عرض شد ….
با غیض نشستم رو صندلی و گفتم:
– فریبا توام؟
فریبا سر جا خشک شد و با بهت گفت:
– چی؟!
– توام با اونا هم کاسه بودی؟ نمی شد حداقل تو یه ندا به من بدی؟
چشمای فریبا گشاد شده بود و به من خیره مونده بود … دیگه تحمل نکردم و داد زدم:
– تو بهشون گفتی حرفی به من نزنن؟ فکر می کردم دوستتم …
به اینجا که رسید بغضم شکست …. این بغض شکسته به خاطر دلم بود … شاید بابا رو می تونستم ببخشم …. شاید حتی آرشاویر و فریبا رو هم می تونستم ببخشم … اما دلم بد شکسته بود …. فریبا سریع اومد طرفم و بدون حرف بغلم کرد … چند دقیقه ای توی بغل فریبا زار زدم …. نمی دونم چرا چشمای آرشاویر … التماس نگاهش … حتی تحکمش … آتیشم می زد … انگار سر پسرم داد زده بودم و الان عذاب وجدان داشتم … فریبا منو مثل گهواره تو بغلش تکون تکون داد تا بالاخره آروم شدم … منو نشوند و یه لیوان آب برام ریخت داد دستم … چشمای خودشم قرمز بود و معلوم بود بغض کرده …. آبو که خوردم هق هقم هم قطع شد و زل زدم به فریبا … فریبا به میز تکیه داد و گفت:
– قضیه مربوط به آرشاویره … درسته؟
فقط سرمو تکون دادم … فریبا گفت:
– حق با توئه … این حق تو بود که بدونی … اما با چیزایی که مازیار از آرشاویر برای من تعریف کرد …. دلم براش سوخت … نخواستم اینبارم شکست بخوره …
– آخه مگه من با خواننده ها پدر کشتگی داشتم؟
– پس اگه پدر کشتگی نداری دلیل ناراحتی الانت چیه؟
– این که احمق فرض شدم …
– نه عزیزم اینطور فکر نکن … تو فقط معشوقه فرض شدی …
– یعنی چی؟
– آرشاویر دیوونه توئه … البته حقم داره منم که دخترم نگاه تو چشمای تو که می کنم …
– فریبا طفره نرو!
– خوب بابا! چرا گاز می گیری؟ من دیدم اون اینقدر دوستت داره و اینقدر موقعیتش عالی هست که تو بتونی باهاش خوشبخت بشی … آرشاویر میخواد به خاطر تو از خوانندگی استعفا بده … اونم کی؟ دقیقا وقتی که کارای آلبومش تموم شده و قرار بود راهی بازار بشه … ضرر بزرگی می کنه ولی به خاطر تو می خواست اینکارو بکنه …
– کاش به جای اینکارا فقط دوزار برام اهمیت قائل شده بود و …
– اهمیت؟!!! بچه نباش توسکا …. ارزش کار آرشاویر خیلی زیاده … من الان به مازیار بگم یا کارت یا من می گه کارم … با اینکه به قول خودش عاشق منه … اما آرشاویر به خاطر توئی که چند روزه دیدتت می خواد این کارو بکنه …. قدر بدون …
-تو … در مورد … اون دختره …
– گراتزیا! آره می دونم … پس توام می دونی …
فقط سرمو تکون دادم … گفت:
– آرشاویر خیلی ماهه به خدا … دوست چندین و چند ساله مازیاره … حتی وقتی من نبودم … مازیار از داداش بیشتر دوسش داره …. رو سرش قسم می خوره …
– اینا رو … واسه چی به من می گی فریبا …
– خواستم یه موقع این موقعیتو حروم نکنی … پسر خوبیه … شنیدم جواب مثبت دادی بهش … من دهنم قرصه … ولی خرابش نکن …
هنوز جوابی نداده بودم که در باز شد و شهریار اومد تو … تند تند اشکامو پاک کردم اما دیر شده بود و اون دید … بدون خجالت از حضور فریبا جلو اومد و گفت:
– گریه می کردی توسکا؟ چیز شده؟ برای پدرت اتفاقی افتاده …
فاصه اش باهام خیلی کم بود … احساس گناه می کردم … درست مثل زنی شوهر دار که دوست نداره هیچ مرد دیگه پا به حریمش بذاره …. یه قدم رفتم عقب و گفتم:
– چیزی نیست … من الان می یام …
شهریار پوزخندی زد و گفت:
– منو باش اومدم بهتون خبر خوش بدم …
همراه با فریبا با تعجب نگاش کردیم …. اخماش بدجور در هم بود و داشت منو خیره خیره نگاه می کرد … ای بابا اینم گیر داده بود حالا به من! فریبا پیش دستی کرد و گفت:
– دلش گرفته بود شهریار گیر نده دیگه … خبرتو بگو …
– نه! چند وقته اینجا یه خبرائیه … چته تو توسکا؟ آروم می یای آروم می ری … قبلا ها بیشتر تحویلمون می گرفتی …
خاک بر سرم یعنی اینقدر تابلو شدم؟ شونه ای بالا اندختم و در حالی که سعی می کردم خودمو نبازم گفتم:
– به نظر خودم که چیزی عوض نشده … فریبا انگار شهریار نمی خواد خبرشو بگه … بی زحمت تو گریمتو بکن من برم … کار دارم …
شهریار پوفی کرد و گفت:
– به درخواست صدا سیما و وزیر ارشاد یه قسمتایی از فیلمنامه کوتاه شد … دقیقا همون قسمتایی که توام باهاش مشکل داشتی توسکا و می گفتی اضافه است … برای همین هم کار فیلمبرداری تا اوایل اردیبهشت تموم می شه …
زیاد خوشحال نشدم …. به این پروژه عادت کرده بودم … شهریار که دمغ شدنم رو حس کرد گفت:
– آقای شهسواری یه فیلم می خواد کلید بزنه …. توپ! همه فیلمبرداریش توی شماله … نقش اولشو گذاشته برای تو … من تا الان بهت نگفته بودم … تهیه کننده گیش هم کار مشترک من با احسانه …
با تعجب گفت:
– احسان؟!!! احسان خودمون؟!
– آره …. پروژه دو ماهه است … همه اش هم توی رامسر … عالی می شه … کل گروه رو دو ماه باید ببریم اونجا … واسه روحیه ات عالیه که دیگه اینجوری آبغوره نگیری …
با اخم گفتم:
– از کجا معلوم من این کارو قبول کنم؟
– حیفه اگه قبول نکنی … این بهترین فیلمیه که تو عمرم دارم تهیه کنندگیشو انجام می دم … دستمزدت هم دوبرابره این دفعه است …
– دست و دلباز شدی!
– از اینن فیلم بیشتر از اینا هم در میاد …
با خنده اضافه کرد:
– وگرنه من جایی نمی خوابم که زیرم آب بره …. حالا فریبا زودتر گریمش کن که این کار باید هر چه زودتر تموم بشه …
حسابی رفته بودم تو فکر … شمال! دو ماه ! بد فکری هم نبود … یه آب و هوایی هم عوض می کردم …. فیلمشم مطمئنا خوب بود … محال بود شهریار بگه خوبه و خوب نباشه … از الان می دونستم که قبولش می کنم … باید از آرشاور دور می شدم … باید احساس خودمو درک می کرد … هنوز نمی فهمیدم دوسش دارم یا دلم براش سوخته … باید بفهمم می تونم با همه این قضایا کنار بیام یا نه؟ با بیماریش کنار اومدم … اما برای چی؟ برای دلسوزی؟ زندگی با دلسوزی به درد نمی خوره … می رم تا بفهمم دوسش دارم یا نه … اگه دوسش داشته باشم می بخشمش و اصلا هم به روش نمی یارم … اما اگه دیدیم حسم فقط دلسوزیه صیغه رو فسخ می کنم … این اتفاق انگار منو از خواب غفلت بیدار کرد … باید زودتر از اینا به فکر محک زدن احساسم می افتادم … اون روز کار به خوبی و خوشی تموم شد و نزدیک صبح با اسکورت آرشاویر رفتم خونه …. شده بود عین روزای اول … بدون حرف فقط اسکورتم می کرد … تا رسیدم جلوی در خونه … پیچید جلوم … از ماشینش اومد پایین …. ایستاد جلوم … چشماش دو کاسه خون بود …. اگه کسی ازم در مورد چهره آرشاویر می پرسیدفقط میتونستم چشمای درشت و کشیده مشکیشو توصیف کنم … انگار دیگه هیچی نمی دیدم …. اونم زل زده بود به چشمای من … بعد از اینکه یه کم گذشت گفت:
– نمی خوای حرفامو بشنوی؟
– تو اس ام اس حرفاتو گفتی … نگفتی؟
– توسکا ….
– بله ؟
– از دستت نمی دم … حالا هر کاری میخوای بکن … آره کارم اشتباه بود … ولی به خداوندی خدا قسم می خورم کارمو بذارم کنار …
– اگه اینکارو بکنی دیگه هیچ وقت اسمتو هم نمی یارم … من می خوام شوهر کنم نمی خوام که زن بگیرم … از مرد تو سری خور هم بدم می یاد
– من تو سری خور نیستم ولی نمی خوام …
پریدم وسط حرفش …
– بهم مهلت بده … مهلت بده تا خودمو و تورو بشناسم … بعد بهت می گم تصمیمم در این مورد چیه …
سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت:
– به جدایی فکر نکن توسکا …
– من فقط گفتم مهلت می خوام …
– باشه … هر چی تو بگی …
– توی این مدت … نمی خوام مزاحمم بشی … یا سر راهم سبز بشی … برو یاد بگیر مرد باشی … بهم ثابت کن مردی … آرشاویر من مرد می خوام … اینو بکن توی سرت …
آرشاویر با تعجب نگام می کرد … خودمم از حرفای خودم متعجب بودم … سرمو انداختم زیر و رفتم تو خونه … لحظه آخر نگاهی به سمتش کردم زل زده بود به جای خالی من … آهی کشیدم و در رو زدم به هم …
طرفای عصر بود که از خواب بیدار شدم … این کار هم خواب منو کامل برعکس کرده بود … مامان بابا در حال خوردن عصرونه بودن که رفتم پیششون … بابا جایی کنار خودش برام باز کرد و گفت:
– دختر گلم چطوره؟
– خوبم بابا ممنون …
– چه خبر از کار؟
– تا آخر فروردین و اولای اردیبهشت تموم می شه …
– جدی؟!!!!
– بله …
– ولی قرار بود تا تیرماه باشه که …
– درسته … اما مثل اینکه زیادی کش اومده صدای همه در اومده ….
– خب پس زودتر از اونچه که فکر می کردم بی کار می شی …
– نه پیشنهاد یه کار جدید دارم …. به محض تموم شدن اون شروع می شه اما …
– چه خوب! اما چی؟!
بابا هم دیگه راحت با کار من کنار اومده بود … نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
– باید برم شمال … واسه دو ماه … البته حدودا …
قبل از اینکه بابا حرفی بزنه مامان گفت:
– توسکا! تو دیگه دختر خونه بابات نیستیا! یعنی چی برم دو ماه شمال؟ همین دیر اومدنات دل منو آشوب می کرد دیگه چه برسه به اینکه بخوای بری یه شهر دیگه … شوهرت راضیه؟ باهاش حرف زدی؟
آخ که دوست داشتم بزنم تو سر خودم … بابا چپ چپی به مامان نگاه کرد و گفت:
– خانوم … درسته که توسکا محرم آرشاویره … ولی عقد دائمش هم که بشه بازم دختر خونه باباشه! این چه حرفی بود؟
مامان با اخم گفت:
– جهان! این دختر لج کرده داره دستی دستی آتیش می زنه به زندگیش توام هیچی بهش نمی گی؟
دیگه طاقت نیاوردم و گفتم:
– مامان خانوم! من و آرشاویر فقط یک روزه که محرم شدیم … من چی کار کردم؟ حق ندارم به قول شما با شوهرم!!!! دو روز قهر کنم؟ این مسئله از نظر من مهم بوده … نمی خوام زندگیمو خراب کنم … اما شما هم دارین شورش می کنین … به خدا اگه زن عقدیشم بودم … الانم توی خونه اش بودم بازم یه سری حقوقی داشتم … دیگه چه برسه به الان که این صیغه فقط جهت محرمیت خونده شده نه چیز دیگه و نامزدی ما فقط برای آشنایی بیشتره … مامان خانوم وقتی این آقا از همین اول کار از من پنهان کاری کرده من چطور می تونم بگذرم؟
بابا اومد وسط حرفم و گفت:
– توسکا بابا … تو از کجا فهمیدی؟
سرمو انداختم زیر و گفتم:
– رفتیم رستوران … یهو طرفداراش اومدن به طرفش … اینقدر جا خورده بودم که نگو و نپرس ….
بابا با حیرت گفت:
– یعنی اینقدر معروفه؟!!!
– مگه … مگه شما نمی دونستین؟
– نه والا! به من گفتن فقط یه شغل تفریحی هم داره که اصلا شغل اصلیش نیست و چیز مهمی هم نیست … گفتن یه خواننده ای که چند تا آلبوم داده بیرون و یه نیمچه شهرتی داره … ولی نگفتن اینقدر زیاده!
– بله بابا جان … با این حرفا شما رو هم خام کردن …
مامان دوباره رفت روی نرو:
– دختر خام چیه؟ اونا هیچی رو قایم نکردن … همه چی رو هم گفتن …
– به همه! جز اصل کاری!
بابا مامانو به بهونه نخود سیاه فرستاد توی آشپزخونه … چون می دونست الان با هم بحثمون می شه … بعد از رفتن مامان با شرمندگی گفت:
– باور کن دخترم من اگه می دونستم این قضیه اینقدر جدیه حتما بهت می گفتم …
– می دونم بابا … آخه شماهم یکی مثل من … خواننده ها رو از کجا باید می شناختین؟
بابا آهی کشید و گفت:
– حالا تصمیمیتو گرفتی؟ تو معروف … اونم معروف … زندگی سختی پیش روتونه ها …
– نمی دونم بابا … خیلی فکر کردم … اما دیوونگیه اگه به همین راحتی ببرم از همه چی … باید یه فرصت بدم … هم به اون هم به خودم … اما نه حالا … وقتی که با احساسم یه دل بشم … وقتی بفهمم ته دلم چی می گذره … من هنوز نمی دونم حسی که بهش دارم چیه؟
بابا سری به نشانه تفهیم تکون داد و گفت:
– آره دخترم … اون بنده خدا هم با امید پا پیش گذاشته … اگه دیدی حسی نداری تمومش کن … هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده … شاید اگه عقد کرده بودین هر طور که بود راضیت می کردم تا ببخشی … اما حالا … از قدیم گفتن جلوی ضررو از هر جا بگیری منفعته … هر چی هم زودتر بهتر!
– باشه بابایی … انشالله بعد از سفر شمالم تصمیممو می گیرم ….
– حالا جدی جدی می خوای بری؟
– نیاز دارم بهش … هم خیلی خسته شدم اینجا …. و سر این پروژه … هم این یکی دو ماهه فشار زیادی سر جریان آرشاویر روم بوده …
بابا آه کشید و گفت:
– روز به روز داری از ما دورتر می شی …
– بابایی!!!!
صدای قلبش آرومم می کرد … یهو صدای مامان بلند شد:
– خوب خدا رو شکر که دختر و پدر با هم به توافق رسیدین … مرد پاشو … پاشو حاضر شو یه سر بریم خونه برادرت …
بابا زیر لب لا اله الا الهی گفت. با تعجب گفتم:
– مگه عمو اینا دیدن ما اومدن که می خواین برین بازدید؟
مامان نشست روی مبل و گفت:
– نخیر … زن عموت قهر کرده … نه خودش می یاد نه می ذاره شوهر و بچه هاش بیان … عموت زنگ زده عذر خواهی کرده …
– چرا؟!
– والا چی بگم؟ می گه پسرمو دیوونه کردین …
– سام؟!!!!
– آره دیگه … حالا انگار ما خبر داشتیم سام خاطر تو رو می خواد …
بابا سرفه ای کرد و گفت:
– گذشته ها گذشته … ما می ریم تا کدورتا برطرف بشه …
ای خدا سخت تر از این کاری توی دنیا وجود داشت؟! به ناچار حاضر شدم … دیگه حتی حوصله دید و بازدیدای عید رو هم نداشتم … خدا رو شکر که بیشترشو سر کار بودم و چیزی نمی فهمیدم …
خونه عمو هم با همه ناراحتیش طی شد … زن عمو که به خودش زحمت نداد یه چایی جلو ما بگیره فقط هم به من چشم غره رفت و یکی دوبارم از مامانم سراغ دامادشو گرفت … بیچاره سام! یه گوشه نشسته بود هی رنگ به رنگ می شد … این مادر فولادزره اش هم به خودش زحمت نمی داد به خاطر این پسر در دهنشو چفت و بست بزنه … بابا وقتی متوجه ناراحتی سام و عمو شد خیلی زود از جا بلند شد … خداحافظی کردیم و از خونه زدیم بیرون … واقعا نداشتن بعضی فامیلا به داشتنشون می ارزه … کاش همین چهار تا فامیلو هم نداشتیم … منی که از اول عید سرم گرم کار خودم بود فقط تونستم خونه چهارتا فامیل نزدیک رو برم اونا هم اینقدر تیکه بارم کردن که پشیمون شدم … امان از حسادت!
روز بعد بابای آرشاویر زنگ زد خونه … از شانس بدم خودم جواب دادم … البته یه کم هم نگران آرشاویر بودم چون شب برای فیلمبرداری دنبالم نیومد … گوشیو برداشتم و گفتم:
– الو …
– توسکا جان؟
– بله بفرمایید …
– بهادرم … بابای آرشاویر …
قلبم فرو ریخت و گفتم:
– سلام پدر جون … خوبین؟
– خوبم دخترم ممنون … بابا اینا خوب هستن؟
– سلام دارن خدمتتون …
– دختر گل … چه خبر شده؟ باز این پسر از خواب و خوراک افتاده که …
و با این حرف خندید … از خنده اش احساس بدم پر زد و منم خندیدم:
– والا باید از خودش بپرسین …
– خودش؟! هر چی می رم دم اتاقش می گم چی شده؟ فقط برام ورد گرفته می گه فهمید … فهمید …
از لحن پدر جون خنده ام گرفت و با صدا خندیدم … اونم با خنده گفت:
– چیو فهمیدی دختر گل؟
– همون قضیه رو دیگه پدرجون …
– بگو خودت ببینم … یه وقت من یه چیز دیگه رو اشتباه نگم …
جفت غش غش خندیدیم و گفتم:
– مگه چیز دیگه ای هم هست؟
خنده اشو خورد و جدی گفت:
– نه عزیزم … همین دو تا بود که یکیشو من بهت گفتم یکیشو هم خودش …
– خودش نگفت … خودم فهمیدم …. تازه پدرجون …. قضه گراتزیا رو هم خودش بهم نگفت … دوست داشتم خودش هم اشاره ای بکنه …
– نه دخترم … البته حق با توئه … ولی نخواه که خودش بگه … نابودش می کنه اون جریان … به سختی فراموش کرده …
– حالا اون هیچی … چرا خوانندگیشو پنهان کرد؟
– منم بهش گفتم باید بهت بگه … چون این کار همه علاقه اونه … گفتم تو که این کارو اینقدر دوست داری پس پنهانش هم نکن … اما زل زده توی چشمم می گه علاقه ام نسبت به کارم بیشتر از علاقه ام به توسکا نیست …
لبخند نشست روی لبم … این پسر خیلی دوست داشتنی بود برام … پدر جون گفت:
– حالا می خوای چه جوری تنبیهش کنی؟
– نمی دونم … ولی فعلا نمی تونم قبولش کنم …
– برای همیشه که …
– نه فکر نکنم … اما خواهشا چیزی بهش نگین …
– ای دختره خبیث! گناه داره این پسر … اگه ببینیش! می فهمی من چی می گم …
– پدر جون آخه من اگه از الان هی کوتاه بیام که بعدا کلاهم پس معرکه است …
پدرجون خندید و گفت:
– هی هی هی! روزگـــــــار … می گن پسر کو ندارد نشان از پدر …منم از همون اول جلوی حجله جای گربه ها کشته شدم … توام می خوای پسرمو بکشی … زن ذلیلی تو خونواده ما ارثیه …
دوتایی خندیدیم و پدر جون دوباره جدی شد و گفت:
– ولی توسکا جون … آرشاویر دنیای محبته … مطمئن باش اگه یه قدم براش برداری هزار قدم می یاد به سمتت …
– پدر جون حق با شماست … اما آرشاویر زیادی داره خودشو جلوی من ول می کنه … می خوام فقط محکم بشه …
صدای پدرجون ته مایه های خنده داشت:
– گفتم که ارثیه …
با خنده گفتم:
– پدرجون!!!!
– باشه دخترم … تو کار خودتو بکن … من هواشو دارم … الان که برج زهرمار شده … مخ منو سوراخ کرده از بس هر بار یه ساز دستشه داره دلنگ دلنگ می کنه … یهو می ره تو فاز سنتی و شعرای حافظ و سعدی و مولانا … یهو هم می ره توی کار پاپ و دیوونه ام می کنه …
پوزخندی زدم و گفتم:
– داره از خوندن انتقام می گیره …
اونم آهی کشید و گفت:
– شاید …
چند دقیقه دیگه هم با پدرجون صحبت کردم و بالاخره قطع کردم … دیگه بیشتر مطمئن شده بودم بابت تصمیمم … الان فقط مامان باهام مخالف بود وگرنه بقیه درک کرده بودن و چیزی نمی گفتن …
اون شب سر فیلمبرداری حاضر شدم … موقع رفتن از آرشاویر خبری نشد ولی توی راه برگشت دنبالم اومد تا دم خونه … پیاده که شدم منتظر بودم بازم بیاد خواهش و التماس کنه … اما هیچی نگفت … فقط چراغی زد با یه تک بوق و رفت … نه بابا ! انگار یه تغییراتی کرده بود … بی اراده لبخند زدم و رفتم توی خونه …
با چشمای گشاد شده گفتم:
– راست می گی شهریار؟!
– باور کن …
با حرص پشتمو کردم بهش … نمی خواستم ببنه دارم حرص می خورم … تازه قرارداد فیلم جدیدو بسته بودم … کارم سر این فیلم تموم شده بود … حالا داشتیم بار و بندیل رو می بستیم که همه با هم بریم رامسر … اما این خبر آرشاویر!!!! ای بمیرین با این خلاقیتاتون!!! چند تا خبر با هم داشت دیوونه ام می کرد … اول فریبا اومد گفت آرشاویر کار تیتراژ این فیلمو قبول کرده … حتی خودش پیشنهادشو داده … که این کارش همه رو شوک زده کرد و بیشتر از همه منو … اما بدتر از اون … خدای من! احسان پیشنهاد داده بود تیتراژ پایانی فیلم یه کلیپ باشه … که خود خواننده هم توش شرکت داشته باشه به همراه دو نفر نقش اول فیلم … یه کلیپ توی جنگل های شمال … برای همین هم تصمیم بر این شده بود که آهنگ رو توی یکی از استودیو های شمال پر کنن … حالا آرشاویر هم داشت همراه گروه می یومد … ای خدا!!!! من باید چی کار می کردم حالا؟!!!! من داشتم می رفتم که یه مدت این نگهبانو نبینم ولی حالا اونم با هزار ترفند خودشو کرده بود توی گروه … منو باش چی فکر می کردم چی شد! طناز هم قرار بود توی این کار همراهمون بیاد … یه بازیگر نقش مکمل کم بود منم از خدا خواسته طنازو معرفی کردم … چند تا تست ازش گرفته شد که چون قبلش من حسابی روش کار کرده بودم تستش خوب در اومد و قبول شد … سر از پا نمی شناخت … منم خوشحال بودم … بالاخره من از صدقه سر اون بازیگر شده بودم … ولی حالا همه خوشی هام پریده بود … هی چپ و راست می رفتم حرص می خوردم … اما چی کار می تونستم بکنم؟ کاش می شد قراردادو فسخ کنم اما نمی شد! انگار چاره ای نبود … فقط امیدوار بودم توی دست و پای من نپیچه … واقعا نیاز به آرامش داشتم … از دفتر شهریار که رفتم بیرون آرشاویرو به همراه آقای شهسواری دیدم … بدون اینکه به روی خودم بیارم از آقای شهسواری خداحافظی کردم و رفتم بیرون …
– فریبا مطمئنی نیاز نیست من ماشین بیارم؟ اصلا این سرویس کوفتی چی شد؟
– دختر چند بار بهت بگم؟ دقیقا همین امروز زنگ زد گفت ماشینم خراب شده … دیگه چاره ای نیست! مجبوریم با ماشینای خودمون بریم …
– اه … همه اش بد بیاری … خب منم ماشینو می یارم دیگه …
– لازم نیست گلم … ماشین زیاده … با ماشین یکیشون می ریم دیگه …
– خیلی خب … کلا قراره این سفر من معذب بشم …
– معذب واسه چی؟!!!
– دوست ندارم هی از این ماشین برم تو اون ماشین …
– غصه نخور تو رو تو هر ماشینی که بکنم دیگه همونجا جاته …
خندیدم و گفتم:
– اوکی پس من الان با آژانس می یام …
بعد از قطع کردن، با مامان بابا هم خداحافظی کردم … از وقتی خبردار شده بودن آرشاویر هم هست خیالشون راحت تر شده بود … البته مامان علنی بیان می کرد ولی بابا رو از چشماش می فهمیدم … بعد از وداع اعصاب خورد کنمون که با اشکای مامان همراه شد با آژانس رفتم سر قراری که با گروه داشتم …
تا رسیدم همه آماده بودن و داشتن وسایل رو به سختی عقب ماشین ها جا می دادن …. بی اراده با نگاه دنبال آرشاویر گشتم … به ماشینش تکیه داده بود و مشغول صحبت با مازیار بود … خدا رو شکر اصلا متوجه من نشد … یه تی شرت خاکستری پوشیده بود با شلوار کتون مشکی و کفش اسپرت … سریع نگامو دزدیدم و رفتم پیش فریبا اینا … فریبا خیلی خوشحال بود و با خوشحالیش همه رو شاد می کرد … اولین کارش بود که شوهرش هم همراهیش می کرد … حق داشت شاد باشه … طناز هم اومد و همه تقسیم شدیم که بریم می دونستم اگه آرشاویر منو ببینه هر طور شده منو سوار ماشین خودش می کنه … سعی کردم خودمو ازش قایم کنم … وقتی شهریار دستور رفتن رو صادر کرد تازه به صرافت افتاد بفهمه من کجام و چرا نیومدم اما من بازم خودمو قایم کردم … شهریار اومد سمت من که پشت یکی از ماشینا بودم و گفت:
– اینجا وایسادی واسه چی؟
– خب منتظرم ببینم باید کجا سوار شم …
– تو ماشین من … با دوستت طناز و دو تا از بچه های فیلمبرداری …
وای جلوی چشمای آرشاویر! چه شود …. سری تکون دادم و گفتم:
– باشه … تو برو منم میام …
بعد از رفتن شهریار یواشکی سرک کشیدم و دیدم آرشاویر هم ماشینشو پر کرده … فریبا و مازیار و منشی صحنه و یکی از دخترایی که دستیار فریبا واسه گریم بود … فریبا و اون دو تا دختر نشسته بودن عقب … مازیار هم جلو … خب دیگه الان امن و امان بود … می تونستم خودمو نشون بدم … بی ام و سفید شهریار دقیقا جلوی ماشین آرشاویر پارک شده بود … خرامان خرامان راه افتادم سمت ماشینش …. طناز عقب نشسته بود … از جلوی آرشاویر کاملا بی تفاوت رد شدم و رفتم سمت در جلوی ماشین … چون عقب پر شده بود … درو که باز کردم از گوشه چشم به سمت آرشاویر نگاه کردم … بیچاره خشک شده بود! در ماشینش باز بود … معلوم بود داشته سوار می شده … یه پاش بالای ماشین بود و یه دستش روی سقف … زل زده توی چشمام سر جاش مونده بود … بهت از چشماش می ریخت … نگامو ازش گرفتم و خواستم سوار بشم که عین قرقی در ماشینو کوبید به هم و پرید سمت من … با ترس اینور اونورو نگاه کردم … خدا رو شکر کسی حواسش به ما نبود … شهریار هم که کلا معلوم نبود کجاست …
اومد ایستاد کنارم … زل زدم توی چشماش … اما فقط چند ثانیه … نمی تونستم زیاد نگاش کنم … با صدای خشنی گفت:
– تو مگه خودت ماشین نداری؟!
این آرشاویر بود؟!! چه خشن! خودمو نباختم و گفتم:
– چرا دارم … برای چی؟
– پس واسه چی می خوای سوار ماشن این یارو بشی؟!!!! اونم جلو!
– فکر نکنم به شما مربوط باشه … شهریار تهیه کننده فیلم منه …
– توسکا … ماشین نیاوردی؟!
– نوچ …
– پس صبر کن … ماشینو خالی می کنم بیا سوار شو …
– لازم نکرده … من همین جا راحت ترم …
سرشو آورد جلو …. از لای دندونای به هم فشرده اش گفت:
– جدی؟!!
– اوهوم …
پوزخند زد … خودشو کشید کنار … چند نفس عمیق پی در پی کشید و یه دفعه انگار تو قالب یه نفر دیگه فرو رفت. سری به نشانه تاسف تکون داد و گفت:
– پس راحت باشین خانوم مشرقی عزیز …
بعدم عقب گرد کرد و رفت سوار ماشین خودش شد … حالا من مونده بودم و یه دهن که اندازه یه گاراژ باز مونده بود … شهریار بالاخره اومد و گفت:
– سوار شو همه راه افتادن …
سوار شدم … اما هنوز تو شوک بودم … چقدر دوست داشتم ازم خواهش کنه لجبازی نکنم و برم سوار ماشینش بشم … اما … اما اون … ماشین راه افتاد … بی اراده نگاه کردم به پشت سر … با چشم دنبال ماشین آرشاویر گشتم … اما پشت سرمون نبود از کنارمون سبقت گرفت و بدون اینکه نیم نگاهی به سمت من بندازه رفت جلو … شهریار هم با فاصله سه تا ماشین داشت پشت سرشون می رفت … اونا که پشت سرمون نشسته بودن مشغول صحبت بودن حسابی … طناز با ذوق سوال می پرسید و اونا هم جواب می دادن … تحمل شهریار تموم شد و گفت:
– توسکا … چرا ساکتی؟
– چی بگم؟
– یه چیزی بگو خوب … ساکت بودن بهت نمی یاد …
– همه صبحانه خوردن؟
– نه … قراره یه رستوران سر راهی وایسیم بریم یه چیزی بخوریم …
– اوکی … لوکیشن کجاست؟
– وای گفتی! لوکیشن وسط بهشته …
– یعنی چی؟
– ببین لوکیشن یه ویلاست روی کوه های نزدیک جواهر ده … یعنی دور تا دور جنگله یهو وسط یه عالمه دره و سرسبزی یه ویلا سبز شده … فوق العاده است … طبیعتش بکره بکره … اما یه کم خطرناکه امیدوارم کوهنوردیت خوب باشه …
– یعنی برای رفتن توی ویلا باید کوهنوردی کنیم؟
– نه اون که راه ماشین رو داره و مشکلی نیست …. برای صحنه هایی که می خوایم توی جنگل بگیریم یه لوکیشن عاشقانه عالی پیدا کردیم که محشره اما رفتن به اونجا یه کم سخته …
– عاشقانه؟! ولی ژانر فیلم که ترسناکه … نیست؟!
– چرا … این واسه کلیپه … صحنه های ترسناکو همون اطراف ویلا می گیریم …
نفسمو با صدا بیرون فرستادم و گفتم:
– من موندم فیلم ترسناک کلیپ عاشقانه می خواد چی کار؟!!!!
– نکته همین جاست … کلیپ هم یه جورایی استرس زاست … فقط لوکیشنش عاشقانه است …
– خوب خواننده می خواد چی کار …
– گیر دادی توسکا ها! اینم یه ایده است …. مطمئنم طرفدار پیدا می کنه …
– تو آخرم منو به کشتن می دی … کوهنوردیم صفره!
– ای بابا … حالا نگران نباش … همه هستیم کمکت می کنیم …
– امیدوارم به خیر و خوشی بگذره …
ماشین های جلویی راهنما زدن و کنار یه رستوران نگه داشتن … شهریار هم به تبعیت از اونا ایستاد … همه پیاده شدیم … طناز با ذوق اومد کنارم و گفت:
– وای چقدر اینجا خوشگله توسکا …
– وا! اینجا کجاش خوشگله؟! ذوق مرگیا!
– خیلیــــــــی
– خب بسه خله … حالا همه می فهمن آبرومون می ره …
– می گما توسکا … من نمی دونستم این خواننده هه هم باهامون می یاد … تا دیدمش فکم افتاد … می یای بریم پیشش من یه عکس باهاش بندازم؟!
دندون قورچه ای رفتم و گفتم:
– طناز خانوم … شما قراره بازیگر بشیا! باهاش عکس بندازم یعنی چه؟! خجالتم خوب چیزیه …
– ای بمیری … عین این حاج خانوم کوکومه ای ها هی غر بزن … کنیز مطبخی !
خنده ام گرفت و زدم زیر خنده … یهو طناز گفت:
– اه اه عکس نخواستیم بابا بچه که زدن نداره!
با تعجب نگاش کردم که گفت:
– همچین چپ چپ نگامون کرد!
سریع نگاش کردم … اما آرشاویر مشغول گپ زدن با مازیار بود … هیچ کسو انگار جز مازیار قبول نداشت … فریبا ورجه وورجه کنون اومد سمتون و با مشت کوبید توی شونه من …
– بیشعـــــــــــــور می خواستی ما رو به کشتن بدی؟!
با تعجب گفتم:
– هان؟!!!
با چشم و ابرو به طناز اشاره کرد که یعنی فعلا نمی شه چیزی بگه … گفت:
– یه تار مو از سر من کم بشه روحمو می فرستم کچلت کنه … فهمیدی؟
خندیدم و گفتم:
– باشه بابا …
طناز گفت:
– بچه ها اشاره می کنن بریم داخل … من رفتم …
با رفتن طناز فریبا سریع گفت:
– چی گفتی به این آرشاویر؟!!!!
– وا! هیچی … اون فوضولی می کنه …
– باورت نمی شه سوار ماشین شد همچین چند تا مشت کوبید رو فرمون که من اون عقب سکته کردم … اون دو تا دخترم مات مونده بودن … بیچاره ها به شکماشون صابون زده بودن حسابی حال کنن با آرشاویر تا رامسر … مازیار بهش گفت:
– چته پسر؟
آرشاویر هم با غیض شروع کرد به پچ پچ کردن با مازیار که نفهمیدم چی می گه … اما مازیار هم هی تایید می کرد … الانم که رفتم ازش پرسیدم می گه مردونه بود! بچه پرو!!! ولی خب اینا همه اش به کنار سرعتش هم به کنار … سکته کردم تا اینجا!
پس همچین بی تفاوتم نبوده انگار! برای اینکه چیزی گفته باشم گفتم:
– بمیرم … می خوای بیای پیش من؟!
– آخه ماشین شهریار که جا نداره … بعدش هم با مازیار چه کنم؟!
– جا رو که می شه باز کرد … بعدش هم مازیار که با آرشاویر خوشه … توام بیا پیش من …
بی توجه به حرف های من گفت:
– بسشه توسکا … گناه داره … بگذر ازش …
با ناز گفتم:
– فکر می کنم در موردش …
دوباره مشتی حواله شانه ام کرد و گفت:
– بچه پرو …
شونه امو گرفتم و خواستم جوابشو بدم که شهریار صدامون کرد:
– توسکا … فریبا … بیاین تو دیگه … ما از جانب شما هم سفارش دادیم …
با نگاه دنبال آرشاویر گشتم … نبود! یعنی بی توجه به من رفته بود تو؟ چرا این اینجوری شده بود؟! دنبال فریبا راه افتادم … همه دور تا دور دو تا میز بزرگ نشسته بودن … جای ما سر همون میزی بود که آرشاویر و مازیار و احسان و شهریار هم بودن … فریبا چپید کنار مازیار … منم ناچارا نشستم کنار دستش … آرشاویر بی توجه به من غرق صحبت بود … حتی سرشو نیاورد بالا نگاه کنه ببینه کجا نشستم … روبروم شهریار و احسان بودن … اونا هم با هم حرف می زدن … فقط من و فریبا ساکت بودیم فکر کنم … صبحونه رو آوردن اما از دیدن نیمرو آهم بلند شد … متنفر بودم از نیمرو … خیلی هم گرسنه بودم … حالا باید چه خاکی تو سرم می کردم؟! همه مشغول خوردن بودن فقط من نگاه می کردم … فریبا که دید فقط دارم نگاه می کنم بلند پرسید:
– چرا نمی خوری؟!
نگاه مازیار و آرشاویر و احسان و شهریار چرخید روی من … مطمئن بودم اگه بگم دوست ندارم آرشاویر می ره برام عوضش می کنه … برای همینم لبخندی زدم و گفتم:
– متنفرم از نیمرو …
شهریار سریع گفت:
– ای بابا … من همه پرسی کردم … خودتون نبودین خوب!
احسان هم گفت:
– خب حالا عوضش کن … اشکال نداره که …
– می دونم … اما …
از گوشه چشم به آرشاویر نگاه کردم … خونسردانه داشت نیمروشو می خورد … انگار یه پارچ آب یخ ریختن روی سرم … خیر سرم یعنی نامزدش بودم!!! چه مرگش شده بود؟!! قهر کرده بود باهام؟! فریبا هم متوجه شد و سری تکون داد … حرصم گرفته بود و اشتهام کور شد … نمی دونم چرا اینقدر توجه آرشاویر برام مهم بود … شهریار از جا بلند شد ظرف نیمروی منو هم برداشت تا بره عوضش کنه اما من دیگه میلی نداشتم … فریبا در گوشم گفت:
– چیزیتون شد دوباره؟
همینطور که با ناخنام بازی می کردم گفتم:
– نه …
– پس این چشه؟ همیچن دم از عشق می زد که من گفتم جونش واسه تو در می ره …
– اینا همه اش فیلمه … پسرا همشون همینطورن …
با غیض به آرشاویر نگاه کرد و در جواب من گفت:
– وا
شهریار با یه سینی پر و پیمون برگشت … خامه عسل کره مربا نون تست خامه شکلاتی چایی پنیر … خلاصه همه چی! بازم به شهریار … سینی رو گذاشت جلوم و گفت:
– هر کدومو که دوست داری بخور …
دوباه زیر چشمی به آرشاویر نگاه کردم … دست از خوردن برداشته بود و داشت به شهریار نگاه می کرد … نگاهش عین نگاه مار به طعمه اش بود … فکر کنم داشت نقشه قتلشو می کشید … لبخند نشست روی لبم … از همین توجه اندکش هم شاد شدم … به خودم نمی تونستم دروغ بگم … من به حمایتای آرشاویر خو گرفته بودم … بهش نیاز داشتم … اما حالا …آهی کشیدم و به زور چند لقمه خوردم … فریبا هم کمکم کرد چون حسابی چشمش صبحونه منو گرفته بود … وقت تموم شد از جا بلند شدیم که راه بیفتیم … داشتم می رفتم سمت ماشین شهریار که گوشیم زنگ زد … نگاه کردم دیدم شماره ناشناسه … اصولا شماره های ناشناس روی گوشی من افراد خاصی بودن … تجربه ثابت کرده بود … گوشی رو گذاشتم دم گوشم و جواب دادم:
– بله …
صدای ناز دختری با هیجان توی گوشی پیچید:
– خانوم مشرقی؟!
با تعجب گفتم:
– بله خودم هستم … شما؟
هجان صداش بالاتر رفت و گفت:
– توسکا جون خیلی بی معرفتی به خدا … منم ترسا …
زیر لب تکرار کردم:
– ترسا؟!
با غیض نفسشو داد بیرون و گفت:
– خانوم دکتر تهرانی … پسر دایی دوستت طناز …
تازه یادم افتاد و با شادی گفتم:
– ترسا جـــــــــون چطوری تو دختر؟! خوبی؟ دکتر خوبن؟
– مرسی … از احوالپرسی های شما خانوم! آرتانم خوبه سلام می رسونه …
– سلامت باشن … چه عجب یادی از ما کردی؟
– تو رفتی حاجی حاجی مکه … انگار قرار مهمونی داشتیما!
– ببخش ترسا جون … سرم خیلی شلوغ بود … این روزا کارم زیاده …
– من سرم نمی شه .. باید یه روز بیای خونه ما …
– آخه الان که دیگه نمی شه …. با گروه داریم می ریم رامسر … تا حدود دو ماه دیگه …
– دو ماه؟!!! فیلمبرداری دارین؟!!
– آره … یه پروژه جدیده …
– ای جــــــــان!!!! می شه من و آرتانم بیایم؟ قرار بود یه سفر بریم رشت … حالا می یایم رامسر … البته اگه ایرادی نداشته باشه …
– نه عزیزم … از نظر من که ایرادی نداره … خوشحالم می شم …
– پس حتما دوباره بهت زنگ می زنم آدرس می گیرم … بازیگرای فیلمتون کیان؟
از شیطنت صداش خنده ام می گرفت … با خنده اسم بردم … حتی اسم آرشاویرو هم گفتم … چه جیغ جیغی راه انداخت بماند … بعد هم قرار شد حتما دوباره زنگ بزنه و خداحافظی کرد … دیدن دوباره اشو دوست داشتم … یه دفعه یاد طناز افتادم و آهم بلند شد! خدای من! شاید طناز دوست نداشته باشه کسی اونو سر فیلمبرداری ببینه … نکنه حالا ناراحت بشه!!!! سریع طنازو پیدا کردم و جریانو براش گفتم … با خنده دست زد سر شونه ام و گفت:
– بیخیال بابا … ترسا از خودمونه … آرتان هم که کلا بیخیاله … غمت نباشه … همه فامیل می دونن من می خوام بازیگر بشم … من چیزی رو از کسی قایم نکردم …
خیالم راحت شد. به سمت ماشین آرشاویر نگاه کردم … اراده نگاهم دیگه دست خودم نبود … سرکش شده بود و مدام دور و بر آرشاویر می پلکید … کسی هنوز سوار ماشینش نشده بود … سرکی کشیدم تا ببینم کی کجاست! دیدمش … جلوی پای یه دختر کوچولو با لباسای پاره پوره زانو زده بود … دستای دختره تو دستاش بود و با علاقه داشت به حرفاش گوش می کرد … نا خود آگاه چند قدم رفتم جلوتر … وقتی حرفای دختر تموم شد اونو چسبوند به سینه اش با مهر گونه اشو بوسید و یه بسته اسکناس از داخل کیفش در اورد گذاشت توی کیف کوچولویی که رو شونه دختره بود … بعدم با مهر دستی رو موهای دختره کشید و بلند شد. دختره چیزی گفت که باعث شد آرشاویر دوباره ببوستش … ولی بعد از اون دیگه مکث نکرد و با سرعت از دختره فاصله گرفت … از کنار من رد شد و رفت سمت ماشینش … نمی دونم چرا اما حس کردم چشماش سرخ بودن … یعنی به خاطر دختره گریه کرده؟ دختره هنوز سر جاش ایستاده بود و داشت به پولای توی کیفش نگاه می کرد … رفتم طرفش .. با دیدن من لبخند زد … خم شدم و بوسیدمش … چشماش اینقدر معصوم بود و لبخندش اینقدر زیبا که بی اراده آدمو محو می کرد و تسیلم می شدی که ببوسیش … دو زانو نشستم کنارش … گفت:
– شما هم با اون عمو مهربونه دوستی؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
– خانوم خوشگله چی به اون عمو مهربونه می گفتی؟
– هیچی به خدا …
– آخه دیدم داشت تو رو می بوسید فهمیدم داشتی براش شیرین زبونی می کردی …
– نه … من فقط براش تعریف کردم …
– چی براش تعریف کردی؟ برای منم می گی؟
– باشه … شما هم بهم جایزه می دی؟
– بله که می دم …
– داشتم می گفتم مامانم می گه بابام وقتی می خواسته برای سفره مون نون بیاره … توی دریا غرق شده … مامانم هم یه بار که داشت گریه می کرد و با خدا حرف می زد همه اش می گفت خدایا نون آور سفره مو بردی … حالا مجبورم هر بار یه تیکه از بدنمو حراج کنم … خاله … من از عمو پرسیدم حراج یعنی چی … ولی برام نگفت … شما می دونی یعنی چی؟
قلبم تو سینه داشت تند تند می کوبید … خدای من! خدایا!!!! بغض گلومو می فشرد … وقتی دید هیچی نمی گم گفت:
– دیشب یه آقایی با مامانم اومد خونه … دوسش ندارم … تا منو دید گفت این توله رو بنداز بیرون … خاله این یعنی چی؟
دوست داشتم بمیرم … باید در جواب این بچه چی می گفتم … بغضمو قورت دادم و گفتم:
– خونه تون کجاست عزیزم؟!
با دستش یه جایی پشت رستوران رو نشون داد … گفتم:
– تو اینجا چی کار می کنی؟!
– مامانم هر روز بهم می گه برو بازی تا خودم بیام دنبالت … منم می یام اینجا تا با بچه های مسافرا بازی کنم … آخه هیچ کدوم از بچه های همسایه هامون اجازه ندارن با من بازی کنن … نمی دونم چرا هیشکی منو دوست نداره …
ناخود اگاه کشیدمش توی بغلم و هق هق گریه ام اوج گرفت … خدایا خدایا!!!! دوست داشتم داد بزنم … دختره با ترس گفت:
– چی شدی خاله؟ من حرف بدی زدم؟!!!
سریع اشکامو پاک کردم و گفتم:
– نه نه خاله من دلم برای مامانم تنگ شد … حالا بگو ببینم عمو چی بهت داد؟
دسته اسکناسو از تو کیفش کشید بیرون و نشونم داد … همه اش تراول بود … پول کمی نبود اما با این حال منم دست کردم توی کیفم هیچی پول نقد همرام نبود همه اش داخل عابر بانکم بود به ناچار دسته چکمو برداشتم و یه مبلغی که کم هم نبود نوشتم امضا کردم و دادم دستش گفتم:
– خاله … اینا رو بده به مامانت بگو این راهش نیست … اما خدا صداتو شنیده …
گرفت و سرشو تکون داد … دیگه نتونستم بمونم … گونه اشو محکم بوسیدم و راه افتادم سمت ماشین شهریار … فقط یه لحظه چشمم به آرشاویر افتاد که کنار ماشینش ایستاده بود … زل زده بود به من و پک پک سیگار می کشید … حس کردم بهش افتخار می کنم! با همه وجودم … چطور هیچ کدوم از ما متوجه این دختر کوچولو نشده بودم؟!!
نگامو دزدیدم و سوار شدم … بالاخره همه جمع شدن و راه افتادیم … اینبار ماشین شهریار جلو می رفت و بقیه از پشت سر می یومدن … سه نفری که عقب نشسته بودن خوابیده بودن … منم هم سرم درد می کرد هم حسابی خوابم گرفته بود … هر چی می خواستم به آرشاویر فکر نکنم نمی شد … به قلب مهربونش … به دست خیرش … به چشمای اشکیش … به عشقش … به دیوونه بازیاش … آرشاویر داشت همه فکرمو از آن خودش می کرد … هر از گاهی هم گوشه ذهنم کشیده می شد سمت اون دختر کوچولو که حتی اسمشو نپرسیده بودم … صدای موذی مغزم میگفت:
– الان فقط به شوهرت فکر کن …
تصور اینکه آرشاویر مال منه خوشحالم کرد … با یاد مهربونیاش یه لبخند نشست روی لبم ولی یهو لبخندم پر زد … نکنه منو دیگه نخواد؟! آخه اینکاراش واسه چیه؟ چرا اینقدر بی تفاوت شده …
صدای شهریار منو از فکر کشید بیرون:
– خوابت می یاد؟
درست نبود کسی که کنار دست راننده می شینه بخوابه … برای همین هم گفتم:
– نه … هنوز خیلی شدت نگرفته …
– تعارف نکنیا …
– نه بابا … راحتم …
– خیلی خب … پس بیا حرف بزنیم …
– چی بگیم؟!
– توسکا چرا چند وقته عوض شدی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
– یه سری مشکلات داشتم …
– حل شدنی هستن؟ اگه می شه کمکت کنم بهم بگو … من دوست ندارم تو رو گوشه گیر ببینم …
– حل می شه انشالله …
– خودتو دست کم نگیر هیچ وقت … تو در اوجی … هیچی نباید تو رو بکشه پایین …
یعنی چیزی می دونست؟ نه! محاله اون چیزی بدونه … گفتم:
– نگران نباش … همه چی خوبه …
– امیدوارم … ولی اینو بدون من همیشه پشتت هستم … اگه مشکلی واست پیش اومد می تونی روی من حساب باز کنی …
با همه وجودم گفتم:
– ممنونم شهریار … تو خیلی خوبی!
– خواهش می کنم … حالا دختر خوبی باش و بگیر بخواب …
واقعا خوابم می یومد پس تعارف رو کنار گذاشتم و چشمامو بستم … از تکون های شدید ماشین با ترس چشم باز کردم و نشستم سر جام … شهریار سریع گفت:
– نترس … جاده خرابه!
تکیه دادم به صندلی و نفسمو با صدا دادم بیرون … عقبی ها هم بیدار شده بودن … نگاهی به بیرون انداختم … توی یه جاده خاکی نم دار پیش می رفتیم … دور تا دورمون کوه های سر به فلک کشیده بودن … سبز سبز … اما هر از گاهی اون دور دورا می شد لای سبزی ها یه تک درخت قرمز یا نارنجی هم دید … چه طبیعت بکری! مه همه جا رو گرفته بود و جاده سر بالایی بود … با سرعت کم پیش می رفتیم اما بازم ماشین تکون های بدی می خورد … یه عالمه رفته بودیم بالا … دیگه رسیدیم به ابرا که از یه جاده فرعی رفتیم توی یه سراشیبی … سراشیبی رو که کمی رفتیم پایین بالاخره رسیدیم به در عریض و بزرگ ویلا … شهریار پیاده شد و با کلید درو باز کرد و بعد وارد شدیم … عجب ویلایی بود!!! یه جاده شنی کشیده شده تا ساختمون بزرگ ویلا … کناره های این جاده شنی تا ناکجا آباد درخت بود … جاده رو با نرده های چوبی پایه کوتاه و چراغ های پایه بلند از درخت ها جدا کرده بودن … ماشین ها رو توی محوطه باز و وسیع جلوی ساختمون پارک کردن و همه ریختیم پایین … ویوی اطراف فوق العاده بود به هر طرف که نگاه می کردی سبز بود … یه ویلای خوشگل تو دل جنگل! کسایی که ویلا رو ندیده بودن هیجان زده داشتن از زیباییش تعریف می کردن و من و طناز هم از این قاعده مستثنی نبودیم … فریبا غر غر کرد:
– خوشگله ولی ویلای بدون دریا به درد نمی خوره …
– گمشو! اینقدر دریا دیدیم … به این می گن طبیعت!
طناز با خنده گفت:
– من که تازه کارم و نمی شه … اما تو هی خراب بازی کن تا کات بخوره کار طولانی بشه یه چهار پنج ماهی اینجا تلپ شیم …
با خنده گفتم:
– بد فکریم نیست …
وسایل رو همه با هم بردیم داخل ساختمون … داخلش هم شیک و مدرن بود … پنج تا اتاقی که وجود داشت بین بچه ها تقسیم شد و من و فریبا و طناز و دو تا دیگه از دخترا افتادیم توی یه اتاق … آرشاویر هم با شهریار و مازیار و احسان و آقای شهسواری رفتن توی یه اتاق … وقتی همه چیز سر جای خودش قرار گرفت همه گروه دسته دسته از ویلا رفتیم بیرون تا با راهنمایی شهریار و آقا شهسواری لوکیشنو دقیق ارزیابی کنیم … آرشاویر هم همراه ما می یومد … اما کنار مازیار بود … فریبا سریع خودشو چسبوند به من و منو یه کم کشید عقب … فهمیدم حرف داره … سرعتمو کم کردم و گفتم:
– چی شده؟!
– آرشاویر دیوونه شده …
– چرا؟!!! باز چی شده؟
– مازیار بهش گفت می خوای من برم با توسکا حرف بزنم؟ یه دفعه مثل سگ پاچه مازیار رو گرفت و گفت می شه هی توسکا توسکا نکنی؟ بیا در مورد چیزای بهتر حرف بزنیم …
یهو سر جام خشک شدم … چی می گفت این؟!!! این همون آرشاویر عاشق بود؟! نگاش کردم … داشت غش غش می خندید … لباسشو عوض کرده بود … یه شلوار جین آبی تیره با یه تی شرت نگ خاکی رنگ پوشیده بود .چرا هر چی نگاش می کردم بیشتر دلم می لرزید؟ دستی توی موهاش کرد و با یه حرکت موهاشو کشید سمت عقب … حس کردم چنگ زد روی دل من … داشتم دیوونه می شدم یعنی جدی جدی توسکا براش مرد؟ با حس چیز نرمی سرمو پایین آوردم … یه موجود نرم کوچیک داشت بین پاهام وول می خورد … از ترس سکته کردم! چشمامو بستم و جیغی کشیدم بنفشششششش … همه نگاه ها چرخید به سمت من و اون موجود ناشناخته پا گذاشت به فرار … همین که اومد از جلوی آرشاویر رد بشه آرشاویر پاشو آورد بالا و چنان لگدی بهش زد که شوت شد بین درختچه های اون طرفی … همه یه نگاه به من کردن … یه نگاه به آرشاویر یه نگاه به موجود پشمالوی کوچولوی بیچاره که دیگه معلوم نبود چه بلایی سرش اومده و یهو همه با هم زدن زیر خنده … خودمم با وجود اینکه بدجور ترسیده بودم ولی خنده ام گرفت … این حرکت آرشاویر برام خیلی معنی ها داشت … شهریار بین خنده اش گفت:
– آرشاویر بیچاره رو با توپ فوتبال اشتباه گرفتی؟
آرشاویر هم با لبخند دستی توی موهاش کشید و به راهش ادامه داد … فریبا دستمو گرفت و گفت:
– خوبی؟
دوست داشتم این سوالو آرشاویر بپرسه ولی اون عین خیالش هم نبود … شاید اون حرکتو هم نا خودآگاه انجام داده … سرمو تکون دادم و گفتم:
– آره … زنده ام هنوز …
– خیلی بامزه بود!!! این آرشاویر هم معلوم نیست چشه ها!
پوزخندی زدم و حرفی نزدم … همه مکان های فیلمبرداری رو دیدیم … خداییش بهترین ها انتخاب شده بود … فقط محل فیلمبرداری کیلپ موند که شهریار موکولش کرد برای زمانی که می خوایم کلیپ رو پر کنیم … می گفت به ریسکش نمی ارزه چند بار بریم …
بعد از اینکه همه جا رو دیدم برگشتیم ویلا … قرار شد مردا جوجه کباب درست کنن … ای خدا بگم منو چی کار کنه! من جوجه هم دوست نداشتم … اما اینبار نمی خواستم بازم بگم که آرشاویر کاری نکنه و ضایع بشم … باید هر جور بود می خوردم … وظیفه درست کردنش با مردا بود … شهریار گفت یه آشپز گرفته که از فردا می یاد ولی امروز باید خودمون ناهار و شام رو درست کنیم … مردا مشغول درست کردن اتیش شدن و ماها مشغول سیخ زدن جوجه ها … فریبا کنار گوشم گفت:
– اوی مواظب دستت باشا … نزنی خودتو ناکار کنیا … حال و حوصله دادای آرشاویر رو ندارم …
با پوزخند گفتم:
– حالا نیست که اونم خیلی نگران منه … می بینی که داره چی کار می کنه؟
– ولش کن بابا … این مردا رو فقط خالقشون می شناسه …
– پس حرف بیخود نزن …
شهریار برای سرکشی به خانوما اومد. آرشاویر و احسان هم پشت سرش بودن … گفت:
– خسته نباشین خانوما … اون جوجه تندا رو سیخ کردین؟
جوجه ها رو دو مدل درست کرده بودن … یه مقدارشو با فلفل زیاد و زعفرون دوبل … یه مقدارشو معمولی … فریبا سریع گفت:
– تندارو توسکا داره سیخ می کنه … آخراشه دیگه فکر کنم …
آرشاویر بقیه سیخا جوجه رو برداشت و از کنارم رد شد … لحظه آخر فقط برگشت و به دستام که پر از مایه جوجه ها بود خیره شد و بعدم رفت … ای بگم خدا چی کارت کنه! اون نگاهت چی شد آخه؟!!!!! دلم براش تنگ شده … آخه لعنتی چرا داری مجازاتم می کنی؟ آهی کشیدم و آخرین جوجه ها روهم به سیخ زدم و گرفتم جلوی شهریار … شهریار سینی رو گرفت و تشکر کرد … منم رفتم دستامو شستم … سه ربع بعد همه سر سفره نشسته بودیم و جوجه ها حاضر و آماده وسط سفره چشمک می زدن … یاد سیزده به درا افتادم که همه اش جوجه درست می کردن و من به زور می خوردم … بابا می گفت یه روز هزار روز نمی شه زشته تو تافته جدا بافته بشی و چیز دیگه بخوری … یاد حرف بابا افتادم و با بی میلی مشغول خوردن یه تیکه بال شدم … شهریار سینی جوجه رو از وسط سفره برداشت و گرفت جلوی آرشاویر …
– بخور پسر جون داشته باشی آهنگ ما رو با اون صدای منحصر به فردت عالی در بیاری …
آرشاویر لبخند زد و گفت:
– ممنون … راستش من فقط از این تندا می خورم …
– آخه اونا ممکنه واسه صدات بد باشه …
– نه مشکلی نیست …
نگاش کردم … اونم داشت نگام می کرد … تا نگاهمو دید نگاشو دزدید.این چه رسمی بود؟ اومدم اینجا راحت باشم و با فکر آزاد در موردش تصمیم بگیرم … خبر نداشتم می یام اینجا عاشقش می شم! عاشق؟!!! نه … شاید هم یه وابستگی کوچیک بود … صدای طناز کنار گوشم بلند شد:
– من یا باید این شهریارو تور کنم یا آرشاویرو یا احسانو … می میرم به خدا !
با خنده گفتم:
– طناز!
– زهرمار!
سرمو انداختم زیر و ریز ریز خندیدم … حق داشت بنده خدا … ادامه داد:
– ولی اگه بخوام الویت بندی کنم اول می گم آرشاویر …
تند نگاش کردم … حیف که دوستم بود وگرنه چشاشو در می آوردم … بی توجه به من زل زده بود به آرشاویر و گفت:
– ماشالله! خوشگل … خوش هیکل … خوش تیپ … اصلا همه اینا به درک! خوش صدا ….
نفسمو مثل آه دادم بیرون … تصور اینکه اون منو نخواد دیگه حس بدی برام به وجد می آورد … یه حس خیلی بد که حتی می تونست اشکمو در بیاره …
بعد از خوردن ناهار و جمع کردن بساط از وسط ویلا قرار شد یکی دو ساعتی استراحت کنیم و بعدم بریم واسه فیلمبرداری … چند تا صحنه عصر داشتیم و بقیه اکثرا توی شب و توی جنگل بود … فکرشم منو می ترسوند … بیچاره کسایی که می خواستن این فیلمو ببینن!
استراحت دو ساعته حسابی سر حالم آورد … رفتم زیر دست فریبا برای گریم … گریم مال سکانس های وسط فیلم بود … یه دختر رنگ و رو پریده با موهای آشفته دور صورتش … یه دختری که نگاش می کردی فکر می کردی سکته کرده … طناز هم گریمش مشابه من بود …. ما دو تا شده بودیم دو تا دوست که اومدیم شمال توی ویلای بابای من … اما متاسفانه گیر یه سری روح سرگردون توی جنگل می افتیم … تا رفتم بیرون دیدم همه چیز آماده است … بازیگرای اصلی این فیلم من و طناز بودیم … یه بازیگر مرد معروف هم داشتیم که بعدا می یومد و فقط چند تا سکانس قرار بود بازی کنه … یه جورایی می شد ناجی من و طناز … و عاشق من! رفتیم توی جنگل … همه جا تاریک شده بود … صدای هوهوی باد فضا رو ترسناک تر کرده بود … آرشاویر لب تراس ایستاده بود و داشت نگامون می کرد … مازیارم کنارش تند تند یه چیزایی رو توضیح می داد و اونم سر تکون می داد فکر کنم داشت راجع به فیلم براش می گفت … با دستور آقای شهسواری رفتیم سر صحنه … با اینکه بچه ها همه بودن اما من واقعا ترسیده بودم … بعد از شنیدن سه دو یک حرکت هر دو شروع کردیم به دویدن … با تموم وجود می دویدیم و دوربین هم به دنبالمون … طناز خورد زمین … نشستم کنارش هر دو نفس نفس می زدیم … جیغ زدم:
– پاشو …. الان می رسن …
طناز با بغض و عجز گفت:
– نمی تونم …
سعی کردم بلندش کنم که صدای خش خش اومد … سکته رو زدم قشنگ … هر دو برگشتیم به سمتی که صدای خش خش می یومد … یهو یه آدم با موهای ژولیده و بلند از لای بوته ها اومد بیرون … داشت روی زمین خودشو می کشید … یعنی اون لحظه جیغم واقعی و از ته دل بود … طناز هم بدتر از من … جفتمون عقب عقب خودمون رو می کشیدیم روی زمین و جیغ می زدیم … اون موجود عجیب هم که البته می دونستم یکی از بچه های پشت صحنه است داشت دنبالمون می یومد … این صحنه رو توی فیلمنامه خونده بودم اما فکرشم نمی کردم گریم این یارو اینقدر ترسناک باشه! بالاخره طنازو کشیدم از روی زمین بالا و دوتایی پا گذاشتیم به فرار … صدای کات آقای شهسواری بلند شد … همزمان صدای دست و هورا هم بلند شد … اینقدر واقعی ترسیده بودم که همه حال کرده بودن! اما خبر نداشتن من تا مرز سکته رفتم! فریبا که حسمو فهمیده بود خودشو رسوند به من دستمو گرفت و گفت:
– خوبی؟
آب دهنمو قورت دادم و سرمو تکون دادم … گفت:
– می خوای برات آب قند بیارم؟
– نه بابا … آبروم می ره …
– تابلو بود واقعا ترسیدی … منم ترسیده بودم …
– نه بیخیال … خوبم …
– باشه …پس مواظب خودت باش …
بعد از اون دو پلان دیگه هم گرفته شد … درصد ترسم هی داشت بالاتر می رفت ولی به روی خودم نیاوردم تا بالاخره تموم شد و همه رفتیم داخل ویلا … بعد از خوردن شام که اینبار کباب بود رفتیم که بخوابیم … حس می کردم تب دارم … اما می دونستم به خاطر ترس زیاد درجه حرارت بدنم رفته بالا … اون لحظه اصلا آرشاویر رو نمی دیدم … وقتی داشتیم می رفتیم بخوابیم فریبا گفت:
– نمردیم امروز یه بخاری از این یارو دیدیم …
– یارو؟
– آرشاویر دیگه …
کنجکاوانه گفتم:
– چی کار کرد مگه؟!
– نگرانت شده بود … سر سفره همه حواسش به تو بود …
– وا مگه من چمه؟
– شاید اونم فهمیده ترسیدی …
– عمراً! توام چون منو خوب می شناسی فهمیدی وگرنه بقیه فکر کردن دارم بازی می کنم …
– نمی دونم … ولی اینو می دونم که نگرانت بود …
توی دلم گفتم امیدوارم! اما به اون فقط گفتم شب بخیر و رفتم توی تختم …
داشت بهم نزدیک می شد … هر چی خودمو می کشیدم عقب فایده ای نداشت … یه ذره دیگه بیشتر باهام فاصله نداشتم … یهو پامو چنگ زد … چشمامو بستم و از اعماق وجودم جیغ کشیدم … از صدای جیغ خودم از خواب پریدم و صاف نشستم سر جام … همه تنم عرق کرده بود … چراغ اتاق روشن شد و طناز و فریبا و اون دو تا دختر بیچاره هجوم اوردن طرفم … فریبا سریع بغلم کرد … سرمو توی بغلش قایم کردم و هق هق کردم … چه خواب وحشتناکی بود از بس امشب ترسیدم این بلا سرم اومد … فریبا آروم می گفت:
– هیچی نیست عزیزم … خواب بود … هیچی نیست آروم باش ..
چند ضربه به در خورد … و دنبال اون صدای مازیار اومد:
– فریبا … خانومی بیداری؟ کی بود جیغ زد؟!
فریبا منو انداخت تو بغل طناز و رفت جلوی در اول شالشو انداخت روی سرش بعدم درو باز کرد و رفت بیرون … صداشونو به خوبی می شنیدم …
– چیزی نیست … توسکا خواب بد دیده بود …
مازیار گفت:
– آرشاویر همه اش تقصیر توئه … از بس نفوس بد زدی … اینقدر گفتی اون واقعا ترسیده واقعا ترسیده که بلا سرش اومد …
آرشاویر بی توجه به مازیار گفت:
– حالش خوبه فریبا خانوم؟!
– آره بیدار شده … خوبه …
– صدای … صدای گریه توسکاست؟!
– یه کم گریه کنه خوب می شه … ترسیده خوب …
– لازم نیست ببریمش درمونگاه ؟
– درمونگاه؟ نوک این کوه؟ وسط جنگل؟ بیخیال! نه بابا چیزیش نیست …
– خوب می بریمش شهر … کاری نداره که …
فریبا خندید و گفت:
– نگران نباشین … به خدا هیچیش نیست … یه خواب بوده دیگه …
مازیار گفت:
– باشه خانومم برو پیشش … تنهاش نذارین … ما هم می ریم بخوابیم … هر چند که این آقا از سر شب تا حالا بیداره …. بیشتر از اینکه از صدای جیغ توسکا از خواب بپرم از صدای بلند شدن این از روی تخت و شیرجه رفتنش توی در بیدار شدم … نشسته بود روی تختش تا همین حالا …
صداشون کم کم ضعیف شد و فریبا اومد تو … با دیدن من توی بغل طناز لبخندی زد و گفت:
– چه طوری؟! نصف عمرمون کردی دختر این جیغ از بنفش رد شده بود تو مایه های زرشکی بود!
همه خندیدیم و من گفتم:
– ببخشید بیدارتون کردم … خواب بدی بود …
– فدای سرت عزیزم … حالا بهتری؟
با شنیدن حرفای آرشاویر معلومه که بهترم! اما به روی خودم نیاوردم و فقط گفتم:
– آره خوبم … بخوابین تو رو خدا … همه اش تقصیر من شد …
فریبا هلم داد روی تخت و گفت:
– گمشو بکپ! ما خوابمون می بره راحت و آسوده …
طناز چراغ رو خاموش کرد و اومد بخوابه … فریبا کنار گوشم گفت:
– بیچاره رنگ به روش نبود … دعا کن اونم بخوابه …
و من دعا کردم … کاش راحت ترین خواب دنیا رو بکنه … عشق مهربون و مغرور من!
صبح که بیدار شدم همه بیدار شده بودن ولی توی اتاق بودن و داشتن آماده می شدن … فریبا با دیدن من گفت:
– پاشو دیگه تنبل خان … می خوایم بریم شهر خرید کنیم …
نشستم سر جام و گفتم:
– خرید؟ چی می خوایم بخریم؟
– نمی دونم … گفتن حاضر شین تا بریم خرید …
کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم:
– شماها چه سحرخیز شدین …
طناز گفت:
– همچین سحرخیزم نیستیم ساعت نه و نیمه …
– من که سرم درد می کنه ولم می کردین تا عصر می خوابیدم … دیشبم که نتونستیم بخوابیم!
– راستی دیشب چه خوابی دیدی؟
الکی گفتم یادم نیست دوست نداشتم برام دست بگیرن … من خودم از فیلمای ترسناک همیشه فراری بودم! حالا شده بودم بازیگر یه فیلم ترسناک … خدا بخیر بگذرونه با بقیه فیلم … بچه ها حاضر شدن و رفتن بیرون فقط فریبا موند … گفتم:
– فریبا من نمی یام …
– وا! نمی شه باید بیای هیشکی اینجا نمی مونه … تنها تو این ویلا سکته می کنی توام که مستعدی!
خندیدم و گفتم:
– گمشو …
– پاشو … پاشو حاضرشو بچه ها دارن صبحونه رو حاضر می کنن …
به ناچار بلند شدم و رفتم جلوی آینه … چشمام حسابی پف کرده بود … یه مداد چشم برداشتم و کشیدم توی چشمم … یه رژ هم مالیدم روی لبم و بعد از عوض کردن لباسم با فریبا رفتیم بیرون … بچه ها تند تند داشتن سفره رو پهن می کردن … همه اش می ترسیدم کسی به غیر از هم اتاقی هام و آرشاویر و مازیار هم از صدای جیغم بیدار شده باشن … دوست نداشتم مسخره ام کنن … ولی خدا رو شکر انگار کسی نفهمیده بود چون چیزی نگفتن … آرشاویر هم همراه بقیه داشت کمک می کرد … یه پسر مغرور خاکی! بی اراده داشتم با لبخند نگاش می کردم که فریبا زد سر شونه ام و گفت:
– نیشتو ببیند تابلو …
خنده امو خوردم و اخم کردم … یه دفعه آرشاویر برگشت سمت من … قلبم ریخت … یه نگاه عمیق بهم کرد و نگاشو برگردوند … آهم بلند شد … دیگه همه اش نگاشو می دزدید … این همون پسریه که دیشب نگران من شده بود؟! همه نشستیم سر سفره و با هر هر خنده های پسرا و جوابای بامزه دخترا صبحونه رو خوردیم … بعدش همه برگشتیم توی اتاقامون که حاضر بشیم و بریم خرید … خیلی زود همه حاضر و آماده رفتیم بیرون … بازم من سوار ماشین شهریار شدم و این بار آرشاویر حتی بهم تعارف هم نکرد که برم توی ماشینش … لجم از این می گرفت که عقب ماشینشو پر از دختر میکرد … حالا باز خوبه که مازیار می شینه کنار دستش وگرنه من از حسودی دق می کردم … عقب نشستم و فریبا رو هم به زور آوردم پیش خودم … فریبا با هیاهو گفت:
– کجا می ریم شهریار؟
– می ریم شهر …
– بابا این همه آدم معروفو می خوای ببری تو بازار؟
– اونجا هماهنگ کردیم …. چند نفر مامور دنبالمون می یان تا با خیال راحت بریم و برگردیم …
– امیدوارم لوکیشن لو نره …
آینه اش رو روی من تنظیم کرد و گفت:
– نه … حواسمون هست … بعدم اینجا ملک شخصیه … کسی نمی تونه نزدیکش بشه …
شونه ای بالا انداختم و هیچی نگفتم … شهریار بازم تو آینه اش نگاه کرد اما اینبار نه به من … به پشت سرمون و گفت:
– فریبا این دوست شوهرت چیزیشه؟
– کی؟!
– آرشاویر پارسیان دیگه …
– نه ! … چطور مگه؟
منم با کنجکاوی بهش نگاه کردم … پوزخندی زد و گفت:
– بدجور به من نگاه می کنه … انگار ارث باباشو طلبکاره …
فریبا گفت:
– نه بابا … کلا نگاهاش خشنه … مشکلی نیست … به خودت نگیر …
بعد در گوش من پچ پچ کرد:
– بچه پرو زن مردمو سوار ماشینش می کنه هی برای من بغ بغو هم می کنه … خل دیوونه!
خنده ام گرفت و لبمو گاز گرفتم … ماشین راه افتاد و همه دنبال هم راه افتادیم سمت شهر … دوباره اون جاده پر پیچ و خم و سنگلاخی را طی کردیم تا بالاخره بعد از چهل و پنج دقیقه رسیدیم به مسیر آسفالت و رفتیم سمت شهر … به بازار که رسیدیم صبر کردیم تا به قول فریبا بادیگاردا بیان و بعد پیاده بشیم … خیلی زود رسیدن و همه پیاده شدیم … همین که وارد بازار بزرگ شهر شدیم توجه همه به سمتمون جلب شد و سیل جمعیت اومد طرفمون … اول یه کم وقتمون به امضا دادن و عکس گرفتن گذشت تا اینکه بالاخره مامورا تونستن مردم رو متفرق کنن و ماها رفتیم دنبال خریدمون … هر چند که خرید واسه آدمای معروف خیلی سختی ها داره … قیمت ها رو دو برابر می گن … صد تا جنس غیر از اون چیزی که خریدی می خوان بهت بچسبونن و هزار تا مشکل دیگه … یه عالمه خوراکی واسه ویلا خریدیم با یه مقدار وسیله که بچه ها برای فیلمبرداری می خواستن … وقتی همه خریدا انجام شد تصمیم گرفتیم برگردیم … تو راه برگشت … توی یکی از مغازه ها چشمم یه جفت صندل خوشگل رو گرفت و بی اراده رفتم سمت ویترین … زل زده بودم بهش … یه دست کت شلوار خوش دوخت داشتم که این صندل ها خیلی بهش می خوردن … رفتم داخل مغازه … فروشنده یه پسر قد بلند بود … موهای بوری داشت و سنش می خورد بیست و دو سه ساله باشه … قیافه خوبی داشت … ولی نگاه عسلیش اصلا به دل نمی نشست … به پشت سرم نگاه کردم … هیچ کس دنبالم نیومده بود تو! پس فریبا کجا بود؟!!! دیگه نمی شد برم بیرون تصمیم گرفتم سریع صندل ها رو بخرم و برم … پسره با نیش گشاد گفت:
– خیلی خوش اومدین خانوم مشرقی … خبر اومدنتون تو بازار ما مثل بمب ترکیده …
خیلی جدی گفتم:
– ممنون … می شه لطف کنین اون صندلی مشکیه توی ویترین رو برام بیارین …
– خواهش می کنم! مغازه متعلق به شماست … چه سایزی؟!
– سی و هشت …
سریع صندل رو آورد و گذاشت روبروم … خودش هم نشست روی صندلی کنارم و گفت:
– مطمئنم خیلی به پاتون می یاد …
توجهی به حرفش نکردم … کفش اسپرتمو در آوردم و صندلو پام کردم … با سنگینی نگاهش سرمو بالا اوردم …
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
– قیمتشون چقدره؟
لبخندی پلید زد و گفت:
– قابل شما رو نداره … ارزش شما کل این مغازه است … یه جفت صندل که چیزی نیست …
با اخم نگاش کردم و گفتم:
– بفرمایید لطفا …
فکر کنم ترسید چون سریع قیمت رو گفت … بعدم رفت دم در و در حالی که به بیرون سرک می کشید گفت:
– فکر کنم گروهتون همه رفتن …
اون یکی صندل رو هم پام کردم … رفتم جلوی آینه که ببینم به پام می یاد یا نه تا سریع بخرم و برم بیرون … دیگه داشتم نگران می شدم … خداییش توی پام خیلی قشنگ بود … دوباره نشستم روی زمین و خم شدم تا بند صندل رو از دور مچ پام باز کنم که اونم زانو زد جلوی پام … دستشو آورد جلو و گفت:
– اجازه بدین کمکتون کنم …
اینقدر شوکه شدم که دستم همونجا خشک شد و زل زدم بهش … قبل از اینکه دستش برسه به مچ پام صدایی بلند شد:
– شاید بهتر باشه من به شما کمک کنم تا از جلوی پای این خانوم متشخص بلند بشی و دستتو هم تا نشکسته بکشی عقب …
چنان با عشق به آرشاویر نگاه کردم که به بابام تا حالا اونطوری نگاه نکرده بودم … پسره شوکه شد … آب دهنشو قورت داد … آروم از جا بلند شد و گفت:
– سلام آقای پارسیان … خیلی خوش اومدین … من قصد جسارت …
– دهنتو ببند!
پسره خفه شد … آرشاویر با نگاه خشنش به من خیره شد و گفت:
– این صندل ها رو می خوای؟
فقط سرمو تکون دادم … آرشاویر رفت جلوی پسره و گفت:
– قیمت اینا چقدره؟
پسره مرز سکته بود … گفت:
– قابل …
– قیمت؟!!!!
منم ترسیدم … دیگه اون بدبخت که خطا هم کرده بود هیچی! قیمتو گفت … صندل ها رو بردم گذاشتم روی میز تا برام بذاره توی جعبه … پسره سریع صندل ها رو گذاشت تو جعبه و بعدم داخل نایلون و داد دستم. نابلون رو گرفتم و به آرشاویر خیره شدم … آرشاویر هم یه تراول در آورد گذاشت روی میزش و گفت:
– بقیه اش هم باشه واسه خودت … بهتره بری پیش چشم پزشک تا چشماتو یه چک آپ بکنه … یه کم زیادی می دوه … دوست دختر بازیگر داشتن با کلاس هست! اما خیلی خیلی گنده تر از دهنته جوجه!
لال شده بودم به معنی واقعی کلمه … اینو که گفت دست منو گرفت و کشید به سمت بیرون … هیچی نمی تونستم بگم … اول تصمیم داشتم پول صندل های رو بهش بدم اما پشیمون شدم … یه یادگاری داشتن از آرشاویر لذتش بیشتر بود … بذار فکر کنه من پروام! تا اومدیم بیرون گفت:
– همینجور سرتو می ندازی زیر از گروه فاصله می گیری؟! نمی فهمی موقعیتت طبیعی نیست؟ این همه مامور دنبال ما راه افتادن که تو واسه خودت سرخود راه بیفتی بری؟ خیلی بچه ای! یه جفت صندل حواستو پرت کرد؟
داشت منو سرزنش می کرد؟! اخم کردم و گفتم:
– اونقدر بزرگ شدم که بتونم از خودم دفاع کنم …
پوزخندی زد و گفت:
– آره دیدم …
هر کس که می خواست بیاد طرفمون آرشاویر با جمله ببخشید عجله داریم دکش می کرد و با سرعت منو دنبال خودش می کشید … بغض کرده بودم طاقت نداشتم باهام اونجوری حرف بزنه … دستم داشت تو دستش له می شد … دیگه طاقت نیاوردم و گفتم:
– تو چت شده؟! چرا اینجوری می کنی؟!
با پوزخند گفت:
– چیه؟ ناراحت شدی؟ خودت خواستی … نخواستی؟ پس دیگه غر نزن … بدو تا همه نگران نشدن …
– تو .. تو برای چی دنبال من بودی؟
– دنبال تو نبودم … فقط یه لحظه متوجه شدم رفتی تو مغاره … بعدم همه رفتن این بود که من اومدم دنبالت … حوصله نداشتم گم بشی و گروه رو یه روز معطل کنی …
– تو حق نداری با من اینجوری حرف بزنی … اصلا تو کی هستی؟
با غیض زل زد توی چشمام و گفت:
– آرشاویر پارسیان …
صدای شهریار نذاشت دو تا داد دیگه سرش بکشم تا خالی بشم:
– کجایین شما دوتا ؟ فکر کردم گم شدین …
آرشاویر با سرعت راه افتاد سمت ماشینش و گفت:
– خانوم مشرقی خرید داشتن …
شهریار اومد سمتم و گفت:
– چرا نگفتی تا همه وایسیم؟
– حواسم نبود …
– خیلی خب حالا برو سوار شو … بیشتر از این جایز نیست بمونیم … بازارو به هم ریختیم …
بغضمو فرو دادم و سوار شدم … فریبا مشغول حرف زدن با طناز بود و ماشین رو گذاشته بودن روی سرشون … ولی من ساکت و بغ کرده به بیرون خیره شدم تا رسیدیم … دلم گرفته بود … دلم محبت آرشاویر رو می خواست … دلم عشق پاکشو می خواست … خدایا غلط کردم گفتم نمی خوام … ببخشید … با خودم بودم … اما انگار دیگه خیلی دیر شده بود … نه نمی ذارم دیر بشه … باید بهش حالی کنم پشیمونم … باید بهش بفهمونم منم دوسش دارم … اون دل منو برده … الان دیگه محتاج محبتشم … محتاج عشقشم …
با توقف ماشین تازه متوجه شدم رسیدیم و رفتم پایین … کمک بچه ها چند تا تیکه وسیله رو بردم تو … آشپز هم اومده بود و برامون یه غذای شمالی خوش آب رنگ درست کرده بود … همه حسابی گرسنه بودیم … البته من با وجود گرسنگی زیاد چند لقمه بیشتر نتونستم بخورم … هر وقت به آرشاویر نگاه می کردم اونو متوجه هر جایی می دیدم جز خودم … داشتم عذاب می کشیدم … وقتی خواستیم سفره رو جمع کنیم سریع رفتم کنارش و دستم رو دراز کردم تا بشقابایی که تو دستش بود رو بگیرم و گفتم:
– بده به من … دیگه از امروز آقایون لازم نیست کار کنن …
یه تای ابروشو پروند بالا و گفت:
– خودم می تونم … نیازی به کمک نیست …
بعدم از کنارم گذشت و رفت … بغضم شدت گرفت … سریع قبل از اینکه کسی متوجه دگرگونی حالم بشه زدم از ویلا بیرون … جنگل های اطراف می تونستن آرومم کنن … باید خودمو آروم می کردم نمی خواستم هیچ کس اشکمو ببینه …
از ویلا رفتم بیرون و آروم آروم راه جنگل رو پیش گرفتم … از بالا بلندی ها رد می شدم و اشک صورتمو خیس می کرد … دلم خیلی گرفته بود … آرشاویر نامرد دست پیشو گرفته بود … عوض اینکه من برای اون طاقچه بالا بذارم و حرصش بدم اون داشت این کارو می کرد … باید یه روش دیگه در پیش می گرفتم … من با دیدن مهربونی ها و توجه های خاص آرشاویر داشتم کم کم وابسته اش می شدم … اولین بار بود که یه مرد اینجوری وارد زندگیم شده بود و حالا می خواست بشه عشق اولم ولی محال بود بهش اجازه بدم ازم سو استفاده کنه … از احساسم … از محبتم … احساس من عین یه بچه نوپاست … نمی ذارم جون نگرفته بال و پرش رو بشکنن … همینجور که از بین درخت ها می رفتم با خودم حرف می زدم:
– هی می گن مراعاتشو بکن … هواشو داشته باش! حسادتشو تحریک نکن … د آخه کجایین که ببینین اون داره چی کار می کنه؟!!
همینجور که می رفتم حواسم هم بود که مسیر رو گم نکنم … صدای چهچهه پرنده ها داشت آرومم می کرد … واقعا جنگل آرامش عجیبی داشت … رسیدم به یه جایی که جلوی روم رو دیواری از درخت ها و خزه ها گرفته بود … یه روزنه باریک فقط وجود داشت که به زور ازش رد شدم و از چیزی که اونطرف دیوار دیدم بی اراده جیغ کشیدم …. یه چشمه بود … گرد و بزرگ… با آب شفاف … تا تهش پیدا بود … همه سنگ ریزه های کفشو می شد با چشم دید … ماهی های ریز و درشت توش در حال شنا بودن و یه رود باریک ازش جدا می شد و توی دل درختا از نظر غایب می شد … خشک شده بودم سر جام و داشتم به این منظره بدیع نگاه می کردم … مهی که اطراف رو گرفته بود صحنه رو رویایی تر کرده بود … آروم آروم به چشمه نزدیک شدم … آب از دل زمین قل می زد … اینقدر این آب شفاف بود که بی اراده کفشامو از پام در آوردم … انگار همه غصه هام یادم رفته بود … نشستم لب چشمه روی چمن ها و پاهامو آروم کردم داخل آب … عجیب بود! آبش خیلی سرد هم نبود! جون می داد برای شنا … از صدای خش خش برگ های پشت سرم سریع برگشتم … از فکر اینکه یه جونوری چیزی باشه قلبم داشت تند تند می زد … قامت آرشاویر که از دیوار خزه ها رد شد نفس حبس شده مو آزاد کرد … تا حالا دقت نکرده بود چقدر قد بلنده! پیپش گوشه لبش بود … آروم بهم نزدیک شد و با بهت گفت:
– این بهشتو از کجا پیدا کردی؟!
لبخند زدم و گفتم:
– می بینی چقدر قشنگه؟!!! هنوز باورم نمی شه بیدارم … خدا چه مناظر زیبایی دور از چشم بشر خلق کرده! تازه این یکیشه … ببین چند صد هزارتای دیگه هم هست …
زل زد به آب و گفت:
– فوق العاده است …
– تو از کجا اینجا رو پیدا کردی؟
انگار مسخ شده بود … چون همونطور که خیره به آب مونده بود پیپشو از دهنش در آورد و گفت:
– فقط من دیدم از ویلا زدی بیرون … حس کردم حالت خوب نیست … اومدم دنبالت … یه ساعت دیگه فیلمبرداریه …
پامو از آب در آوردم و گفتم:
– پس برگردیم … نگران می شن بچه ها …
چشم از آب گرفت و گفت:
– یادم باشه دوربین بیارم چند تا عکس فوق العاده از اینجا بگیرم … منظره اش منحصر به فرده …
– آره خیلی قشنگه …
دوتایی از دیوار سبز عبور کردیم و آرشاویر گفت:
– نترسیدی این همه راهو تنها اومدی؟ نگفتی گم می شی؟!
– نه .. حواسم بود … مسیرو حفظ کردم …
– یعنی اگه من دنبالت نمی یومدم خودت راهو پیدا می کردی؟
الکی خندیدم و گفتم: