رمان توسکا
رمان توسکا پارت 10
– هیچی … فقط داری دیوونه ام می کنی … دوست داری حرصم بدی …
– نه … من …
منو گذاشتم روی زمین :
– می دونی که زورم از تو خیلی بیشتره …
– تو … تو چی می خوای از من؟
– هیچی … فقط می خوام تنبیهت کنم …
– به چه جرمی؟
– به جرم اینکه وقتی هنوز زن منی می ری سوار ماشین یه نفر دیگه می شی … برام زبون درازی می کنی … اذیتم می کنی … می خوای بهم بگی دیگه مال من نیستی …
چشاش مسخم کرده بود … انگار یادم رفته بود تا چند لحظه پیش داشتم از زور دستشویی خفه می شدم … آب دهنمو قورت دادم و به برق نگاش خیره شدم … زمزمه کرد:
– پاش بیفته من همون آرشاویرم …
– نه … تو عوض شدی … حس می کنم هیچ وقت نشناختمت …
– خوب این آرشاویرو بشناس …
– سخته …
لبخند زد … یه لبخند مردونه که دلم براش ضعف رفت … سرمو بردم بالاتر … فاصله ش باهام کم شد…باد با موهام بازی می کرد و صحنه رویایی درست شده بود … به خصوص که درست کنار یکی از لامپ های پایه بلند ایستاده بودیم و نور نصف صورتمون رو روشن کرده بود … نمی دونم چقدر گذشت… لبخند روی صورت هر دومون بود … یعنی همه چی تموم شد؟ این یعنی آشتی؟ از این آشتی ناراحت نبودم … من آرشاویر رو دوست داشتم … الان هم که خوب شده بود می شد با بخشش همه چیز رو فراموش کرد … می شد همه چیز رو از نو ساخت می شد دوباره عاشق شد … اما …. آرشاویر گفت:
– خیلی دوست داشتم قبل از فسخ صیغه …. یه بار دیگه لمست کنم… ممنون که این فرصت رو بهم دادی …
لبخند روی لبم خشک شد! فسخ صیغه؟! ولی … ولی آخه چرا؟! ما … ما که دیگه مشکلی نداشتیم … همه سوال ها تو ذهنم باقی موند چون دستشو کرد توی جیبش و قدم زنون ازم دور شد … از پشت نگاش کردم … اشک صورتم رو خیس کرد … اون آروم می رفت و من تازه می فهمیدم چقدر برام دست نیافتنی شده … تازه می فهمیدم چقدر دوستش دارم … اینقدر نگاش کردم تا وارد ساختمان شد … سرمو گذاشتم روی پام و اجازه دادم اشکام صورتم رو بشورن … یعنی همه چیز تموم شد؟ به همین راحتی؟ پس چرا دوباره پا گذاشت توی زندگیم؟ چرا اومد و خودش رو به رخم کشید؟ خدایا این چه عذابی بود؟ تا کی باید این عذاب رو تحمل کنم؟! تا کی؟ شاید نیم ساعتی اشک ریختم تا دلم آروم تر شد … بلند شدم و پاورچین پاورچین رفتم داخل … بعد هم رفتم دستشویی … مونده بودم کجا برم … الان نمی شد برم خونه چون بابا شک می کرد … باید یه جایی می خوابیدم … داخل اتاق که نمی شد رفت … رفتم بالا تا ببینم می شه توی اتاق آرشین خوابید یا نه …
به در اتاق آرشاویر که رسیدم از چیزی که دیدم چشمام گرد شد … دستگیره در سر جاش بود … انگار نه انگار که این در خراب بوده … دستمو بردم سمت دستگیره و در به راحتی باز شد … دوست داشتم چشمامو ببندم و از ته دل داد بزنم :
– آرشاویـــــر….
ولی حیف که همه بیدار می شدن … چشمامو بسته بودم و دستمو مشت کرده بودم که صداش از پشت سر بلند شد:
– الان خیلی دوست داری اون مشت رو بکوبی فرق سر من … نه؟
برگشتم و با غیض گفتم:
– دقیقا!
لبخندی زد و گفت:
– اینم یه تنبیه دیگه واسه اینکه تو چشمای من زل نزنی و بگی شهریار می یاد دنبالم …
– پس … پس انتظار داشتی با اون همه منتی که سرم گذاشتی بیام سوار ماشین تو بشم؟
– نه … با آژانس می رفتی راحت تر بودم …
– خیلی … خیلی …
– خیلی چی؟ پرو ام؟
– اون واست کمه …
خندید و در حالی که به سمت یکی دیگه از اتاقا می رفت گفت:
– برو بخواب خانوم … سر فیلمبرداری باید سرحال باشی …
اجازه نداد حرف دیگه ای بزنم … رفت توی اتاق و در رو بست … وای خدا اگه جیغ نمی زدم می مردم … رفتم توی اتاق و سرمو فرو کردم توی بالش و از ته دل جیغ زدم … این کلا دوست داشت منو خل کنه … دیگه داشتم ازش نا امید می شدم … حسود … کینه ای … اما یه چیزی رو نمی تونستم انکار کنم … تنبیهاش همه جوره برام شیرین بود … درسته که بهم ضد حال می زد ولی موندن اینجا … همه و همه برام شیرین بودن … حتی اگه باعث بشه وجهه ی من پیشش خراب بشه من این تنبیه ها رو دوست داشتم … دراز کشیدم روی تختش … بوی عطرش … …چرا این بو آرومم می کرد … اینقدر آروم که دیگه به حرفاش فکر نکردم … فقط به خاطرات خوبمون فکر کردم و خوابم برد …
صبح با نوازش دست آرشین بیدار شدم … انگار همه چی یادم رفته بود … چون به محض دیدن لبخندش منم لبخند زدم … گفت:
– صبح بخیر می بینم که داداش من از تبعید درت آورده …
کش و قوسی به بدنم دادم و خندیدم و گفتم:
– صبح توام بخیر … آره والا … می بینی با من چی کار می کنه؟ الکی فقط می خواست من شب اینجا بد خواب بشم …
دروغ که حناق نمی شد! به این راحتی خوابیده بودم …
– درو کی برات باز کرد؟
– دیشب دستشویی داشت خفم می کرد مجبور شدم بهش زنگ بزنم …
– فکر کنم تا صبح نخوابیده … چون چشاش سرخ سرخه …
– حقشه! تا این باشه بلا سر دختر مردم نیاره …
گونه امو نوازش کرد و گفت:
– آخه این دختر مردمو دوست داره …
– بیخیال آرشین …
– به جون خودم اگه دروغ بگم … من داداشمو می شناسم … آهنگی که دیشب خوند رو نمی دونم شنیدی یا نه ولی تو ایتالیا مدام گوش می کرد … من مطمئنم اونو به یاد تو گوش می کرد … اون یه لحظه هم از فکرت بیرون نیومده … دیشب با این نقشه بچه گونه اش تو رو اینجا نگه داشت که فقط حست کنه … باورت نمی شه تا وقتی مطمئن نشد خوابت برده از پشت در اتاق تکون نخورد … مانتوی تو توی اتاق من بود … اون خودش آورده بود گذاشته بود اینجا تا تو رو بکشه توی اتاق خودش … عین پسر بچه های هجده ساله شده …
دل رو زدم به دریا و گفتم:
– پس دلیل این رفتاراش چیه؟
– این سوالیه که خودم هم دوست دارم جوابشو بدونم …
پوزخندی زدم و گفتم:
– مردا رو فقط خدا می شناسه …
اونم لبخندی زد و گفت:
– من ته و توی قضیه رو در می یارم خانومی … حالا پاشو بریم صبحونه بخوریم … ارشاویر عین میرغضب نشسته سر میز نمی ذاره کسی صبحونه بخوره …
– وا برای چی؟
– گفت صبر کنیم تا توام بیای …
– اوا خدا مرگم بده … زشته جلو مامان بابات …
– اونا لذت هم می برن از این کارای آرشاویر … حالا فقط بلند شو بریم پایین …
از جا بلند شدم … دستی توی موهام کشیدم … لباسام بدجور چروک شده بود … داشتم با دستم می کشیدمش که آرشین گفت:
– اِه اِه بذار یه لباس راحت بهت بدم …
– نه بابا دیگه لازم نیست الان که می خوایم بریم …
– خب با این لباس که نمی تونی بری سر فیلمبرداری اجازه بده من یه لباس از خودم بهت بدم …
نذاشت حرف دیگه ای بزنم … سریع از اتاق رفت بیرون و لحظاتی بعد با یه شلوار جین مشکی رنگ و یه تی شرت مشکی که روش یه قلب بزرگ سرخ کشیده شده بود اومد توی اتاق و گفت:
– اینا رو بپوش … تی شرتش نوئه … شلواره رو ولی چند بار پوشیدم …
ناچارا ازش گرفتم و گفتم:
– مسئله ای نیست بابا … دستت هم درد نکنه …
شلوار و تی شرت رو پوشیدم … … معذب به خودم نگاه کردم و گفتم:
– زیادی تنگ نیست ارشین …
– نه … روش مانتو می پوشی و می ری …
– نه .. واسه الان می گم …
– الان مگه کی پایینه؟ مامان بابا آرشاویر …. نامحرم که نیست …
حق با اون بود … باید دست از دلم بر می داشتم شونه ای بالا انداختم و دو تایی رفتیم پایین … همین که به میز صبحونه نزدیک شدیم پدر جون با صدای بلند بهم سلام کرد و منم با لبخند جواب دادم … مامان آرشاویر هم با لذت به سرتاپام نگاه کرد و صبح بخیر گفت .. از همه بدتر نگاه خیره آرشاویر بود که داشت براندازم می کرد… سرشو زیر انداخت و مشغول لقمه گرفتن برای خودش شد … مامانش سری به تاسف تکون داد و جایی برای من کنار خودش باز کرد … نشستم و مشغول خوردن شدم … خدا رو شکر دیگه خبری از نگاههای آرشاویر نبود و من راحت می تونستم صبحونه مو بخورم … دیگه می خواستم از سر میز بلند بشم که گوشی آرشاویر زنگ خورد … گوشی رو با اخم جواب داد:
– بله …
– سلام …
– نمی دونم … خبر ندارم …
– آره در باز شده …
– نیازی نیست … خودم هستم …
– خداحافظ …
گوشیو که قطع کرد با پوزخند نگام کرد و گفت:
– گوشیت خاموشه؟
– آره … دیشب خاموش شد …
– شهریار بود … نگرانت شده بود … گفتم خودم می برمت …
نمی شد هیچی بگم … دوست نداشتم جلوی مامان باباش باهاش مخالفت کنم … سرمو تکون دادم و گفتم:
– باشه … پس بدو دیر شده …
هر دو رفتیم بالا که آماده بشیم و بریم سر فیلمبرداری … حسابی دیر شده بود … از اینکه شهریار رو دست به سر کرد حس خوبی داشتم … خیلی برام گرون تموم می شد اگه بهش می گفت که بیاد دنبالم … خدا رو شکر که هنوز ارزش داشتم براش … حاضر شدیم .. با همه خداحافظی کردیم و از خونه خارج شدیم … اخمای آرشاویر حسابی در هم بود … حق با آرشین بود دیشب اصلا نخوابیده بود و چشماش سرخ سرخ بود … ترجیح دادم هیچی نگم … همچین اخم کرده بود که ازش می ترسیدم … رسیدیم سر صحنه و پیاده شدیم … اون روز کار خیلی زود تموم شد … چون خستگی آرشاویر کاملا مشخص بود و درست نمی تونست حس بگیره … شهریار هم خودش رو رسوند سر فیلمبرداری … می خواست مطمئن بشه من سالمم … منم فقط به عنوان یه دوست تحویلش گرفتم … نمی خواستم آرشاویر دیگه از اون حرفای کلفت و گنده بارم کنه … درستش هم همین بود … شهریار هم وقتی دید من زیاد تحویلش نمی گیرم خیلی زود رفت … برگشتنه با آژانس رفتم خونه … آرشاویر هم هیچ تعارفی برای رسوندنم نکرد … کلا عوض شده بود و این تغییرش کم کم داشت منو می ترسوند … آینده ام خیلی گنگ و مبهم شده بود برای خودم … باید یه فکر اساسی می کردم …
نشسته بودم توی خونه امروز فیلمبرداری نداشتیم … داشتم اتاقمو مرتب می کردم که یهو رفتم تو فکر طناز … نمی دونستم چی کار کرده … سام یکی از دوستاشو معرفی کرد و قضیه خواستگاری هم جور شد اما دیگه نفهمیدم چی شده … بهتر بود یه زنگ بهش بزنم … بعضی وقتا خیلی بی معرفت می شدم … گوشی رو برداشتم نشستم لب تخت و شمارشو گرفتم … با سومین بوق جواب داد:
– حرف نزن که نمی خوام ریختتو ببینم ..
خندیدم و گفتم:
– اولا سلام … دوما من اگه حرف هم بزنم تو ریختمو نمی بینی که! صدامو می شنوی بچه پرو!
اونم خندید و گفت:
– به خدا که خیلی بی وفایی یه زنگ نزدی ببینی من شور کردم، نکردم، مردم، زنده ام، ماه عسلم …
– اوه عروس هل!
غش غش خندید و گفت:
– به خدا داشتم می مردم زنگ بزنم برات تعریف کنم چی شده اما گفتم بذار یه ذره به خودت فشار بیاری تو زنگ بزنی …
– خب حالا که زدم بگو ببینم چی شد …
– قشنگ و کامل بگم یا خلاصه …
– کامل بگو ببینم چی شده …
– خب … جونم براتون بگه که … آقا این سام چه دوستایی داره!
– چطور؟
– اصلا احسان و همه از یادم رفت اینو که دیدم … خوشگل … خوش قد و بالا … خوش تیپ … تحصیلکرده … وای چه مامانی! چه بابایی! چه خواهری! چه برادری!
– خونوادگی اومده بودن مگه؟
– آره … ایل و تبارشو آورده بود … می خواستن بیان خواستگاری یه بازیگر جو گیر شده بودن …
– خب؟
– هیچی دیگه …. فقط خود پسره می دونست قضیه چیه … خونواده اش خبر نداشتن بیچاره ها … منم یه کم براش توضیحات دادم تا کامل روشن بشه و قرار شد قرار بعدی توی یه کافی شاپ همو ببینیم …
– خب!
– هیچی … اینا رفتن … دو روز بعدش من رفتم توی کافی شاپ و یارو رو دوباره دیدم … دروغ نگم ازش خوشم اومد … البته نه از اون لحاظا ها! از این نظر که پسر خوبی بود و خیلی آقاوار رفتار می کرد … بهم قول داد که همه جوره کمکم کنه … از هم که جدا شدیم … حدود دو ساعت بعدش بهم زنگ زد …
– کی؟!
– پسره دیگه … اسمش ماهانه …
– خب؟
– هیچی حدسم درست بود …
جیغ کشیدم:
– احسان؟
– آره رفته بود سراغش … برای من بپا گذاشته همین که دیدن یکی با گل و شیرینی اومده خونه مون و بعد هم باهاش رفتم کافی شاپ خبرش کردن … رفته بود سر وقت ماهان و بهش گفته بود که این دختر مال منه …
– چی؟!
– باور کن!
– همینجوری گفته؟!
– آره دقیقا … یعنی نه یه کم اینورتر نه اونورتر … گفته بکش کنار … من به این راحتی طنازو به کسی نمی دم … ماهان هم که از قبل در جریان بود بهش گفته چرا نمی ری خواستگاریش پس؟ احسانم گفته اونش به خودم مربوطه …
– وا چه پرو!
– آره … منم حرصم گرفت … ولی بلایی سرش آوردم که دلم خنک شد …
– چی کار کردی؟ خاک بر سرم نکشته باشیش …
– نه دیگه تا اون حد … به ماهان گفتم یه بار باهاش قرار بذاره که مثلا بره باهاش معامله کنه … اونم قبول کرد و با احسان قرار گذاشت … همین دو روز پیش …
– وای مامان قلبم! خب …
– هیچی منم یه تیریپ توپ زدم و یه عالمه هم به خودم رسیدم و پا شدم رفتم سر قرار …
– اه بمیری اینقدر مکث نکن دیگه … بعدش چی شد؟
– توی یه رستوران قرار گذاشته بودن … منم رفتم تو رستوران و دیدمشون که سر یه میز نشستن و دارن حرف می زن … همچین خرامان خرامان با یه قیافه عین میرغضبا بهشون نزدیک شدم … ماهان که می دونست اصلا جا نخورد ولی احسان رنگش پرید و پاشد وایساد … زل زدم توی چشاش … لباش تکون می خورد انگار که یه چیزی می خواست بگه ولی نمی گفت … دستمو گذاشتم لب میز … خم شدم توی صورتش و گفتم:
– این مسخره بازیا چیه؟
آب دهنشو قورت داد و گفت:
– طناز …
– کوفتو طناز … این کارا چیه می کنی؟ به تو چه ربطی داره که من می خوام با کی ازدواج کنم …
– صبر کن … اجازه بده حرف بزنیم … من باید توضیح بدم …
– توضیح تو تو سرت بخوره … دست از سر من بردار … چرا نمی ذاری زندگی کنم؟!
– ببین طناز داری تند می ری … من باید برای تو یه سری چیزا رو بگم … اونجوری آروم می شی …
– چی می خوای بگی؟ من هیچی نمی خوام بشنوم … این پسرو می بینی؟ من قصد دارم باهاش ازدواج کنم … دست از سر من بردار … فهمیدی؟ نمی خوام دیگه سایه ات روی زندگیم باشه …
یه قدم بهم نزدیک شد … رنگش سرخ شده بود … نمی دونم از خجالت یا از خشم …
ولی با صدای آروم که به زور شنیدم گفت:
– تو زن منی طناز … نمی ذارم دست کسی بهت بخوره …
قلبم داشت وایمیستاد … به خدا می خواستم همون وسط از خوشی قهقهه بزنم … ولی وقتش نبود .. پس عین خودش آروم گفتم:
– من و تو گناه کردیم … تاوانش اینه که می بینی … برای من راحته .. توام برو فراموش کن … من هرگز با همچین مردی ازدواج نمیکنم …
با بهت زل زد توی صورتم و نالید:
– طناز …
– همین که شنیدی …
دیگه نذاشتم حرفی بزنه و رو به ماهان گفتم:
– بریم ماهان جان؟
ماهان هم سریع از جا بلند شد و دوتایی از رستوران خارج شدیم … لحظه آخر صداشو شنیدم که گفت:
– نمی ذارم طناز … قسم می خورم که نمی ذارم ….
از رستوران که اومدیم بیرون داشتم غش می کردم … خیلی سخت بود … خیلی سخته توسکا که کسیو دوست داشته باشی ولی مجبور باشی باهاش اینجوری رفتار کنی …
خواستم بگم درکت می کنم … ولی سکوت کردم و اون ادامه داد:
– تازه شوک بعدی وقتی بهم وارد شد که ماهان گفت جدی جدی از من خوشش اومده و اگه منم حسم مثل اونه اجازه بدم تا بحث ازدواجمون جدی بشه …
– نه!
– چرا! موندم سر دو راهی …
– دلت چی می گه؟
– دلم میگه احسان …. ولی عقلم می گه ماهان …
– نمی دونم چی بگم …
– جالبی قضیه اینجاست که مامان احسان زنگ زد خونه مون …
– چی؟
– آره زنگ زد برای خواستگاری …
– واو!
– نمیری حالا! اینقدر که تو هیجان زده شدی من نشدم …
– چی گفتی؟
– هیچی به مامانم گفتم قبول نکنه …
– چرا؟!
– چون فعلا نمی خوام به احسان حتی فکر کنم …
– خیلی بی رحمی …
– شاید … اما بهت که گفتم نمی خوام احسان با ادای دین بیاد سراغم …
– ولی من فکر نکنم اینطوری باشه … اون واقعا دوستت داره …
– خودمم این حسو دارم … اما باید یه کم صبر کنم … باید بهم ثابت بشه …
– چی بگم والا؟ صلاح مملکت خویش خسروان دانند …
– بلی! نگران نباش … همه چی درست می شه احسان هم نشه ماهان پسر گلیه!
– مرده شور اون عشقتو ببرن …
با صدای گرفته گفت:
– کاش هیچ وقت تو موقعیت من قرار نگیری …
سکوت کردم …. خدا خیلی جاها منو تو موقعیت طناز قرار داده بود که بهم ثابت کنه چقدر در حق این دختر بد قضاوت کردم … دیگه نمی خواستم دوباره بهم نشون بده … یه کم دیگه با هم حرف زدیم … براش آرزوی خوشبختی کردم و قطع کردیم …
خدا آخر عاقبت این دخترو به خیر کنه … منو هم همینطور …
****
همه نشسته بودیم دور آتیش … شب بود و قرار بود یه سری از صحنه ها رو نصف شب بگیریم … برای شام هر کس یه چیزی سفارش داد و چون تفرقه افتاد با شوخی و خنده قرار شد دور هم سیب زمینی آتیشی بخوریم … کسی مخالفت نکرد و آقایون جمع وسط باغ یه آتیش بزرگ درست کردن … اما چون هوا گرم بود زیاد نزدیکش نشدیم … یه حلقه بزرگ دورش درست کردیم و با فاصله نشستیم … طبق معمول آتیش و محفل داغ و درخواست از آرشاویر برای خوندن! … از شب و روز تولد به بعد دیگه هیچ برخوردی باهاش نداشتم … فقط در حد سر صحنه و تمرین … همین و بس! انگار اونم دل و حوصله نداشت … ولی اصرار بچه ها کار دستش داد و گیتارشو گرفت توی بغلش … با شادی نگاش کردم … منتظر بودم بازم از عشق بخونه و پشیمونی … چشمامو بستم و زمزمه کردم:
– به خدا اگه بازم آهنگت از دل تنگی بگه خودم می یام و بهت می گم که پشیمونم …
نرم نرم شروع به خوندن کرد :
-از این تصمیم بیهوده ، چه چیزی قسمتم بوده
نگو با من از این خواستن ، که حسرت همدمم بوده
چی فهمیدی از این گریه ، چی خوندی از نگاه من
نبودی تو پناه من ، نبودی تکیه گاه من
تو این تصمیم بیهوده ، نشو تکرار دلشوره
اگه حتی نگاه تو ، منو میخواد و مجبوره
فراموشم شده روزی ، که بودم به تو وابسته
توی حرفام غم دنیاس ، چقد دلگیرم و خسته
تو خواهش می کنی اما ، نمیتونم که برگردم
من از دست رفتم و انگار ، نمی بینی پر از دردم
کجای گریه های من ، رسیدی تو به داد من
نبودی تو برای من ، نبودی تو به یاد من
نبودی تو پناه من ، نبودی تکیه گاه من
از این تصمیم بیهوده ، چه چیزی قسمتم بوده
نگو با من از این خواستن ، که حسرت همدمم بوده
چه فهمیدی از این گریه ، چی خوندی از نگاه من ؟
نبودی تو پناه من ، نبودی تکیه گاه من …
( آهنگ تصمیم علی لهراسبی )
همون لحظه حس کردم یه سطل آب یخ ریختن روی سرم … رعشه گرفتم و سریع از جا بلند شدم … برام مهم نبود که همه پی به حالم ببرن … دویدم سمت ساختمون … داشتم می لرزیدم … اون شب آرشین هم همراه آرشاویر اومده بود … همراه من دوید و وسط راه منو کشید توی بغلش … اشک راه باز کرد روی صورتم و از ته دل زار زدم … آرشین هم در حالی که اشک می ریخت و صداش می لرزید می گفت:
– گریه نکن توسکا … به خدا زده به سرش … به جون خودم یه چیزیش شده .. میخواد تو رو اذیت کنه وگرنه جونش برات در می ره … من حاضرم بهت ثابت کنم … به خدا حاضرم ثابت کنم … نمی دونم چه مرگش شده …
ولی این حرفا دیگه منو آروم نمی کرد من برای آرشاویر مرده بودم باید با این درد کنار می یومدم … بغض داشت خفه ام می کرد هر چی هم گریه می کردم تازه بدتر می شدم … لباس پوشیدم و به آرشین گفتم:
– من می رم خونه آرشین … به بقیه بگو حالم خوب نبود …
– نرو .. اینجوری برات حرف در می یارن …
– بذار در بیارن دیگه مهم نیست … الان با این وضعم نمی تونم ادامه بدم …
– به خدا قسم که بیچاره اش می کنم توسکا … داداشمه که باشه … نمی ذارم اینقدر اذیتت کنه …
– مهم نیست … دیگه هیچی مهم نیست …
بی سر و صدا رفتم سمت ماشینم … سوار شدم و خواستم راه بیفتم که کسی زد به شیشه … شیشه رو دادم پایین … پارسا بود … بازیگر نقش مکمل مرد … دوست نداشتم کسی منو ببینه ولی پارسا دید … با تعجب گفت:
– داری می ری توسکا؟
– آره یه کاری برام پیش اومده …
– می شه … می شه چند لحظه وقتتو بدی به من …
اینم وقت گیر آورده بود این وسط؟ گفتم:
– نمی شه یه دفعه دیگه …
– زیاد وقتتو نمی گیرم .. نمی دونم چرا دوست دارم الان … کنار این آتیش حرفمو بزنم …
گیج و منگ بود … من از اون بدتر … ناچار پیاده شدم و با هم رفتیم سمت آتیش … اصلا نشد بهش بگم کنار آتیش این همه آدم نشسته مگه حرف تو عمومیه و می خوای جلوی جمع بگی؟ آرشاویر با خنده داشت با یکی از پسرا گپ می زد نگاهمو ازش گرفتم … دیگه حتی نمی خواستم نگاش کنم … چه راحت می خندید و خوش بود … فقط من داشتم آتیش می گرفتم انگار … پارسا به من اشاره کرد و گفت:
– بشین …
گیج نگاش کردم و نشستم … حالا توجه همه به ما جلب شده بود و من از این وضع راضی نبودم … با صدای بلند گفت:
– توسکا ازت یه خواهشی داشتم … می خوام اون دیالوگایی که امشب باید با آرشاویر بگی رو با من تمرین کنی …
با تعجب نگاش کردم و گفتم :
– چی؟! منظورت چیه؟
– منظورم واضحه … می خوام باهات یه تیکه از پلان های امشب رو تمرین کنم …
– ولی .. آخه چرا؟
– دلیلش رو بعدا می فهمی …
با تعجب به جمع خیره شدم … همه داشتن با ابهام به پارسا نگاه می کردن … ناچارا شانه ای بالا انداختم و گفتم:
– باشه …
پارسا لبخند مهربونی زد … اومد جلوی من … یه جورایی زانو زد و گفت:
– رها … از اون روز اولی که دیدمت … یه حس … یه حال … یه هوای خاصی داشتم … انگار تا به حال آدم ندیده بودم و تو اولین آدمی بودی که پا به زندگی من گذاشتی … برام جالب بودی … خاص بودی … متفاوت و … و … دوست داشتنی … خواستم … خواستم داشته باشمت … اما می دونستم تو از من سری .. برام زیادی … اونقدر زیاد که محاله خدا تو رو به من بده … حتی اگه خودت هم بخوای … با این حال دل راه رو بلده کاری به من نداره … راهشو رفت و توی عشقت غرق شد … می دونم اذیتت کردم … می دونم آزارت دادم … حتی می دونم الان که دارم اینا رو می گم تو اذیت می شی … اما … من خودخواهم .. من همیشه بهترین ها رو خواستم و تو برای من بهترینی … کامل ترینی … رهای من … رها کن منو از این حال پر از عذاب … بیا و خانومی کن مثل همیشه … با من ازدواج کن …
دیالوگا رو کامل و بدون نقص گفت … من اینجا دیالوگ خاصی نداشتم … فقط باید چند تا قطره اشک می ریختم و از صحنه فرار می کردم … خواستم بهش بگم خیلی قشنگ اجرا کرده که یهو گفت:
– توسکا … توسکا … توسکا … توی این دیالوگا جای توسکا و رها رو عوض کن … بعد هم نقش آرشاویر رو توی واقعیت بده به من … اینا حرفای دلم بود …. تو … تو خیلی بالایی … برای داشتن تو باید از همه چی گذشت و مهم ترین چیز برای یه مرد غرورشه … خواستم جلوی همه ازت خواستگاری کنم تا بفهمی این مرد جلوی تو همسانه خاکه … با من ازدواج می کنی توسکا؟!
یه دفعه صدای دست و سوت بلند شد … چنان جیغ می کشیدن انگار من بله رو داده بودم و الان هم عروسی بود …شوکه شده بودم جدید … کلا انگار همه مردا یه رگ دیوونگی دارن (با عرض معذرت از آقایون این حرف من نیست توسکا عصبیه!) نا خودآگاه با چشم دنبال آرشاویر گشتم … نبود … به هر سمتی که نگاه کردم نبود … آرشین رو دیدم … با اشکی حلقه زده توی چشماش داشت نگام می کرد … با صدای پارسا حواسم دوباره جمع شد:
– چی می گی توسکا؟!
خدایا من اینقدر که غرق خودم و عشقم و آرشاویر بودم اصلا متوجه نشدم پارسایی هم وجود داره و به من علاقمند شده …. همه جورشو دیده بودم الا این مدلیشو … شاید اون جلوی جمع غرورشو شکست … اما درست نبود من جلوی جمع لهش کنم پس لبخندی زدم و گفتم:
– پارسا تو منو شوکه کردی … اجازه بده فکر کنم … بعدا جوابتو می دم …
به دنبال این حرف دیگه صبر نکردم و از جا بلند شدم رفتم سمت آرشین … دستشو گرفتم و فقط نگاش کردم نیازی نبود چیزی بگم … از چشمام همه چی معلوم بود … آرشین با بغض گفت:
– رفت … داشت سکته می کرد … دستشو یه جوری مشت کرده بود و لبشو همچین با دندونش گاز می گرفت که مشخص بود جونش داره در میاد … توسکا … تو رو خدا …
بغلش کردم و زمزمه وار گفتم:
– خودش می خواد آرشین … باور کن خودش می خواد …
– نکنه زن پارسا بشی …
بی توجه به حرفش گفتم:
– یه کاری می کنی آرشین؟ می خوام یه دل بشم …
– چی کار؟
– باهاش حرف بزن … ببین نظرش راجع به دوباره با من بودن چیه … باشه؟ نفهمه من بهت گفتم … فقط می خوام تکلیف خودمو بدونم … خواهش می کنم …
– تو قول بده زن پارسا نشی من هر کاری بگی می کنم … همین امشب باهاش حرف می زنم …
گونه اشو بوسیدم و گفتم:
– لطف تو رو هیچ وقت فراموش نمی کنم …
نمی دونم باید عکس العمل آرشاویر رو پای عشق بذارم یا احساس تعلقی که از اون موقع ها براش مونده … اما هر چی هم که بود نمی خواستم عجولانه تصمیم بگیرم .. باید منتظر نظر آرشین می موندم … پارسا کارمو راحت کرد …
درست شنیدم؟! سرم داشت گیج می رفت … بابا با نگرانی گفت:
– توسکا … توسکا بابا حالت خوبه؟
دستمو از روی شقیقه ام برداشتم و لبخند بی جونی زدم … بابا نشست کنارم دستمو گرفت و گفت:
– فکر می کردم خوشحال می شی …
سریع گفتم:
– شدم … شدم بابا … فقط … فقط یه کم شوکه ام …
با مهر گفت:
– فقط امیدوارم خوشبخت بشی دخترم …
قلبم داشت به شدت می زد … باید از بابا فاصله می گرفتم … اشکام دیگه به اختیار خودم نبود هر آن ممکن بود بریزه روی صورتم … نمی خواستم بابا ببینه نمی خواستم ناراحت بشه … پس بلند شدم و گفتم:
– مرسی بابا … من … اگه اجازه بدین برم توی اتاقم … می خوام یه کم تنها باشم …
بابا درکم می کرد … سرشو تکون داد و گفت:
– باشه بابا … فقط بعدا یه سر هم به مامانت بزن … حالش خیلی تعریفی نداره …
سرمو تکون دادم و رفتم توی اتاقم … در اتاقو بستم و همونجا پشت در نشستم و مثل جنین پاهامو توی بغلم جمع کردم … بغضم سر باز کرد و اشک عین سیل ریخت روی صورتم … دوست داشتم سرمو با همه توانم بکوبم توی دیوار … قلبم داشت دیوونه وار خودشو به دیوار سینه ام می کوبید … چهار دست و پا خودمو کشیدم سمت تخت … سرمو گذاشتم لب تخت و از ته دل زار زدم … اینقدر اشک ریختم که همه بدنم بی حال شد … داشتم از حال می رفتم که موبایلم زنگ خورد … درست کنار دستم بود و ویبره اش تکونم داد … حوصله شو نداشتم پس توجهی نکردم … دوباره … سه باره … اینقدر زنگ زد که کلافه دست دراز کردم و جواب دادم:
– الو …
– توسکا جان …
– آرشین …
– سلام توسکا …
– سلام …
– خوبی؟
با بغض گفتم:
– نه آرشین … اصلا خوب نیستم …
با نگرانی گفت:
– چی شده؟
– آرشین … من … من دیگه زن داداشت نیستم … آرشاویر زنگ زده به بابا گفته صیغه رو فسخ کرده …
صدای آهش به قدری بلند بود که شنیده بشه … منم آه کشیدم … آرشین گفت:
– پسره دیوونه! ولی … چیزی به ما نگفت چرا؟
– نمی دونم حتی به منم نگفت … رفت فسخش کرد و زنگ زد به بابا … من این وسط هیچ کاره بودم …
– خدای من!
– آرشین من از دست داداش تو دق می کنم به خدا …
– خدا نکنه … راستش توسکا … من باهاش حرف زدم …
زنگای خطر برام به صدا در اومد … دیگه قرار بود چی بشنوم؟! سکوت کردم … یه حسی بهم می گفت به زودی همه چیز تموم می شه … اگه قرار بود چیز خوبی بشنوم که صیغه فسخ نمی شد … آرشین که سکوتمو دید با بغض گفت:
– نمی دونم … نمی دونم چرا همه چی اینجوری شده … آرشاویر داغونه … داغون تر از اون چیزی که فکرشو بکنی … بعد از خواستگاری پارسا از تو کم حرف شده مثل لوکوموتیو سیگار دود می کنه … شب تا صبح توی اتاقش راه می ره … من فکر می کردم اگه در مورد تو باهاش حرف بزنم خیلی راحت بهم از علاقه اش به تو می گه اما … اما … اون خیلی راحت گفت همه چی تموم شده … حتی نذاشت من حرف بزنم … منو از اتاقش بیرون کرد … سرم داد کشید … گفت توی مسائل خصوصیش دخالت نکنم … زبونش اینو می گه اما کاراش یه چیز دیگه … من دارم آب شدنش رو به چشم می بینم …
دیگه چیزی نمی شنیدم … گوشی از دستم افتاد … سرم سنگین تر از بدنم بود … دلم می خواست از جا بلند بشم اما نمی تونستم … سرم به دوران افتاد و قبل از اینکه بتونم کاری بکنم دنیا پیش چشمم سیاه شد …
**
پلکم لرزید … سخت بود برام چشم باز کردن … انگار می خواستم سخت ترین کار دنیا رو بکنم … هیچ وقت فکر نمی کردم یه روزی باز کردن چشمام اینقدر برام سخت باشه … به زور ولی بازشون کردم … نور شدید چشممو زد … خواستم دستمو بیارم بالا ولی قدرتشو نداشتم … پس دوباره چشمامو بستم … صدای کسی بلند شد:
– خدای من! پس بالاخره تصمیم گرفتی به این دنیا سلام کنی هان؟!
دوباره چشم باز کردم … اینبار انگار راحت تر بود … صورت خندون یه دختر سفید پوش رو دیدم … خم شد و بالای سرم دکمه ای رو فشار داد و گفت:
– دختر ! خجالت نمی کشی سه روزه خوابیدی؟! می دونی چه به روز خونواده ات آوردی؟
فقط نگاش کردم گفت:
– حق هم داری اینجوری به من نگاه کنی … تو که خبر نداری …
دهن باز کردم و با صدایی که خودمم به زور می شنیدم گفتم:
– چی شده؟
– فشارت در حد مرگ پایین بود که رسوندنت اینجا … دیگه کسی امیدی نداشت … خدا تو رو دوباره برگردوند … بیچاره پدر مادرت … بیچاره نامزدت! الان بفهمن به هوش اومدی بیمارستانو می ذارن روی سرشون …
نامزدم؟! کی خودشو نامزد من معرفی کرده؟ خدایا … آرشاویر … فسخ صیغه … اون حرفا … بغض گلومو فشرد … در اتاق باز شد و دکتر همراه بابا وارد شدن … چشمای بابا پف کرده و سرخ سرخ بود … با دیدن من جلو اومد و با بغض گفت:
– دخترم … جیگرمو سوزوندی …
– بابا …
پیشونیشو چسبوند به سرم و گفت:
– جان بابا … آخه بابا چرا با خودت اینجوری کردی؟
حرفی نداشتم بزنم … فقط بغض کردم …
دکتر مشغول معاینه شد و بابا دستمو گرفت توی دستش …. دکتر بعد از تایید سلامتیم گفت تا فردا مرخص می شم … چون نصفه شب بود کسی نمی تونست برای ملاقاتم بیاد … مامان هم به زور بابا رفته بود خونه … پرستار بهم مسکن داد تا راحت بخوابم … خوابیدم ولی ذهنم حسابی مشغول حرف پرستار بود … نامزدم؟!
صبح با صدای مامان که داشت قربون صدقه ام می رفت و گریه می کرد بیدار شدم … همین که چشمامو باز کردم سر و صورتمو غرق بوسه کرد و قربون صدقه هاش شدت بیشتری گرفت … از محبتش اشکم در اومد … بابا هم با لبخند نظاره گر این صحنه بود … بعد از اینکه بالاخره مامان ازم جدا شد گفتم:
– بابا چی شد که آوردینم بیمارستان؟
بابا آهی کشید و گفت:
– تو گفتی می خوای تنها باشی … ما هم هیچ کدوم نیومدیم توی اتاقت .. برای همینم تا وقت شام نفهمیدیم تو از هوش رفتی … فشارت افتاده بود و دور از جونت تا مرگ فاصله ای نداشتی … اینقدر حالم بد بود که نمی دونستم باید چی کار کنم … مامانت فقط جیغ می زد و منم ذهنم قفل شده بود … کار خدا بود که تونستم برسونمت بیمارستان …
مامان با هیجان گفت:
– اگه آرشاویر نبود که تو رو از دست داده بودیم …
با تعجب و کنجکاوی به مامان نگاه کردم … مامان هم بی توجه به چشم غره های بابا گفت:
– بابات داشت دور خودش می چرخید که آرشاویر زنگ زد خونه … با بابات کار داشت … اونم تو همون حالت گفت که حال تو بد شده و آرشاویر تو ده دقیقه خودشو رسوند خونه … مادر این پسر هنوزم تو رو می پرسته … چرا همچین می کنین آخه؟
بابا تشر زد:
– خانوم … این یه قضیه تموم شده است … درسته که آرشاویر لطف کرد و جون توسکا رو مدیون اونیم … اما دیگه چیزی بین این دو تا نیست .. نمی خوام دیگه حرفی از اون پسر جلوی دخترم بزنی … متوجه شدی؟
مامان سرشو زیر انداخت و چیزی نگفت … بابا هم از جا بلند شد و گفت:
– من می رم تو محوطه … نیاز به هوای آزاد دارم .. یه ساعت دیگه ساعت ملاقاته … بذار توسکا استراحت کنه که بتونه بیدار بمونه جلوی ملاقات کننده ها …
مامان همین که از رفتن بابا مطمئن شد خودشو چسبوند به من و گفت:
– مادر من بیا و یه فرصت دیگه به این پسر بده …
فقط یه لبخند زدم … چی می تونستم به مامان بگم … ادامه داد:
– اون شب من بیشتر از تو نگران این پسر شدم کم مونده بود بزنه زیر گریه … تو راه چند بار نزدیک بود به کشتنمون بده … تا رسیدیم اینجا پرستاره گفت باید اول بریم پذیرش … چنان دادی کشید سر پرستاره که بیچاره رنگش شد رنگ سرامیکای کف بیمارستان … سفید سفید … این سه روز لحظه ای نبود که بره خونه … من که مادرتم می رفتم استراحت می کردم اما این پسر دائم پشت در اتاق تو دخیل بسته بود … حتی یه بار دیدمش که داره آروم آروم اشک می ریزه و دعا می خونه … اگه تو داشتی روی تخت پر پر می شدی اونم روی نیمکت پشت در اتاق تو داشت جون می داد … خونواده اش هیچ جوری نتونستن ببرنش خونه … وقتی بهوش اومدی رفته خونه … با اون وضع سرش! من موندم چه جوری اینجا سه روز دووم آورد …
نمی خواستم دیگه چیزی بشنوم … اومدم اعتراض کنم که با حرف مامان با تعجب گفتم:
– سرش؟! سرش چی شده؟
مامان هم با بغض گفت:
– بمیرم براش … تا دکتر معاینه ات کرد گفت فشارت روی شیشه … گفت فشار به 4 که برسه بیمار مرده به حساب می یاد و امیدی به برگردوندنت نیست … من که داشتم ضعف می کردم بابات هم به گریه افتاد ولی آرشاویر یهو سرشو کوبید تو دیوار … همچین خون زد از پیشونیش بیرون که اصلا تو رو یه لحظه یادم رفت ! باور کن توسکا اگه تو دوست داشتنش شک داشتم دیگه هیچ شکی ندارم .. هیشکی نمی تونه به اندازه آرشاویر تورو دوست داشته …
صدای داد بابا هر دومون رو از جا پروند:
– ریحانه! مگه نگفتم دیگه حق نداری اسمی از آرشاویر جلوی توسکا بیاری؟ برای چی دوست داری اذیتش کنی؟ بس کن دیگه زن!
مامان با بغض گفت:
– خب دلم می سوزه مرد! خودت که دیدی اون پسر چه جوری دنبال کارای توسکا می دوید …
– گفتم بس کن!
دیگه صدایی از مامان در نیومد … حس کردم جیگرم می سوزه … درست حسی که بابا داشت … نمی تونستم خودمو گول بزنم … دیوونه وار آرشاویر رو دوست داشتم و نمی خواستم به خاطر من آسیبی بهش وارد بشه … نتونستم جلوی اشکمو بگیرم … اشک هام ریخت روی صورتم و داد بابا رو در آورد …دوست نداشتم بابا و مامان به خاطر من با هم دعوا کنن … سریع گفتم:
– بابا مهم نیست … به خدا این اشکا آرومم می کنه … خیلی زود دوباره همون توسکا می شم … قول می دم بابا …
بابا با کلافگی رفت از اتاق بیرون …
ساعت ملاقات که شد اول از همه آرشین و بابا مامانش اومدن ملاقات … چشمای هر سه تاشون سرخ بود … نپرسیدم آرشاویر کجاست اونا هم حرفی نزدن … بعد از اونا عوامل فیلمبرداری یکی یکی اومدن و بلبشویی راه افتاد … چند تا خبرنگارم اومدن که با بدختی ردشون کردیم رفتن … همین جوری تیتر خبرا بودم … دیگه چه برسه به اینکه بفهمن شوک عصبی هم بهم وارد شده … وقتی همه داشتن میرفتن آرشین کنار گوشم خم شد و گفت:
– دیگه بهت نمی گم بمون برای داداشم … دلم براش کبابه … اما نمی خواد … نمی دونم چرا … پس بهت می گم تو رو خدا دیگه بهش فکر نکن تا بتونی شاد بمونی … حیف توئه که حروم داداش من بشی … تو این سه روز جون داد توی بیمارستان! حالش از توام بدتر بود … به چشم دیدم که چه کشید … ولی اون این زجرو دوست داره انگار … آزاد باش توسکا … لازم نیست دیگه بهش تعهد داشته باشی …
بعد از این حرفا با بغض منو بوسید و رفت … حق با اون بود … آرشاویر دیگه نمی خواست … پس همه چی تموم شد … صیغه ای که قرار بود واسه همه عمر باشه … عشقی که فکر می کردم می تونه تا ابد بسوزونه … پسری که از اون عاشق تر ندیده بودم … رویاهایی که واسه خودم ساخته بودم … همه اش تموم شد … همه اش دود شد رفت هوا … سعی کردم بخندم … به جوک های بچه ها جواب بدم … ولی فقط خدا از دل من خبر داشت … شهریار که اومد دیدنم ناخودآگاه زیادی تحویلش گرفتم … بابا هم به تبعیت از من بهش احترام زیادی گذاشت … شهریار خیلی نگرانم بود … فکر می کرد فشار کار منو به این روز انداخته و اصرار داشت یه هفته استراحت کنم … ولی قانعش کردم که اینطور نیست … نمی خواستم وقفه ای تو کارم بیفته … می خواستم هر چه زودتر اون فیلم تموم بشه تا دیگه مجبور به دیدن آرشاویر نباشم … آره باید دو ماه دیگه رو هم هر طور شده بود طی می کردم …
بعد از مرخصی از بیمارستان حس می کردم روحم مرده … یه هفته ای تو خونه موندم اونم به خواست بابا … ولی بعد از اون دوباره برگشتم سر کارم … با آرشاویر درست مثل یه غریبه بازی می کردم و بعضی وقتا این قضیه روی بازیم هم تاثیر می ذاشت و نمی تونستم اونجور که باید و شاید حس بگیرم … وقتایی که باید از دوریش اشک می ریختم یا با احساس باهاش صحبت می کردم گند می زدم … صدای کارگردان داشت در می یومد … اما دست خودم نبود … با بدبختی هر صحنه رو بازی می کردم … نگاه آرشاویر نگران شده بود ولی نمی خواستم ببینم … نمی خواستم برام اهمیتی داشته باشه … یه روز هم پارسا رو کشیدم کنار و خیلی آهسته براش توضیح دادم که نمی تونم باهاش ازدواج کنم چون دوست ندارم شوهرم بازیگر باشه … این یه بهونه بود … پارسا هم نمی خواست قبول کنه ولی به سختی راضیش کردم … وقتی که داشتم با پارسا حرف می زدم آرشاویر یه گوشه ایستاده بود و داشت با نگرانی نگامون می کرد … با پاش ضرب گرفته بود روی زمین … یادمه پارسا یه حرفی زد که خنده ام گرفت و خندیدم … همون لحظه آرشاویر لیوان یه بار مصرفی رو که دستش بود پرت کرد توی باغچه و خنده من غلیظ تر شد … اما وقتی حرفامون با هم تموم شد و پارسا با قیافه پکر و ناراحت از من دور شد فهمید جوابم منفی بوده و لبخند زد … خواست بیاد به طرفم که سریع راهمو کج کردم … هیچ حرفی نداشتم که باهاش بزنم … اوضاع به همین شکل تا دو هفته سپری شد تا اینکه یه روز وقتی می خواستم برم خونه احسان رو دیدم که به ماشینم تکیه داد … با تعجب رفتم کنارش و سلام کردم … لبخند تلخی زد و گفت:
– سلام … خسته نباشی ….
– ممنون … تو اینجا چی کار داری؟
– اومدم باهات صحبت کنم … می شه؟
– معلومه که می شه ….
– یه کافی شاپ سر خیابون هست … بریم اونجا …
– باشه … بریم
سوار ماشین شد و راه افتادیم سمت کافی شاپ … می دونستم برای چی به من رو آورده … ولی نمی دونستم می تونم کاری براش بکنم یا نه! طناز کله شق پسر مردمو دیوونه کرده بود … فکر نمی کردم اینقدر سفت و محکم باشه … ماشینو پارک کردم و دوتایی رفتیم داخل کافی شاپ … همون دم در سر یه میز نشستیم و سفارش قهوه و کیک شکلاتی دادیم … احسان توی سکوت داشت با وسایل روی میز بازی می کرد منم ساکت شدم تا خودش به حرف بیاد … وقتی قهوه و کیک رو آوردن من اینقدر خسته و گرسنه بودم که مشغول خوردن شدم … کنار شیشه های پیاده رو نشسته بودیم … آسمون گرفته بود … مثل دل من و احسان … آماده بارش بود … همین که برق رو توی آسمون دیدم لبخند زدم و گفتم:
– الان صدای رعد می یاد …
و چیزی نگذشت که صدای رعد هم بلند شد … به دنبالش در آسمون باز شد و ریخت پایین … آخرای شهریور بودیم و این بارون یه کم اغراق آمیز بود ولی چیزی از زیباییش کم نمی کرد … محو بارون شده بودم که صدای احسان بلند شد:
– بار اولی که دیدمش … محو زیباییش شدم … دختر قشنگی بود … بی اختیار دوست داشتم همه اش نگاش کنم … اما هر چی بیشتر من به اون توجه می کردم اون از من بیشتر فاصله می گرفت … هر وقت می دید دارم نگاش می کنم با اخم روشو بر می گردوند … با همه گرم می گرفت جز با من … کم کم حس کردم از من بدش می یاد و همین بیشتر منو حریص می کرد که بهش نزدیک بشم … هر چی اون بیشتر کنار می کشید من بیشتر ازش خوشم می یومد … خیلی از دخترا دور و برم بودن اما اونی که نداشتم رو می خواستم به دست بیارم … برام جای تعجب داشت که چرا اون اینجوری کنار می کشه … باید می فهمیدم … یکی دوبار خواستم جدی باهاش حرف بزنم که سنگ روی یخم کرد و گذاشت رفت … اول فقط ازش خوشم اومد ولی کم کم حس کردم اگه نبینمش یه چیزی کم دارم … تبدیل شد به دوست داشتن … ازش فرار می کردم … قبول نداشتم به همین راحتی توی اون مدت کم عاشق کسی شدم اما ته دلم می دونستم چیزی جز این نیست .. فرارهای طناز کار خودشو کرده بود …
آهی کشید جرعه ای از قهوه اشو نوشید و ادامه داد:
– همه اش به این فکر می کردم که چه جوری سر حرف رو باهاش باز کنم … و اگه نتونم باهاش حرف بزنم بعد از تموم شدن پروژه فیلمبرداری چه جوری دیگه ممکنه ببینمش … این فکرا داشت دیوونه ام می کرد و زمان هم داشت سپری می شد … اینقدر درگیر این قضیه بودم که اتفاقای اطرافم رو درک نمی کردم یعنی اصلا نفهمیدم بین تو و آرشاویر چه چیزایی گذشت که یهو شدین نامزد هم! اینقدر دست دست کردم تا رسید به روز آخر و من داشتم دیوونه می شدم دیگه … وقتی طناز گم شد … همه اش داشتم به خودم می پیچیدم که کاری نکنم تا بقیه بفهمن من دلمو باختم … خیلی جلوی خودمو گرفتم ولی آخر هم طاقت نیاوردم و اول از همه رفتم دنبالش … چشمامو بستم و خودمو گذاشتم جای اون … می خواستم حس کنم از کدوم طرف رفته و نمی دونم چی شد که درست کنارش سر در آوردم … از دستش عصبی بودم اونقدر که حقش بود یه کشیده بزنم تو گوشش … همه اش فکر می کردم بلایی سرش اومده … اگه بلایی سرش می یومد من باید چه خاکی تو سرم می کردم؟ و وقتی به اینا فکر می کردم حالم اینقدر بد می شد که دوست داشتم بزنمش … اما با یه نگاه به اون چشمای معصوم همه چی یادم رفت و بردمش داخل یه غار … عصبی بودم ولی کنارش آرامش داشتم … داشت از سرما می لرزید … هیچ کاری نمی تونستم براش بکنم جز اینکه کتمو بهش بدم …
صداش لرزید … به دنبال صدا چونه اش هم لرزید … صورتشو از من برگردوند و من قطره اشک لرزانی رو روی صورتش دیدم … قلبم داشت تند تند می کوبید … چه کشیده بود این پسر! چه کشیده بود اون دختر! یه کم که اشک ریخت آروم تر شد اشکاشو پاک کرد و گفت:
-می دونم طناز همه چیزو بهت گفته … اون موقع ها که دنبالش بودم می دیدم با چه حالی می یاد پیش تو … می دیدم که توام کلافه ای … می دیدم که نگات به من عوض شده … می دونستم که می دونی چی گذشته بین ما دو تا … برای همین هم خودمو راضی کردم که باهات حرف بزنم …. توسکا … من دنیا رو داشتم اون روز … اما بعدش … عذاب وجدان! دردی بود که شاید هیچ کس به این اندازه شو نچشیده باشه … اگه طناز دنبالم نبود اینقدر توی جنگل داد می کشیدم که حنجره ام پاره بشه … من نتونستم اوضاع رو کنترل کنم … من باید جلوی طناز رو هم می گرفتم اما … همه اش تقصیر من شد … اینکه تا ویلا چطور اومدیم رو خودم هم نمی دونم … بعد از اون هم گیج و منگ بودم … احساسم به طناز هیچ فرقی نکرده بود اما حسابی درد روی دلم بود … عذاب وجدان داشتم و نگران این بودم که طناز هم دیگه منو قبول نکنه … همین جور به خودم می پیچیدم … اگه تا قبل از اون دعا می کردم فیلمبرداری تموم نشه و بر نگردیم حالا می خواستم هر چی زودتر برگردیم تا چشمم به طناز نیفته … هر بار که نگاش می کردم دوست داشتم از خجالت بمیرم … باید یه مدت ازش دور می شدم تا ببینم باید چه خاکی تو سرم بریزم … برای همینم هیچ کاری نکردم … فقط فاصله گرفتم ازش … تا اینکه توی نامزدی شما دیدمش … واقعا به این نتیجه رسیدم که دیگه نمی تونم باید باهاش حرف می زدم … اما تازه فهمیدم چه گندی زدم! من با این فاصله به اون یه چیزایی رو فهموندم که اصلا درست نبود … حالا باید تازه گند جدیدمو درست می کردم … نمی دونی چه فشاری روی من بود توسکا … اون بازم داشت از من فرار می کرد … و من اینبار واقعا نمی دونستم باید چه جوری باهاش حرف بزنم … و چه جوری کارامو براش توجیح کنم … همینجور درگیر بودم تا خبر خواستگاری شادمهر ازشو شنیدم … یعنی کم مونده همون وسط دو تا داد سر طناز بکشم و چهار تا هم بزنم تو سر شادمهر … من طناز رو برای خودم می دونستم … اونو زن خودم می دونستم و این حقو داشتم … محال بود اجازه بدم دست کسی بهش بخوره … رفتم ماشین شادمهرو پنچر کنم که نذارم بره سر قرار ولی شادمهر منو دید و با تعجب ازم پرسید چرا این کارو کردم … چاره ای نبود جز این که حقیقت رو بهش بگم … منم گفتم که طناز رو دوست دارم و اونم منو دوست داره ولی روی لج و لجبازی می خواد ازدواج کنه شادمهر هم خیلی زود قانع شد و گفت باید از اول بهش جریان رو می گفتم و نیازی به پنچر کردن ماشینش نبوده … بعد از اون تصمیم گرفتم که با همه خواستگاراش صحبت کنم و همین رو بهشون بگم … یه نفر رو گذاشته بودم که حواسش به خونه طناز اینا باشه … خیلی کار سختی بود … فکر نکن به این راحتیا این کارو کردم … اما پاش وایسادم … همه رو شناسایی کردم و باهاشون حرف زدم … بعضیا راحت کنار کشیدن بعضیا بد قلقلی در آوردن و گفتن خود طناز باید انتخاب کنه که خوب خیلی در به دری کشیدم تا راضیشون کردم … حتی بعضیاشون با پول راضی شدن !
با حیرت گفتم:
– نه!
آهی کشید و گفت:
– چرا! و من خوشحال می شدم که این افراد عوضی رو از زندگی طنازم دور می کنم … تا اینکه … تا اینکه این خواستگار آخری پیش اومد … ماهان!
چنان با غیض گفت ماهان که یه لحظه منم از ماهان بدم اومد … ادامه داد:
– فکر کردم اونم مثل بقیه اس … اصلا فکر نمی کردم منو بفروشه و به طناز گزارش بده … انگار از همه سرسخت تر بود … وقتی طناز رو روبروم دیدم سکته رو زدم! با خودم گفتم احسان یه گند دیگه هم زدی … دیگه درست نمی شه … اما دلو زدم به دریا … طناز فهمیده بود کار منه که خواستگاراشو تار و مار می کنم … بیخیال همه حرفاش شدم … حتی وقتی گفت حاضر نیست زن مردی بشه که قبلا بهش دست زده … با اینکه این جمله منو خورد کرد اما بازم کوتاه نیومدم به مامانم گفتم زنگ بزنه و قرار خواستگاری رو بذاره آب از سر من گذشته بود … اما طناز گفت نه … دوباره زنگ زدیم … بازم گفت نه … سه باره زنگ زدیم گفت نه … پونزده بار زنگ زدیم! بیچاره مامانم که مجبور شد هر بار به خاطر من سنگ روی یخ بشه … اما اینکارو کرد … چون می دید پسرش داره چه زجری می کشه … بار آخر اجازه دادن بریم … من داشتم از خوشی سکته می کردم فکر کردم طناز کوتاه اومده … با چه ذوقی حاضر شدم … بزرگترین گلی رو که می تونستم تو ماشین جا بدم رو خریدم و رفتیم … اما فکر می کنی چی شد؟ توی مراسم نیومد … مامانش کلی عذر خواهی کرد … بدتر منو شکست … اما بازم کوتاه نیومدم … دوباره قرار گذاشتیم … اینبار حاضر شد …فکر می کنی چی شد؟ وسط جمع بهم گفت منو نمی خواد … گفت برم دیگه پشت سرم رو نگاه نکنم … مامان هم دیگه کشید کنار و گفت حاضر نیست بیشتر از این منو بشکنه … اما من بازم کوتاه نیومدم … چهار بار تنهایی رفتم خواستگاریش … هر بار حرفش همون بود … تا اینکه دیشب … دیشب وقتی رفتم اونجا … طناز آب پاکی رو ریخت روی دستم و گفت … گفت می خواد با اون ماهان عوضی ازدواج کنه … بهم گفت اگه بازم براش مزاحمت ایجاد کنم ازم شکایت می کنه … بیچاره خونواده اش خیلی ازم عذر خواهی کردن … اما … اما هیچی برام مهم نیست … اگه طناز رو از دست بدم می میرم توسکا … تو رو خدا کمکم کن …
حرفاش که تموم شد دوباره اشک صورتش رو خیس کرد … از زور عصبانیت دندونام رو می کشیدم روی هم … دوست داشتم برم طناز رو بزنم … اون قول داد وقتی از عشق احسان مطمئن بشه همه این بازی ها رو تموم می کنه ولی بدتر داشت این بیچاره رو می چزوند … با حرص گفتم:
– طناز غلط کرد … نگران نباش احسان من باهاش حرف می زنم … حرف دلش اونی نیست که به تو گفته اما نمی دونم چرا اینقدر دوست داره اذیتت کنه … نمی ذارم زن کسی بشه … من با توام … چون حس تو رو درک کردم چون فهمیدم که واقعا دوسش داری … راستش نگران این بودم که نکنه به خاطر ادای دین بخوای باهاش ازدواج کنی … آخه تو اون مدت یهو غیب شدی و یه حالی از این دختر نپرسیدی … ما هم فکر کردیم اصلا میلی نداری بعدا هم که دوباره پیدات شد هیچی در این مورد نمی گفتی … به من و طناز حق بده که جور دیگه ای در موردت فکر کنیم … اما الان که اینا رو گفتی نظرم عوض شد … من با طناز حرف می زنم و قول می دم که همه سعیم رو بکنم تا نظر اونو هم عوض کنم … تو رو خدا خودتو ناراحت نکن …
– تصور ازدواج طناز با یه نفر دیگه هم منو می کشه … من نمی تونم …
– نمی ذارم احسان … باور کن نمی ذارم …
با قدردانی توی چشمام خیره شد … در جواب نگاهش لبخندی زدم و گفتم:
– من دیگه باید برم … بابام نگران می شه …
از جا بلند شد و گفت:
– ممنون که وقت گذاشتی برام … خیلی لطف کردی … اگه طناز برگرده من یه عمر مدیونت می شم …
– این حرفا چیه؟ دوست به همین دردا می خوره دیگه …
بعد از اینکه پول قهوه ها رو حساب کرد دو تایی رفتیم بیرون و احسان رو تا دم ماشینش رسوندم و خودم راه افتادم سمت خونه …
داشتم از ماشین پیاده می شدم که گوشیم زنگ خورد … این روزا هر بار گوشیم زنگ می خورد بی اراده آه می کشیدم … دلم تنگ شده بود برای روزایی که اسم آرشاویر می افتاد روی گوشیم … طبق معمول آه کشیدم و گوشی رو از توی کیفم در آوردم … آرشین بود … بعضی وقتا بهم زنگ می زد که حالمو بپرسه … منم باهاش خیلی صمیمی برخورد می کردم … گناه برادرو پای خواهر نمی شه نوشت …
– الو …
– سلام عزیزم …
– سلام آرشین جان … خوبی خانوم؟
– ممنون .. تو خوبی؟ خسته نباشی …
– مرسی عزیزم سلامت باشی …
– چه کارا می کنی؟ ما رو نمی بینی خوشی؟
– این حرفا چیه؟ می گذره دیگه .. فعلا که کارمون شده فیلمبرداری و خونه …
– همینم تنوعه من بدبخت که هنوز دارم دنبال کار می گردم …
با پوزخند گفتم:
– یعنی هم دکترا داری …
– همینو بگو !
– خب واسه خودت کار کن آرشین … لازم نیست حتما بری جایی سر کار …
– نمی شه باید دو سال کار آموزی …
یهو حرفشو قطع کرد و گفت:
– یا باب الحوائج!
با ترس گفتم:
– چی شد؟
– والا خودمم نمی دونم …
– اِ یعنی چی؟ مامان بابا خوبن؟ تو چت شد یهو …
– نه بابا همه چی اوکیه … ولی این آرشاویر یه چیزیش می شه …
کنجکاو شدم … سکوت کردم تا خودش ادامه بده و ادامه داد:
– یهو مثل ببر وحشی و زخم خورده پرید تو خونه و رفت تو اتاقش درو همچین کوبید به هم که فکر کنم خورد شد … رنگش هم رنگ لبو …
تعجب کردم … یعنی چش شده؟! کاش می شد بهش بگم بره یه سر بهش بزنه … اما اگه این حرفو می زدم خودمو لو می دادم … من سکوت کردم اما صدای آرشین هم نمی یومد …
داشتم فکر می کردم چی بگم که یهو صدای داد آرشاویر رو شنیدم:
– هر کی هستی برو حوصله ندارم …
چشام گرد شد و صدای آرشین اومد …
– وا داداشی فقط خواستم ببینمت …
بعد هم گفت:
– می دونم یه چیزیش شده … توسکا قربونت برم من بعدا بهت زنگ می زنم تا سر از کار این در نیارم آروم نمی گیرم … خیلی نگرانشم نمی خوام دوباره بلایی سرش بیاد …
فهمیدم رفته بود دم در اتاق آرشاویر و اون سرش داد کشید. سریع گفتم:
– باشه عزیزم برو … سلام به مامان اینا برسون …
اینا؟! منظورم از اینا کسی جز آرشاویر بود؟! مسلما نه … آرشین بی تفاوت گفت:
– حتما خانومی … توام همینطور … فعلاً
– فعلا …
گوشی رو قطع کردم و زیر لب زمزمه کردم:
– یعنی چی شده؟!
جو خونه آروم تر از قبل شده بود … تهدید بابا کار ساز شده بود و مامان کمتر به پر و پام می پیچید … داشتم توی اتاقم لباسامو عوض می کردم که دوباره گوشیم زنگ زد … آرشین بود سریع جواب دادم:
– الو …
با صدایی که خنده توش موج می زد گفت:
– چه کردی دختر؟!
با تعجب گفتم:
– من؟ من کاری نکردم ..
– اِ ؟ پس چرا این داداش من داره سکته می کنه؟
– چی شده مگه؟!
– با احسان دیدتت … سوار ماشینت شده … رفتین کافی شاپ!
با حرص گفتم:
– منو تعقیب می کنه؟!
– آره تعقیبت کرده … بعدم نشسته تا اومدین بیرون … آخیش دلم خنک شد! دلم براش می سوزه ها ولی حقشه …
– اون حق نداشته این کارو بکنه … به اون ربطی نداره که من با کی می رم …
– می دونم عزیزم … تو راست می گی … ولی دست خودش که نیست … کار دلشه! الان هم داره به خودش می پیچه … بهش گفتم توسکا با هر کسی که بخواد می تونه بره … تو چی کارشی؟ یه داد کشید سر من گفت حق نداره! منم گفتم حق داره … بعدم اومدم از اتاقش بیرون … بذار به خودش بتابه …
– عجبا!
– ول کن بابا … حالا به من بگو ببینم ناقلا خبریه؟
– نه … یعنی واسه من نه … حالا بعدا می فهمی …
– می دونستم …. بهم الهام شده بود که چیز جدی نیست …
– ولی اصلا دوست ندارم آرشاویر تو کارام دخالت کنه …
– نگران نباش … اون واسه خودش یه کارایی می کنه ولی با تو کاری نداره …
– امیدوارم …
یه کم دیگه حرف زدیم و گوشی رو قطع کردم … خودمو انداختم روی تخت … قلبم داشت دیوونه وار می کوبید …. چرا داشت با من اینجوری می کرد؟ چرا با دست پس می زد و با پا پیش می کشید ؟ نمی ذاشتم با احساسم بازی کنه … آرشاویر یه دندون لق بود توی دهن من … باید بکشم بندازمش بیرون … نباید بذارم دیگه برام مهم بشه …
**
با پام ضرب گرفته بودم روی زمین … طناز هم جلوم نشسته بود و داشت با ناخناش بازی می کرد … همین که مامانش رفت توی آشپزخونه غریدم:
– تو چه دردته؟
با تعجب نگام کرد و گفت:
– هان؟
– می خوای چه غلطی بکنی؟
– چی می گی توسکا؟ من نمی فهمم …
– واسه چی داری احسان رو می چزونی؟ یعنی هنوز بهت ثابت نشده که دوستت داره؟
پوزخندی زد و گفت:
– پس بگو! اومده چغلی منو پیش تو کرده …
– چغلی چیه؟ پسره داره آب می شه … چرا اینجوری می کنی باهاش؟
چونه اش شروع کرد به لرزیدن … توپیدم بهش:
– واسه من آبغوره نگیریا … آخه بیشعور تو که دوسش داری چرا همچین می کنی؟
اشکاش سرازیر شد و گفت:
– نمی تونم توسکا … به خدا نمی تونم …
رفتم نشستم کنارش دستشو گرفتم توی دستم و گفتم:
– چرا؟ چرا نمی تونی؟ مگه نگفتی باید بهت ثابت بشه که دوستت داره؟
– بهم ثابت شده … اما … می ترسم … خیلی می ترسم …
– از چی؟
– از آینده … از اینکه اون اتفاق و هی بکوبه تو سرم … از این که ازم سیر بشه … از این که تحقیرم کنه …
سرشو کشیدم تو بغلم و گفتم:
– دیوونه! چرا داری با خودتون اینجوری می کنی؟! به خدا دیروز که داشت با من حرف می زد از چشاش فقط عشق رو می شد خوند … می گفت بدون تو می میره …
گریه اش شدت گرفت … گفتم:
– طناز … اگه از این عشقای الکی بود می شد اینو بگی … ولی باور کن اون از ته دلش دوستت داره … ببین از اون روز تا حالا چقدر تحقیرش کردی! هر کی جای اون بود دیگه تف هم تو صورتت نمی انداخت ولی با این رفت و اومداش با این سماجتش داره نشون می ده که دوست داشتنش الکی نیست … من بهت تضمین می دم …
– توسکا … منم بدون اون دیگه نمی تونم … ماهان رو رد کردم … چون دیدم ازدواج کردن برای من درست نیست … من دلم جای دیگه است … اما الان خیلی وقته که دارم با خودم می جنگم … هم می خوامش هم می ترسم …
زل زدم تو چشای خوش رنگش و گفتم:
– طناز جونم … عشق ریسک داره … بشین فکراتو بکن … اگه واقعا عاشقی یا علی بگو و قدم توی راه بذار … اگه هم نه بیخیال شو … همه چی بستگی به تو داره … اگه رفتی طرفش باید با همه وجودت بری … اون طناز پر از شک و دودلی رو نمی خواد … یعنی به دردش نمی خوره … اون تو رو با همه وجودت می خواد … من فقط می تونم بهت بگم که اون تو رو با همه وجودش دوست داره و می پرسته … اگه دیدی جلو نمی یاد چون اونم فکر می کنه تو اونو پسر بدی می دونی … هر فکری که تو می کنی اونم می کنه ولی با همه این اوصاف تورو می خواد … وقتشه توام از یه سری چیزا بگذری …
بعد از اینکه حرفامو زدم دیدم سکوت کرده و خیره شده به میز روبروش … فهمیدم حرفام کار خودشو کرده … داره فکر می کنه … از جا بلند شدم … آروم از مامانش خداحافظی کردم و زدم از خونه بیرون … بقیه اش بستگی به خدا و قسمت داشت …
حرفام انگار روی طناز خیلی اثر گذاشت … چون به دو هفته نکشید که احسان رفت خواستگاری و اینبار بله رو از طناز گرفت … خیلی خوشحال بودم اما دلم هم گرفته بود … به اندازه دنیا دلم گرفته بود … نه اینکه به طناز حسادت کنم اما بهش غبطه می خوردم … وقتی می دیدم احسان چقدر دوسش داره! آه می کشیدم و از خدا می خواستم دل منو هم آروم کنه … کاراشون خیلی سریع درست شد و قرار عقد و عروسی رو گذاشتن … قیافه آرشاویر وقتی خبر رو شنید دیدنی بود … منم فقط به زدن یه پوزخند اکتفا کردم … اون با خودخواهی روزهایی رو که می تونست برای هر دومون جذاب باشه رو تبدیل به جهنم کرده بود …
خیلی زود روزها از پی هم گذشتن تا رسید به شب عروسی طناز و احسان … خوشحال بودم که اون دو تا رو رسوندم به هم … هر چند که مهم تر از هر چیزی عشق خودشون بود … برای عقدش حوصله نداشتم برم و قول داده بودم حتما برای عروسیش برم … بدون اینکه زحمتی برای حاضر شدن به خودم بدم دراز کشیده بودم روی تخت و ضبط داخل اتاق داشت می خوند … حالا که نمی تونستم به صورت زنده از صدای آرشاویر استفاده کنم داشتم از صدای ضبط شده اش فیض می بردم و اشک آروم آروم صورتم رو می شست :
– باز دوباره میزنه قلبت تو سینه سازمو …
تو سکوتت می شنوی زمزمه ی آوازمو
حس دلتنگی که می گیره تموم جونتو …
هر جا می ری منو می بینی و کم داری منو
تو دلت تنگه ولی انگار تو جنگ با دلم …
می زنی و می شکنی با خودت لج کردی گلم
راه با تو بودنو سخت کردی که آسون برم …
چشم خوش رنگت چرا خیسه دوباره خوشگلم؟
حالا بگو کی دیگه … اخماتو می گیره؟ با تو می خنده؟ تب کنی واست می میره؟
دست کی شبا لای موهاته ؟ آره خودم نیستم ولی یادم که باهاته
حالا بگو کی دیگه اخماتو می گیره؟با تو می خنده؟تب کنی واست می میره؟
دست کی شبا لای موهاته ؟ آره خودم نیستم ولی یادم که باهاته
این عشقه تو وجودت ، توی جونت ریشه کرده…
دلت دوباره بی قراره داره دنبال من می گرده
این عشقه تو وجودت ، توی جونت ریشه کرده…
دلت دوباره بی قراره داره دنبال من می گرده
گفتی که میخوای بری ، سرو سامون بگیری…
خواستی اما نتونستی به این آسونی بری
دستت مال هرکی باشه چشمت دنبال منه…
هر نگاهت انگاری اسممو فریاد می زنه
من خیالم راحته ، تا پای جون بودم برات…
تو ندونستی چی می خوای تا بریزم زیر پات
همه ی آرزوهامون دیگه فقط یه خاطرست…
نفسم بودی ولی به تجربه شدی و بس
حالا بگو کی دیگه اخماتو می گیره؟با تو می خنده؟تب کنی واست می میره؟
دست کی شبا لای موهاته ؟ آره خودم نیستم ولی یادم که باهاته
این عشقه تو وجودت ، توی جونت ریشه کرده…
دلت دوباره بی قراره داره دنبال من می گرده
این عشقه تو وجودت ، توی جونت ریشه کرده…
دلت دوباره بی قراره داره دنبال من می گرده
(این عشقه از سامی بیگی)
به هق هق افتاده بودم … چقدر صداش به دلم می نشست … چقدر دوست داشتم الان کنارم باشه … چرا نمی تونستم همه چیو فراموش کنم؟ چرا نمی تونستم بیخیالش بشم؟ چرا با وجود اینکه می دونستم دیگه منو نمی خواد نمی تونستم نسبت بهش سرد بشم … بیشتر اشکام از بی عرضگی خودم بود … با صدای در به خودم اومدم … سریع صدای آهنگ رو قطع کردم اشکامو پاک کردم و گفتم:
– بله …
مامان بلند گفت:
– زود باش حاضر شو مامان … بابات اومد … دیگه می خوایم بریم …
از جا بلند شدم و گفتم:
– باشه الان …
انگار مامان هم فهمید حال خوبی ندارم که وارد اتاق نشد … پیراهن بلند قهوه ای رنگ رو که از جنس لمه و برای شب مناسب بود از داخل کمد در آوردم و پوشیدم … ترجیح می دادم لباسم پوشیده باشه این لباس هم به سبکی دوخته شده بود که آستین سه ربعی داشت و بالا تنه اش کامل پوشیده بود و با وجود پوشیده بودن حسابی شیک بود … لباس رو تنم کردم موهامو بالا بردم و بستم … آرایش کمرنگی به رنگ طلایی و قهوه ای هم روی صورتم انجام دادم … کلا یه ربع بیشتر حاضر شدنم طول نکشید … مانتومو تنم کردم و رفتم بیرون … مامان با دیدنم با تعجب گفت:
– اینجوری می خوای بیای؟
– آره خوب … چیه مگه؟
دستمو کشید سمت اتاق و گفت:
– تو بیرون می ری بیشتر آرایش می کنی و موهاتو هم قشنگ تر درست می کنی حالا برای عروسی دوستت می خوای اینقدر ساده بیای … لباست خوبه ولی آرایش و مدل موت افتضاحه …
اینقدر تند تند حرف می زد که نمی تونستم چیزی بگم … منو نشوند روی صندلی و تند تند مشغول شینیون کردن موهام شد … توی جوونی دوره آرایشگری دیده بود و خیلی خوب از عهده موهای من بر می یومد … وقتی کارش تموم شد توی آینه نگاه کردم … خیلی قشنگ همه موهام رو جمع کرده بود بالا و از پشت یه دسته اشو باز ریخته بود روی سینه ام … از مدلش خوشم اومد و لبخند زدم … خوشگل ترم کرد … لوازم آرایشمو هم برداشت و آرایشمو پر رنگ تر کرد … وقتی رفت کنار گفتم:
– مامان … یه کم زیاد نیست …
– نه خیلی هم خوبه … حالا پاشو بریم …
بدون حرف بلند شدم و با مامان رفتیم بیرون … بابا هم کت شلوار پوشیده و رسمی از اتاقش اومد بیرون و تا منو دید گفت:
– به به! چه خوشگل شدی بابا …
– مرسی بابایی ….
یه کم هم از مامان تعریف کرد و سه تایی راه افتادیم سمت باغی که عروسی داخلش برگزار می شد …
اینقدر بازیگر و عوامل پشت صحنه اونجا بود که مونده بودم با کی حرف بزنم … همینطور مشغول سلام و احوالپرسی با همه بودم … بدی مراسم این بود که جلوی درش پر بود از خبرنگار … متاسفانه قضیه عروسی لو رفته بود … من که از دستشون فرار کردم … واقعا ما بازیگرا چه مصیبتایی داشتیم .. دست تو دماغمون هم نمی تونستیم بکنیم … از فکر خودم خنده ام گرفت … بعد از اینکه سلام و خوش و بش ها تموم شد با بابا و مامان نشستیم سر یه میز … داشتم اطرافم رو دید می زدم که شهریار رو دیدم … با اون کت شلوار فراکش خیلی شیک شده بود … اومد طرفمون و کمی خم شد و سلام و احوالپرسی گرمی با مامان بابا کرد بعدم ازشون خواهش کرد که سر میز مامان باباش بشینن … از منم خواست برم پیش بقیه بچه ها که قبول نکردم و رفتم پیش مامان بابا … نگاه شهریار یک کم عجیب غریب شده بود … یه جوری که قبلا نبود … درست شبیه همون اوایل که منو می ترسوند … با مامان بابای شهریار سلام و حوالپرسی کردیم و نشستیم … بابا از همون اول با باباش گرم گرفت و حسابی دوست جون شدن … مامان هم با مامانش بود … خواهرش ولی اون وسط داشت می رقصید … در گوش مامان گفتم می رم پیش طناز سلام کنم و مامان سر تکون داد … هدیه ام رو برداشتم و رفتم سمت جایگاهشون … احسان دستشو گرفته بود توی دستش و یه جوری با عشق نگاش می کرد که حسودیم شد و بغض کردم … با دیدن من با شادی گفت:
– بالاخره اومدی … فکر کردم دیگه نمی یای …
لبخندی زدم و گفتم:
– مگه می شد نیام عروس خانوم … چقدر ناز شدی طناز! درست مثل یه عروسک …
احسان گفت:
– چی فکر کردی؟
هدیه رو گرفتم سمت طناز و گفتم:
– خب دیگه پرو نشو احسان!
طناز با لبخند هدیه رو گرفت و گفت:
– چرا زحمت کشیدی؟! به خدا انتظار نداشتم …
– لال بمیر عزیزم … چه تعارف هم می کنه برای من …
با اخم گفت:
– ببینش احسان … خودش نمی ذاره من با زبون آدم باهاش حرف بزنم …
– خب به زبون خودت حرف بزن خانومم … زبون فرشته ها!
طناز غرق نگاه احسان شد و احسان سرشو آورد پایین … سریع صورتمو برگردوندم … طاقت دیدن این صحنه های عشقولانه رو نداشتم … چشمام قفل شد توی دو تا چشم سیاه رنگ … سیاه و تب آلود … یه روزی دنیام خلاصه می شد توی این دو تا چشم … چقدر خوش تیپ شده بود! تاکسیدوی مشکی با پیراهن یقه فراک سفید و پاپیون مشکی … شبیه لباس بازیگرای هالیوودی توی مراسم اسکار! کنار مازیار ایستاده بود … هیچ کدوم نمی تونستیم چشم از دیگری برداریم … با ضربه محکم دستی به خودم اومدم:
– هوی کجایــی؟
برگشتم و با دیدن فریبا نیشم گشاد شد و گفتم:
– سلام کجایی تو خانوم کم پیدا!
– من کم پیدام یا تو؟ تو به چه حقی قرار داد فیلمی رو بستی که گریمورش من نیستم … هان؟
– من از کجا می دونستم آخه … شهریار منو اغفال کرد …
– امان از دست این شهریار دارم براش …
لبخندی زدم و گفتم:
– انشالله کار بعدی …
دستمو کشید و گفت:
– انشالله … بیا بریم پیش ما …
می دونستم آرشاویر پیششونه پس گفتم:
– نه مرسی … مامان اینا هستن نمی خوام تنهاشون بذارم … فقط اومدم یه سلامی بکنم …
با صدای یه نفر دیگه هر دومون چرخیدیم …
ترسا در حالی که آترین کوچولو رو توی بغلش گرفته بود با نیش باز گفت:
– هان چیه؟ خوشگل ندیدن اینجوری زل می زنین به من؟
یه پیراهن بلند به رنگ زرشکی پوشیده بود که یه کت کوتاه روش خورده بود … خداییش خیلی جذاب بود … با شادی بغلش کردم و گفتم:
– وای سلام عزیزم …. دلم برات تنگ شده بود …
– آره جون عمه ات! از اون زنگات معلومه …
– بابا ببخشید دیگه … چه همه از من گله می کنن …
با فریبا هم دست و روبوسی کرد و گفت:
– وای خدایا من و این همه خوشبختی محاله! هیچ وقت فکر نمی کردم توی همچین عروسی بیام … این همه بازیگر! موندم از کی امضا بگیرم ..
با فریبا غش غش خندیدیم و فریبا گفت:
– تو به این خوشگلی چرا خودت بازیگر نمی شی؟
– اتفاقا همین امشب یه آقایی بهم پیشنهاد داد … ولی آرتان همچین به یارو نگاه کرد که از گفته اش پشیمون شد … بین خودمون بمونه خودم همچین بازیگری رو زیاد دوست ندارم وگرنه می رفتم رو مخ آرتان …
خندیدم و گفتم:
– از بس تو بدجنسی …
فریبا دست دراز کرد آترین رو گرفت و گفت:
– بده من این وروجکو … دلم براش یه ذره شده بود … می برمش نشون مازیار بدم …
منتظر حرف دیگه ای نشد و رفت … ترسا دست منو کشید و گفت:
– می بینم که خوش تیپ می کنی دل از آقاتون ببری …
پوزخندی زدمو همراه با آه گفتم:
– بیخیال ترسا …
– نگو فراموشش کردی که باورم نمی شه …
– دارم فراموش می کنم …
– نمی تونی … فکر کردی کار راحتیه؟
– سعی خودمو می کنم …
دوباره صدای سلام بلند شد … اینبار آرتان بود … کت شلوار مشکی پیراهن سفید و کروات زرشکی! چه آقایون خوش تیپی امشب توی این مجلس چرخ می زدن! به قول ترسا من و این همه خوش بختی محاله! لبخند زدم و در حالی که باهاش دست می دادم گفتم:
– به سلام! آقای دکتر …
اخم ظریفی کرد و گفت:
– باز گفتی دکتر؟ خوبی تو دختر؟ رفتی حاجی حاجی مکه …
لبخند تلخی زدم و گفتم:
– کاش خوب بودم …
با موشکافی نگام کرد و به میزی که کمی اونطرف تر قرار داشت اشاره کرد و گفت:
– بشینیم؟
سری تکون دادم و سه تایی نشستیم … پرسید:
– چه خبرا؟!
– هیچی …. همه چی سوت و کوره …
سری تکون داد و گفت:
– توی تموم سالای کاریم تا حالا با موردایی مثل شماها برخورد نداشتم …
با تعجب گفتم:
– از چه نظر؟
انتظار داشتم از آرتان خبرای جدید بشنوم … نیازی به پرسیدن نبود … خودش شروع کرد …
– توسکا خبر داری که آرشاویر بیمار هر روزی منه …
– یعنی چی؟
– یعنی هر رزو می یاد مطب … روزی دو ساعت … داروهاش یک ماهه که قطع شده …
لبخند زدم و گفتم:
– خوبه … خوشحالم که درمان شده …
می دونی این بیماری درمان نداره؟ من اون روز به تو نگفتم که نا امیدت نکنم …
با تعجب گفتم:
– چی؟!
– درست شنیدی … اما آرشاویر به درمان جواب داد … اون از منم سالم تره … اگه می بینی داره درمانش رو ادامه می ده فقط برای اینه که مطمئن بشه این بیماری دیگه بر نمی گرده …
فقط نگاش کردم و اون با لبخند تلخی ادامه داد …
– من یه چیز دیگه رو هم به تو نگفتم …
– چی؟!
– می دونم اشتباه کردم … اما فکر می کردم مشکلی به وجود نمی یاد چون از توی پرونده اش متوجه شدم نسبی درمان شده و ممکن نیست خطرناک بشه … علاوه بر اون من عشق و دوست داشتن رو توی چشمای تو می خوندم و دوست نداشتم خبر بد بهت بدم …
– چی رو نگفتی آرتان؟
– اینجور بیمارها یه نوع حالت هیستریک ممکنه بهشون دست بده … نسبت به کسی که بهش مظنون هستن و ممکنه طرف رو بکشن … کمترین اقدامشون ضرب و شتم شدیده طرفه … ولی آیا آرشاویر حتی یه بار هم روی تو دست بلند کرد؟
با بهت سر تکون دادم … پوزخندی زد و گفت:
– از بس دوستت داشته به شکل عجیب غریبی خودشو کنترل می کرده … چیزی که در مورد این بیماران امکان پذیر نیست … آرشاویر وقتی برگشته ایتالیا تو اوج بیماریش بوده یعنی حتی اگه آدم هم می کشته به عنوان یه شخص روانی براش جرم محسوب نمی شده … حتی طبیعی بوده! اما توسکا … اون به تو حتی دست هم نزده … مردی به عاشقی اون ندیدم که عشق درمانش کنه!
نفس کشیدن هم برام سخت شده بود … خیاری برداشت و در حالی که پوست می کند ادامه داد …
– اما حالا که درمان شده … دیگه نمی خواد با تو باشه …
صدای شکستنم رو شنیدم … درست عین شکست یه لیوان چینی روی یه تیکه سنگ … ترسا با حیرت گفت: