رمان بهار

رمان بهار پارت ۸۲

4.1
(8)

می رسونم چون تو لیاقتش رو داری بهار، منم خسته شدم از بس خودمو محدود کردم،

خودمو آزار دادم و اذیت کردم…

تو که باشی حال من به طرز عجیبی نرمال می شه، دیگه فکر های بیخود نمی کنم، خوابم راحت می شه

و این برای منی که سال ها اذیت شدم یه نعمت بزرگه، بمونی پیشم… بی خطر می شم واست!

عجیب بود که داشتم خام حرف هاش می شدم یا اینکه واقعا این بار داشت راست می گفت؟

این بار دیگه قصد دریدن و نابود کردن جسم و روحم رو نداشت…

چشم هاشو با اطمینان روی هم گذاشت و گفت:

_ بهم اعتماد کن دختر کوچولو، من معتاد شدم به این تن و بدن ظریفت؛ معتاد شدم به عطر حضورت… نترس ازم!

من تا این لحظه با همه اشتباه های بد زندگی خودم رو گرفته بودم.

بهش که فکر می کردم، هیچ کار و هیچ اقدام درستی نداشتم تا بتونم زندگی خوبی رو بگذرونم…

الان می خواستم کنار این مرد بمونم و به اشتباهات ادامه بدم یا این تصمیم فرق می کرد؟

یعنی این تصمیم می شد تنها نقطه مثبت توی زندگیم..؟!

نمی دونم..‌. دیگه هیچ تصمیم درستی نمی تونستم بگیرم و می ترسیدم فردا روز، دوباره پشیمون بشم.

باید صادقانه حرفم رو می زدم، به صورت خسته و خواب آلود بهزاد نگاه کردم و گفتم:

_ اگر‌ پشیمون شدم چی؟ می تونم برگردم…؟ اگه باز بخوای اذیتم کنی چی؟

روی موهام رو بوسید و خمار زیر گوشم گفت:

_ می تونی برگردی ولی فکر نکن هر کار دلت خواست می تونی بکنی!

اگه زن من شدی یعنی باید همه جوره به من متعهد بمونی.‌‌

اگر باد خبر بیاره که شیطنت کردی و دلت جایی پیش کسی گیر کرده؛  بهت قول می دم زنده ات نذارم بهار!

یا مال من میشی  و مال من می مونی یا همین الان این رابطه رو تموم  می کنیم

فردا صبح بعد از تموم شدن مدت صیغه، تو می ری خونه بابات و همه چی رو فراموش می کنی…

خیالم راحت شده بود با تهدید هاش! این طوری حداقل مطمئن بودم خود واقعیش هست و قرار نیست گولم بزنه.

بهزاد تغییر نمی کرد…

راست می‌گفت… اگر من پام رو کج می ذاشتم و دلم هوایی می شد؛

بلائی به سرم میاورد که از زنده بودن خودم پشیمون بشم.

چیزی‌ نگفتم و سرم رو روی سینه اش تنظیم کردم

دلم می خواست این آرامشی که هرچند کاذب بود و واقعی نبود رو ببلعم و راحت بخوابم…

می خواستم یه شب رو به هیچی فکر نکنم، فردا هم می تونستم به بهزاد جواب بدم.

انگار اون هم مثل من خیلی خسته بود، روی سرم رو بوسید

بعد از مدتی صدای نفس های آرومش بلند شد و بین همین نفس ها منم خوابم برد…

_ بهار… پاشو صبونه چیدم؛ پاشو قربونت…

صدای بهزاد توی گوشم می چرخید و حتی حرکت لب هاشو روی لاله گوشم حس می کردم.

بی حوصله چشم باز کردم و شیقه های رنگ رفته اش اولین چیزی بود که دیدم.

سر توی گوشم فرود آورده بود و عمیق نفس می کشید.

_ بیدار شدی دختر قشنگم؟

با چشم های باز بهش نگاه کردم؛ تازه ازم فاصله گرفته بود و می تونستم چشم های شیطونشو هم ببینم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا