رمان بهار

رمان بهار پارت ۴۵

3.5
(4)

چشم هام روی هم افتادند و بر خلاف همه دغدغه هام خواب اومد و همه چی رو با خودش برد…

_ پس همونطور‌که گفتم، در فقه حکم اهل ذمه و اهل حرب متفاوته. ولی اصولا با کفار بودن این ها یک رای هستند.

دقیق به حرف هاش گوش می کردم تا‌ اگر سوالی پرسید جواب بدم.

ولی نامرد چون می دید دارم یادداشت می کنم و حواسم جمعه، اصلا از من سوال نمی‌پرسید.

_ حواستون پیش منه خانم مرادی؟

بیچاره شیدایی که معلوم نبود این مدت کجا ها سیر‌می کنه و کدوم نامردی قالش گذاشته، یهو به خودش لرزید و ناشیانه گفت:

_ بله استاد! چیزی فرمودید!؟

بهزاد عاقل اندر سفیه نگاهش کرد و هیچی‌نگفت.

البته نیازی هم نبود دیگه!
اون چشم های سیاه و ترسناک، ابرو های‌پرپشت گره خورده به اندازه کافی ترسناک بود.
_ ببخشید استاد!

این رو آروم به زبون آورده بود و با شرمندگی سرش رو پایین انداخته بود.

_ این آخرین باریه که بهتون تدکر‌می دم، بار بعدی باید درس رو حذف کنید! بارها بهتون گفتم

حضور فیزیکی شما اصلا برا من اهمیت نداره، وقتی میاید سرکلاس باید تمام و کمال اینجا باشید، تمام و کمال!

با تنفر بهش زل زده بودم و اون بی خیال من

هنوز در حال محاکمه شیدا بود.

خوب که عقده هاش رو سر اون بیچاره خالی کرد، نگاه کلی بهمون انداخت و با دیدن من برای لحظه

ای میخکوب شد!

از اون فاصله هم می تونستم از توی چهره اش

بخونم که می‌گه

تو دیگه چرا مثل قاتل های سریالی داری نگاه

می‌کنی!

بهزاد دوباره سر درسش برگشت و همه تایم رو به صورت فشرده بدون استراحت تدریس کرد و

مطالب رو یاداواری‌کرد.
در نهایت خیلی جدی گفت:

_ هفته بعد آماده باشید برای امتحان، نصف‌منابعی که معرفی کردم رو امتحان می‌گیرم.

در مقابل چشم های بهت زده ما بلند شد و اسم چند جلد از کتاب های قطور که اول ترم گفته بود

رو روی تخته نوشت.

وقتی این هارو روز اول معرفی‌می‌کرد، هیچ وقت حتی فکر‌هم نمی‌کردیم همه رو بخواد!

این بی رحمی تمام بود….

نوشت و بدون حرف بیرون زد.

از بچه ها هیچ کس جرات نداشت کوچکترین اعتراض کنه…

حتی‌ منی‌که چند باری پاچه اش رو گرفته بودم، در برابر اون لحن جدی، هیچی نتونستم بگم.

فقط مثل مادری که به جنازه بچه مرده اش نگاه می کنه، به منابع روی تخته نگاه می‌کردم.

یکی از پسرا وقتی از رفتن بهزاد مطمئن شد، به طرفمون برگشت و با صدای بلندی گفت:

_ این همه کتاب؟؟ چرا هیچ کس هیچی‌نگفت؟ چرا این قدر ظلم پدیر شدید!

اوهو! کی‌می ره این همه راه رو…!

قبل از اینکه من با تمسخر‌جوابش رو بدم، یکی از پسرا پیش دستی‌کرد و گفت:

_ تو که ظلم پذیر نیستی، تو چرا چیری‌نگفتی؟

از رو نرفت و تخس‌گفت:

_ بگم که هر چی دهنش در‌میاد بارم کنه؟ که همتون ساکت بشینید؟

از بس ساکت موندیم، این طوری سواری می‌گیره، اصلا مگه این یارو کیه! یه نامه بنویسیم و بدیم آموزش پدر پدرسگش‌رو در‌میارن!

زیادی داشت توهین می‌کرد.

خواستم بگم مراقب باش چی‌می گی و با حرف های نا به جا خودت رو توی دردسر ننداز.

دهن پر‌کردم تا اولین صوت از دهنم خارج شه ولی به جای صوت من، تن بم و گیرای بهزاد مو به تنم سیخ کرد!

_ فعلا شما تشریف ببرید حراست، آموزش رفتن من بعدا!

سکوت مطلقی همه کلاس رو پر‌کرده بود!
بهزاد مگه نرفته بود؟

ازش‌بعید بود فالگوش وایسه!
به طرف تریبون چوبی گوشه کلاس رفت، کیفش رو برداشت و خیلی خونسرد گفت:

_ این کیف جا مونده؛ امروز بلای جون شما شد آقای رضایی!

همه می دونستیم این آرامش بهزاد اصلا عادی نیست و قراره طوفانی به پا کنه!

هیچ کس جرات نداشت جیک بزنه..

_ استاد.. مَ..من .. مَنظو.. ببخشید! استاد…
اصلا نمی تونست جمله هارو درست کنار هم بچینه.

کم مونده بود شلوارش و خیس کنه بیچاره…

من هم چون قبلا یه بار طعم خشونت هاش رو چشیده بودم، اصلا خودم رو دخالت ندادم و زود تر از بقیه بلند شدم.

بقیه هم انگار منتظر همین بودند، سریع بلند شدند و بدون اینکه گوشه چشمی به اون پسر بدبخت کنند، از کلاس بیرون رفتند.

هیچ کس حاضر نبود پشت اون در باید همه می دونستند که بهزاد چه آدم کله خریه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا