رمان بهار

رمان بهار پارت ۳۸

5
(2)

من همه خودم رو باخته بودم و حالا بدون هیچی جلوی بهزاد نشسته بودم.

عقم می گرفت از حرف هاش، وکیل قابلی بود؛
می خواست با حرفاش خامم کنه ولی من

خودم می دونستم چه بلایی سر عفتم آوردم و گندی که زده بودم رو با هیچ آبی نمی تونستم پاک کنم.

به چشم هاش نگاه کردم و با تتمه اعتماد به نفسم گفتم:

_ نمی دونم اون همه کتاب و درسی که خوندی چه چیزی بهت اضافه کرده

ولی این موجودی که الان دارم می بینم، هیچ بویی از انسانیت نبرده.

تیله های طوفانیش هم نتونست مانع عقده های سر باز زده من بشه و ادامه دادم:

_ جواب کمک خواستن من رو با بی رحمی دادی، عفتم رو گرفتی؛ با اینکه شرعا مال یکی دیگه بودم،
بی رحمانه همه جسم و روحم رو دریدی و حالا رو به روم نشستی و می گی می تونم حلال تو بشم؟

اگه هزاری قرآن و آیه هم بین ما خونده بشه، من و تو هیچ نسبتی به هم نداریم الا یه چیز…!

به سمتش خم شدم و جلوی صورت کبود شده و رگ های بیرون اومده اش لب زدم:

_ ما تا آخر عمر حرام مطلق خداییم!

برگشتم سر جام و آروم دم گرفتم…

خسته شده بودم دیگه، حالم دست خودم نبود….

بغض سختی توی گلوم حس کردم، مثل یه شی تیز داشت اذیتم‌می
کرد.

سرم رو بالا گرفتم تا چشم هام بی آبرویی نکنن و جلوی بهزاد نبارن.

یکم که به خودم مسلط شدم، دوباره نگاهش کردم و گفتم:

_ من الان هم هیچی ام، دیگه چیزی نمونده که توی بخوای نابود کنی، من همون روزی که مثل سگ توی تختت…

تیزی بغض گلوم رو خراش داد و نذاشت ادامه بدم.

بهزاد دیگه داشت منفجر می شد، دندون هاشو به هم سایید و با فکی منقبض شده، مچ دستم رو کشید.

_ مراقب حرف زدنت باش بهار!!!

این بار دیگه ازش نترسیدم.
لبخند تلخی زدم و بی توجه به دردی که توی مچم حس می کردم، گفتم:

_ بکارتمم مال تو، نیازی بهش ندارم فقط می‌خوام از دستت خلاص بشم، از دست تو هر موجود نری که توی این دنیا وجود داره…

حرف هام اصلا به مذاقش شیرین نیومده بود،

مثل یه شیر آماده شکار نفس‌نفس می زد و سیاهی چشم هاش به مای سفیدی توی خون شناور بود.

دوباره فشاری به مچم آورد که این بار نتونستم مقاومت کنم و آخ درد تاکی از گلوم بیرون اومد.

بهزاد با شنیدن ناله ام، دستمو ول کرد و توی صورتم غرید:

_ برا همین زبون یه متریته که دلم می خواد اذیت کنم، تو با من هیچ شدی؟ می دونی من کی ام ؟؟

هزار تو از تو بهتر فقط آرزو دارن گوشه چشمی از طرف من ببین اون وقت تو…

پوزخندی به روش زدم و نتونستم زهر کلامم رو کنترل کنم:

_ خب اونا کارشون پیشت گیر نکرده و به پستت نخوردن، قول می دم دست رد به سینه هیچ کس نزنی و همه اون تخت کذایی رو ببین…

زیاد تر از تحمل بهزاد داشتم حرف می زدم ولی دست خودم نبود.

دوست داشتم آتیشش بزنم، حرصشو در بیارم تا خودم خالی بشم.

حتی اگه تاوانش کتک خوردن یا صد تا بدتر از اون باشه.

بهزاد چنگی به موهاش زد و بعد از چند مین، کلافه خش زد:

_ کوتاه می کنم زبونتو بهار، درس خوبی بهت می دم تا یاد بگیری چطور با بزرگ ترن صحبت کنی.

چشم هاش باز کرد و تیز نگاهم کرد:

_ درسیو ک بابات کوتاهی کرده و خوب یادت نداده!

اخم هام توی هم فرو رفت و قبل از اینکه چیزی بگم، دستشو بالا آورد و گفت:

_ برو پی کارت، اینجا باشی تضمین نمی‌کنم سالم نگهت دارم،!

اونم داشت بازی می کرد.

می خواست تاوان حرف هامو با تحقیر کردنم پس بدم، کوله ام رو برداشتم و هنوز بلند نشده بودم که ادامه داد:

_ ۱۲ ام دادگاه داریم، یادت باشه باید چطور رفتار کنی!

این نگاه پر از تنفر باید پر از عشق باشه، باید خوب نقش بازی کنی اگر شانستو بسوزونی، دیگه کاری از من بر نمیاد.

سرمو تکون دادم و دیگه منتظر نشدم چیزی ‌بگه.

از خونه اش بیرون اومدم و دوباره من موندم و این خیابون های لعنتی که تا جایگاه مترو حسابی فاصله داشت….

خسته راه افتادم و به حرف های بهزاد پوزخند زدم….
هه!

نگاه پر از عشق دیگه چه صیغه ای بود؟

من در میاوردم چشم هامو اگه حتی یه بار به تو با عشق نگاه کنه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا