رمان بهار

رمان بهار پارت ۳۶

3.6
(5)

خدا لعنتت کنه بهار که با این کارات خودتو به بدترین ذلت و خواری کشوندی.

باید سر برج به بابا می گفتم حداقل یه خورده پول بهم بده تا بتونم تاکسی بگیرم!

وقتی رسیدم، بی حرف خودم رو توی اتاق حبس کردم و سرمو توی دست هام فشردم.

سری که بعید می دونستم به اندازه یه بند انگشت توش عقل باشه!

از دست بهزاد به شدت عصبی بودم، حرصم گرفته بود ازش…

مرتیکه عوضیِ هیزِ هوس باز….!

حیف اون همه مدرک و افتخاری که پشت اسم تو میومد و همه فکر می کردند چ آدم حسابی هستی!

تا صبح نخوابیدم و فکر کردم.
همه راه ها برای من بد بود، انتخاب هام همه بین بد بود و بد…

اگر به بهزاد می‌گفتم نه، اون همه حقارت های جنسی از بین می

رفت و طلاقم بی نتیجه می موند.

اگر به پای فرزاد می موندم دیگه هیچ وقت یه زوج خوب نمی شدیم و حرمتی بینمون نداشتیم؛

از طرفی هم واقعا نمی تونستم تحملش کنم…

دم دمای صبح بین گرگ و میش هوا بالاخره تصمیمم رو گرفتم.

تصمیمی که ذره ذره وجودم رو نابود می‌کرد ولی در عوض تموم می شد این کابوس های لعنتی…

بهزاد نمی تونست تا بعد طلاق بهم دست بزنه و همین کافی بود که حداقل مطمئن بشم، این آخرین باجی هست که بهش می دم.

ولی بعدش فقط خدا می دونست چطور بهش زهرمو می ریختم.

کاری می کردم که خودش مثل سگ پا سوخته دنبالم بیاد و به گه خوردن بیفته.

به قول اون، من یه زن مطلقه می شدم و هر کس هم می خواست بیاد سمتم، می دونست که یه ازدواج ناموفقی داشتم و بکارت به

دردم نمی خورد.

ولی حداقلش این بود که طلاق می گرفتم و می شدم یه گرگ

گرسنه که باهاش تار و پود بهزاد رو از هم بدرم…

تنفر شعله کشیده بود توی تنم…

با خشم چشم هامو بستم و توی دلم گفتم:

همه چی درست می شه بهار، همه چی رو با هم درست می‌کنیم!

پوزخندی زدم و با خودم عهد کردم دیگه قطره ای اشک نریزم.

باید می شدم داغ دل بهزاد، باید اشک رو می ریختم توی سیاهی بی رحم اون نه اینکه خودم بشینم و مثل آدم های ضعیف و بدبخت زرزر

کنم.

بالاخره رضایت دادم تا خواب افکارم رو از بین ببره و به آرامش برسم.

چشم هام روی هم افتاد و دیگه نفهمیدم کجام و کی ام…

_ بهار؟؟ بهار؟؟

پلک سنگین چشمم رو بازی باز کردم و به مامان نگاه کردم.

اخم هاش توی هم بود و بالای سرم ایستاده بود.

یکم چشم هامو به هم مالیدم و گفتم:

_ چی شده مامان؟

_ مامان و یامان! این گوشی بی صاحبت کشت خودشو، دیروز که با اون حالت صبح علی الطلوع رفتی سرکار امروز که تا لنگ ظهر

میخوابی! قضیه چیه؟

خمیازه بلندی کشیدم و سعی کردم مامان رو دست به سر کنم ولی انگار قصد کوتاه اومدن نداشت.

دستمو محکم کش آوردم و گفتم:

_ امروزم می رم سرکار، ولی عصر، استادم صبح دادگاه داره.

خودمم دیگه از این دروغ های شاخ و دم دار خسته شده بودم.

مامانم بهم چشم غره ای رفت و رضایت داد تا از اتاق بیرون بره.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا