رمان بهار

رمان بهار پارت ۳۰

3.3
(4)

همینطور که برام لقمه می گرفت؛ گفت:

_ نه من رو تخت بیمارستان نمی تونم بخوابم، آدم حس مرده بودن می کنه مادر

لبخندی از حرفش روی لبم نشست و آروم گفتم:

_ خدانکنه.

تا ظهر نگهم داشتند و بعد از اون، بابا اومد و به کمک هم رفتیم.

هزینه های بیمارستان رو از قبل بهزاد پرداخت کرده بود.

بابت همین بابا یکم حساس شده بود و پرسید که چرا توی همچین بیمارستان خصوصی با اتاق خصوصی عمل کردم و نرفتم یه جایی که از بیمه ام استفاده بشه!

در جواب حرفش واقعا چیزی نمی تونستم بگم و بعد از چند دقیقه منگل بازی، اولین چیزی که از ذهنم پرید رو گفتم:

_ اخه نمی خواستم شما تو زحمت بیفتین، اگر می رفتم بیمارستان عادی اونم بدون همراه خیلی اذیت می شدم ولی این جا رسیدگی های زیادی داشتم دیگه

بابام سرشو به افسوس تکون داد و گفت:

_ با یه فکر بچگانه ببین چه هزینه های گزافی پس می دی.

چیزی‌نگفتم تا بحث تموم شه و به سختی سوار ماشین شدم.

درد پشتم با نشستنم، صد برابر شد و لبمو گاز گرفتم تا صدام بیرون نره.

نمی خواستم بابامینا متوجه دردم بشن و خجالتم بیشتر بشه.

به هر سختی بود، بالاخره رسیدم و کمک مامان پیاده شدم.

دستمو به دیوار می‌گرفتم و آروم قدم بر می داشتم و به محض اینکه رسیدم به تختم، دمر‌روش افتادم.

هیچ خبری از بهزاد نداشتم.
مردک دیوانه گوشیمم برداشت بهم پس‌نداد.

هم از درد خسته بودم و هم از محیط بد بیمارستان.

برای همین سعی کردم چشم هامو ببندم و بخوابم.

بین خواب و بیداری مامان صدام کرد تا ناهار بخورم ولی این قدر بی حال بودم که گفتم چیزی نمی‌خورم و دوباره به خواب رفتم.

نزدیک های عصر، کسل از خواب بیدارشدم و کرخت بدنم رو کش و قوس دادم.

خدا لعنتت کنه بهزاد! من بدون گوشیم چی‌کار الان؟
چرا گوشیمو برد اخه…!

به سفارش دکتر ها، مامان برام سوپ درست کرده بود؛ فعلا از غذا های سنگین خبری نبود.

بی حوصله از سوپم خوردم و توی دلم هر چقدر فوش و بد و بیراه بود، نثار بهزاد کردم.

توی دلم رخت می شستند از اینکه مبادا مامانینا سوالی در مورد گوشیم بپرسن؟

می‌گفتم دوستم برده؟ رو چه حسابی اخه؟

اونم دوستی که هیچ اطلاعی ازش نداشتم و حتی اگه اسمش رو می خواستند، من بیچاره رسوا می شدم.

به هر مکافاتی بود شب رو صبح کردم و فرداش حالم خیلی بهتر بود.

یکم درد داشتم ولی نه اندازه ای که نتونم روی نشیمنم، بنشینم.

مامان برام صبحانه آش خریده بود و سعی کردم چند قاشق ازش
بخورم تا بهم گیر‌نده

قطعا اگر‌می خواستم از خونه بیرون برم، هزار و یک نکیر‌و منکر‌می‌پرسید؛ پس باید دنبال بهانه خوبی می‌گشتم تا بتونم جیم بزنم.

همه معادلات ذهنم برای حل کردن همین مسئله بود و به هر چیزی فکر‌کردم.

نهایتا تصمیم خودم رو گرفتم.

رفتم توی اتاق، لباس پوشیده و حاضر ‌اومدم توی هال.

خداروشکر بابا نبود، اون همیشه مو رو از ماست بیرون می‌کشید.

مامان هم توی آشپز خونه بود.
یکم سر و صدای ساختگی‌از خودم بیرون آوردم تا متوجهم بشه که همینطور هم شد.

ملاقه به دست بیرون اومد و با دیدن منی که حاضر و آماده ایستاده بودم، ابرو هاش بالا پرید و مشکوک و کمی خشن گفت:

_ کجا به سلامتی؟

نا محسوس نفس عمیقی کشیدم تا بتونم بدون لرزش صدا حرف بزنم.

نمی‌خواستم مشکوک بشن خصوصا اینکه قرار بود با نقشه بهزاد، خودمو در‌معرض تهمت قرار بدم.

اصلا دوست نداشتم مامانینا، مثل فرزاد در‌موردم فکر‌کنن.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا