رمان بهار پارت ۱۶
کفری شده بودم از دستش ولی چیزی به روی خودم نیاوردم و فقط با یه اخم کوتاه نگاهش کردم.
خوب که خنده هاش تموم شد؛، یه چایی دیگه ریخت و با صدایی که هنوز ته مایه های لودگی و خنده داشت؛ گفت:
_ برای خانم دکتر هم بریزم، وکیل آینده؟
خیلی داشت پیشروی میکرد اما ازش میترسیدم و میدونستم واکنش تندی نشون بدم بدتره.
برای همین خودمو کنترل کردن و آروم گفتم: نه..!
هوا رو به تاریکی بود و به همین بهانه میخواستم زودتر برم.
به اندازه کافی تحقیر شده بودم…
چه جنسی؛ چه عاطفی!
_ ببخشید استاد؟؟
نگاه تندی بهم انداخت؛ دستمو بالا آوردم و تندی گفتم :
_ ببخشید بهزاد! من باید برم خونه.
_ به این زودی؟!
_ هوا داره تاریک میشه؛ تا برسمم کلا تاریکه.
_ تو که عذر موجه داری! برا من کنار میکنی و تایم کارتم تا ۹ هست؛ بمون فعلا
چاره ای نداشتم…
فعلا اسیر این مرد خودخواه و بی تربیت بودم که هم اسم دکتر یدک میکشید و هم وکیل…!
دقیقا تا ساعت ۹ منو نگه داشت و تازه اون موقع اجازه داد اسنپ بگیرم
فقط خدا میدونست با چه شوق و ذوقی از اون خونه بیرون زدم و سوار پژو اسنپ شدم…
به محض اینکه رسیدم خونه؛ خودمو توی اتاق حبس کردم.
نمیخواستم با هیچ کس چشم تو چشم بشم؛ کار های بدی کرده بودم که اصلا درست نبود…
با همون لباس های بیرون دراز کشیدم و از درد پشتم و خستگی بودن کنار استاد؛ چشم هام گرم شد و به خواب رفتم.
بین خواب و بیداری بودم که در اتاقم باز شد و مامانم با لحن تندی گفت:
_ مگه تو شام نمیخوای دختر؟
به سختی پلک های سنگین شده ام رو نیمه باز کردم و چیزی شبیه دو اج کوتاه زمزمه کردم: _نه!
_ چرا؟ مگه بیرون چیزی خوردی؟
انگار بیخیالم نمیشد؛ کلافه روی تخت نشستم و چشم های پف کرده ام رو مالیدم.
_ خوابم میاد مامان، بذار بخوابم
_ بیا یه چیزی بخور بعد بگیر خواب، باباتمم کارت داره؛ بیا زودتر!
سرمو براش تکون دادم و بی حال دستی به سر و صورتم کشیدم.
خدا خودش عاقبت امروز منو به خیر کنه!
به هیچ طریقی قصد تموم شدن نداشت انگار..
تا رای دادگاه هزار بار مردم و زنده شدم، هر بارکه استاد در مورد پیش بینی رای دادگاه میپرسیدم؛
به بهانه های مختلف دست به سرم میکرد و میگفت: صبرور باش.
صبرمن مثل یه ظرف پر شده مدام سرریز میشد و کلافه و کلافه ترم میکرد..
توی حیاط دانشگاه نشسته بودم و به دختر و پسر هایی که رد میشدن نگاه میکردم.
حتی دل و دماغ نداشتم با هم کلاسی هام معاشرت کنم…
سرمو به میله های صندلی تکیه دادم و چشم هامو بستم و هوای تازه رو به ریه هام فرستادم…
چهره فرزاد با اون چشم های مظلوم و ناراحتش از جلو چشمم محو نمیشد.
ولی وقتی بهم گفت کاری میکنم که آرزوی شوهر کردن دوباره به دلت بمونه و هیچ وقت طلاقت نمیدم؛ دلم برای اون گوی های مظلومش نسوخت…!
اونم یکی مثل استاد…
فقط منفعت خودش رو میخواست و چه اهمیتی داشت که من اونو بخوام یانه!
دوسش داشته باشم یا نه .
فرزاد مرد کوتاه اومدن نبود مخصوصا با حرفی که زد، دیگه یقین داشتم دادگاه به نفع من رای نمیده.
چقدر احمق بودم که ازش حق طلاق نگرفتم و چقدر احمق تر بودم که خودمو اسیر این استاد بیشعورکردم…!
توی افکارم دست و پا میزدم که با صدای سرفه مردونه ای به خودم اومدم.
چشمم رو که باز کردم، با دیدن بهزاد سیخ نشستم!
اخم هاش بدجور توی هم بود.
_سلام استاد.
نگاه کوتاهی به اطرافش انداخت و یه قدم بهم نزدیک شد.
_ چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
_رو سایلنته بخدا متوجه نشدم.
_ دیروز هم متوجه نشدی که گفتم بیا اتاق و به بهانه های الکی رفتی خونه؟
چشم های سیاهش این قدر وحشی شده بود که تمرکز حرف زدن رو از دست داده بودم.
_ نه یعنی آره! عه! نه استاد میخواستم برم خونه… چیزه، آها…کار داشتم!
دستشو توی جیب شلوارش فرو کرده بود و با نگاه عاقل اندر سفیه اش بهم می فهموند که خر خودمم و عمه های بیچاره ام!
_ من میرم توی اتاق، به نفعته تا یه ربع دیگه اونجا باشی؛ فهمیدی!؟
_ کلاس دارم استاد!
چنان تیز نگاهم کرد که حساب کار دستم اومد و خودمو جمع کردم و گوشه صندلی مچاله شدم.
_ پس میریم خونه!
_ تا کلاسام تموم بشه شب شده استاد؛ خانواده ام…
غبار تیله های دودیش نذاشت بیشتر بگم و رسما لال شدم!
چی داشت این مرد..؟
چی داشت که مثل سگ ازش میترسیدم؟
_ من تورو میکشم بهار؛ میکشم!
همین رو گفت و عقب کرد کرد و رفت.
از ته دلم نفس عمیقی کشیدم و به شونه های پهنشنگاه کردم. خداروشکر بازم به خیرگذشت.
تصور رابطه هاش مو رو به تنم سیخ میکرد؛ هم از خودم بیزار میشدم و هم درد پشتم امانم رو می برید…
آخرین کلاسم رو هم رفتم و با خیال آسوده تصمیم گرفتم تا سر چهار راه پیاده روی کنم و بعدش سوار اتوبوس بشم.
دستمو دور بند های کوله ام محکم کردم و آروم شروع کردم به راه رفتن….
سرم پایین بود و به این فکر میکردم چطور میتونم فرزاد رو راضی کنم تا زود تر از خر شیطون پایین بیاد و طلاقم بده ولی از شانس بد؛ همه راه ها برام بن بست بود.
هنوز به چهار راه نرسیده بودم که صدای بوق ماشینی رو کنارم شنیدم.
خودمو به نشنیدن زدم و حتی سر بلند کردم تا ببینم کیه؟!
به راهم ادامه دادم و ماشین هم آروم آروم کنارم میومد و مدام بوق میزد. چقدرمردم بیکار بودند…!
دیگه داشت عصبیم میکرد؛ سرمو بلند کردم تا دوتا داد بزنم ولی با دیدن ماشین استاد و از اون بدتر چهره کبود شده اش، آب توی دهنم خشک شد و ماتم برد…
شیشه سمت شاگرد رو کامل پایین داد و غرید:
_ مگه کری هرچی صدات میکنم؟ بیا بالا