رمان بهار

رمان بهار پارت ۱۳

4.2
(5)

_ ممنون خودم میرم.
_ جمله ام دستوری بود منفرد، بیا بالا کلی کار دارم.

اخم های درهمش‌مگه اجازه نافرمانی هم میداد؟
باالاجبار سوار شدم و کمربند رو هم بستم.

_ تورو میذارم خونه، یه ناهاری درست کن طرفای ۳ میام خونه؛ البته اگر بشه زودتر میام. کلی کار دارم توی دفتر….

به طرفش برگشتم، آرنجش رو به در‌تکیه داده بود و با یه دست رانندگی‌میکرد.

چی داشت که این طور در برابرش ضعیف و بی دفاع میشدم؟!

آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
_ من امتحان دارم، باید برم خونه.

_ همون جا بخون.

_ پس خودتون فکر ناهار‌باشین!

نگاه کوتاهی بهم انداخت و گفت:

_ نمیخواد مثل گربه های ننر قهر کنی؛ اگه دلت با یه لطفا راضی میشه، لطفا ناهار درست کن!

واقعا هم دلم با اون لطفا راضی شد و دیگه چیزی نگفتم… من رو گذاشت خونه و خودش رفت…

یکم یخچال رو زیر رو کردم، مثل اون دفعه نبود و کلی وسیله خریده بود.

تصمیم داشتم یه خورشت عالی درست کنم.
برای همین بعد از خیس کردن برنج ها؛ کمی گردو آسیاب کردم تا فسنجون درست کنم.

همه کار هارو تند تند انجام دادم و خسته روی صندلی ها نشستم.

بدنم به شدت بوی عرق گرفته بود از بس که پای اجاق ایستاده بودم.

وسایل سالاد رو آماده کردم و بعد از درست کردن سالاد، یکی از پیراهن های استاد و شلوارک هاشو برداشتم و پریدم توی حمام.

نمیدونم انرژی که داشتم از کدوم منبع میومد ولی هرچی که بود از داشتنش پر از حس های خوب بودم.

برای خودم توی حمام آواز میخوندم؛ آب بازی میکردم و حتی کف به در و دیوار پرت میکردم.

طوری که همه وجودم در شادی غرق میشد…

شاید شادیِ رهایی از دست فرزاد؛ رهایی از استاد! یه زندگی تازه بدون این تصمیمات احمقانه و بچگانه…!

بالاخره بعد از کلی دیوونه بازی؛ خودمو شستم و بعد از خشک کردن بدنم، لباس های استاد رو پوشیدم و بیرون اومدم.

آب از موهای بلندم چکه میکرد و بدون اینکه به چیزی دقت کنم؛ یه راست سراغ سشوار رفتم.

همین که جلوی آینه ایستادم؛ از ترس جیغ کشیدم و شونه هام بالا پرید!

استاد بی حرف روی تخت دراز کشیده بود و با چشم های خمارش نگاهم میکرد.
_ سَ..لام!

سرشو تکون داد و اشاره ای به لباس هام کرد:
_ راحتی باهاشون؟

گونه هام رنگ گرفته بود از خجالت؛ سرمو پایین انداختم و با ضعیف ترین تن صدا گفتم:

_ لباس نیاورده بودم با خودم؛ ببخشید.

_ مگه من برای تو لباس نخریدم؟ این کمد برا کی پر از لباسه پس؟

حتی از تصور اون یه وجب تور های سکسی هم خونم سرد میشد چه برسه به اینکه خودم برم بپوشمشون!

ترجیح دادم چیزی نگم، روی صندلی نشستم و مشغول سشوار کردن موهام شدم.

چند دقیقه ای که گذشت استاد کنارم ایستاد و سشوار رو از دستم گرفت.

_ صاف بشین، دستت پایین؛ تکون نخور من انجامش میدم!

از توی آیینه بهش نگاه کردم، مثل همیشه اخم داشت و با حوصله شروع کرد به خشک کردن موهام.

درجه سشوار فوق العاده گرم بود دستمو بالا آوردم تا روی سوزش پوست بذارم که محکم توی دستم زد و غرید:

_ مگه نمیگم دست پایین؟
_ میسوزه سرم!

یکم درجه رو پایین آورد و دوباره به کارش مشغول شد.

گاهی حس میکردم رفتارش عادی نیست؛ مثل الان!

من هیچ محبتی دریافت نمیکردم و حتی برعکس میترسیدم…

کارش که تموم شد بهم گفت:

_ همینجا میشینی، هم لال میشی هم فلج!

قبلا هم این حرف رو بهم زده بود؛ ناچار قبول کردم و استاد بعد از چند دقیقه با مرطوب کننده و شلوارک جزب و تاپ برگشت.

رو به روی صورتم نشست و کرم رو آروم به گونه هام و بقیه اجزای صورتم زد و شروع کرد به ماساژ دادن…

ناخواسته چشم هام از آرامش دست های بزرگش بسته شد.

تیشرت خودشو از تنم بیرون کشید و اون تاپ تنگ و کوتاه رو تنم کرد.

تا یکم وول میخوردم با کف دست به بدنم سیلی میزد و میگفت: فلج باش!

شلوارک خودشو هم با اون یه وجب پارچه عوض کرد و گفت:

_ همینجوری بمون، خلاف میلم عمل کنی بلایی به سرت میارم که اون سرش ناپیدا!

چشم هامو گرد کردم و هیچی نگفتم.
یعنی جرات نداشتم بگم!

دستشو زیر زانوم انداخت و روی دست بلندم کرد.

از ترس اینکه نیفتم دستمو دور گردنش حلقه کردم که ای کاش نمیکردم!

به ضرب روی تخت پرتم کرد و گلومو توی مشتش فشار داد…!

_ کدوم فلجی میتونه همچین گهی بخوره بهار؟؟؟

از ترس سکسه ام گرفت و احساس خفگی داشتم.

چشم هامو مظلوم کرده بودم تا دستشو برداره و خودم حتی جرات نداشتم بگم آخ یا اینکه دستمو تکون بدم .

نگاه تندی به چشم هام انداخت و گلومو ول کرد و کنارم نشست.

اصلا نمیتونستم درکش کنم، چرا میخواست من ادای یه آدم فلج و لال در بیارم؟

من همین الان بدون این چیزا یه برده بودم براش…!

کنارم دراز کشید و سرمو روی بازوش گذاشت.
قلبم دیوانه وار به سینم کوبیده میشد و عرق سردی روی تیره کمرم مینشست.

_ بهار کوچولوی من! هیششش…

این مرد دنیایی از تناقض ها بود…
لبشو به لاله گوشم چسبودند و لرزش کوتاهی توی بدنم پیچید.

قلقلکم میشد و نمیتونستم خودداری کنم، یکم لرزیدم و استاد گاز محکمی از گردنم گرفت.

آهمو توی گلو خفه کردم و اجازه دادم هرچقدر دلش میخواد شکنجه ام کنه.

هرمون های زنانه به سرعت ترشح میشد .

استاد دستشو روی سینه هام گذاشت .

_ اگر‌حتی آخی، اوفی از دهنت بیرون بیاد؛ هیچ دندون سالمی توی دهنت نمیذارم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا