رمان بالی برای سقوط پارت ۳۱
– سلام، کجایی داشتم صدات میکردم؟!
تکیه از در برداشتم و به سمتش حرکت کردم.
کیف و کتش را از دستش گرفتم.
– پیش عمه خانم بودم صدات رو نشنیدم…برو دستات رو بشور تا برات ناهار بکشم.
– بهتری؟
نگاهش به من بود و من باز به شکل مزخرفی شال به سر کرده بودم.
اینجور میخواستم دل ببرم؟!
– آره.
– مشکلی نداری؟
قصد رفتن نداشت این مرد که اینگونه اخم کرده از من سؤال میپرسید؟!
که من به شکل عجیبی حس حمایتگرانه تن صدایش را دریافت میکردم و آیا هیجان زده شدنم چیز غیر عادی بود؟!
نفسهایم نامنظم شد.
– چیزه…نه.
روی صورتم خم شد و من پر از تعجب خودم را کمی عقب کشیدم.
عمیق در حال جستجوی چیزی درون چشمانم بود.
دنبال چه میگشت؟
– چ…چیزی…شده؟!
– دیشب موهات رو دیدم اتفاقی برات پیش افتاد؟!
بزاق دهانم را به سختی قورت دادم و این پایین رفتن زوریاش به چه دلیل بود؟
این هیجان زدگی و بالا رفتن دمای بدنم؟
– چ…چی…میگی؟!
ابروهایش از هم فاصله پیدا کردند اما متأسفانه نزدیکیاش و حالت سرش هیچ تغییری نکرد و گویی هر دو وجود عمه را فراموش کرده بودیم که حتی یادآوریاش هم نمیکردیم!
– میگم دیشب با یه لباس به شدت بدن نما و موهای افشون دیدمت مشکلی برات ایجاد کردم که باز شدی روز از نو روزی از نو؟!
دست پاچه کمی خودم را عقب کشیدم و سعی در درست کردن قضیه داشتم:
– نه نه…یعنی به عادت همیشه سر کردم.
و بعد لبخند به شدت ضایعی بر لب نشاندم.
زیر لبی زمزمه کرد:
– امیدوارم.
– هان؟
نگاهم کرد و بعد از گفتن هیچی به سمت دستشویی روانه شد. من هم کت به دست به سمت اتاق رفتم.
غذایش را حاظر و آماده روی میز ناهارخوری گذاشتم و برای استراحت به اتاق مشترک رفتم.
در اتاق نبود.
روی تخت چهارزانو نشستم و تمام حرفهای عمه خانوم در سرم میچرخید.
یعنی چه یک حسی میانمان بود؟!
یعنی من به او حسی داشتم؟!
عمرا!
امکان ندارد.
– آمین!
رو گرداندم و در قاب در دیدمش.
یعنی من به این قد و بالا و چهره حس داشتم؟
– ب…بله.
– این آتنا اومده پیش فریبا امکان داره فریبا بیارش بالا من میخوام بخوابم، اومدن زیاد دهن به دهنشون نشو از نبودم زیاد استفاده میکنن.
و بعد به سمت تخت آمد.
– یعنی چی؟!
کلافه پوفی کشید و مردک در حدقه چرخاند.
دست به کمر شد و نگاه به ابروهای بالا انداختهام داد.
– هر چیزی…بنظرم اگر در زدن در رو براشون باز نکن.
و بلافاصله روی تخت دراز کشید و من نشسته همچنان با تعجب نگاهش میکردم.
– خیلی خستهم میخوام بخوابم…حرفم یادت نره، لجبازی نکنی در رو براشون باز کنیا؟
اخم کرده لبانم را جلو فرستادم که پشت به من به پهلو شد و چشم بست.
پوفی کردم و با کتابهایم به سوی پذیرایی رفتم.
نفس عمیقی کشیدم و با بیرون انداختن تمام این اتفاقات و حرفهای محدثه شروع به خواندن کردم.
حسابی در عمق درس فرو رفته بودم که صدای تقههایی به در خانه مرا به خود آورد.
دستی به موهای باز شدهام کشیدم و به سمت در رفتم. بیفکر در را باز کردم که با دیدن اشخاص رو به رویم لعنتی به فراموشیام فرستادم.
– سلام، فراز خونهست؟!
چهره و لحن طلبکارش این وسط چه میگفت؟
بیخیال از حرص درونی به وجود آمده لبخندی بر لب نشاندم:
– بله ولی خوابه!
سرش را به سمت آتنایی چرخاند که در چشمانش نفرت عجیبی موج میزد. دلیلش چه بود؟
– بیا بریم تو.
بعد بلافاصله دمپایی از پا بیرون آورد و بعد از کنار زدن من وارد خانه شد.
چشمان گرد شدهام به راه رفتن خونسردش خیره بود که آتنا با پوزخندی از کنارم گذشت.
گاهی اوقات حس میکردم که با ورودم به این خانه ارث پدریشان را بالا کشیدم که اینگونه چپ چپ حوالهام میکردند.
نفس عمیقی جهت آرام شدن کشیدم و در را بستم.
– داداشم که گشنه نخوابید؟
از شدت حرص پلک بستم و به جان پوست خشک شدهی لبم افتادم.
– نه.
راهم را به سمت آشپزخانه کج کردم در حالی که از درون در حال آتش گرفتن بودم.
حتی فکری برای جمع کردن این موهای بلند که صرفاً دست و بالم را بسته بود، نمیکردم.
– مثلاً داشتی درس میخوندی؟
از اینکه توانایی جواب دادن نداشتم، از درون میسوختم.
زبانم یاریام نمیکرد!
– خوبه سؤال پرسیدیم، کَر که نیستی؟!
لب گزیده حس آمدن بغضی را داشتم که کم کم در حال تشکیل شدن بود.
– آره.
– مگه بلدی هم درس بخونی؟!
و بعد قاه قاه زیر خنده زد و من مانده بودم کجای این حرف خنده داشت که اینچنین میخندید!
نگران بیدار شدن عمه خانم و فراز بودم اما جرأت اعتراض کردن را هم نداشتم.
– میگم اصلا خانوادهت سراغی هم ازت میگیرن؟! انگار از خداشون…
– به تو چه ربطی داره؟
دستم روی سینی خشک شد و فقط صدای دو رگهای درون گوشم میپیچید.
چه بیشعوره این دختر