رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت ۴۶

5
(3)

منظورش از اینا مسلما‌ً همان مزاحم‌های همیشگی زندگی من بودند. با لبخندی که به زور روی لبانم نشاندم از روی صندلی بلند شدم.

– سلام مادر خوبی؟

چهره‌اش با نگرانی در حال کاوش سر و صورتم بود.

– سلام مامان جان، خوبم شما چطورین؟

دهان باز کرد تا جوابم را بدهد که چشمش میانه‌ی راه به میز پر زرق و برق وسط آشپزخانه برخورد کرد.
آن لبخندی که نم نمَک روی لبانش نشست یا آن چشمان براق، دقیقا چه می‌گفتند؟

– ماشاالله آقا فراز ماشاالله، از این هنرا داشتی و رو نمی‌کردی؟

فراز اخمالو که پشت بندش فریبا و آتنا بودند وارد آشپزخانه شد.
چشمان آتنا تنها خیره‌ی آن میزی بود که وسط آشپزخانه می‌درخشید.

– حالا رو کردم دیگه، ببینید و فیض ببرید!

خندیدم و رو به آنها تعارفی برای نشستن کردم اما مامان فاطمه مخالفت کرد.

– نه دیگه از قرار معلوم امروز، روز دو نفره‌تونه و ما هم باید بریم.

– وای نه این حرفا چیه؟

– بیا دختر این قابلمه غذا رو اول از من بگیر!

از فراموش‌کاری‌ام، خجالت زده لب گزیدم و قدمی برای گرفتن آن قابلمه جلو گذاشتم که دست فراز زودتر از من جلو آمد و قابلمه را از مامان فاطمه گرفت.

– دستت درد نکنه مامان!

چادرش را روی سرش مرتب کرد و رو به سمت دخترها گرداند:

– دخترا بریم دیگه!

چشمان آتنا پر نفرت خیره‌ی منِ لبخند به لب بود. فریبا دست گرد بازوی آتنا کرد و او را عقب کشید.
از در خانه که بیرون زدند، نفس کلافه‌ام را فوت کردم و روی صندلی نشستم.
دمی بعد بوی عطرش کنارم، نشان از نشستنش رو صندلی را می‌داد.

– اخمات چرا تو هَمه؟

دستی به صورتم کشیدم و سرم را بالا آوردم.

– چیزی نیست.

دست برای برداشتن تکه نانی جلو بردم که با گرفتن مچم مانع از ادامه‌ی خوردنم شد.

– بگو چیشده؟

چشم در حدقه چرخاندم و کلافه‌وار اطراف را نگاه می‌کردم.

– چیزی نشده می‌گم.

مچم را به سمت خودش کشید که تنم کمی به سمتش متمایل شد.

– پس تا حرف نزنی وضعیت همینه!

دقیقا منظورش از وضعیت، گرفتاری دست راستم و تنی که بیش از پیش در حال نزدیک شدن به او بود.
گویی این مرد تا اعتراف نمی‌گرفت ول کُنِ من نبود.

– می‌…می‌شه…دستم‌و ول کنی!

چرا به پته پته افتاده بودم؟!
اخم‌هایش از هم باز شدند و نگاه ریزی به سمتم انداخت.

– خیر.

تنش که به پشتی صندلی تکیه زد، اینبار بدنم را با شدت بیشتری به سمت خود کشید و کم مانده بود سرم به قفسه‌ی سینه‌اش برخورد کند.
بوی عطرش از این نزدیکی کم کم در حال از بین بردن رمق و جانم بود.

– ف…فراز…ولم کن!

در حال حس کردن شل شدن عضلات کنار لبانش بودم و…قصد خندیدن به چیزی را داشت؟
ناله مانند صدایش زدم:

– فراز!

– جانم…

باید خدا را شکر می‌گفتم بابت سری که پایین افتاد تا تب چشمانش را از این مرد خونسرد عجیب غریب امروز پنهان کند.

– وِ…ولم کن!

سرش پایین آمد و مقابل چشمان به زیر افتاده‌ی من، پیشانی به پیشانی‌ام چسباند و ضربان قلبم را در این چند دقیقه بیش از پیش بالا برد.

– بگو چیشده؟
بگو چرا بعد از بالا اومدن‌شون اِنقدر حالت عوض شده؟

گر گرفتگی تنم، جانی برایم باقی نگذاشته بود و تنها رهایی من از مخمصه‌ی تنگ و عذاب آور اما در عین حال شیرین، فقط و فقط گفتن بود و بس…

– خب…خب…چیزه…

پلکانش به آرامی تمام بسته شدند و نفس عمیقی از هوای چند میلی متری بین‌مان گرفت.

– چی؟

– چشماش…

هول شده بودم؟ خب یقیناً مشخص بود از آن تپه و تپه و نفسی که به زور در رفت و آمد بود!

– چِشای کی؟

لب زدم:

– آتنا…

– چی دیدی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا