رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت ۶

5
(2)

– دارم تموم تلاشم رو می‌کنم مخالفت کنم اما تنهایی که نمی‌شه، چون اینجور شما زیادی خوش بحالتون می‌شه!

با دهانی باز جلو رفتم.
دستم را محکم به تکیه گاهِ نیمکت کوبیدم.

– ببخشید اما شما با من مشکلی دارین؟! جالبه چون اولین بارتونه من رو دیدید اما با یه لحنی صحبت می‌کنین که حس می‌کنم چیزی بهتون بدهکار بودم و خودم نمی‌دونم!

پوزخندی زد و سرش را کمی جلوتر کشید.

– کل زندگی و آینده‌ی تحصیلی‌م رو بهم زدی انتظار داری ازت استقبال هم بکنم؟!

با تعجب ابرویی بالا انداختم و خنده‌ی عصبی روی لبانم نقش بست.

– واقعا نمی‌فهمم…یه جور صحبت می‌کنین انگار با نقشه وارد شدم…خوشبختانه شما هم جلوی آینده‌ی من ایستادی پس یِر به یِریم!

دست به کمر شد و قفسه‌ی سینه‌اش از عصبانیت تند تند بالا و پایین می‌شد.
از من طلب هم داشت مردک!

– خیله خب…حالا که اینجوره دو نفره تلاش می‌کنیم این خواستگاریِ لعنتی رو بهم بزنیم!

این مرد نفهم بود یا خودش را به نفهمیدن می‌زد؟!
درک کردن چیزی اِنقدر سخت بود؟!

– فکر کنم شما اصلا حرف من رو نشنیدین؟!…نشد…من هر کاری کردم نشد بعد از من می‌خواین دوباره برای اینکه خواستگاری لغو بشه زور بزنم؟! ای بابا!

با عصبانیت دستش دو طرف تکیه گاهِ نیمکت نشست و به سمت من خم شد.
خوب بود که هر دو، دو طرف نیمکت ایستاده بودیم و این یک وجب نیمکت، کل فاصله‌ی مارا تشکیل داده بود!

– اگر اینجوریه…پس منم هیچ‌ کاری نمی‌کنم…شما رو بخیر و ما رو به سلامت!

و بعد بدون اجازه‌ی هیچ‌گونه حرکتی از من رفت و من ماندم و نیمکت قهوه‌ای رنگ و یک روزنامه‌ی تاخورده!
من باید با این مرد زیر یک سقف بروم؟!
مردی که انگار مشکل روانی داشت و من را ندیده، چنان بد حرف زد که به خودم شک کردم.
با عصبانیت موهای ولو شده‌ی صورتم را کنار زدم.

– مرتیکه نفهم…یابو…اصلا روانیه این بشر!

در طول راه تا رسیدن به ماشین، سر و تهِ این مرد را با فحش مزین کردم و به قدری اعصابم از حرف‌هایش بهم ریخته بود که توانایی کشتنش را در خودم می‌دیدم.
در ماشین را باز کردم و بعد از نشستن محکم بر هم کوبیدمش.

– چی‌شد؟ چی گفت؟

– فقط برو.

***

– ای بابا…این چه شانسیه که تو داری!

روی مبل دراز کشیدم که صدای جیغ عاطی به هوا رفت.

– درسا از رو میز بیا پایین…اگر بشکنه می‌آم می‌زنمت ها! از الان گفته باشم.

با حالت زاری روی مبل نیم خیز شدم.

– عاطی تو رو جدت دو دقیقه اون جیغات رو نگه دار!
دو ساعت اومدم اینجا یکم آروم شم بعد حوالِ مرگم جمع کنم برم سر بدبختیام!

صدای آرامَش از آشپزخانه به گوش رسید و انگار خدا را شکر قصد عقب نشینی داشت.
نگاهی به درسای فوضول انداختم و بنظرم بازی کردن، فکر درگیرم را فراموش می‌کرد.

– جوجه‌ی خاله بیا اینجا…بدو بیا!

با لپ‌های بادی‌اش تند تند به سمتم دوید که گوشت تنش بالا پایین شد و من از این حجم از تپلی و شیرینی، قربان صدقه‌اش رفتم.
شش ساله‌ی وروجک!

– عشق خاله بریم بازی کنیم؟

چشمانش ستاره باران شد و من دست تپلش را گرفتم و به سمت حیاط رفتیم.
کل این دو ساعت، از آب گرفته تا گِل بازی و انواع خراب کاری‌ها را انجام داده بودیم و عاطی بخاطر وضعیت من، فعلا جرأت اعتراض و جیغ زدن نداشت.

– حالا نمی‌شد بیشتر بمونی؟!

کیفم را روی شانه‌ام درست کردم و ماچ گنده‌ای از لپ‌های درسا گرفتم.

– نه دیگه امروز که هیچی نتونستم بخونم…حداقل تا آخر امشب یه چیزی بخونم که فردا امتحان دارم!

– خالـه…فـردا بیا بازم بازی کنیم!

به این حجم از قلدری‌اش موقع ادای کلمات خندیدم.

بار دیگر خم شدم و آن یکی لپش را مورد حمله‌ی بوسه‌هایم قرار دادم.
با کلی معطلی خداحافظی کردم و سوار ماشین صدرا شدم.

– نگفتی چی گفت؟! مشکلی پیش اومد؟!

– نه مهم نیست!

– از اعصاب خورد شده‌ات مشخص بود!

پوفی کردم و نگاهم را به گره‌ی اخم‌هایش دوختم.

– بیخیال صدرا من هر چی این گنداب رو بهم بزنم بوی بیش‌تری می‌آد بالا…تنها کاری که می‌تونم انجام بدم، اینه که فقط بسازم و بسوزم و هیچی نگم…یعنی توانایی گفتن هم ازم گرفتن!

با حرص و عصبانیت مشت محکمی به فرمان کوبید.

– لعنتی…ای کاش بابا برای حرفم حداقل ارزش قائل بود اما چی؟! حرف فقط حرف خودشه…وگرنه عمراً اجازه‌ی دخالت بهش می‌دادم!

سرم را به پنجره تکیه دادم و نفسی گرفتم.

– بیخیال دیگه…تموم شد، رفت!

– پس یعنی…خواستگاری انجام می‌شه؟

پوزخندی زدم و او به چه فکر می‌کرد؟!
خواستگاری!

– خواستگاریِ چی برادرِ من! این خواستگاری تماماً فرمالیته‌ست…برنامه‌ی ازدواج رو هم چیدن…دیگه جای خواستگاری بهتره بگی ازدواج! من فقط دو ماه دیگه صرفاً می‌تونم مجرد بمونم.

***

– آمین؟ گریه نکن خدا بزرگه!

گریه‌ام بدتر که نشد تازه بیشتر هم شد…هنوز عمق فاجعه را متوجه نشده بود؟!

– خدا بزرگه و این حرفا چیه؟! محدثه چند ساعت پیش من کنکور دادم رفت…می‌فهمی یعنی چی؟! یعنی شروع بدبختیای من!

محدثه نالان و درمانده بود.
تمام این دو ماه پای من نشسته بود و امید می‌داد. فکر می‌کرد همه چیز قرار است خوب پیش برود و این خواستگاری کنسل شود.
و من در تمام این دو ماه در دلم «چه خوش خیال» بارش می‌کردم. هر چند کلی غر به جانم می‌زد که سِق سیاه می‌زنم و بالاخره این حرف‌هایم کار دستم می‌دهند اما، من خودم به خوبی پدرم را می‌شناختم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا