رمان بالی برای سقوط پارت ۱۲۲
دستان لرزانم پس از چند ثانیهای مکث به دورش چرخیدند و قطرهی اشکی رقصان از گوشهی چشمم پایین ریخت.
– مامان فاطمه؟
فشار اندکی به آغوشش آورد و اشک دیگری شروع به خودنمایی کرد.
– ای دختر بدِ من…نمیگی سکته میکنیم از نبودت؟ نمیگی یه وقت نگرانت میشیم از پیدا نکردنت؟
هیچی در جوابش نداشتم که بگویم.
آنقدری مبهوت از حضور ناگهانیشان بودم که اعضا و جوارحم هیچگونه آلارمی از زنده بودن خود به من نشان نمیدادند.
پس از چند دقیقهای که اندازهی یک قرن، سخت گذشت مرا کمی فاصله داد و در صورتم دقیق شد. گویی با دلتنگی نگاه میکرد و من کم کم در گوشهای از قلبم احساس پشیمانی را دریافت میکردم.
– خوبی؟
اینکه از کجا فهمیده بود برگشتهام مهم نبود…اینکه دقیقا سؤالش مربوط به حالم در رابطه با پدر از دست دادهام بود برایم جالب بود.
– بهترم.
واقعیت این بود که همچنان خوب نبودم.
هنوز هم نمیتوانستم با این اتفاق کنار بیایم.
– سلام حاج خانم…سلام حاج آقا، خیلی خوش اومدین شرمنده من دستم بند بود زودتر نیومدم!
سرم چرخید و مرد پر ابهت عصا در دست را دیدم که مشغول جواب دادن به مامان شد.
به قول خودش: حاج بابا!
خجالت زده و شرمگین لب گزیدم و حقیقتاً که روی جلو رفتن هم نداشتم.
– بفرمایید بشینید تو رو خدا چرا سرپا ایستادین آخه؟
اینکه مامان آوینا را چه کرده بود و چطور گول زده بود فقط باید خدا را شکر میکردم.
قدمی عقب رفتم و مامان فاطمه روی مبل نشست و من همچنان روی سلام کردن را به حاج بابا نداشتم.
– بفرما حاجی چرا سرپا ایستادین؟
انگشتانم به جنگ هم رفتند و سرم به زیر افتاد.
خوب میدانستم عامل ننشستنش را!
صدای عصا زدنش به گوش رسید و متوجهی نزدیک شدنش شدم.
– آمین مامان؟
تشر مامان به معنای این بود که مانند مجسمه نایست و خب واقعا…از یک مجسمه انتظار حرکت داشتند؟ من الان توانایی بالا بردن سر خودم را هم نداشتم.
– سرتو بگیر بالا!
دندانم به جنگ لبهایم رفت.
از نتوانستن خودم که گفته بودم؟ شاید دقیقهای گذشته بود که با ضرب زور سرم را بالا آوردم. هنوز چشمم به صورتش نخورده بود که برق سیلی صورتم را کج کرد.
صدای هینی در فضا پیچید و من بیطاقت پلک بستم. برایم مهم نبود که جلوی دیگران سیلی خورده بودم…من به این سیلی خیلی وقت بود که نیازمند بودم.
– اینو زدم تا چیزی که از ذهنت انداختی بیرون رو دوباره یادت بیاد!
با همان پلک بسته سرم را از حالت کج درآوردم و صاف ایستادم.
گفتم نه به من به چشم پدرشوهر نگاه کن نه به فاطمه به چشم مادرشوهر…که دقیقا برعکسشو انجام دادی!
صدای پوزخند صدرا بلند شد:
– حاجی نگران نباش ما هم که از صدتا پشت غریبهتر بودیم.
مامان تشری به سمتش زد که نچ بلندی گفت و من همچنان توانایی باز کردن چشمانم را نداشتم.
– قبل از اینکه خودخواهانه فکر کنی یکم به فکر ما هم باش…بلکه سکتهمون ندی!
سرم را پایین انداختم و چشم باز کردم.
تنها لبانم به گفتن کلمهای از هم گشوده شدند:
– ببخشید.
شاید چند ثانیهای گذشت که دستش دور کمرم چرخید و مرا به سمت آغوشش کشید.
بغض زده از نبود بابا، اشک از چشمانم روانه شد و در بغلی که بدجور بوی پدرانه میداد زار زدم.
صدای بالا کشیدن بینی از اطراف به گوشم رسید و انگار به تنهایی درحال عذاداری کردن نبودم.
– حاج بابا دیدی چه خاکی تو سرم شد؟ ای کاش همون موقع میزدین تو صورتم اما نمیرفتم…ای کاش فقط یه بار دیگه میتونستم ببینمش!
و داغی که کمی آرام شده بود دوباره فوران کرد. دستش روی کمرم به نیابت آرام کردنم شروع به حرکت کرد و من دم به دم صدای گریهام بالاتر میرفت.
– به من بگین الان چیکار کنم؟ جونم داره درمیآد بخدا…آخه من چقدر میتونم بد باشم…چقدر
– تو بد نیستی بابا…تو فقط تو شرایط بدی قرار گرفته بودی که حاظر نبودی از یکی از ما کمک بگیری! فکر میکردی همه بر علیهت بلند میشیم.
راست میگفت…
خودم را عقب کشیدم و دستی به صورتم کشیدم که صورتم را جلو آورد و اول جایی که سیلی زد را بوسید و سپس روی پیشانیام بوسهای پدرانه کاشت.
– حقت بود بابت این سیلی!
همگی خندیدند و نیمچه لبخندی هم روی لبانم نشست.
حاج بابا که روی مبل نشست جهت شستن صورتم عذرخواهی کردم و از جمع خارج شدم.
عجیب در جایی حوالی قفسهی سینهام درد حس میکردم.
درد نبود پدری که یقیناً حسرتش تا ابد از دلم بیرون نمیرفت. با حوله در حال تمیز کردن صورتم بودم و در آینه به خودم نگاه کردم.
رنگ و روی پریدهام در ذوق میزد و چشمانم بیحالیِ عجیبی به خود گرفته بود.
– آمین آجی خوبی؟
نفس عمیقی کشیدم و دستم روی قفسهی سینهام نشست. ای کاش میشد آن حجم سنگینی نشسته آن وسط را از جا کند.
– خوبم الان میآم.
از ادامه ندادنش مشخص بود که رفته بود و مرا تنها گذاشته بود، منی که عجیب این روزها نیاز مبرمی به تنهایی و عذاداری داشتم اما نیاز و وابستگی آوینا به من دست و پایم را میبست.