رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت ۱۸

4.3
(3)

مادرش نگاه مشکوکی به ما دو تا انداخت.

– مطمئنید دیگه؟!

و من طی یک حرکت غیر ارادی تند تند سرم را تکان دادم که فراز به خنده افتاد.

– بله مادر من…الکی فقط برای خودت کار جور می‌کنی حواست هست؟!

– بده به فکر شمام؟!

با خنده جلو رفتم و روی صندلی نشستم.

– اینجوری لوسمون می‌کنین ولی!

***

– اون رو بزار اونجا…نه نه کجه یکم این‌‌ورتر…صافش کن حالا، خوبه خوبه!

فراز با خستگی از روی صندلی پایین آمد و نگاهم را به تابلو رو به رویم دادم.
جایش یک جور عجیبی بود. پوفی کشیدم که صدای جیغ محدثه به گوشم رسید:

– من اومدم کمک شما خونه‌ای رو مرتب کنم که هیچ ربطی به من نداره پس چرا گم و گور می‌شین…ای خدا چه غلطی کردم اومدم، تموم کاراشون رو که من کردم…حَمال‌تر از من پیدا نکردین؟!

فراز با خنده دستی به پیشانی‌اش کوبید.

– آدم قحط بود اینُ آوردی کمک؟!

با خنده شانه‌ای بالا انداختم که باز صدایش را هوار کرد:

– هوی مرتیکه صداتُ شنیدم…بهت توصیه می‌کنم سرت تو کار خودت باشه!

روی مبل نشست و به غر غرهای محدثه می‌خندید. وارد اتاقم شدم و کنارش نشستم.

– چقدر حرف می‌زنی؟!

چشم غره‌ای سمتم رفت.

– زنیکه یه ساعت دارم حمالی می‌کنم گنداتون رو جمع می‌کنم، طلبکارین؟!

خندیدم و برای کمک، دست بردم و لباس‌های سمت خودم را درون چمدان گذاشتم.

– حالا عمه جان قراره بیاد حواست هست که قراره کجا بخوابی!

آب دهانم در گلویم پرید و به شدت به سرفه افتادم. محدثه با خنده ضربه‌هایی به کمرم می‌نواخت.

– هوی مرتیکه…جناب دکتر بدو آب بیار که الان زنت دارِ فانی رو وداع می‌گه!

و همچنان که ضربه می‌زد، می‌خندید. فراز با لیوان آبی داخل آمد.
بعد خوردن آب نفسم جا آمد و نگاهی به اتاق کردم. خدا را شکر فراز بعد از آوردن آب از اتاق بیرون زده بود.

– حالا هر چیزی باید از دهنت دربیاد؟! شانس بیاریم فراز نشنیده باشه!

بی‌خیال لباس دیگری درون چمدان جا کرد.

– خب اینی که گفتی یعنی چی؟! این یه حقیقیته عزیزم مطمئن باش اون جناب دکتر از خودراضی هم بهش فکر کرده.

اخمی سمتش روانه کردم و باز هم بی‌توجهی‌اش را نثارم کرد.
بعد از جمع و جور کردن لباس‌ها، تمام ساک‌ها را به آن یکی اتاق بردیم و درون کمد جای گذاری کردیم.
خسته خودش را روی تخت انداخت.

– عزیزم حالا یه کوفتی نمی‌دی ما بخوریم؟!

سر تکان دادم و به آشپزخانه رفتم. فراز در خانه نبود و من بی‌خیال‌تر از همیشه شروع به درست کردن شربت کردم و با چند نوع شیرینی به اتاق برگشتم.

– وای منُ این همه خوشحتی محاله!
راستی این جغله کجا رفت؟!

در حالی که مشغول تمیز کردن اتاق بودم ابرویی بالا انداختم.

– جغله کیه؟!

– شوهر جونتون!

شانه‌ای بالا انداختم که صدای نچ نچش بیرون رفت.
لیوان شربت را پایین گذاشت و لب زد:

– بیا اینجا یه لحظه بشین!

جاروبرقی را سر جایش گذاشتم و کنارش نشستم.

– چرا نباید خبر داشته باشی کجا می‌ره؟! از کجا می‌آد؟! چرا؟!

شانه‌ای بالا انداختم و پوزخندی حواله‌ی صحبت‌هایش کردم.

– برای چی باید بدونم؟! مگه مهمه؟! ما صرفاً دو تا هم‌خونه محسوب می‌شیم…همین!

اخمی کرد.

– چرا سعی نمی‌کنی شرایط رو درست کنی؟! چرا فقط با شرایط پیش اومده لجبازی می‌کنی؟! جای اینکه از حضورش متنفر شی سعی کن کاری کنی این تنفر از بین بره!

نیشخندی زدم و سرم را به سمت دیگری چرخاندم.

– دلت خوشه!

دستانش را جلو اورد و سرم را به سمت خودش چرخاند.

– دلم از چی خوش باشه؟! از تویی که مشخص نیست تو زندگیت چه اتفاقایی می‌افته که وقتی می‌بینمت، مثل افسرده‌هایی! حوصله‌ی هیچی نداری، شوق و ذوقت رفته…ببینم چند وقته مامان بابات رو ندیدی؟! چند وقته عاطی اینا رو ندیدی؟!

سرم را پایین انداختم.

– چند ماهی می‌شه.

– چرا؟! قهر کردی با خودت؟! سر چی داری زندگیت رو اینجور بهم می‌ریزی؟! خودت رو نگاه کن! چیت الان شبیه آمینیه که دنبال بهم زدن خواستگاریش بود؟!

لبم را گزیدم و در برابر حرف‌هایش چیزی نداشتم که بگویم. تماماً حق می‌گفت.

– آخر سر هم خواستگاری سر گرفت، ازدواج هم کردی، الان چند ماهه سر خونه زندگیتی بدون اینکه بفهمی دنیای اطرافت چه خبره و چجور می‌گذره!

کلافه پوفی کشیدم.

– می‌گی چیکار کنم؟!

– خودتُ با شرایط پیش اومده وفق بده جای اینکه فقط نسبت بهش لجبازی کنی!

دستانم را گرفتم.

– وفق دادن با شرایط یعنی چی؟! یعنی شرایطی رو که متنفری، بپذیری؟!

لبخندی زد.

– آفرین…چرا باید بخاطر شرایط پیش اومده زندگی رو به خودت تلخ کنی؟!

چشمانم را در حدقه چرخاندم. متوجه‌ی منظورش نمی‌شدم.

– اصل حرفت رو بگو!

– اصل حرفم اینه که بپذیر ازدواج کردی و شوهر داری، کاری کن هم شوهرت بهت علاقمند شه هم خودت بهش علاقمند شی!
اینجوری تحمل زندگی و شرایط برات آسون می‌شه!

خنده‌ی تمسخرآمیزی بر لب راندم.
با من بود دیگر؟!

– مطمئنی حالت خوبه؟!
من کاری کنم اون بهم علاقه پیدا کنه؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا