رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت ۱۰

3.5
(4)

آینه را برداشتم و سریع به اتاق قبلی بازگشتم.

نگاهی در آینه به صورت خودم انداختم و از این حجم شلوغِ صورت و موهایم عصبی شدم.
برای پیدا کردن حمام بیرون رفتم.
دو اتاق رو به روی هم بودند و انتهای هال کوچکش، یک در قرار داشت. جلو رفتم و در را باز کردم که با حمام مواجه شدم.

خوشحال برای پیدا کردن حوله به اتاق برگشتم اما چیزی عایدم نشد.
با حالی شوکه مانند وارد پذیرایی شدم.

– اِهم.

نگاهی سمتم نینداخت.
روی مبل نشسته بود و بازو روی چشم‌هایش گذاشته بود.

– من…حوله‌م رو نمی‌دونم کجاست…

– حتماً تو اتاق مشترک گذاشتن!

ابرویی بالا انداختم و چرا به مغز خودم نرسید.
گاهی واقعاً خنگ می‌شدم!
درب کمد را باز کردم و با انبوهی از لباس‌های خودم مواجه شدم و من اولین بار بود که پا به این خانه می‌گذاشتم.

بنظرم فردا زمان بهتری برای جابجایی بود.
حوله را برداشتم و به سمت حمام رفتم.
لباس بلند سفید رنگ را از تن کندم و روی رختکن آویز کردم. هیچ دلِ خوشی به آن لباس و رنگش نداشتم.

بعد از دوش کوتاهی از حمام بیرون آمدم و درون اتاق مشغول خشک کردن موهایم بودم که در اتاق به صدا درآمد.
متعجب رو گرداندم. تا لب باز کردم حرفی بزنم در باز شد و اخم‌هایم درهم رفتند.

– فردا پاتختی هست…مامان‌اینا از صبح اینجا می‌آن حواست باشه!

با حرص چشم‌هایم را بستم.

– اول از همه در شعور انسان نیست که بدون اجازه در اتاق رو باز کنه!

اخمی کرد و دستش از دستگیره‌ی در پایین آمد.

– در زدم.

ابرویی بالا انداختم.

– صدایی مبنی بر اینکه من به شما گفتم بیا داخل شنیدی؟!

فک پایینش از حرص جلو آمد و بی هیچ حرفی سری تکان داد.
رو گرداند و رفت.
جالب‌تر از همه، دری بود که با مسخره بازیِ تمام پشت سرش بست. صورتی برایش درهم کردم.

متأسفانه سشوار در اتاق مشترک بود و توانایی دسترسی به آن را نداشتم.
پوفی کردم و با بیرون آوردن رخت خواب از کمد، خسته خودم را به خواب سپردم.

***

اواخر جشن بود و زن‌ها یکی یکی خانه را ترک می‌کردند.

– بشین عزیزم…اِنقدر سرپا نَایست اذیت می‌شی!

از خجالت سرخ شدم و لبم را گزیدم.
نگاهی به محدثه انداختم که زیر زیرکی می‌خندید.
زهرماری نثارش کردم و روی مبل نشستم.

دقیقا رو به روی فریبا و دخترخاله‌اش آتنا.

– وا؟! فریبا مادر چرا نشستی؟!
بلند شو…بلند شو بیا کمک، آتنا خاله شما هم بیا کمک!

فریبا با چشم غره‌ای سمت من، دست آتنا را گرفت و بلند شد. با تعجب و چشمانی گشاد شده رفتنش را نگاه کردم و این دختر پیش خودش چه فکری می‌کرد؟!
حقیقتاً همچین کاری در عقلم نمی‌گنجید!

– آمین جان شیرینی بخور جون بگیری عزیزم!

با حرص بازو به پهلویش کوبیدم.
آخِ آرامی از لب‌هایش خارج شد و من چشم غره‌ای نثارش کردم.

نگاهِ همه به سمت‌مان آمد و دوباره مادر فراز مرا مجبور به بلعیدن کرد

.
زیر لبی غریدم:

– محدثه جنازه‌ت رو می‌ندازم رو دوشم تحویل خونواده‌ت می‌دم…حالا ببین!

با غرور ابرویی بالا انداخت و ردیف دندان‌هایش را نشان داد.

– خدایی حال می‌کنم قیافه‌ی حرص خورده‌ی خواهرشوهرت رو می‌بینم.

اخمی کردم.

– چه ربطی به فریبا داره؟!

خنده‌ای کرد و تکیه‌اش را به مبل زد و لبش را کنار گوشم قرار داد:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا