رمان بالی برای سقوط پارت ۱۰
آینه را برداشتم و سریع به اتاق قبلی بازگشتم.
نگاهی در آینه به صورت خودم انداختم و از این حجم شلوغِ صورت و موهایم عصبی شدم.
برای پیدا کردن حمام بیرون رفتم.
دو اتاق رو به روی هم بودند و انتهای هال کوچکش، یک در قرار داشت. جلو رفتم و در را باز کردم که با حمام مواجه شدم.
خوشحال برای پیدا کردن حوله به اتاق برگشتم اما چیزی عایدم نشد.
با حالی شوکه مانند وارد پذیرایی شدم.
– اِهم.
نگاهی سمتم نینداخت.
روی مبل نشسته بود و بازو روی چشمهایش گذاشته بود.
– من…حولهم رو نمیدونم کجاست…
– حتماً تو اتاق مشترک گذاشتن!
ابرویی بالا انداختم و چرا به مغز خودم نرسید.
گاهی واقعاً خنگ میشدم!
درب کمد را باز کردم و با انبوهی از لباسهای خودم مواجه شدم و من اولین بار بود که پا به این خانه میگذاشتم.
بنظرم فردا زمان بهتری برای جابجایی بود.
حوله را برداشتم و به سمت حمام رفتم.
لباس بلند سفید رنگ را از تن کندم و روی رختکن آویز کردم. هیچ دلِ خوشی به آن لباس و رنگش نداشتم.
بعد از دوش کوتاهی از حمام بیرون آمدم و درون اتاق مشغول خشک کردن موهایم بودم که در اتاق به صدا درآمد.
متعجب رو گرداندم. تا لب باز کردم حرفی بزنم در باز شد و اخمهایم درهم رفتند.
– فردا پاتختی هست…ماماناینا از صبح اینجا میآن حواست باشه!
با حرص چشمهایم را بستم.
– اول از همه در شعور انسان نیست که بدون اجازه در اتاق رو باز کنه!
اخمی کرد و دستش از دستگیرهی در پایین آمد.
– در زدم.
ابرویی بالا انداختم.
– صدایی مبنی بر اینکه من به شما گفتم بیا داخل شنیدی؟!
فک پایینش از حرص جلو آمد و بی هیچ حرفی سری تکان داد.
رو گرداند و رفت.
جالبتر از همه، دری بود که با مسخره بازیِ تمام پشت سرش بست. صورتی برایش درهم کردم.
متأسفانه سشوار در اتاق مشترک بود و توانایی دسترسی به آن را نداشتم.
پوفی کردم و با بیرون آوردن رخت خواب از کمد، خسته خودم را به خواب سپردم.
***
اواخر جشن بود و زنها یکی یکی خانه را ترک میکردند.
– بشین عزیزم…اِنقدر سرپا نَایست اذیت میشی!
از خجالت سرخ شدم و لبم را گزیدم.
نگاهی به محدثه انداختم که زیر زیرکی میخندید.
زهرماری نثارش کردم و روی مبل نشستم.
دقیقا رو به روی فریبا و دخترخالهاش آتنا.
– وا؟! فریبا مادر چرا نشستی؟!
بلند شو…بلند شو بیا کمک، آتنا خاله شما هم بیا کمک!
فریبا با چشم غرهای سمت من، دست آتنا را گرفت و بلند شد. با تعجب و چشمانی گشاد شده رفتنش را نگاه کردم و این دختر پیش خودش چه فکری میکرد؟!
حقیقتاً همچین کاری در عقلم نمیگنجید!
– آمین جان شیرینی بخور جون بگیری عزیزم!
با حرص بازو به پهلویش کوبیدم.
آخِ آرامی از لبهایش خارج شد و من چشم غرهای نثارش کردم.
نگاهِ همه به سمتمان آمد و دوباره مادر فراز مرا مجبور به بلعیدن کرد
.
زیر لبی غریدم:
– محدثه جنازهت رو میندازم رو دوشم تحویل خونوادهت میدم…حالا ببین!
با غرور ابرویی بالا انداخت و ردیف دندانهایش را نشان داد.
– خدایی حال میکنم قیافهی حرص خوردهی خواهرشوهرت رو میبینم.
اخمی کردم.
– چه ربطی به فریبا داره؟!
خندهای کرد و تکیهاش را به مبل زد و لبش را کنار گوشم قرار داد: