رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت ۲۰

4.3
(3)

نچی گفت و ابرویی بالا فرستاد.
فریبا حرصی پلکی بست. این وسط چه گیری افتاده بودم!
لبی گزیدم و قصد بلند شدن کردم که صدای عمه این اجازه را نداد:

– کجا می‌ری مادر؟!

لبخندی زدم و با دست آشپزخانه را نشان دادم.

– می‌رم باقیِ وسایل پذیرایی رو بیارم.

اخم شیرینی کرد و دستش را بالا گرفت.

– اصلا…بشین دختر از موقعی که من اومدم همه‌ش تو رفت و آمدی…اینجا ماشاالله همه چیز هست، هیچ کم و کاستی هم نداره باز می‌خوای بری چیزی بیاری؟! بشین ما رویِ ماهِت رو ببینیم!

اِنقدر محبتش در حقم زیاد بود که چیزی دیگری برای گفتن نداشتم و این بین مامان فاطمه به کمک صورت خجالت زده‌ام آمد.

– خب مهین جون چه خبرا؟! اون ور چطوره؟!

دستی به صورت تپلش کشید و موهای سفیدش را مرتب کرد.

– هیچ خبری نیست فاطمه…من اونجا داشتم دق می‌کردم گفتم واسه عروسی بچه‌ها نتونستم بیام حداقل بیام یه سری بهتون بزنم!

دست فراز از دور جدا شدم و من نفس حبس شده‌ام را به راحتی آزاد کردم. جان کندم و این مرد جان کندنم را ندید؟!

– اتفاقاً خیلی خوشحال شدیم عمه، خیلی وقت بود نیومده بودی!

– دورت بگردم شاه دومادم.

یاد شاه دوماد گفتن‌های محدثه که افتادم، از خنده لبی گزیدم و سرم را پایین انداختم.

– خب آتنا تو چیکار کردی؟! هنوز شوهر نکردی؟!

متعجب از آن لحنی که آتنا را صدا زد ابرویی بالا انداختم و نگاه به آتنایی دادم که حرصی لب به دندان کشید.

– نه…فعلا زوده!

دستش را با اخم به بالا برد.

– زود نیست…دختری که شوهر گیرش نیاد دیگه نمی‌آمد حالا هر چقدر دختر برُ رو داشته باشه!

آخ که جای محدثه حسابی خالی بود تا قیافه‌ی کنف شده‌ی دو دشمن خونی‌اش را یک دل سیر تماشا کند.

لحن زیادی بدِ عمه خانم زیادی کنف کننده بود.

فراز در حالی که مشغول پوست گرفتن سیب بود، لبی گزید تا از خنده‌ی بی‌موقع‌ش جلوگیری کند.

– بچه‌ها بلند شید بریم که مهین جون خسته‌ست حداقل یکم استراحت کنه!

حرف مامان فاطمه باعث شد از قیافه‌ی شوکه شده‌ی جمع بکاهد.
سریعاً به سمت اتاق پا تند کردم و پتو و لوازم تمیز بیرون آوردم.

– عروس؟ عروس خانوم کجایی؟

خنده کنان به پذیرایی رفتم و همچنان اسمم را از یاد می‌برد.

– جانم عمه خانوم!

– جونت سلامت…مادر این جایِ منُ کجا پهن کردی؟! من خستمه باید بخوابم.

پذیرایی خالی شده بود و انگار مهمان‌ها رفته بودند اما خبری از فراز نبود.
لبخندی بر صورتم نشاندم.

– همه چیز رو آماده کردم، شما فقط بفرمایید بیاید اتاق ما!

اخمی مابین ابروهایش نشست که فراز از در ورودی خانه داخل شد.

– چیشده که عمه‌ی من اخم کرده؟!

– عروست رفته اتاق خودتون رو برای من آماده کرده…زشته دختر مگه من غریبه‌م؟!

با دهان باز و نگاهی شوکه شده فراز و عمه خانم را نگاه می‌کردم. فراز دست در جیب میان پذیرایی ایستاد.

– عمه مگه چه عیبی داری تو اتاق ما بخوابی؟!

با دستان تپلش موهای برف گونه‌اش را وارد روسری‌اش کرد.

– همین که گفتم، من تو اون اتاق نمی‌خوابم.

فراز خندان دستی به صورتش کشید.

– آمین وسایل رو بده من خودم تو اتاق می‌چینمِشون!

سری تکان دادم و حین رفتن به اتاق لب زدم:

– خودم می‌تونم.

تشک و پتویی از کمد بیرون آوردم و کمی از کمد فاصله گرفتم.
زیادی سنگین بود و حمل کردنش برای جثه‌ی زیادی ریز من مشکل بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا