رمان بالی برای سقوط پارت 155
دستش روی شانهام نشست و کمی آن را فشرد.
– حالت الان بهتره؟
بینیام را بالا کشیدم و حقیقت این بود که من فعلا هیچجوره حالم قراری بر بهتر شدن نداشت.
– آره.
– بلند شو بلند شو…صورتتو بشور یکی از پرستارا دنبالت میگشت برو ببین چیکارت داره.
سرم را تکان ریزی دادم با همان بغضی که میل به از بین رفتن نداشت صورتم را شستم و گیر کار شدم.
در طول شیفت سنگینی نگاه همه را حس میکردم و هیچجوره قصد سر بالا گرفتن و دیدنشان را نداشتم.
روپوش را بیرون کشیده و مانتو را به تن زدم و بعد از مرتب کردن سر و وضعم بیرون زدم و جلوی در بیمارستان منتظر آدان شدم.
– کارِت دارم!
با شنیدن صدایش چشم بستم.
امروز نه…ای کاش میدید و میفهمید!
چرخیدم و اول نیم نگاهی به اطراف انداختم.
– نگران نباش اینجایی که تو ایستادی کسی نمیبینِت!
لب گزیدم.
دقیقا در گوشهترین بخش جلوی بیمارستان ایستاده بودم…چون میخواستم با خیال راحت در خیالات خودم غرق شوم اینجا را برای ایستادن انتخاب کردم.
– بگو.
نگاه گرفتم و دست به سینه چشم به ماشینهای روبهرو دوختم.
– میرسونمت.
– آدان میآد دنبالم.
– وقتی بهت میگم میرسونمت یعنی میرسونمت…پس گفتن به آدان کار سختی نیست!
پلک محکمی زدم. پر دردترین اتفاق تاریخ همراهی او بود. پوف کرده گوشی را برداشتم و پیامک را ارسال کرده به سمتش رفتم.
کنار در بازماندهی ماشین ایستاده بود.
بدون نیم نگاهی نشستم که در را بست و کمی بعد کنارم جای گرفت.
حرفی نمیزد و تنها چیزی که در ماشین جاری بود موزیک در حال پخش بود.
*دلواپسم جز تو به چشمم نمیاد اصن هر کسی رو که میبینم باز یاد تو میوفتم
همه کسم من دوست دارم به خدا قسم هر کسی رو که میبینمو یاد تو میوفتم
هر کی اومد جاتو بگیره من گفتم نه
وقتی تو اینجایی وقتی با تو جفتم من
دنیا مال ما دوتاست وقتی تواینجایی
اینا واقعیه رویا نیست*
چشمانم گرد شده و با بهت به سمتش چرخیدم.
دستانش فرمان ماشین را میفشرد و این از سفید شدن بند انگشتانش معلوم بود.
انگار به او هم فشار آمده بود…از همین یک تیکهی آهنگ!
*اون خنده نازت وابستم کرد انگاری
از نگات معلومه چه حسی به من داری
دیگه مثل ما دوتا هیچ جای دنیا نیست
اینا واقعیه رویا نیست
روانی بهت مریضم
بی هوا از رو غریضم*
*اگه تو از من دور شی یه تنه شهرو بهم میریزم
اسممو داد بزن بگو هنوز با منی
حتی اگه ازم دور شی ازم دل نمیکنی
بگو خوابم یا بیدارم که انقدر وابستگی دارم
تو با من زندگی کردی که امروز تنهات نمیزارم
ببین دنیامون آرومه دیوونه شهرم که بارونه همه چی آمادست قلبامون عاشق هم بمونه*
دوباره نگاهم را به سمتش چرخاندم و متوجهی هم خوانیاش با آهنگ شدم.
*هرکی اومد جاتو بگیره من گفتم نه
وقتی تو اینجایی وقتی با تو جفتم من
دنیا مال ما دوتاست وقتی تو اینجایی
اینا واقعیه رویا نیست*
(اشوان_بهت مریضم)
قلبم تپشش سنگین و دردآور شد که طی یک حرکت دست جلو بردم و آهنگ را رد کردم.
با نفسی که سنگین شده بود تنم را به پشتی صندلی تکیه دادم.
این چه آهنگ مزخرفی بود؟ لعنت…به آن هم خوانیاش…لعنت به لبخند کنج لبش بعد از خودشیرینی زیادی جذابم!
لعنت به اویی که همه چیزش زیبا بود.
– خوبی؟
هول شده به سمتش چرخیدم.
– چی؟
لب بهم فشرد و نگاهم زیادی خنگ شده بود که هیچی درک نمیکرد.
– میگم خوبی؟
بیهوا لب زدم:
– چرا؟
نیشخندی زد و نگاهی به سمت آینه بغل ماشین انداخت و در همان حال جواب داد:
– چون آهنگو عوض کردی!
اخم تصنعی بین دو ابرویم نشست.
– خوشم از آهنگش نیومد.
گوشهی لبش با شنیدن جوابم بیشتر به سمت بالا میل کرد و حرص عقلم از این نوع پاسخگویی بیشتر!
کلافه دستی به صورتم کشیدم و سرم را به پنجره تکیه دادم.
– نمیخوای کارِت رو بگی؟
تکان دادن سرش را ندیده حس کردم.
– در رابطه با آویناست و کارای شناسنامه اما مهمتر از اون اینه که…فریبا واسه دیدن من اومده اینجا…قضیه رو فهمیده…و دلش میخواد آوینا رو ببینه!
ابرویم ناخودآگاه به بالا پرید. یعنی فریبا هیچی به او نگفته بود؟
– نگران نباش…آتنا کلا اینجا نیست علاوه بر اون خودم چهارچشمی حواسم بهش هست.
اسم آتنا به خودی خود میتوانست اعصاب نداشتهام را بهم بریزد. دست مشت کرده و چند نفس عمیق جهت آرام شدن خودم کشیدم.
– منم یه حرفی باهات داشتم.
– بگو.
نفس عمیقی کشیدم و به سمتش برگشتم. برای گفتن این جمله حداقل زیادی مطمئن بودم.
– اگر آتنا رو یه بار دیگه ببینم…قول نمیدم اتفاق پنج سال پیش دوباره تکرار نشه!
نگاه متعجب و چشم گرد شدهاش را که دیدم رو گرداندم و هیچ توضیحی به چشمانش بدهکار نبودم…نه تا زمانی که زبان داشت و میتوانست حرف بزند.
– چرا؟
– اونِش به خودم مربوطه.
صدایش جدی شد و چرا چیزی در دلم شکست؟
چرا همچین انتظاری نداشتم؟
– این فقط به خودت مربوط نیست نه تا زمانی که پای اتفاق پنج سال پیش رو وسط میکشی که اینبار آوینایی وجود داره و این سری من هم مطلعم…نه تا زمانی که دلیل این حرفت رو نه درک میکنم نه میفهمم.
– اینکه من نمیخوام ببینمش اِنقدر سخته؟ اینکه کل زندگی منو این دختر به دست گرفته بود و حالا هم قرار نیست دست از سرم برداره…سخته که دلم آرامش میخواد؟
آتنا خیلی وقت بود که در مرخصی به سر میبرد و قطعا امروز یا فردا سر و کلهاش پیدا میشد و خدا میدانست سر آوینا قرار بود چه تیکه و طعنههایی بشنوم.
– سخت نیست ولی همون اول میتونستی بگی و اینکه…حقیقتا من حوصله ندارم باهاش دهن به دهن باشم باید یه مدت دندون رو جیگر بذاری تا کارای رفتنش درست بشه بره.
اینبار من بودم که چشمانم گرد شده بود.
به شنیدهام شک پیدا کرده بودم.
– مگه نامزدت نبود؟
ماشین را پارک کرده خاموش کرد و تنش را به سمتم چرخاند.