رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت 146

4.5
(2)

گلو صاف کردم و…کاری از دستم جز ترس کوچکی برنمی‌آمد. تلو تلو خوران جلو آمد و حال، تنم به در اتاق چسبیده بود و چشمان قرمزش دقیقا در چند قدمی من!

– خوش مـی‌گذره؟…هه…معلـومـه که…آره…فـردا از شـر من…آزاد مـی‌شی…فـردا…بدون من…دیگه زندگی می‌کنی…

انگار نمی‌دانست چه می‌گوید و فقط یک سری کلمات درهم برهم را می‌گفت.

جلو آمد و دست منی را گرفت که در افکار بی سر و ته‌م غوطه‌ور بودم.

– بیـا…بیـا…یه امشـب‌و…بخاطر اینکه…شـب آخره…پیشـم بخواب…تو که دلـت…تنـگ نمی‌شه…ولی من…تنـگ می‌شه!

دستم را با حال بدی کشید و چقدر دلم می‌خواست برای درست راه رفتنش کمکش کنم.

خودش راروی تخت انداخت و خنده‌ی بلندی سر داد.

اینبار دیگر ترسی در دلم نبود…اینبار حرف دل سوخته‌ای بود که به او انگ دلتنگ نشدن می‌زنند.

دلم برای اینهمه تحملش می‌سوخت…دلم برا نشکستنش می‌سوخت.

– بیـا…پیشـم…دراز بکش…بـ…بـذار برای بار…آخر…تو مـوهات نفس…بکشم…

قطره‌ی اشکم چکید و در سکوت آن سمت تخت نشستم. بگذار همین شب آخری را دل خوش باشد…از فردا من بودم و منی که باید عذای این شب را احتمالا تا چند سالی می‌گرفتم.

– گ…گـریه نکن…می‌دونی من…هـر سری…واسه اشکـات…می‌مردم و زنده می‌شـدم؟

پلک بهم فشردم و فشار اشک به حدقه‌ی چشمانم زیاد شده بود که از لای همان پلک بسته یکی یکی پایین می‌آمد.

صدای قهقهه‌ی بلندش باعث شد چشم باز کنم به سمتش بچرخم.

یک جور عجیبی می‌خندید و انگار دردی به جانش ریخته بودند…خنده‌اش فریاد می‌زد مصنوعی‌ست!

– سا…سـاکات رو…بستی…آمـاده‌ای که بری؟

لب بهم فشرده نگاهش کردم.

چشمانش عمق دردی را که می‌کشید آشکار می‌کرد و ای کاش…ای کاش حرف می‌زد ای کاش دلیل می‌آورد…ای کاش می‌گفت و…

دستم را یکهو به سمت خودش کشید که روی سینه‌اش افتادم.

– نظـرت چیه…فراموش کنـیم…قراره چـی بشه…هوم؟

تنها کاری که از دستم برمی‌آمد نگاه کردن بود و او از سکوتم اذن جلو آمدن و بعد لب روی لب نهادنم را گرفت.

مزه‌ی تلخی که از دهانش ساطع می‌شد نشان از زیاد خوردن آن الکل کوفتی داشت و الان چه موقع فکر کردن بود؟

وقتی که پس از دو ماه بالاخره توسط او بوسیده می‌شدم…وقتی که بالاخره به دست خودش ریتم قلبم بالا گرفته بود و ناخودآگاه دست بالا بردم و گرد صورتش کردم.

این حرکت را حس کرده که سرش جلوتر آمد و با دستی که دور کمرم پیچاند جایمان را عوض کرد و…

یک روز در تاریخ بنویسند که این زن…

همان آمین محمدی

در واپسین لحظاتی که قصد بر جدایی داشت

در آغوش این مرد رفت و اگر آسمان جای زمین می‌آمد و زمین جای آسمان…

قلبش دست از عاشقی برای او برنمی‌داشت و تمام!

***

صدای جیغی که از تلوزیون پخش شد تنم را لرزاند و انگار دستی مرا از هوا به روی زمین پرت کرد که اینگونه گنگ اطراف را نگاه می‌کردم.

آنقدری در خودم غرق شده بودم که اصلا متوجه‌ی وضعیت اطرافم نشدم.

از اتاق بیرون زده نگاه نگرانم را گرد پذیرایی چرخاندم و با دیدن آن جسم تپل دراز کشیده‌ی جلوی تلوزیون نفسم را با خیالی آسوده بیرون دادم.

– مامانی گرسنه‌ت نیست؟

غرق شده در برنامه‌ کودکش نچی گفت. سری تکان دادم که در خانه به صدا درآمد.

چه عجب!

بالاخره هیوا خانم قصد دل کندن از نامزدش و آمدن پیدا کرده بود.

آماده‌ی غر زدن به جانش در را باز کردم و دیدن فرد جلوی در همانا و پتکی که به سرم خورد همانا!

به به…مغزم که رکورد مغز ماهی قرمز را هم زده بود.

– سلام.

چشم در حدقه چرخاندم.

– علیک سلام!

سپس لبخند مصنوعی جهت خر کردنش به لب آوردم که اخمش بیش از پیش درهم رفت.

به من که این همیشه اخمو بودنش ربطی نداشت…داشت؟

– آمین کاری نکن که…

نگذاشتم ادامه‌ی جمله‌اش را بگوید قد علم کرده جلویش ایستادم.

– جرأتش‌و نداری!

هشدار آمیز صدایم زد:

– آمین؟

عقب نشستن در کارم نبود…من خیلی وقت بود که حتی این روزها را هم تصور می‌کردم.

– پنج سال تموم زجر نکشیدم درد نکشیدم که بخوای بعد پنج سال یه شبه برای من تصمیم بگیری و تهدیدم کنی!

– کی تهدیدت کرد؟

عصبانی سعی در کنترل صدایم داشتم.

– تو…تویی که پرروتر از قبل ورداشتی اینجا می‌گی کاری نکن که…می‌خوام ببینم بعدِ که می‌خواستی دقیقا چه غلطی کنی؟

یاغی بودم و بعد از آوینا…یاغی‌تر هم شده بودم.

– اشتباه منظورم‌و متوجه شدی!

پوزخند بلندی زدم.

– اشتباه متوجه شدم یا داری لاپوشونی می‌کنی؟

با فکی قفل شده لب زد:

– حواست به حرفایی که داری می‌زنی باشه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا