رمان باده پارت 7
ناهید
شال انداخت رو سرش گفت : نه موهای صورتم تابلو تر میشه
اشکالی نداره تا 2 روز دیگه از دستشون راحت میشی
ناهید با خنده روشو برگردوند
گفتم : بیاید شام
ناهید : من الان میام میز اماده میکنم
من : نه امروز تو.. تو مرخصی عمه اماده کرده
رفتم از اتاق بیرون امیرعلی هم داشت میومد طرف اشپز خونه
با دیدنش اخمامو کشیدم تو هم به حالت قهر سرمو برگردوندم صدا خندشو شنیدم از پشت سر ولی برنگشتم صداش بلند شد
گفت : قهر کردنتم مثل خودت مسخرس .
برو بابای بهش گفتم: رفتم تو اشپز خونه
امیرعلی هم پشت سرم امد نشست رو صندلیش
عمه دیس برنج گذاشت رو میز رفتم ظرف خورشت بیارم عمه دیدم یه نگاه به صورت امیر علی کرد خندید
امیرعلی با تعجب گفت : مامان جان چی تو صورتم خنده داره
عمه : هیچی چقدر رنگ سفید بهت میاد
عمه نشست رو صندلی
کاسه خورشت با حرص گذاشتم رو میز
یه نگاه به امیرعلی کردم یه هین بلند کشیدم دستمو گذاشتم رو دهنم
امیرعلی با تعجب داشت نگام میکرد
برگشتم عمه دیدم با خنده سرشو انداخت بود پایین
خاک بر سرم امیرعلی منو میکشه جای رژ لبم قشنگ رو گونش بود خیلی هم پر رنگ بود
امیرعلی : چته باده
یه لبخند مسخره زدم گفتم: هیچی
صدا ناهید خاله زینبو شنیدم الان میان تو اشپز خونه اون موقع مرگم حتمی
دست امیر گرفتم کشیدمش گفتم :با من بیا
امیرعلی بلند شد پشتم امد گفت : باده چته
بردمش از اشپز خونه بیرون
امیرعلی کشیدم عقب گفت : میگی چی شده یا نه
سرمو تکون دادم گفتم :میگم ولی قول بده عصبی نشی…یعنی چیز مهمی نیست …فقط عمه دیده
امیرعلی کلافه گفت : چیو دیده
هلش دادم جلو اینه سلطنتی که گوشه حال بود
امیرعلی برگشت یه نگاه بهم کرد اب دهنمو قورت دادم دستم گذاشتم رو گونم گفتم: صورتت
امیرعلی برگشت صورتشو دید
جای لبامو رو گونش دید عصبی چشماشو بست چنگ زد تو موهاش
برگشت طرفم با صدای که تو گلوش خفه کرده بود غرید: باده ..باده
دستمال کاغذی کشیدم رو گونش گفتم : جونم ..جونم امیرم
امیرعلی عصبی نفسشو فرستاد بیرون چنگ زد دستمال کاغذی از دستم کشید خودش محکم کشید رو گونش عصبی نگام کرد گفت : باده من چند بار بهت بگم جلو مامان مراعاد کن درست نیست…انقدر جلو مامان به من نچسب
امیرم من کی جلو عمه بهت نزدیک شدم تو پذیرای کسی نبود بوست کردم
امیرعلی عصبی گفت :هرچی بحث نکن
سرمو تکون دادم گفتم :باشه اصلا” دیگه بوست نمیکنم نه تو خلوتمون نه تو جمع
امیرعلی نگاشو ازم گرفت تو اینه خودشو دید گفت : من چی میگم تو چی میگی
من : تو میگی بوست نکنم
من دیگه بوست نمیکنم
امیرعلی برگشت طرفم گفت : من اینو گفتم
سرمو کج کردم گفتم : بالاخره من چیکار کنم بوست کنم یا نکنم
امیرعلی کلافه گفت : باده ولم کن دیونم کردی .
سرمو تکون دادم گفتم: باشه پس دیگه بوست نمیکنم
نگاه عصبیشو ازم گرفت از کنارم رد شد گفت : هرکاری دوست داری بکن
داشت ازم دور میشد بلند گفتم : بلاخره نگفتی بکنم یـ
زیاد دور نشده بود سریع برگشت
جلو دهنم گرفت عصبی گفت : چی مگی باده مامان میشنوه زشته
دستمو اوردم بالا دستشو از جلو دهنم ورداشتم گفتم: منظورم بوس بود بوست کنم یا نه
عصبی رفت عقب گفت : باده تمومش کن
سرمو تکون دادم گفتم :باشه
از کنارش رد شدم گفتم : دیگه بوست نمیکنم
نگامو از چشمای عصبیش گرفتم رفتم تو اشپز خونه
نگامو از چشمای عصبیش گرفتم رفتم تو اشپز خونه
ناهید خاله زینبم نشسته بودن عمه نگام کرد نشستم رو صندلی یه لبخند مسخره زدم
امیرعلی هم امد تو اشپز خونه بدون این که عمه نگاه کنه نشست رو صندلیش
داشتیم غذامون میخوردیم تلفن خونه زنگ خورد گوشی کنار عمه بود جواب داد
الو سلام الهام جان خوبی
……………..
قوربوت برم شاهرخ باران خوبن
……………..
چه خبر
……………….
عمه : اره عزیزم از طرف من به شاهرخ سلام برسون بارانم ببوس
……………….
گوشی گرفت طرفم گفت :بیا الهام
گوشی از عمه گرفتم جواب دادم الو
الهام :سلام طوله سگ
زدم زیرخنده گفتم: دمت گرم چه احوال پرسی بود
الهام : بمیر باده تو به من چه قولی دادی
یکم اب خوردم گفتم: چه قولی
الهام: مرض
مگه قرار نشد بری منشی شاهرخ از کارخونه پرتش کنی بیرون
با خنده گفتم: اهان خوب بابا میرم
حالا چرا انقدر توپت پره
الهام: هیچی میترسم شوهرمو از چنگم در بیاری
نترس هیچی نمیتونه شاهرخ از راه به در کنه
ولی خیالت راحت فردا میرم کارخونه پرتش میکنم بیرون
الهام: باده شاهرخ نفهمه من بهت گفتم
من : نه خیالت راحت
الهام
دمت گرم ..دمت گرم خیلی باحالی
من :اکی
الهام : فردا از کارخونه بیا خونه ما خوب
من : باشه ناهار میام
الهام: به مامانم بگو بیاد
من : باشه
الهام : قوربونت سلام برسون
من : تو هم همینطور باران ببوس .
گوشی قطع کردم تازه نگاه به عمه امیرعلی افتاد جفتشون میخ من بودن
سرمو تکون دادم گفتم :چیه
امیرعلی : کیو میخوای بری از کارخونه پرت کنی بیرون
خاک بر سرم اینا که فهمیدن
شونمو انداختم بالا گفتم :هیشکی
امیرتکیه داد غضب الود نگام کرد انقدر از این نگاش بدم میومد .
بیخیال نگاش شدم غذامو خوردم سنگینی نگاشو رو خودم حس میکردم
با صدای زنگ نگاشو از روم ورداشت
عمه : امدن
امیرعلی از پشت میز بلند شد گفت : من درو باز میکنم بعدم اروم زد رو سرشونم گفت :یه چی سرت کن
از پشت میز بلند شدم رفتم شالمو از تو حال ورداشتم انداختم رو سرم امدم تو اشپز خونه
عمه با خاله زینب رفتن جلو در نگام به ناهید افتاد بدجور رنگش پریده بود
دستشو گرفتم گفتم : خوبی تو
ناهید : اره یکم استرس دارم
رنگت خیلی پرید پاشدم یه لیوان اب قند براش درست کردم دادم بهش گفتم: بیا اینو بخور
لیوان اب قند خورد
صدا سلام علیک امد
من: بیا بریم بیرون
ناهید پاشد یه دست به لباس تو تنش کشید گفت : خوبم
من : اره
با هم از اشپز خونه رفتیم بیرون
از اشپز خونه رفتم بیرون اول خاله زهرا دیدم جعبه شیرینی دستش بود
جعبه شیرینی داد دست امیرعلی با عمه ..خاله زینب روبوسی کرد امد طرف من بغلش کردم گونشو بوسیدم گفتم : خوبی
خاله : قوربونت برم تو خوبی …اشاره به موهام کرد گفت : خوشگل شدی
ابروهامو انداختم بالا گفتم: یعنی قبلا” خوشگل نبودم
خاله لپمو اروم کشید گفت : خوشگل بودی خوشگلتر شدی رفت با ناهیدم روبوسی کرد
رفت تو سالن
نیلوفرم با هامون روبوسی کرد رفت به رامین شاهینم سلام کردم
رامین سبد گل گرفت طرف ناهید
دیگه واینستادم
امیرعلی هم در اتاق ورودی بست
با هم رفتیم تو سالن
نشستم رو مبل کنار امیرعلی
رامینم بعد چند دقیقه امد تو .نشست کنار خاله زهرا
برگشتم طرف خاله زهرا که رو مبل کناریم نشسته بود گفتم : محمد چطوره
خاله : خوبه میخواست بیاد ولی با یه لبخند به امیرعلی نگاه کرد گفت :از شوهرت میترسه
یه نگاه به امیرعلی که کنارم بود کردم به حالت تاسف سرمو تکون دادم گفتم: نوچ نوچ نوچ
امیرعلی اخماشو کشید تو هم خیلی جدی امد نزدیکم گفت : بر خودت تاسف بخور
من : چراااااا من یه موجود دوست داشتنی هستم که همه دوستم دارن
ولی تو چی ارومتر گفتم :فقط من دوستت دارم اونم از خریتمه
با صدای ناهید نگامو از امیرعلی گرفتم سینی شربت گرفته بود جلو یه لیوان ورداشتم گفتم :مرسی
امیرعلی هم خیلی کوتاه گفت : نمیخورم
یکم از شربتمو خوردم ناهید نشست کنار عمه
خاله زهرا با امدن ناهید شروع کرد صحبت کردم .. خیلی زود صحبت خواستگاری زده شد
مهرشم خود ناهید گفت: 10 تاسکه کافیه
خاله زهرا رامینم قبول کردن
الانم رامین ناهید رفتم تا با هم حرفاشون بزنن
نگام به نیلوفر افتاد کنار شاهین نشسته بود
یکم نگاش کردم یه فکری به سرم زد امیرعلی که نیلوفر استخدام نکرد بهترین کار بود فردا ببرمش کارخونه جای منشی
ایول
با صدای امیرعلی نگامو از ش گرفتم
اروم گفت : چی تو اون سرته اینجوری میخ اون دختره شدی
برگشتم طرفش گفتم: یه فکر خوب
امیرعلی خیلی جدی داشت نگام میکرد
گفت : اون روسریتو بکش جلو
شالمو کشیدم جلو
نگامو ازش گرفتم گوشیش زنگ خورد
با یه ببخشید پاشد از سالن رفت بیرون
تو حال اروم داشت صحبت میکرد نگاهم روش بود احساس کردم نازنین پشت خطه انقدر نگاش کردم که
برگشت نگام کرد
کلافه دستشو کشید تو موهاش
از جلو چشمم دور شد رفت از پلها بالا …پس خودش بود نازنین پشت خط بود
با صدا عمه برگشتم طرفش یکم نگام کرد گفت : چت شده رنگت پریده
دلا شدم شربتو از رو میز ورداشتم یکمشو خوردم یه لبخند مسخره زدم گفتم : هیچی
ناهید رامینم امدن تو
خاله زهرا از تو کیفش یه جعبه در اورد گفت : با اجازه راحله جان زینب خانم من این حلقه نشون بدم به ناهید جان
عمه : اختیار داری زهرا جان
خاله زینب : دستتون درد نکنه
خاله زهرا پاشد رفت جلو ناهید.. ناهیدم سریع از رو مبل بلند شد
خاله انگشتر کرد دستش
صدای دست بلند شد
منم اروم دست زدم
خاله برگشت نشست
امیرعلی امد تو سالن
رو به جمع گفت : خیلی معذرت میخوام من یه کار کوچیک دارم باید برم بیرون
خاله : برو به سلامت پسرم ما هم دیگه باید بریم
عمه : این چه حرفی زهرا جان شما حالا هستید
خاله: نه ممنونم باید برم بهشت
همه منتظرن ببینن خواستگاری چی شده
خاله زهرا اینا هم بلند شد
نفهمیدم چه جوری رفتن…. چه جوری خداحافظی کردن…..فقط به یه چی فکر میکردم این که امیرعلی رفت پیش نازنین اصلا” بهم نگفت میخواد بره بیرون
….اصلا” نگام نمیکرد
بیحال بیحس افتادم رو تخت
…وای خدای من خودش گفت : میخواد قید انتقامو بزنه …خودش گفت : دیگه با نازنین کاری نداره
پس چرا رفت …چرا باز رفت پیشش
سرم داشت از درد میترکید
به زور خودمو از رو تخت بلند کردم چشمامو نمیتونستم باز کنم داشت میسوخت سر دردم وحشتناک بود
به زور لای چشممو باز کردم تیشرت امیر دیدم رو دسته صندلی بود
چنگ زدم ورداشتمش لباسامو در اوردم تیشرتشو پوشیدم
لباسمم انداختم رو کاناپه
شالمو از رو کاناپه ورداشتم محکم بستم دور چشمام
دراز شدم رو تخت دستامو گذاشتم رو شقیقهام اروم ماساژ دادم
اروم با خودم حرف زدم گفتم: باده به درک ..به جهنم …رفته که رفته ..برا چی داری خودتو از بین میبری …برا کسی که برات ارزش قاعل نیست ….سلامتی خودت از هرچی مهمتره
انقدر با خودم حرف زدم خوابم برد
با کشیده شدن دستی رو پام چشمامو باز کردم شالمو دور چشمام نبود
برگشتم عقب امیرعلی دیدم به حالت نیمخیز دراز شده کنارم دستشو روی پامه شلوار پام نبود
اخمامو کشیدم تو هم
رفتم اونور تر پتو کشیدم رو خودم
دمر شدم تو جام
کلافه نفسشو فرستاد بیرون گفت : باز چت شده
جوابشو ندادم
پتو از روم زد کنار دستشو انداخت بازومو گرفت برگردوندم
اخمامو کشیدم تو هم گفتم : نکن امیر سرم تازه خوب شده
خواستم پتو بکشم روم نذاشت
گفت : همینجوری خوبی
بیخیال پتو شدم تیشرتمو کشیدم پایین تر خواستم برگردم نذاشت کشیدم تو بغل خودش گفت : فردا میریم شمال دوتای برا ماه عسلمون
سرمو بلند کردم یه پوزخند زدم گفتم :اونوقت نازنین جونتو چیکار میکنی
یه لبخند کج زد گفت : باده وقتی حسودی میکنی خیلی قیافت با حال میشه
سرمو انداختم پایین گفتم: برو بابا
دستشو انداخت زیر چونم سرمو بلند کرد گفت : رفتم باهاش حرف زدم همه چی بهش گفتم ..گفتم زن دارم ..گفتم برا چی رفته بودم جلو ….گفتم میخواستم انتقام خون پدرمو بگیرم که باباش کشتش
با تعجب سرمو بلند کردم گفتم : واقعا” بهش گفتی
امیر : اره
من : اون چی گفت
امیرعلی: چرت و پرت
سرشو اورد نزدیک صورتم گفت : میای فردا بریم
یه لبخند زدم گفتم : اره
امیرعلی لبامو اروم بوسید سرش و بلند کرد دستمو کشیدم تو موهاش
گفتم :عمه چیکار کنیم
امیرعلی دستشو از زیر تیشرتم کشید رو بدنم سرشو برد زیر گردنمو اروم بوسید گفت : میره پیش الهام
تیشرتمو از تنم کند نیمخیز شد روم
دستامو حلقه کردم دور گردنش گفتم : امیر حالا که همچی فهمیده یه بلای سرت نیاره
امیرعلی اروم دراز شد روم گفت : ولش کن حرفشو نزن لباشو گذاشت رو لبام بوسیدم..
امیرعلی اروم دراز شد روم گفت : ولش کن حرفشو نزن لباشو گذاشت رو لبام بوسیدم……..
ملافه کشیدم رو خودم زیر دلم درد گرفته بود
امیرعلی نیمخیز شد کنارم گفت : درد داشتی
من : نه الان زیر دلم درد گرفت یه لیوانم اب بهم بده
امیرعلی پاشد از رو عسلی پارچ اب ورداشت ریخت تو لیوان… لیوان داد دستم پاشدم لیوام اب خوردم خنگیش حالمو جا اورد
دوباره دراز شدم
امیرعلی لباسشو پوشید دراز شد کنارم
ارومو موهام زد کنار گفت : پاشو یه چی بپوش
سرمو گذاشتم رو سینش گفتم :ولم کن خوابم میاد
دستش حلقه شد دورم
خیلی زود خوابم برد
با صدای شر شر اب بیدار شدم برگشتم عقب امیرعلی کنارم نبود
رفته بود حموم
پاشدم نشستم تو جام ملافه گرفتم دورم رفتم در پنجره باز کردم
صدا عصبی امیرعلی شنیدم برگشتم عقب دیدمش با حوله تنش پوش سفیدش امده از حموم بیرون
غرید: باده اونجوری رفتی لبه پنجره
از پنجره فاصله گرفتم گفتم : کسی نیست
امیرعلی موهاشو خشک کرد گفت : نباشه تو باید اینجوری بری
از کنارش رد شدم گفتم : خوب حالا تو هم
رفتم حموم ملافه انداختم تو رختکن دوش گرفتم امدم
حوله گرفتم دورم از حموم رفتم بیرون
نگام به امیرعلی افتاد که عصبی دستشو کشید تو موهاش با دیدن من از رو تخت پاشد
امد طرف بازومو گرفت چسبوندم به دیوار…با تعجب داشتم به قیافه عصبیش نگاه میکردم .
عصبی غرید : این وکیلت چی میگه ….برات خونه پیدا کرده …کارای طلاق درست کرده …اینا یعنی چی
وای خدای من یادم رفت به یغمای بگم منصرف شدم
اروم گفتم :امیرم یادم رفت بهش بگم منصرف شدم اینا مال قبلا” بود
امیر علی نگاشو ازم گرفت موبایلمو گرفت طرفم گفت : زنگ بزن بگو منصرف شدی
سرمو تکون دادم گوشی از دستش گرفتم
زنگ زدم به یغمای بهش گفتم :منصرف شدم کلی هم خوشحال شد
اروم رفتم نزدیک امیرعلی با اخمای در هم سرش تو لپ تاپشه
من : امیرم
امیرعلی بدون این که سرشو بلند کنه گفت : هان
عصبی در لپ تاپ بستم گفتم: صد بار گفتم وقتی صدات میکنم مثل بچه ادم بگو جانم
مامانتم وقتی صدات میکنه بهش میگی هان
امیرعلی دستمو گرفت کشیدم طرف خودش نشستم رو پاش گفت :تو به مامان من به عمه خودت حسودی میکنی
دستامو حلقه کردم دور گردنش با ناز گفتم :من به هرکی که تو دوستش داشته باشی حسودی میکنم .
بینمو زدم به بینیش گفتم : تو فقط باید منو دوست داشته باشی.
یه لبخند کج زد رو پاش جابه جام کرد گفت : برعکس من همه رو دوست دارم به جز تو که هرکاری میکنم نمیتونم دوستت داشته باشم
هنگ حرفی که زد بودم بیخیال خندی چشماش شدم ..فهمیدم میخواد حرصم بده …امیرعلی لذت میبره از این که من حرصی میشم …لذت میبره
از بغلش امدم بیرون
اخمامو کشیدم تو هم گفتم :به جهنم …به درک ..نداشته باش .
نگامو از چشمای خندونش گرفتم .
رفتم از تو کشو لباس ورداشتم
رفتم تو حموم سریع لباسامو پوشیدم
بدجور از حرفش عصبی شده بودم ….حتی برا شوخی هم نباید این حرفو بزنه
از حموم امد بیرون
امیرعلی داشت با تلفن حرف میزد که با دیدن من پاشد رفت تو تراس
به درک …فکر کرده خیلی برا من مهمه منم اگه یکی دوبار اینجوری بزنم تو پرش حالیش میشه دنیا دسته کیه
نشستم پشت میز توالت . یکم ارایش کردم
موهامو همونجور خیس جمع کردم
مانتمو مشکی راستمو از تو اویز در اوردم پوشیدم
شال مشکیمم انداختم رو سرم
کیف دستیمم از تو کمد ورداشتم کج انداختم رو دوشم
عطرمو خالی کردم رو خودم
زدم از اتاق بیرون
رفتم پایین
عمه تو اشپز خونه
بود
رفتم بهش سلام کردم عمه یه نگاه بهم کرد گفت : چی شده اول صبح نارحتی
کلافه نشستم رو صندلی گفتم :عمه از پسرت متنفرم
عمه سرشو تکون داد گفت : واویلا باز چی شده
ناهید لیوان چای گذاشت جلو
انقدر عصبی بودم سریع خوردمش ….اخ سوختم لیوان چای پرت کردم رو زمین صدا شکستنش بلند شد
زبونم…حلقم سوخت
از سوزش حرف امیرعلی ..از داغ چای اشکام ریخت
عمه امد نزدیکم گفت : چی شده باده
امیرعلی هم همون موقع امد تو اشپز خونه
گفت : صدا چی بود
از رو صندلی بلند شدم
سویچ ماشینمو از رو جا کلیدی ورداشتم بیخیال امیرعلی که گفت : کجا میخوای بری کالژامو پوشیدم از خونه زدم بیرون
رفتم تو پارکینگ سوار ماشینم شدم
ریموت زدم در پارکینگ اروم باز شد
گاز ماشین گرفتم زدم از پارکینگ بیرون
از کوچه رفتم بیرون گوشیم زنگ خورد یه نگاه به گوشی کردم
شماره امیرعلی بود تنها راه عذاب دادن تو کم محلی امیرعلی
گوشی سایلنت کردم رد تماس زدم
یکی دوبار زنگ زد رد تماس زدم
یه ساعت رسیدم کارخونه
جلو در بزرگ کارخونه دوتا بوق زدم نگهبان امد جلو در یه نگاه بهم کرد سریع درباز کرد رفتم تو امد نزدیک ماشین گفت : سلام خانم خوش امدید.
من :مرسی اقا حسین
ماشین پارک کردم رفتم تو سالن
منو زیاد نمیشناختن زیاد نمیومدم کارخونه تکو توک اونای که میشناختنم بهم سلام میکردن
رفتم طرف دفتر مدیریت…. منشی شاهرخ دیدم دیدم اوه اوه چه منشی بود الکی الهام قاطی نکرده یه ارایش خیلی خوشگل رو صورتش بود با چشمای درشت سبز..البته از حق نگزریم خوشگل بود
با دیدنم با حالتی عشوه ی که ناخواسته تو حرکاتش بود
گفت : بفرماید
رفتم نزدیکتر گفتم: میخوام جناب مستوفی ببینم
منشی : وقت قبلی دارید
من : نه باده مقدم هستم خواهر زاده جناب مستوفی
یه لبخند بزرگ زد از پشت میز بلند شد دستش اورد جلوم گفت : خوشبختم
دستشو گرفتم گفتم: مرسی
چند لحظه صبر کنید الان به شاهرخ میگم
با تعجب گفتم : شاهرخ
برگشت طرفم یه لبخند زد گفت : ببخشید منظورم جناب مهندس بود
سرمو تکون دادم خیلی جدی گفتم : احتیاجی نیست خودم میرم .
رفتم طرف دفتر یه تقه زدم در باز کردم رفتم تو شاهرخ با دیدنم یه لبخند بزرگ زد از پشت میز بلند شد گفت : به به ببین که اینجاس جقله خودم
بی توجه بهش که دستاشو باز کرده بود بغلم کنه از کنارش رد شدم رفتم نشستم رو کاناپه
شاهرخ عینکشو در اورد نشست رو کاناپه رو به رویم گفت : چی شده
بی مقدمه گفتم : این منشی رو اخراجش میکنی
با تعجب گفت : چرا
پامو انداختم رو پام گفتم: بخاطر این که بهت میگه شاهرخ
چرا ..چرا یه منشی ساده باید به ریس کارخونه به این بزرگی بگه شاهرخ …تازه ریسی که زنو بچه هم داره
دستشو کشید به صورت زبرش تکیه داد گفت : چه ربطی داره من با همه کارکنان کارخونه صمیمی..خوشم نمیاد هر جا میرم بهم بگن اقا …یا مهندس
من : اره میدونم خوشت نمیاد مثل من که خوشم نمیاد …ولی این دختره بدجور باهات صمیمی شده
اخمامو کشیدم تو هم از جام پاشدم گفتم : نمیخوام بلای که سر مادرم امد سر الهام بیاد
یادت که نرفته مامان من چه جوری مرد
خواستم در باز کنم عصبی گفت: چرا چرتو پرت میگی باده مگه من چیکار کردم
اون یه منشی سادس همین …من کار خلافی نکردم الهام خودشم ستاره دیده
یه لبخند مسخره زدم گفتم : چقدر جالبه تو هم اسمشو صدا میزنی
الهامم اینو میدونه که منشی شرکت و ریس شرکت انقدر صمیمی همدیگر به اسم کوچیک صدا میکنن
شاهرخ کلافه سرشو تکون داد گفت : باده انقدر مزخرف نگو
شونمو انداختم بالا در اتاق باز کردم گفتم :3 دنگ اینجا مال منه حق اخراج کردن منشی شرکت دارم
از اتاق امدم بیرون منشی دیدم داشت با تلفن حرف میزد رفتم نزدیکش دستامو گذاشتم رو میز خم شدم طرفش گفتم : شما اخراجید
شاهرخ عصبی امد طرفم دستمو گرفت کشیدم تو اتاق رو به منشی گفت : ستاره تو به سرکارت
در اتاق محکم بست گفت : وقتی از چیزی خبر نداری الکی هوچی گری در نیار
ستاره برادر زاده دکتر یغمای وکیل کارخونه……نامزد داره… نامزدشم سینا پسر دکتر یغمای …خیلی هم نامزدشو دوست داره سینا صمیمیترین دوست منه …
سرمو انداختم پایین تو دلم گفتم: .ای خدای من بمیری الهام اینجوری منو ضایع کردی.
شاهرخ دستشو انداخت زیر چون سرمو بلند کرد
عصبی نگام کرد گفت : سینا رو که میشناسی
اروم سرمو تکون دادم
گفت : منم که میشناسی …همچین ادمی نیستم که به زن دوستم
کلافه سرشو برگردون پاشد رفت طرف پنجره
گفت : خانم راستاد بخاطر زایمانش مجبور شد یه 6 ماهی مرخصی بگیره
منم مونده بودم بی منشی خود سینا گفت: فعلا” ستاره نامزدش بیاد اینجا تا یه منشی خوب پیدا بشه .
سینا حسابدار همین کارخونه بود
با دستام صورتمو پوشوندم
با صدای شاهرخ دستامو از رو صورتم ورداشتم با اخمای درهم گفت : الهام فرستادت
جوابشو ندادم نشستم رو کاناپه مثل بچها که کار بدی کردن سرمو انداختم پایین با انگشتام بازی کردم
گفت : میدونم کار اونه یبار امد اینجا کیکی که ستاره برا تولد سینا درست کرده بود میخواست سینا رو سورپرایز کنه کوبوند تو صورتم رفت
یه لبخند امد رو لبام که گفت : بخند …بایدم بخندی
پاشدم رفتم طرفش هنوز اخماش تو هم بود خودمو انداختم تو بغلش گفتم: ببخشید شاهرخ جونم
شاهرخ تو همون حالتش بود دستاشو کرده بود تو جیبش با اخم داشت نگام میکرد
شاهرخ وقتی دید دارم نگاش میکنم گفت : الهام فرستادت اره
از بغلش امدم بیرون گفتم : نه
شاهرخ : دروغ نگو
من : اصلا” چرا اینای که به من گفتی به الهام نگفتی
شاهرخ امد نشست رو کاناپه گفت : بخاطر این که نباید به عشقی که من بهش دارم شک کنه…برا این که الهام هنوز نفهمیده من چقدر دوستش دارم ….برا این که خیلی رو راست بیا د بهم بگه منشیتو اخراح کن …اونوقت بهش بگم منشی من شوهر داره ..
الهام بخاطر این که غرورش از بین نره 1 ماه داره خود خوری میکنه ….نمیاد رو درو دردی که تو دلشو بهم بگه …تو رو کشیده
وسط
کلافه دستشو کشید رو ته ریشش یه نگاه به من کرد گفت : من اهل خیانت کردنم …اونم به الهام که تمام زندگیمه …الهامی که از باران برام عزیزتره ….به الهامی که انقدر برام عزیز قید غرورمو ..قید بلای که بابات سر خواهرم اورد زدم رفتم جلو
بخاطر این که دوستش دارم
رفتم نزدیکش نشستم کنارش گفتم : خوشبحال الهام که که همچین مردی عاشقشه ….یه پوزخند زدم نگامو ازش گرفتم گفتم :هرچی باش الهام خواهر امیرعلی غرور تو خانواده اینا ارثی
برگشتم طرفش گفتم: ا زدست من ناراحتی
یه لبخند زد دستشو انداخت دور شونم کشیدم تو بغل خودش گفت : مگه میتونم از دست جقله خودم ناراحت باشم .
گونمو بوسید از بغلش امدم بیرون گفت : پس من برم گوش الهامو ببرم تا دایی منو انقدر اذیت نکنه .
شاهرخ بلند شد گفت : ولش کن باده خودم امشب باهاش حرف میزنم
من : نخیر زورم به امیرعلی نمیرسه به خواهرش که میرسه .
زل زدن تو چشمام سرشو تکون داد گفت : از اول بهت گفتم اون به درد تو نمیخوره …یه زن به ابراز علاقه شوهرش احتیاج داره ….یه زن وقتی شوهرش عشقش بهش ابراز علاقه میکنه جون میگیره …امید میگیره برا ادامه زندگی ..
امد نزدیکترم موهام که از شال ریخته بود بیرون زد پشت گوشم گفت : ولی تو رو زبه روز پژمرده تر میشی…نا امید میشی…. فقط بخاطر این که مردی که دوستش داری…امیرعلیت با زبون تلخش ازارت میده
سریع رومو ازش برگردوندم تا اشکی که تو چشمام جمع شده نبینه ….
رفتم طرف در پشتم امد گفت : اشک چشماتو ازم پهنون کن ….درد دلتوازم پنهون کن…ولی چشمات دردتو گفت _ گفت چه غمی داری باده
بغضمو قورت دادم گفتم: خداحافظ سریع از دفتر زدم بیرون
ستاره نبود بهتر
رفتم از سالن بیرون سوار ماشین شدم از کارخونه زدم بیرون
راستشو بگو حسودیم شد به الهام حسودیم شد …به عشقی که شاهرخ به الهام داره حسودیم شد …
یه عشقی بیریا …یه عشقی که توش غرور معنا نداره …نه مثل من که امیرعلی بخاطر این که حرصم بده …از ازار دیدن من لذت ببره زل میزنه تو چشمام میگه نمیتونم دوستت داشته باشم
محکم کوبیدم رو فرمون گفتم: خدا لعنتت کنه امیرعلی …خدا لعنتت کنه …کاش با اون حرفات خر نمیشدم ….
اشکام اروم اروم داشت میرخت رو صورتم
کشیدم لاین کنار با سرعت کم رانندگی کردم
گوشیم زنگ خورد شماره خونه بود جواب دادم الو
صدا نگران عمه بلند شد : سلام باده جان خوبی عمه
من : مرسی عمه جونم
عمه : باده جان کجای
من : پیش شاهرخ بودم کارخونه دارم میرم خونه الهام
عمه یه نفس عمیق کشید گفت : باشه عزیزم منم میام اونجا
من : باشه
گوشی قطع کردم سرعتمو زیاد کردم
رفتم طرف خونه الهام
پیاده شدم زنگ خونه زدم
صدای الهام بلند شد گفت بیا تو باده
من : الهام در پارکینگ بزن
الهام باشه
رفتم نشستم پشت فرمون در حیاط باز شد ماشین بردم تو
پارک کردم پیاده شدم
باران با اون پاهای کوچیکش کفشای جق جقیش تو روروعک بود با سرعت خنده داشت میومد طرفم
رفتم طرفش دلا شدم بغلش کردم محکم بوسیدمش گفتم : چطوری عشقم . لباشو گذاشت رو گونم مثلا” بوسیدم هرچی اب دهنش بود مالید به گونم
دستمو کشیدم به گونم گفتم :چیکار کردی …این چه وضع بوس کردن
الهام از پلها امد پایین
باران نشوندم تو روروعکش
رفتم طرف الهام
الهام بغلم کرد گونمو بوسید گفت : خوبی
یاد این که اونجوری جلو دایی شاهرخ ضایع شدم افتادم اخمامو کشیدم تو هم گفتم: بمیری که ابرومو بردی
با تعجب گفت : چرا
رفتم نشستم رو صندلی تراس شالمو از رو سرم در اوردم انداختم رو میز
الهامم امد نشست گفت : چی شده
همه چی بهش گفتم ….حتی گفتم فهمید که تو منو فرستادی
با تعجب گفت : چی میگی ستاره زن سینا همین دخترس
من : بله
با این حال تکیه داد گفت : هرچی …هرکی …شاهرخ چرا به من نگفت
دلا شدم دستامو حلقه کردم رو میز گفتم : دایی من عاشق هست ولی غیب گو نیست که بفهمه درد تو چیه …مثل بچه ادم میرفتی میگفتی چرا با منشیت انقدر صمیمی
نه اینکه قهر کنی …خود خوری کنی….هم خودتو عذاب بدی …هم شاهرخ بیچارو
دستمو دراز کردم دست الهام که رو میز بود گرفتم تو دستم گفتم : الهام قدر این عشقی که شاهرخ بهت داره بدون…سعی نکن بخاطر این که غرورت جلو شوهرت …جلو کسی که این همه دوستت داره …نشکنه این غرور تو باعث میشه شاهرخ ازت دور کنه…اصلا” بین زنو شوهری که از پیرهن تنشو به هم نزدیکترن نباید غرور باشه .
اشکاشو پاک کرد گفت : از دستم خیلی نارحته
تکیه دادم گفتم: نه شاهرخ انقدر تو رو دوست داره اگرم بخواد نمیتونه ازت دلگیر بشه …مثل من که نمیتونم از امیرعلی دلگیر ناراحت بشم .
سرمو برگردوندم باران دیدم تو روروعکش چه قشنگ داشت بازی میکرد
برگشتم طرف الهام گفتم :تو مگه زن سینا ندیده بودی
الهام بینشیو با دستمال کاغذی گرفت گفت : نه برا نامزدیشون نتونستم برم…خورد به زایمانم
یه نفس عمیق کشید گفت : میدونستم سینا عاشق دختر عموش ستارهس ولی دختره رو ندیده بودم
دستمو زدم زیر چونم گذاشتم رو میز میخ الهام شدم گفتم : خیر سرت مهم امده خونت پاشو یه چی بیار بخوره گلوش خشک شد. انقدر بینیتو کشیدی بالا چشمات سبز شد
الهام با خنده از پشت میز بلند شد گفت : مرض دیونه الان میارم
همونجور که داشت میرفت طرف خونه گفت : ناهار که میمونی
پاشدم مانتمو در اوردم گفتم: بله
عمه هم داره میاد . الهام رفت تو
منم پاشدم رفتم طرف باران
دویدم دنبالش اونم با جیغ خنده تو روروعکش میدوید .
قوربون اون پاهای کوچلوت برم من اونجوری میدوی.
از تو روروعک درش اوردم تا تونستم چلوندمش
الهام با یه ظرف میوه امد تو تراس
گفت : باده بیا
با باران رفتیم بالا باران نشوندم رو میز
چنگ زد به ظرف میوه یه موز ورداشت همونجور با پوست گازش زد
سرمو به حالت تاسف برا الهام تکون دادم گفت : بچهت چرا اینجوریه…قعطی زدس
الهام موزو از دست باران گرفت براش پوست کند داد دستش گفت : عاشق موزه فکر کنم بهش بگن بین موزه مادرت یکیو انتخاب کن موز انتخاب میکنه .
با خنده سرمو تکون دادم یه خیار از تو ظرف ورداشتم پوست کندم
الهام گفت : داداش چطوره
قیافمو جمع کردم گفتم :…مثل همیشه ..بد عنق ..ضد حال..خشک …کسل کننده
الهام با خنده ابروهاشو انداخت بالا گفت : چه تعریف خوبی …اینارو به خودت بگو که عاشقشی
خیارو عصبی پرت کردم تو پیش دستی گفتم :الهام نمیخوام عاشقش باشم ..چیکار کنم ..چیکار کنم تا بتونم از دلم بیرونش کنم … چیکار کنم وقتی چشماشو میبینم …دست پام نلرزه برم طرفش .
سرمو تکون دادم اشکام ریخت با همون اشکا گفتم امروز بهش میگم من به هرکی که تو دوستش داری حسودیم میشه ..تو فقط باید منو دوست داشته باشی …میدونی بهم چی گفت : یه لبخند تلخ زدم گفتم میگه من هرکاری میکنم نمیتونم تورو دوست داشته باشم .
دوستت ندارم
الهام اروم لبشو گاز گرفت سرشو انداخت پایین
صدای زنگ خونه بلند شد
اشکامو پاک کردم
الهام سریع از رو صندلی بلند شد گفت : مامانه
دوید رفت از تو حیاط درو باز کرد عمه امد تو با الهام رو بوسی کرد
امد پیش ما
از رو صندلی بلند شدم گونه عمه بو سیدم گفتم: خوبی عمه جون
عمه : قوربونت
باران با دیدن عمه شروع کرد جیغ زدن
عمه بغلش کرد محکم بوسیدش گفت : قوربونت برم من
نشست رو صندلی منم نشستم
الهام نشست گفت: چه خبر
عمه : سلامتی
من :خاله زینب چرا نیومد.
عمه: زهرا رامین امدن ناهید ببرن ازمایشگاه
گفت از اونورم میرن خونه
زهرا گفت : ما هم بریم گفتم ما نمیایم
الهام : پس همه چی تموم شد اره ناهید عروس شد
من : اره
الهام : به سلامتی
یهو با جیغ گفت : راستی طول سگ موهات چه خوشگل شده طوله سگ تیکه کلام الهام بود …به همه میگفت طوله سگ
زدم زیر خنده عمه با تشر گفت : الهام دربه در این چه وضع حرف زدنه
الهام : خاک برسرم حواسم به شما نبود
برگشتم طرف من حرفو عوض کرد گفت : رفتی پیش مژگان
سرمو تکون دادم گفتم: اره
پاشدم رفتم تو حیاط شلنگو باز کردم باغچه درختارو اب دادم
الهامم امد نشست رو پله گفت : باده 5 روزه میخوایم از طرف باشگاه بریم شیراز میای
الهام مربی باشگاه بدنسازی بود شلنگ اب گرفتم طرفش با جیغ گفتم: اره
الهام با جیغ از رو پله پاشد دوید منم دویدم دنبالش با جیغ گفت : باده طوله سگ نکن خیس شدم
عمه با داد زد رو پاش گفت :به داداش من چرا فحش میدی بیشرف
خیس ابش کردم الهام نامردی نکرد دوید طرفم شلنگ پرت کردم دویدم دور استخر
الهام رسید بهم محکم هولم داد تو استخر
پرت شدم تو اب
اخ یخ زدم چقدر یخ بود
عمه هم با باران امد طرفمون گفت : خاک برسرم چیکار میکنی رفت پشت الهام، الهام حواسش به عمه نبود
الهام : حقشـ
عمه بی هوا هولش داد اونم افتاد تو اب
گفت : تا تو باشی دیگه به داداش من فحش ندی
الهام خودشورو اب نیگر داشت گفت : خیلی نامردی مامان
صدا زنگ خونه بلندشد
الهام شنا کرد امد طرفم
سرمو کرد زیر اب دستو پا زدم با پام زدم تو دلش ولم کرد
امد بیرون سرمو تکون دادم با جیغ گفتم: عوضی اب رفت تو دماغم
حمله کردم طرفش تند تند شنا کرد گفت : بمیر باده موهامو از رو صورتم زدم کنار شاهرخ امیرعلی دیدم امدن طرفمون الهام با دیدن شاهرخ رفت طرفش دستشو دراز کرد گفت : شاهرخ منو از دست این دیونه نجات بده
شاهرخ با خنده کیفشو گذاشت رو زمین دلا شد لب استخر گفت : جقله چیکار زن من داری
دستشو دراز کرد طرف الهام …الهام دست شاهرخ گرفت رفتم نزدیکشو از پشت دست الهامو گرفتم با هام کشیدمش پرت شد تو اب با داد گفت : نامردا گوشیم تو جیبمه
دستشو کرد تو جیبش گوشیشو در اورد
نگام افتاد به امیرعلی که مثل مجسمه وایساده بود لبه استخر داشت مارو نگاه میکرد یه لبخند محو رو لباش بود
نگاش افتاد بهم نگامو ازش گرفتم شنا کردم رفتم طرف شاهرخ الهام
یکم با همون لباسا شنا کردیم زودتر از الهام شاهرخ از نردبون امدم بالا
امیرعلی وقتی دید امدم از اب بیرون سریع امد طرفم وایساد جلوم اروم با تشر گفت : باده تمام لباسات چسبیده به تنت
موهامو از رو صورتم زدم کنار عمه با حوله امد طرفم امیر علی سریع حوله از عمه گرفت انداخت دورم گفت: برو بالا تو اتاق
کفشامو در اوردم رفتم تو خونه رفتم تو اتاق سابق خودم
لباسامو در اوردم حوله گرفتم دورم
در اتاق باز شد امیرعلی امد تو
بی توجه بهش نشستم رو کاناپه امد بالا سرم گفت :لباس داری
بدون این که سرمو بلند کنم گفتم: نه از الهام میگیرم
نشست رو زانوهاش موهای خیسمو از صورتمو پشتم جمع کرد انداخت رو شونه سمت راستم اروم گفت : باده منو نگاه کن
برنگشتم نمیخواستم باز گول چشماش که بهم میگن دوستم داره بخورم . دستشو انداخت زیر چونم صورتمو برگردوند مجبورم کرد نگاش کنم
دستشو کشید تو موهاش گفت : باده من
دستمو گذاشتم رو لباش گفتم : هیچی نگو امیرعلی …هیچی نمیخوام بشنوم نگامو ازش گرفتم گفتم : نمیخوام باز گول چشماتو بخورم …بعد با حرفات اتیشم بزنی
پاشدم یه نفس عمیق کشیدم تا بغض تو گلوم خفه کنم
در اتاق زده شد خواستم برم درباز کنم
امیرعلی گفت : اونجوری نرو من باز میکنم
امیرعلی رفت در باز کرد خودشم وایساد جلو در صدا الهامو شنیدم گفت : داداش اینارو بده به باده بگو همش نو نپوشیدمشون
امیرعلی : باشه دستت درد نکنه
امد تو
لباسارو گذاشت رو تخت گفت : بیا بپوش
سرمو تکون دادم
امیرعلی رفت پشتشو کرد بهم وایساد جلو پنجره
منم پشتمو کردم بهش شلوارمو پوشیدم
یه شلوار پارچی مشکی که لخت تو پام افتاده بود الهام دقیقا” هم وزن خودمه
لباس زیرمو پوشیدم دستامو بردم پشتم تا سگکشو ببندم که دستای امیرعلی نشست رو دستم دستامو ول کردم سگک لباسمو بست
دلا شد سرشونه لختمو بوسید
سریع ازکنارم رد شد رفت از اتاق بیرون
ولو شدم رو زمین …خدا لعنتت کنه امیرعلی …اون حرفا چیه …این کار چیه …چرا باهام بازی میکنی لعنتی…چرا تا میخوام ازت متنفربشم ….چرا تا میخوام دیگه بهت فکر نکنم یه جور دیگه میشی …مهربون میشی…اخه چرا لعنتی چرا
پاشدم تیشرتمو از رو تخت ورداشتم پوشیدم رفتم جلو اینه دست کشیدم تو صورتم خدارو شکر ریملم ضد اب بود
موهامو شونه کردم
لخت ریختم دورم
از اتاق رفتم بیرون
رفتم تو حال امیرعلی عمه نشسته بود یه پس گردنی محکم خوردم
صدا اخم بلند شد دستمو گذاشتم پشت سرم برگشتم شاهرخ دیدم
یه لبخند مسخره زد گفت :گوشیمو نابود کردی
رفتم نشستم کنار عمه گفتم: به من چه زنت کشیدت تو اب
الهام با سینی قهوه امد تو سالن گفت : بهتر چند ساله بهش میگم این گوشیه عوض کن گوش نمیکنه میگه خوبه
برگشتم طرفش گفتم :نگو هنوز اون گوشیه مزخرف 11 دو صفرو داری
شاهرخ با خنده سرشو تکون داد
امیرعلی :چند ساله داریش
شاهرخ با خنده سرشو تکون داد گفت :10 ساله خیلی گوشیه خوبیه
من : اه شاهرخ جمع کن خودتو مثلا” ریس کارخونه به اون بزرگی یه گوشیه درست حسابی بخر
الهام سرشو تکون داد گفت : کی که گوش بده
برگشت طرف شاهرخ گفت : زنگ بزن ناهار بیارن
شاهرخ بلند شد
باران گذاشت تو بغل الهام گفت : چی بگیرم
الهام : چی میخورید
عمه : فرقی نمیکنه هرچی گرفتی
شاهرخ : کوبیده بگیرم
عمه : اره عزیزم
الهام باران گذاشت رو زمین پاشد گفت :باده بیا سالاد درست کنیم
پاشدم رفتیم تو اشپز خونه
الهام وسایلای سالاد گذاشت رو میز
نشستم پشت میز کاهو رو خورد کردم الهامم نشت خیارو پوست گرفت گفت : باده با امیرعلی قهری
من : چطور
الهام همینجوری اخه اصلا” محلش نمیکنی
من : نه بابا حوصله زبون تلخشو ندارم ترجیح میدم دهن به دهنش نزارم که با زبون تلخش ازارم بده .
الهام تیکی از موهای مش شدشو زد کنار گفت : باده بیا بریم شیراز یه مدت نباش بزار ببینیم با خودش چند چنده …یه مدت ازش دور باش ….زنگ نزن
بزار پا پیش بزاره …بزار قدم ورداره بیاد نزدیکت
تو انقدر دوستش داری …همش کنارشی …همش بهش ابراز علاقه میکنی
براش عادی شدی…بزار دلتنگت بشه
کاری که شاهرخ با من کرد .
باران بزار امیرعلی پا پیش بزاره
ظرف کاهو گذاشتم جلوش گفتم : الهام فکر میکنی اینکارو نکردم …. از بیمارستان مرخص شدم نرفتم خونه ..به دوساعت نرسید امد دنبالم ….من تا پای طلاق رفتم
ولی امد یه جوری خرم کرد خودمم هنوز هنگم چه جوری باز گول حرفاشو خوردم …
الهام یه لبخند زد گفت : خوب وقتی میاد گولت میزنه …یعنی دوستت داره
باده از داداش من توقع نداشته باش بیاد خیلی رمانتیک بهت بگه دوستت دارم .
من : ندارم الهام ندارم …میدونم هیچ وقت حرکت رمانتیک از برادر تو من نمیبینم …ولی دیگه خیلی رک زل نزنه تو چشمام بگه نمیتونم دوستت داشته باشم .
وقتی یاد این حرفش میفتم تمام سیستمای عصبی بدنم فعال میشه چشم چرخوندم چیزی ندیدم بکوبم زمین تا از عصبانیتم کم بشه چشمم خورد به ظرف سالاد
دستمو دراز کردم ظرف سالادی که الهام داشت تزیین میکرد پرت کنم زمین
که دست امیرعلی نشست رو دستم دستمو کشید عقب گفت : الهام هرچیز شکستی رو میز هست وردار
الهام با تعجب یه نگاه به منو امیرعلی کرد که از پشت دوتا دستای منو گرفته بود
داشتم زور میزدم دستامو از دستش بکشم بیرون نمیذاشت
الهام : چی شده
امیرعلی همونجور که دستام تو دستش بود بلندم کرد یعنی کشیدم از اشپزخونه بردم بیرون
ولم کن چیکارم داری
بردم تو همون اتاقی که لباسامو عوض کرده بودم
دستامو ول کرد
خیلی خونسرد تکیه داد به در
رومو ازش برگردوندم رفتم وایسادم لب پنجره
حضورشو پشت سرم حس کرد اروم دلا شد کنار گوشم گفت :زنو شوهر وقتی مشکلی تو زندگیشون پیش میاد نمیرن همه جا جار بزنن به همه بگن …برگشتم طرفش اخمامو کشیدم تو هم گفتم : فالگوش وایساده بودی
امیرعلی خیلی جدی زل زده بود بهم گفت : اره
روموبرگردوندم گفتم : بیتربیت
امیرعلی نشست رو تخت گفت : خواهر احمق من راه حل میزاره جلو تو
برو بابای بهش گفتم
رفتم طرف در خواستم درو اتاق باز کنم صداشو شنیدم گفت : باده همنجا میمونی تا این بازی مسخره ..بچه بازی که راه انداختی تموم بشه
برگشتم طرفش گفتم : چه بچه بازی
امیرعلی دستشامو گذاشت پشت سرش تغیرم خم شد عقب گفت : این قهر کردنات …این بی محلی کردنات … این رو برگردوندنات
من : بیخیال امیرعلی …به تنه گفتم برا تو چه فرقی میکنه زنی که دوستش نداری بهت محل کنه یا نکنه اینجوری که برات بهتره دیگه مثل کنه بهت نمیچسبم
امیرعلی یه لبخند محو زد زل زد بهم گفت : به تو ربطی نداره که من چی دوست دارم ..چی دوست ندارم …تو حق نداری اینجوری رفتار کنی
عصبی برگشتم طرفش غریدم: با من درست حرف بزن …این چه وضع حرف زدن با منه
امیرعلی از رو تخت پاشد لبخندش پررنگتر شد امد طرفم محکم کشیدم طرف خودش
داشتم تو بغلش دستو پا میزدم ولی ولم نمیکرد فقط لبخندش بیشتر شد
ای خدای من این پسر کلا” افریده شده برا دیونه کردن من ..نه به این که اصلا” نمیخنده ….نه به الان که من عصبانیم اون داره برا من لبخند میزنه
شیطونه میگه یدونه بکوبم تو صورت خوشگلش
امیرعلی خم شد رو صورتم گفت : شیطونه غلط میکنه
با تعجب دهن باز داشتم نگاش میکردم ابروهاشو انداخت بالا ازم فاصله گرفت
موهامو از صورتم زدم کنار رفتم طرفش گفتم: تو از کجا فهمیدی من این حرف…. زدم من تو دلم گفتم….
امیرعلی: زیادم تو دلت نگفتی …عصبی میشی بلند بلند فکر میکنی خانم کوچلو
رومو ازش گرفتم از کنارش رد شدم بازومو گرفت کشیدم طرف خودش گفت : باده تموم کن این مسخره بازی….
یه لبخند پهن زدم برگشتم طرفش گفتم: باشه ولی شرط داره
امیرعلی : چه شرطی
من :ازم عذر خواهی کن
چشماشو ریز کرد دلا شد تو صورتم گفت : برو کوچلو …برو …من از مادرم که مادرمه عذر خواهی نمیکنم از تو نیم وجبی عذر خواهی کنم
دستامو مشت کردم اوردم بالا زدم تو سینش غریدم ازت متنـ
لباشو گذاشت رو لبامو صدامو تو حلقم خفه کرد محکم بوسیدم
سرشو بلند کرد گفت : تموم شد
درحالی که هنوز مست بوسش بودم با گیجی گفتم: چی تموم شد
کشیدم تو بغلش سرمو محکم گرفت تو سینش زد زیر خنده صدا خندشو شنیدم زور زدم از بغلش بیام بیرون نزاشت
به زور سرمو بلند کردم فقط یه ردی از خنده رو لباش بود
محکم زدم تو سینش گفتم: خوب نامرد میمیری بزاری خندتو ببینم
ابروهاشو انداخت بالا گفت : بیا بریم بیرون خیلی وقته این تویم
قیافمو براش مچاله کردم
دستمو انداختم دور بازوش گفتم :خوب بریم
امیرعلی اخماشو کشید تو هم یه نگاه به من که چسبیده بودم به بازوش کرد گفت: اینجوری بریم جلو مامانینا
کلافه ازش جداشدم چنگ زدم تو موهام گفتم : امیرعلی من زنتم …محرمتم …مگه چی میشه اینجوری بریم
امیرعلی سرشو تکون داد
امد نزدیکم گفت : کندی اون موهاتو باده تو زن منی قبول ولی من دوست ندارم جلو مامان یا هرکسی دیگه به زنم نزدیک بشم …دلا شد تو صورتم گفت …فقط تو اتاق خوابمون …فقط تو خلوتمون ..هم من بهت نزدیک میشم …هم تو بهم نزدیک میشی .
از رو ناچاری سرمو به نشونه تایید تکون دادم گفتم : جون به جونت کنن عقایدت مال عهد قجر پیرمرد
یه لبخند محو زد
جلوتر از امیرعلی زدم از اتاق بیرون
خاک بر سرت کنم باده که با یه بوسه سریع خر شدی رفت
به عقلم عصبی غریدم : تو خفه شو حوصلتو ندارم .
رفتیم تو حال الهام با دیدنمون گفت :بیاید ناهار
با امیرعلی رفتیم تو اشپز خونه نشستیم پشت میز همه کشیده بودن داشتن غذاشون میخوردن
امیرعلی بشقابمو ورداشت برام کشید یه تیکه کبابم گذاشت روش گذاشت جلوم
یکم از غذامون خوردیم
الهام نشست پشت میز یکم از غذاشو خورد گفت : ما فرداساعت 6 صبح حرکت میکنیم میای
تا خواستم بگم اره میام امیرعلی زودتر از من جواب داد : نه باده نمیاد
بعدم روشو کرد به شاهرخ گفت :تو چطور بهش اجازه میدی با یه بچه 6 ماه چنتا زن دیگه که نمیشناسیشون بره مسافرت
شاهرخ لقمشو قورت داد گفت : من دوستاشو میشناسم خیالم از بابتشون راحته…..در مورد بارانم بهش گفتم اگه مامان باهاش بره میتونه بره
امیرعلی برگشت طرف عمه گفت : شما هم میرید
عمه : نمیخواستم برم ولی شاهرخ میگه اگه من نرم نمیزاره الهامم بره برا همین میخوام برم
من : امیر عمه که باهاشون میره منم برم
برگشت طرف خیلی قاطع محکم گفت : نه
دیگه هیچی نگفتم تو سکوت غذامون خوردیم
کمک الهام میز جمع کردم
الهام از نبود امیرعلی مطمعن شد برگشت طرف عمه گفت : مامان این پسرت چرا اینجوری ….چرا نمیزاره باده با ما بیاد
عمه : بشقابارو پاک کرد چید تو ماشین ظرف شوی گفت : زنشه دوست نداره تنها جای بره
به مسخره زدم زیر خنده گفتم: از بس عاشقمه یه لحظه طاقت دوریمو ندارم
عمه سرشو بلند کرد گفت : مسخره میکنی
دیس برنج دادم بهش گفتم : معلوم نیست
الهام زد زیرخنده
عمه هم با خنده سرشو برگردوند .
رفتم چنتا چای ریختم رفتم تو عمه هم پشتم امد سینی چای گذاشتم رو میز نشستم کنار امیرعلی
باران که چهار دستو پا امد طرفمو بغل کردم محکم بوسیدمش برگشتم طرف امیرعلی که داشت باران نگاه میکرد اروم گفتم : امیر یکی از اینا بیاریم
امیر علی برگشت یه نگاه بهم کرد گفت : نمیدونم دوست داری بیار
چپ چپ نگاش کردم گفتم : من بیارم
امیرعلی یه لبخند کج زد اروم گفت : اره دیگه قرص نخور
باران نشوندم رو پام گفتم : کی به من قرص میده
امیرعلی تکیه داد گفت : خوب دیگه بهت نمیدم .
الهام با ظرف میوه امد تو اتاق باران موز رو میوها دید شروع کرد جیغ زدنم دست پا زدن
شاهرخ برگشت طرفمون گفت : دختری دله باز موز دیدی
گذاشتمش رو زمین
بارانم
چهار دستو پا رفت میز گرفت وایساد چنگ زد یه موز از تو میوها ورداشت
عمه : الهام خوب نیست اینهمه موز میخوره از صبح که ما امدیم سومی موزشه
موزاشم بزرگ همشو میخوره
الهام : چیکارش کنم الان موزو ازش بگیر قیامت به پا میکنه
شاهرخ رفت نزدیکش نشست رو زمین موز از دستش گرفت یه خیار داد دشتش
باران با جیغ خیارو پرت کرد تو صورت شاهرخ دستشو برد جلو موزو بگیره
با لذت داشتم به حرکت باران نگاه میکردم امیرعلی اروم گفت :من میخوام برم شرکت کی میای تو
نگامو از باران گرفتم گفت:م تو برو من خودم میام ماشین دارم
امیرعلی سرشو تکون داد پاشد
گفت : من برم شرکت
شاهرخ الهام پاشدن با امیرعلی خداحافظی کردن
امیر علی : مامان جان شما هم با باده بیا
عمه :باشه عزیزم من باید بیام خونه ساکمو وردارم برگردم اینجا صبح با الهام میرم
امیرعلی سرش تکون داد رفت جلو پیشونی عمه بوسید گفت : پس اگه ندیدمت خداحافظ مراقب خودتم باش
عمه : باشه عزیزم
امیرعلی الهام بغل کرد رو موهاشو بوسید گفت :تو هم مواظب خودت باش
الهام : حتما” داد اش کاش میذاشتی باده هم بیاد
امیرعلی باران بغل کرد بوسیدش گفت : من خوشم نمیاد زنم بدون خودم بره مسافرت .
باران داد به الهام یه خداحافظی بلند کرد رفت از خونه بیرون
شاهرخم باهاش رفت
نشستم رو مبل
عمه هم نشست گفت : ما هم بریم باده منم باید وسایلامو جمع کنم اماده بشم
الهام : مامان وسایلاتو جمع کن زنگ بزن شاهرخ میاد دنبالت
عمه : نه بابا با اژانس میام
شاهرخ امد تو
گفت : با اجازتون منم برم امادشم برم کارخونه
عمه پاشد گفت : برو به سلامت پسرم ماهم دیگه بریم
شاهرخ : شام بمونید
من : نه دایی جونم مرسی
رفتم طرف اتاق مانتمو پوشیدم شالمم انداختم رو سرم
کیفمو ورداشتم از اتاق امدم بیرون عمه هم اماده شده بود
رفتم طرف الهام گونشو بوسیدم گفتم : مرسی خیلی خوش گذشت
الهام : خواهش میکنم عزیزم باران از بغلش گرفتم بوسش کردم بهونه داشت میگرفت
الهام بغلش کرد گفت : خوابش گرفته
شاهرخم اماده از اتاق امد بیرون
امد طرفمون بغلم کرد گفتم: بازم بیا اینحا
رو به عمه هم گفت : مامان جان شب از کارخونه خودم میام دنبالت
عمه : با اژانس میام
شاهرخ: نه میام دنبالتون
گونه الهام باران بوسید گفت : فعلا”
رفتن از خونه بیرون
ما هم رفتیم سوار ماشین شدم عمه هم نشست
ماشین شاهرخ پشتم بود
در حیاط زد رفت بیرون
منم یه بوق برا الهام زدم از خونه زدم بیرون
از کوچه رفتیم بیرون
شاهرخ سر کوچه وایساد یه بوق برام زد سرمو تکون دادم پیچید سمت راست
منم پیچیدم سمت چپ رفتیم طرف خونه
برگشتم طرف عمه گفتم : عمه جونم چیزی لازم نداری برا فردا
عمه : نه عزیزم خونه همه چی دارم