رمان باده

رمان باده پارت 12

4.3
(3)

امیرعلی یه نگاه بهم کرد گفت :حسش نکردم که دوستش داشته باشم ….
چشمامو بستم گفتم : امیر..ولی من دارم حسش میکنم ..دوستش دارم ..
امیرعلی : از من بیشتر که دوستش نداری …
چشمامو باز کردم با خنده گفتم : حسود
داری میشی تازه مثل من که به اینکه مامانتو دوست داشتی حسودی میکردم .
یه لبخند کجکی زد
دستمو دراز کردم چراغ خواب خاموش کردم
دستمو گذاشتم زیر شکمم با بدجنسی گفتم : ولی من این کوچلو از تو بیشتر دوست دارم
گفت : بدجنس کوچلو منی تو
یه نفس عمیق کشیدم چشمامو بستم دلم با سربلندی که جلو عقلم گفت : دیدی دیدی عشقشو بهت ثابت شد چقدر دوستت داره
عقلم اینبار بلند گفت : اره ثابت شد فهمیدم امیرعلی دوستت داره .
با یه ارامشی خاصی به خواب رفتم .
با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدارم شدم دستمو دراز کردم گوشیمو ورداشتم خواب الو بودم شماره ندیدم جواب دادم الو بفرماید
صدای خسته بابام بلندش گفت : سلام بابای
خواب از سرم پرید پاشدم تکیه دادم به تخت
صدای نفسای منظم بابامو از پشت گوشی میشنیدم گفت : نمیخوای جوابمو بدی…خوب حق داری….
ولی من دلم برا شنیدن صدات تنگ شده باده
اروم اشکام میریخت ..هیچی نمیگفتم
گفت : زنگ زدم مادر شدنتو تبریک بگم ….
زنگ زدم باز بگم بابای خطا کارتو ببخش ….
زنگ زدم بگم ببخش باباتو که دست رو صورت قشنگت بلند کرد …..
زنگ زدم بگم دلم برات تنگ شده بابای …..
با غصه گفت : یه چی بگو صداتو بشنوم
دلم برا شنیدن صداتم تنگ شده …
گفت : بعد از 5 سال همه چی درست شد دخترم برگشت پیشم …دخترم بخشیدم …
ولی دوباره گند زدم به همه چی.
گوشی قطع کرد صدا بوق تلفن هق هق خفم بلند کرد .
دستمو گذاشتم جلو دهنم تا صدا گریم بلند نشه .
در اتاق با ز شد عمه امد تو اتاق با دیدنم امد نشست کنارم گفت : چی شده قوربونت برم
خودمو پرت کردم تو بغلش زار زدم گفتم : بابام زنگ زده …نتونستم باهاش حرف بزنم ….نمیتونم با بابام حرف بزنم …نمیتونم ببخشمش …نمیتونم عمه
خدا لعنت کنه مهتابو عمه …خدا لعنتـ
دستشو گذاشت جلو دهنم خودشم اشکاش داشت میرخت گفت : نفرین نکن باده …نفرین نکن عزیزم .
اشکامو پاک کرد گفت : گریه نکن …اگه امیرعلی بفهمه پدرت زنگ زده …تو داری بخاطرش اینجوری اشک میریزی قیامت به پا میکنه اروم باش عزیزم
سرمو تکون دادم …
عمه از کنارم بلند شد گفت : پاشو برو صورتتو بشور بیا پایین
پاشو قوربونت برم
خودشم اشکاشو پاک کرد رفت از اتاق بیرون
پاشدم رفتم تو دستشوی صورتمو شستم خودمو تو اینه دیدم چشمام پف کرده بود
از دستشوی امدم بیرون
گوشیمو ورداشتم پیامکشو باز کردم نوشتم سلام بابای ….من بخشیدمت …غصه منو نخور بابای …زندگیم خوبه …راحتم ….ولی نمیخوام دیگه نه ببینمت …نه باهات حرف بزنم …بابای بهم زنگ نزن …زندگیتو کن ….برا اون بچه تو راهت پدری کن …مثل بچگیهای من که بهترین بابا دنیا بودی برام ….
ولی طرف من نیا بابا …با دیدنت نزار داغ دلم تازه بشه .
فرستادم براش .
اشکامم پاک کردم رفتم از اتاق بیرون رفتم از پلها پایین
3ماه دیگه گذشت شده بودم 6 ماه…… شکمم بزرگ شده بود ولی خدارو شکر ورم نداشتم …حالت ظاهریمم زیاد تغییر نکرده بود فقط شکمم مثل یه توپ امده بود جلو
تو این 3ماه امیرعلی هرشب رو کاناپه تو اتاقی که من میخوابیدم میخوابید ….هر دوروز یبار برام با پیک یه عالمه گل رز میفرستاد …..
شده بود همون مردی که من همیشه ارزو داشتم امیرعلی باشه …فقط تمام کارش با فاصله بود نزدیکم نمیومد …بغلم نمیکرد ..
از وقتی رفته بودم تو 5 ماه حالم بهتر شده بود کمتر حالت تهوع داشتم …ولی دیگه انقدر از امیرعلی بدم نمیومد …دیگه انقدر بو نمیداد . انقدر روش حساس نبودم
ولی هنوز بهش نگفته بودم ….هنوز هم خودم هم اون ازم فاصله میگرفت .
از اون روزی که به بابام اس مس دادم دیگه بهم نه زنگ زد …نه خبری از شد …فقط از عمه شنیدم که داشت اروم به الهام میگفت : مهتاب زایمان کرده پسر به دنیا اورده اسمشو گذاشتن علی

اروم از رو تخت پاشدم امروز وقت دکتر داشتم …میخواستم برم سونگرافی برا تایین جنسیت بچه
پاشدم رفتم حموم زود دوش گرفتم
امدم بیرون نشستم رو صندلی میز توالت یکم ارایش کردم
موهامو سشوهار کشیدم رفتم از تو کمد لباس ورداشتم
یه پیراهن راسته سورمه ای پوشیدم تا زیر زانوهام بود با جوارب شلواری زخیم
پانچو جلو بازمم پوشیدم
شال سورمه ایمو ورداشتم انداختم رو سرم
کیفمو ورداشتم دفترچمو انداختم توش وسایلای دیگمم ورداشتم از اتاق رفتم بیرون
عمه داشت میومد از پلها بالا گفت :چه زود اماده شدی تازه ساعت 2 ماه 4 وقت داریم
گفتم : عمه جونم میخوام برم دنبال امیرعلی با امیر برم سونگرافی
عمه با لبخند گفت : اره عزیزم برو خوشحال میشه.
سرمو تکون دادم
رفتم از پلها پایین
ناهید با دیدنم گفت : باده میری شرکت منم باهات بیام میخوایم با رامین بریم دنبال خونه ….. دیر میشه رامین بیاد اینجا دنبالم
گفتم: باشه تا من زنگ میزنم اژانس تو برو اماده شو .
گفت : باشه الان میام رفت تو اتاقش
منم گوشی ورداشتم زنگ زدم اژانس گفتم: ماشین بفرسته
ناهیدم اماده از اتاق امد بیرون چادرشو رو سرش مرتب کرد …گفتم : ناهید چقدر چادر بهت میاد
با لبخند گفت : شرط رامین میگه دوست دارم زنم چادری باشه .
با خنده سرمو تکون دادم گفت : وای خدای من اون از امیرعلی امل تر باهم از خونه رفتیم بیرون
سوار اسانسور شدیم گفت : نه باده از اقا خیلی روشنفکر تره اقا اصلا” بهت اجازه نمیده جلو کسی لباس عوض کنی …حتی من یا عمه
قیافمو جمع کردم رفتم از اسانسور بیرون گفتم: از بس دیونه
رفتیم بیرون ماشین اژانسم امده بود
سوار شدیم راه افتاد
برگشتم طرف ناهید گفتم: پس عروسیتون نزدیکه
ناهید : اره اگه خونه پیدا کنیم
کجا میخواید بگیرد
ناهید طرفای خونه خاله زهرا
بلوار ابوذر
سرمو تکون دادم
دیگه تا شرکت حرفی نزدیم
جلو شرکت از ماشین پیاده شدیم پول راننده دادم
رفتیم سمت شرکت
از نگهبانی رد شدیم
رفتم تو سوار اسانسور شدیم طبقه 11 زدم رفتیم بالا
از اسانسور امدیم بیرون در شرکت باز بود رفتیم تو
یه شرکت خیلی بزرگ بود تا حالا نیومده بودم شرکت امیرعلی
رفتم طرف منشی
گفتم : ببخشید با جناب یزدانی کار دارم
منشی یه نگاه به ما کرد گفت : وقت قبلی دارید
من : نخیر کاره شخصی باهشون دارم
در یکی از اتاق باز شد رامین شاهین با هم امدن بیرون
رامین امد نزدیکمون
گفت : سلام باده خانم خوب هستید
من : سلام ممنونم شما خوب هستید ….شاهین بهم سلام کرد
رامین رو به منشی گفت : خانم رحمانی ایشون همسر جناب مهندس هستند
منشی بلند شد دستشو گرفت جلوم گفت : خیلی عذر میخوام نشناختم …
دستشو گرفتم گفتم : خواهش میکنم
گفت : الان به اقای مهندس اطلاع میدم
گفتم : احتیاجی نیست خودم میرم
رفتم طرف اتاق امیرعلی در زدم در باز کردم رفتم تو

عینک خوشگلشو زده بود به چشماش سر گرم نقشه زیر دستش بود بدون این که سرشو بلند کنه گفت : خانم رحمانی پروندها بزارید رو میز
چه صندلی خوشگلی داره رفتم نشستم رو صندلیش پشت میز وای خدای من ادم احساس پادشاهی میکنه رو این صندلی الکی نیست مغرور این پسر رو این جور صندلیها میشنه
گفتم : جناب مهندس با تعجب برگشت یه نگاه به من که رو صندلیش نشسته بودم کرد عینکشو ورداشت امد نزدیکم وایساد لبه میز گفت : تو اینجا چیکار میکنی .
یه چرخ رو صندلیش خوردم گفتم : سلامت کو
گفت : علیک سلام
دسته صندلی گرفت گفت : چرخ نخور الان سرت گیج میره
از رو صندلی بلند شدم گفتم : جناب مهندس بنده تا دکتر همراهی میکنید .
ابروهاشو انداخت بالا گفت : جدا” من همراهیت کنم …..
به تنه گفت : چی شده یاد من افتادی
اروم رفتم نزدیکش دستمو انداختم دور گردنش رو نوک پا بلند شدم لباشو بوسیدم با تعجب داشت نگام میکرد گفتم : من همیشه به یادتم
هنوز هنگ بود گفت : تو… تو
ازش فاصله گرفتم نشستم رو کاناپه گفتم :خوب شدم یک ماه خوب شدم . دیگه انقدر روت حساس نیستم .
امد طرفم دستشو انداخت زیر زانومو کمرم از صندلی بلندم کرد
دستمامو حلقه کردم دور گردنش گفتم : امیر بزارم زمین سنگینم
نشست رو کاناپه منم نشوند رو پاش گفت : خیلی بدجنسی باده یک ماه خوب شدی انوقت به من نمیگی
شالمو از سرم ورداشت سرشو فرو کرد تو موهام یه نفس عمیق کشید گفتم :میخواستم حسابی دلتنگم بشی
سرشو از تو موهام اوردم بیرون گفت: اون که هستم
لباشو گذاشت رو لبام بوسیدم .
یه بوسه غلیط باهاش همراه شدم
نفس کم اوردم کشیدم عقب
از تو بغلش امدم بیرون
دستمو کشیدم رو لبام
دستشو کشید تو موهاش گفت : دلم برا طعم لبات تنگ شده بود ….

با ناز بهش خندیدم گفتم : پاشو ساعت 4 وقت گرفتم
سرشو تکون داد
شالمو از رو سرم ورداشتم موهامو جمع کردم کلیپسمو زدم بهش شالمو انداختم رو سرم
گفتم : تو اتاقت اینه نداری
امیرعلی کتشو پوشید گفت : دستشوی گوشه اتاقه
رفتم طرف دستشوی یه نگاه به خودم تو اینه کردم رژم پاک شده بود از تو کیفم رژمو ورداشتم کشیدم رو لبام
شالمو رو سرم مرتب کردم
امدم بیرون
از رو میزش یه شکلات ورداشتم با امیرعلی از اتاق رفتم بیرون
یه چیزای به منشی گفت: با هم رفتیم از دفترش بیرون دکمه اسانسور زد
رفتیم تو اسانسور گفت: دکترت کجاس
پاسدرارن
رفتم از اسانسور بیرون
تو پارکینک دزدگیر ماشین زد رفتم سوار شدم
از پارکینگ رفت بیرون
کارت دکترمو گرفتم طرفش گفت: برو اینجاکارت گرفت یه نگاه بهش کرد گفت: نوبت سونگرافی داری
گفتم : اره
زد رو ترمز کشید کنار اخماشو کشید تو هم گفت : دکتر محمد فلاح پور
نگاش کردم گفتم : اره چطور
میخوای بری پیش یه دکتر مرد سونگرافی
کلافه زدم تو سرم گفتم ترو خدا امیرعلی چی میگی دکتر محرم
امیرعلی : چرت نگو کجا دکتر مرحمه انقدر بیغیرتم ببرمت پیش یه دکتر مرد با شکمت ور بره
نگاش کردم گفتم: خوب چیکار کنم …دکترم فرستادم اینجا
حالا هم برو دیر شد
ابروهاشو انداخت بالا گفت : نوچ
در ماشین باز کردم
رفتم پایین گفتم: برو بابا تقصیر منه امدم دنبال تو که با هم بریم .
جلو یه تاکسی دستمو تکون دادم
از ماشین پیاده شد گفت : باده بیا بالا ببینم
یه تاکسی جلوم ترمز زد منم سریع سوار شدم گفتم :برو اقا
تا امیرعلی امد طرف ماشین راننده رفت
ادرس مطب دکتر دادم
راننده هم رفت به اون سمت
نیم ساعت رسیدم پاسداران
جلو مطب پیاده شدم
رفتم تو مطب
رفتم طرف منشی اسممو گفت
گفت : نفری بدی شماید پر بود زن حامله ..که همه با شوهراشون بودن .
نشستم رو صندلی گفتم : خاک بر سرت باده
با این شوهر کردنت .
با صدای منشی به خودم امدم گفت : بفرماید تو خانم مقدم
رفتم تو
یه دکتر مسن بود با یه پرستار
پروندمو دادم بهش پرستار با خوش روی گفت : بیا اماده شو تا دکتر بیاد
دراز شدم رو تخت
پرستار امد نزدیکم لباسمو زدم بالا یه پماد ریخت رو شکمم خود دکتر نیومد این قسمت که من دراز کشیده بودم پرستاره یه بلنگو مانند بود گذاشت رو شکمم دکتر بهش میگفت تو کدوم قسمت شکمم ببره بلندگو
صدا قلب بچمو شنیدم ..انگار دنیا رو بهم دادم یه لبخند بزرگ زدم
پرستارنگام کرد گفت : اولین بچته
سرمو تکون دادم گفت : چرا پس تنهای همسرت نیومد
گفتم :کار داشت نتونست بیاد
دکتر گفت: تموم خانم مقدم تشریف بیارید اینجا
پرستار چنتا دستمال کاغذی بهم داد کشیدم رو شکمم پاشدم
پانچمو پوشیدم شالمو رو سرم درست کردم
رفتم پیش دکتر
یه سیدی با یه پوشه بهم داد
پوشه باز کرد عکس بچمو دیدم
دکتر : خانم مقدم پسرتون سالمه هیچ مشکلی نداره با خنده گفتم : پسره دکتریه نگاه به خندم کرد گفت : بله خانم خوش خنده …
مرتیکه هیز خندمو جمع کردم پاشدم گفتم : مرسی دکتر
در اتاق باز کردم رفتم بیرون
از منشی تشکر کردم برگشتم برم از مطب بیرون امیرعلی دیدم نشسته بود رو صندلی اخماشم بدجور تو هم بود با دیدن من از رو صندلی پاشد جلوتر از من از مطب رفت بیرون
پشتش رفتم بیرون مطب در ماشین باز کرد عصبی گفت: برو تو

رفتم نشستم اصلا” عین خیالم نبود که الان امیرعلی عصبی…… ذوق شنیدن صدای قلب بچمو داشتم ….ذوق پسر بودنشو داشتم
نشست پشت فرمون با سرعت رفت
هیچی نمیگفت
ماشین کشید کنار عصبی مشتشو کوبوند رو فرمون گفت : این چه حرکتی بود کردی …مگه نگفتم نمیخوام بری پیش یه دکتر مرد ….کار خودتو کردی….چرا مثل بچهای دوساله قهر میکنی …خیلی لوسی باده …خیلی
اخمامو کشیدم تو هم گفتم: صداتو بیار پایین دوست داشتم تو این لحظه کنارم باشی که نبودی ….من لوسم یا تو حالا دکتر مرد باشه نمیخوره منو
بعدشم یه پرستار زن داشت دکتر که منو ماینه نکرد دکتر پشت دستگاش نشسته بود پرستار زن کنار من بود بلندگو گذاشته بود رو شکمم
….امیرعلی این افکار عهد قجرتو بریز دور یکم امروزی باش….یکم خودتو اپدیت کن …ما الان تو قرن جدیدم
موقع زامینامم میخوای بگی فقط دکتر زن کنارم باشه …تو حتی به مادرت اجازه نمیدی تنو بدن منو ببینه
پرید وسط حرفم گفت : چی میگی باده یعنی چی میخوام دکتر زن کنارت باشه …مگه دکترت زن نیست
هر لحظه چشماش قرمز تر میشد
کرمم گرفت اذیتش کنم گفتم : نه دکترم مرد متخصص زنان زایمان
دود از سرش پرید بیرون با دهن باز میخم شده بود…با لکنت گفت مـ..م رد
با دیدن قیافش بلند زدم زیر خنده با دیدن خنده من نگاه عصبیشو ازم گرفت گفت : خیلی مسخره ای دختری لوس
تکیه دادم گفتم : خدا وکیلی بدجور گرخیدبودی
چپ چپ نگام کرد ماشین روشن کرد راه افتاد گفتم : من بستی میخوام …بستنی کاکاعوی
جوابمو نداد
جلو یه کافی شاپ نیگر داشت گفت : بیا پایین
با هم رفتیم تو کافی شاپ نشستم رو صندلی امیرعلی هم نشست رو به روم
گارسون امد امیرعلی سفارش دوتا بستی کاکاعوی داد
گارسون که رفت
پرونده باز کردم عکس نی نیمو نشونش دادم گفتم:
ببین بچمو
عکس از دستم گرفت با اخم گفت : بچت
اره بچمه باباش که دوستش نداره
یه نگاه به عکس کرد گفت : تقصیر مامانشه که خودشو تو این مدت لوس کرده بود . نمیزاشت بابا این کوچلو بیاد نزدیکش
گارسون بستیمون اورد یه قاشق از بستیمو خوردم به امیرعلی نگاه کردم که با دقت داشت عکسو میدید
سرشو بلند کرد یکم دلا شد گفت : الان دقیقا” بچه کجای این عکس
دستمو گذاشتم رو یه نقطه ریز که وسط عکس بود گفتم: اینها
امیرعلی یکم نگاش کرد گفت : سالمه چرا اینجوری
من : تو این عکس اینجوری تو کامپیوتر قشنگ معلومه سیدیشو بهم داد .
سرشو تکون داد یکم از بستنیشو خورد گفتم :نمیخوای بدونی دختر یا پسر

امیرعلی : هرچی فقط سالم باشه
من : اکی حالا کدومشو دوست داری
امیرعلی فرقی نمیکنه هرچی بود
یه قاشق از بستنیمو گذاشتم دهنم گفتم : حالا بگو دلت چی میخواد
امیرعلی با دستمال دهنشو پاک کرد گفت : ارسلان
با خنده گفتم: اکی
امیرعلی : چیه حالا
من : ارسلان
یه خنده نشست رو صورتش گفت : جدی میگی
من : اره
عکس ازش گرفتم یکم نگاش کردم دستمو گذاشتم رو عیبش گفتم: اینم مدرک
امیرعلی عکس از دستم گرفت اروم گفت: خود بچه توش معلوم نیست عیبشو به من نشون میدی.
خوب حالا
بستنیمون خوردیم پاشدیم
امیرعلی رفت پول بستنی حساب کنه گفتم: امیر یه اب معدنی بگیر .
سرشو تکون داد یه اب معدنی گرفت داد بهم
اب باز کردم تا نصفحه خوردمش
چقدر تشنم بود .
رفتم سوار ماشین شدم امیرعلی هم نشست پشت فرمون گفت : بریم خونه
یه نگاه به ساعت کردم گفتم : نه ساعت 6 برو مطب دکترم تو شهرک باید اینارو بهش نشون بدم رفتیم طرف مطب دکترم
اینبار با خود امیرعلی رفتم.

خانم دکتر با دیدنم از پشت میز امد بیرون گفت : سلام باده جان خوبی عزیزم
گونشو بوسیدم گفتم : مرسی ممنونم
به امیرعلی هم سلام کرد گفت : خیلی خوش امدی پسرم رو به من
گفت: راحله چطوره
من : خوبه
خانم دکتر که از دوستای صمیمی عمه بود گفت : اینبار باهات نیومد
با خنده گفتم: اینبار با امیرعلی امدم
خانم دکتر پروندمو از تو کشو در اورد گفت : خوبه پس ویار نسبت به شوهرت خوب شده
من : اره فعلا” خوبم
پروندمو باز کرد یه نگاه بهش کرد گفت : رفتی سونگرافی
من
اره
پوشه دادم دستش
بازش کرد یه نگاه به نوشته توش کرد گفت: دقیقا” 6ماه 3هفتته
3ماه یه هفته دیگه اخرای بارداریته طبیعی که نمیخوای زایمان کنی
سرمو تکون دادم گفتم : اصلا”
خانم دکتر : اکی عزیزم همه چیت عالیه
هنوز حالت تهوع داری
من : اره ولی نه زیاد
دکتر : خوب خدارو شکر با دکتر خداحافظی کردیم رفتیم از مطب بیرون
دستمو انداختم دور بازو امیرعلی گفتم: دید دکترمو چه مردی بود
چپ چپ نگام کرد گفت : اصلا شوخی خوبی نبود .

رفتیم خونه
لباسمو عوض کردم یه پیرهن بهاری پوشیدم موهامو جمع کردم کلیپس زدم لپ تاپمو ورداشتم رفتم پایین
گفتم: عمه بیا پسر منو ببین
عمه با ذوق امد نشست کنارم سیدی گذاشتم تو لپ تاپ امیرعلی هم از پلها امد پایین نشست کنارم کلیک کردم نشون داد قشنگ تو کیسه اب داشت تکون میخورد چهرش زیاد معلوم نبود
امیرعلی تکیه داد گفت : چقدر ورجه ورجو میخوره
عمه : کی میشه 3 ماه دیگه برسه به دنیا بیاد برا دیدنش دارم لحظه شماری میکنم .
در لپ تاپ بستم تکیه دادم گفتم : اخ اره عمه از این شکم گنده خسته شدم
عمه : هنوز مونده گنده بشه
خدارو شکر ورم نداری .
پاشد گفت : من میخوام برم خونه الهام باران واکسن یه سالگیشو زد خیلی بهونه میگیره
امیرعلی پاشد گفت : بزار میرسونمت
عمه : نه با اژانس میرم بمون خونه باده تنهاس شامم براتون قیمه درست کردم
امیرعلی جان خودت گرمش کن بخورید باده بوی داغی غذا بهش بخوره حالش بد میشه .
امیرعلی نشست کنارم گفت : باشه رسیدی زنگ بزن
سرشو تکون داد از تو جالباسی مانتوشو ورداشت تنش کرد چادرشم رو سرش مرتب کرد گفت : فعلا” خداحافظ تا جلو در رفتم
گفتم: به سلامت
در حالو بستم
رفتم بشینم رو کاناپه امیرعلی دستشو باز گفت : بیا اینجا
رفتم نزدیک نشستم رو پاش گفتم: امیرعلی سنگین شدم
امیرعلی سرشو فرو کرد تو گردنم گفت : هیس باده دلم برا بوی تنت تنگ شده .
یه نفس عمیق کشید سرشو از تو گردنم اورد بیرون اروم گونمو بوسید از بغلش امدم بیرون دراز شدم رو مبل سرمو گذاشتم رو پاش دستشو کشید تو موهام گفت :میخوای فردا بریم وسایل بچه بخریم
سرمو بلند کردم نگاش کردم گفتم: منظورت سیسمونیه
اگه مامانم الان زنده بود
دلا شد اروم گفت :اینو نگفت که گریت بگیره
من دلم میخواد برا بچه خودم خرید کنم نه تو سیسمونی بخوای بیاری
گفتم : باشه بریم .به شرطی که خودم پولشو حساب کنم ….من که جهیزیه نیاوردیم
یه لبخند زد رو چشمامو بوسید حرفو عوض کرد گفت : یادت اونروز بهم چی گفتی ….
گفتی باید خیلی چیزا یاد بگیرم …منت کشی کردن …ناز کشیدن …اینی که روزی هزار بار بهت بگم
یه نگاه به من که منتظر بودم همون کلمه از زبونش در بیاد کرد
ولی نگفت تکیه داد گفت :پاشو دوتا لیوان شربت بیار گلوم خشک شده
با حرص پاشدم نگامو از چشمای خندوندش گرفتم رفتم طرف اشپزخونه
صداشو شنیدم گفت : باده حرص نخور برا بچه ضرر داره ….
چشمامو بستم نفسمو فرستادم بیرون گفتم: باده اروم باش ….باده خونسرد باش …با خونسردیت بزن تو برجکش .
یه نفس عمیق کشیدم گفتم : اره من خونسردم
دوتا شربت البالو درست کردم
برا خودم یخ زیاد ریختم برا امیرعلی کم
بردم تو اتاق تلوزیون روشن کرده بود داشت اخبار میدید.
شربت گذاشتم رو میز شربت خودمو ورداشتم نشستم رو کاناپه روبه رویش
اروم شربتمو خوردم امیرعلی یه نگاه بهم کرد دلا شد شربتشو ورداشت گوشیم زنگ خورد پاشدم گوشیمو از رو اپن ورداشتم هانیه بود
جواب دادم جانم هانیه
با صدای گرفته گفت : سلام باده خوبی
نشستم رو صندلی که زیر اپن بود لیوان شربتمو گذاشتم رو اپن گفتم : سلام چته
هانیه : حالم خیلی بده باده
من : چرا
هانیه : ارش ازم خواستگاری کرده گفته قصده مزاحمت نداره تصمیم به ازدواج داره …ولی نمیخواد با دختری که مامانش براش انتخاب کرده ازدواج کنه …..میگه دختری میخواد با دختری ازدواج کنه که خودش انتخاب کرده
من : خوب این مشکلش کجاس اگه ازش خوشت نمیاد بگو نه
هانیه : نه خوشم میاد پسر خوبی…خیلی سالمه.. پاک …ولی نتونستم بهش بگم بچه طلاقم
دستمو دراز کردم کلیپسمو از رو موهام باز کردم
موهام ریخت دورم
دستمو کشیدم تو موهام گفتم : خوب چرا نگفتی بهتر خودت بهش بگی
با غصه گفت : اگه بگم منصرف بشه چی
با خنده گفتم : اوه اوه اوه چه خبر
من ذلیل بودم نه تو که از من بدتری
هانیه : کوفت بیشعور من که جلو خودش تابلو بازی در نمیارم …الان به تو دارم میگم
سرمو تکون دادم گفتم : اونم میبینیم .
هانیه : باده خانوادش مادر پدرش چه جورین
من : زیاد نمیشناسمشون ولی میدونم خیلی مذهبین .
هانیه : اره اون میدونم خود ارش بهم گفت …گفت که مادر پدرش خیلی مومنن ولی خودش متعادل
من : میخوای بگم امیرعلی بهش بگه
هانیه : نه امروز قرار باهاش برم بیرون بهش میگم ….هرچی شد.. شد
من : نگران هیچی نباش ….فکر نمیکنم انقدر براش مهم باشه .
هانیه نفسشو فرستاد بیرون گفت : امیدوارم …
خیله خوب کاری نداری
من : نه هروقت امدی خونه بهم خبر بده
هانیه : باشه .
من : خداحافظ
هانیه : بای گوشی قطع کردم
رفتم تو اشپزخونه
بسته زغال لختمو ورداشتم نشستم رو صندلی اشپزخونه نمک زدم بهش خوردم …چشمامو بستم
گفتم : محشره .
چشمامو باز کردم تند تند داشتم زغال لختمو میخوردم که کاسه از زیر دستم کشیده شد سرمو بلند کردم امیرعلی دیدم کاسه زغالخته دستش گفت : میخوای باز معده درد بگیری
دستمال کاغذی ورداشتم کشیدم رو لبام
گفتم : خوب خوشمزس ….دلم میخواد
امیرعلی رفت زیر گاز روشن کرد تا غذا گرم بشه
برگشت امدم طرفم دستمو گرفت گفت : پاشو بریم بیرون تا غذا داغ بشه .
رفتیم تو نشوندم رو کاناپه گفت : یه دقیقه بشین اینجا من الان میام
رفت از پلها بالا دلا شدم کنترل ورداشتم زدم ماهواره پمسی
نگام به تلوزیون بود امیرعلی با یه پاکت بزرگ امد نشست کنارم
در پاکت باز کرد یه البوم از توش اورد بیرون تکیه داد کنارم اروم البمو باز کرد
با دیدن عکسی که اول صفحه بود با ذوق البومو کشیدم طرف خودم گفت : اخ جونم البوم عروسیمونه
امیرعلی با یه لبخند کمرنگ البوم از دستم کشید گفت : سنگینه بزار رو پا من ببینش
تغریبا” چسبیدم بهش عکسای عروسیمون دیدم
امیرعلی هم اروم ورق میزد عکسامون معرکه شده بود مخصوصا” عکسای دونفرمون … یکی از عکسامون من تغریبا” دراز کشیده بودم تو بغل امیر علی… امیرعلی هم نگاه خشنش رو لبامو بود
خیلی خوشگل افتاده بودیم تو این عکس سرمو بلند کردم امیرعلی دیدم گفتم : تو این همه عکس یه لبخند نزدی …همش نگاهات خشنه واقعا” که من به این خوشگلی …مهربونی …اونوقت تو اینجوری
امیرعلی البوم بست گفت : خیلی هم خوبم الکی ایراد روم نزار ….
البومو گذاشت تو پاکتش
پاشد گفت :بیا شام
دنبالش رفتم نشستم پشت میز خودشم رفت غذا کشید اورد گذاشت رو میز گفتم: کی عکسامون اماده شده
امیرعلی یه هفته پیش ولی وقت نشد بهت نشونت بدم ..با اخمای در هم ادامه داد یعنی طرفم نمیومدی که بهت نشونش بدم .
بشقابمو ورداشت برام برنج کشید گذاشت جلوم
یکم خورشت ریختم رو برنجم
شروع کردم به خوردن حرفو عوض کردم گفتم : امیرعلی خانواده ارش چه جور ادمای هستن
یه نگاه بهم کرد گفت : چطور
من : همینجوری
امیرعلی : خوبن یکم زیادی مذهبین
لیاون ابمو تا نصفحه خوردم گفتم :ارش از هانیه خواستگاری کرده
قاشق غذاشو گذاشت دهنش نگام کرد اروم لقمشو جوید گفت : پس کار خودشو کرد
من : چطور
امیرعلی : اخه حاج خانوم مادرش اصرار داشت که با دختر خالش نامزد کنه
ولی ارش زیر بار نمیرفت ….
گفتم : فکر میکنی مادر ارش راضی به ازدواج هانیه ارش میشه
ابروهاشو انداخت بالا گفت : نوچ اصلا” همچین دختری قبول نداره برا پسرش
اخمامو کشیدم تو هم گفتم: خیلی هم دلش بخواد
نگاه به ظاهرش نکن دختر خیلی خوبیه
دلا شد نزدیک صورتم گفت : خانوم کوچلو اونی که دلش میخواد ارشه نه حاج خانوم..در ضمن تو خوبی هانیه خانم شکی نیست اگه دختر خوبی نبود من نمیزاشتم با تو در ارتباط باشه…ولی متاسفانه مادر ارش ظاهر بین تا باطن بین
من :این که خیلی بده
امیرعلی :اره ولی همینجوریه
امیرعلی یه چی بگم
امیرعلی رفت عقب غذاشو خورد گفت : بگو
گفتم: هانیه بچه طلاقه
به نظرت اگه ارش بفهمه چیکار میکنه
امیرعلی خیلی خونسرد گفت : میدونه
با تعجب گفتم : میدونه
امیرعلی : ارش الکی دنبال دختری که نمیشناستش نمیفته
در مورد هانیه خانوم …خانوادشم همه چی میدونه
تکیه دادم گفتم :اخه چه جوری
امیرعلی : یادت رفته شغل اول ارشه …ارش یه نفوذی خیلی راحت در مورد چیزی که میخواد اصلاعات بدست میاره …
لیوان ابمو از رو میز ورداشتم خوردم گفتم: هانیه بیچاره چقدر استرس داشت
امیرعلی اشاره به غذام که فقط دوتا قاشق خورده بودم کرد گفت : انقدر حرف زدی هیچی غذا نخوردی …غذاتو بخور .
پاشدم گفتم : نمیخورم
اخماشو کشید تو هم گفت : بشین سرجات ببینم …یعنی چی نمیخورم . .
گفتم :سیرم امیر
رفتم از اشپزخونه بیرون نشستم رو کاناپه
خدارو شکر پس ارش همه چی میدونه …امیدوارم مادرش راضی بشه
گوشیم زنگ خورد یه نگاه به شماره کردم ناشناس بود جواب دادم
الو بفرماید
الو باده خوبی
ناهید بود
سلام کجای تو
ناهید : باده ما الان بیمارستانیم حال خاله زهرا بد شده اوردیمش اینجا یه کلیه براش پیدا شده اگه الان پولش جور بشه میبرنش برا پیوند
پاشدم گفتم :باشه کدوم بیمارستانید
پاشدم گفتم :باشه کدوم بیمارستانید
ناهید : بیمارستان ….
گفتم : باشه الان پول میارم
امیرعلی از اشپزخونه امد بیرون گفت : چی شده ..چرا رنگت پریده
زیر دلمم درد گرفته بود
نشستم رو مبل گفتم: خاله زهرا بردن بیمارستان حالش بد شده ناهید زنگ زده گفت یه کلیه براش پیدا شده پول میخوان
امیرعلی منو که پاشده بودمو نشوند رو کاناپه گوشیشو در اورد شماره گرفت
الو سلام رامین چی شده
………….
خیله خوب ما نمیتونیم بیایم بیا اینجا پولو بهت بدم ببر بیمارستان
…………
قیمت کلیه چقدره
…………….
باشه بیا بگیر

گوشی قطع کرد
گفتم : چرا نمیریم میخوام خودم خاله زهرا ببینم
امیرعلی : با این رنگ رو عصبی چنگ زد تو موهاش گفت اون ناهید وضعیت تو رو نمیدونه زنگ زده به تو میگه
پاشدم گفتم :من خوبم
با تحکم عصبی گفت : بشین سرجات
برگشتم طرفش گفتم : امیرعلی سر من داد نزن .
از پلها رفتم بالا رفتم تو اتاقم کارتمو از تو کیفم در اوردم نمیدونستم اندازه پول کلیه توش هست یا نه
نشستم رو تخت در اتاق باز شد امیرعلی امد تو اتاق کارت گرفتم طرفش گفتم: نمیدونم اندازه پول کلیه هست یا نه رمزشم ……
امیرعلی بیتوجه به من که کارت گرفته بودم طرفش رفت طرف گاو صندوق درشو باز کرد دست چکشو ورداشت یه برگه ازش کند منم بیخیال شدم کارتمو گذاشتم رو عسلی دراز شدم رو تخت
خدایا شکرت …بلاخره کلیه براش پیدا شد …ممنونم خدا جونم اگه بلای سر خاله زهرا میومد ..بچهای بهشت میخواستن چیکار کنن …یه نیم ساعتی طول کشید تا رامین امد امیرعلی رفت پایین من دیگه نرفتم
در اتاق باز شد امیرعلی امد تو یه نگاه بهم کرد امد نزدیکم نشست رو تخت دلا شد رو صورتم من نگامو ازش گرفتم پشتمو کردم بهش دراز شد کنارم از پشت اروم بغلم کرد دستشو گذاشت رو شکمم گفت : دختری لوس …قبلا” انقدر لوس نبودی….قهر کردن بلدی نبودی …تا ناز کشید پیدا کردی شروع کردی به لوس کردن خودت …قهر کردن …
اشکالی نداره من دیگه حسابی ناز کشیدن یاد گرفتم .
ارسلانم اروم تو شکمم تکون خورد چون دست امیرعلی رو شکمم بود حس کرد تکونش
با خنده گفت : چرا پسر شلوغی هم هست …به تو رفته
با صدا زنگ گوشیم از بغلش امدم بیرون نشستم تکیه دادم
گوشیمو از رو عسلی ورداشتم جواب دادم
الو
هانیه :سلام خوبی
امیرعلی سرشو گذاشت رو پام دستمو کشیدم تو موهاش گفتم : چه خبر
هانیه : خبر خوش
بدجور خوشحال میزد
گفتم : خیلی تابلوی هانیه صدات گفت چه خبر شده
هانیه : مرض بیشعور کره خرت چه طور
خاک بر سر بیشعورت کنم درست حرف بزن
هانیه :خوب بابا ارسلان چه طوره
من : عالیه
هانیه : خدا رو شکر وای باده فکر شو کن ارش تمام زیر و بمو میدونست …کلی در موردم تحقیق کرده بود …از یه چیزایم خبر داشت که خودم هنوز ازش خبر ندارم .
ارسلانم باز تکون خورد امیرعلی سرشو بلند کرد نگام کرد اروم گفت : چیکار میکنه این
شونمو انداختم بالا گفتم : چه میدونم
هانیه : با کی حرف میزنی
من :هیچی جواب بله دادی
هانیه : نه بابا گفتم میخوام فکر کنم
من : واقعا” میخوای فکر کنی
هانیه : نه جوابم بله پسر به این خوبی کجا پیدا کنم …ناز کردم ..کلاس گذاشتم
من : برو بمیر .
هانیه : برو بابا کاری نداری
من : نه خداحافظ
گوشی قطع کردم امیرعلی پاشد نشست کنارم
گفتم :امیرعلی فکر کنم ارسلانم دوست نداره تو به من نزدیک بشی …. چون وقتی تو به من نزدیک میشی بدجور جفتک میزنه
امیرعلی چپ چپ نگام کرد گفت : غلط کرده یه ذره بچه نیومده زنمو ازم گرفته
انقدر بامزه این جمله گفت : با خنده حمله کردم طرفش محکم گونشو بوسیدم گفت : اخ امیرم خیلی باحالی

با کلی خرید برگشتیم خونه با ذوق نشستم وسط خونه تمام لباسای کوچلو ارسلانمو پخش کردم دورم
امیرعلی امد نشست رو کاناپه گفت : باده تشنمه
من : وای امیر کی میشه اینارو تنش کنم نگاشو کن چه خوشگلن
امیرعلی : اره خیلی خوشگلن تشنمه
خوب اون یخچال برو اب بخور
امیرعلی : از صبح تا حالا منو داری میچرخونی دیگه جون تو پاهام نمونده
با تاسف نگاش کردم گفتم : واقعا” برات متاسفم مثل مردی
پارچ اب از یخچال با لیوان اوردم گذاشتم جلوش
رفتم دوباره نشستم کنار وسایلام
گفتم تخت کمدو گفت کی میفرستن
امیرعلی : تا اخر هفته میاد
سرمو تکون دادم نگامو دوختم به کفش کوچلوش همه چی براش خریده بودم جق جقشو گرفتم دستم تکون شدادم صداش پیچید تو گوشم .

************************************************** *************************************************
اخرای ماه 8 بود دیگه واقعا” کلافه شده بودم شکمم حسابی گنده شده بود نمیتونستم درست بخوابم نشسته میخوابیدم ..وزنم زیاد نشده بود فقط انگار یه توپ گرد بزرگ گذاشتن زیر پیراهنم
الهام میگفت باده حاملگی بهت میاد خوشگلت کرده
حالا نمیدونم مسخرم میکرد یا راست میگفت ….
در اتاق باز شد امیرعلی امد تو اتاق یه نگاه به قیافه زارم کرد گفت : خوبی
کلافه گفتم : نه کمرم درد گرفته …دلم میخواد دمر بخوابم ….طاق باز بخوابم …ولی نمیتونم …خسته شدم
امد نشست کنارم یکم کمرمو برام ماساژ داد گفت : یک ماه دیگه طاقت بیاری تموم میشه .
وای یعنی 30 روز دیگه
به پلو دراز کشیدم امیرعلی هم پاشد رفت طرف میزش که نقشه روش بود عینکشو زد گفتم :ارش چی شد تونست مادرشو راضی کنه
امیرعلی : داره تلاششو میکنه ولی هنوز موفق نشده
من : یعنی موفق میشه
امیرعلی سرشو تکون داد گفت : میشه بدجور دلش گیر کرده
ایول به اقا ارش اروم از رو تخت پاشدم نمیتونستم دراز بکشم
وایسادم
گفتم : نمیتونم دراز بکشم حالم دیگه داره بهم میخوره کی تموم میشه
امیرعلی عینکشو در اورد گفت : میخوای بریم بیرون
در اتاق باز کردم گفتم : نه حالشو ندارم
رفتم از اتاق بیرون
در اتاق بچمو که براش اماده کرده بودم باز کردم رفتم توش دورتا دوراتاق پر بود ماشین کوچلو یه کمد سفیدم گوشه اتاق بود که توش پر بود عروسک کوچلو
در کمد باز کردم لباساش همه اویزون بود دست کشیدم رو لباسا گفتم :تو کی به دنیا میای…دلم میخواد محکم بغلت کنم
در کمد بستم
نگام رفت به ماشین شارژی بزرگ ابیش که گوشه اتاق بود یه خرس بزرگم نشسته بود توش
یکم تو اتاق چرخ زدم
امدم بیرون
اروم از پلها رفتم پایین نشستم رو کاناپه عمه از اشپزخونه امد بیرون
گفت : باده چیزی میخوای برات بیارم
من : نه هیچی نمیخوام .
امد نشست کنارم گفت : خسته شدی
من : اره خیلی
از ناهید چه خبر
عمه : سرگرم زندگیشه1 ماه بود ناهید ازدواج کرده بود رفته بود سر خونه زندگی خودش بعد از خوب شدن خاله زهرا … یه عروسی ساده تو بهشت گرفتن رفتن سر زندگیشون .
خدارو شکر خاله زهراحالش خیلی خوب شده بود….سرحال تر شده بود ..خیلی ازمون تشکر کرد میخواست خونشو بفرشه پول کلیه بهمون بده که امیرعلی نذاشت گفت به هیچ عنوان در مورد پول کلیه صحبت نکنه …خاله زهرا چیزی نداشت ..چند سال بود بخاطر نازایش از شوهرش جدا شده بود همش یه خونه 60 متری تو بلوار ابوذر داشت تمام زندگیشم بچهای بهشت بودن …خیلی دوستشون داشت .

عمه : کجای باده
من : همینجا
گفتم : عمه از بابام چه خبر …چیکار میکنه
عمه نگاشو ازم گرفت گفت :چه عجب یادش افتادی
گفتم : خواهش میکنم عمه
…اگه میخوای باز طرف برادرتو بگیری …
منو. محکوم کنی. اصلا در موردش صحبت نکنیم
عمه : نه عزیزم من طرفشو نمیگیرم ….دفاعم ازش نمیکنم .
چه خوب ..چه بد… پدرته ….بدجور دلتنگته
با پوزخند گفتم : دلتنگ من نیست ..خیالت راحت
عمه : هست باده فکر میکنی اون علی جای تو رو براش میگیره …هیچ وقت نمیگیره تو دختر شیرینی …دختر کسی که براش خیلی عزیز بود
عصبی گفتم: کجا عزیز بود اگه مادر من عزیز بود اینجوری باهاش نمیکرد ..بهش خیانت نمیکرد .
عمه : اصلا” ولش کن چرا بحث الکی میکنیم .
پاشد گفتم: برم شام بزارم .
عمه رفت…معلوم بود نارحت شده
عمه رفت…معلوم بود نارحت شده
کلافه زدم تو سرم گفتم : خدا جونم چرا کسی منو درک نمیکنه .
صدا متعجب امیرعلی شنیدم گفت : چرا خودتو میزنی
سرمو بلند کردم دیدمش وایساده بود بالا سرم داشت نگام میکرد
گفتم : هیچی مادرت هیچ وقت منو درک نمیکنه
امد نشست کنارم گفت : مادر من تو رو درک نمیکنه چرا ؟
قضیه بابامو بهش گفتم
عصبی گفت : باده اسمشو نیار …الان دوباره قاطی میکنی …
چپ چپ نگاش کردم گفتم : نباید بکنم …مادرمو کشت
امیرعلی نفسشو محکم فرستاد بیرون گفت : ارش هانیه خانوم امشب شام میخوان برن بیرون میخوای ما هم باهاشون بریم
نخیر با این شکم کجا پاشم بیام
امیرعلی دستشو کشید روش گفت : مگه چشه …پسرم توش خوب
سرشو کج کرد نگام کرد گفت: بریم دختری لوس
یه دونه زدم تو سینش گفتم :خودت لوسی
امیرعلی پاشد گفت : باشه من لوس پاشو اماده شو
رفتم بالا در کمد باز کردم لباس وردارم کمرم تیر کشید دستمو گذاشتم رو کمر اروم رفتم نشستم لبه تخت
یکم کمرمو مالیدم تا دردش کمتر بشه ولی نشد هر لحظه بدتر میشد .
لبمو گاز گرفتم تا صدام بلند نشه
زیردلمم درد گرفت خواستم پاشم برم در بازم کنم امیر صدا کنم ولی نتونستم یه ذره تکون بخورم از درد اشکام داشت میریخت از درد
به هر بدبختی بود خودمو کشوندم طرف در….. در باز کردم بلند امیر صدا کردم
خدارو شکر رو پلها بود با دیدن من پلها دوید امد طرفم چنگ زدم به پیرهنش گفتم امیر درد دارم …کمرم داره میشکنه
بلند عمه صدا کرد اروم بردم تو اتاق خوابوندم رو تخت مانتومو از کمد در اورد تند تنم کرد عمه هراسون امد بالا گفت : چی شده نگاش به من افتاد که از درد خیس عرق شده بودم .
امیرعلی بلندم کرد مانتو تنم کرد گفت : مامان زنگ بزن دکترش
عمه چنگ زدگوشی از روی عسلی ورداشت شماره دکتر گرفت
یه نگاه به من کرد زد تو صورتش گفت : خاک برسرم امیر زود باش کیسه ابش پاره شده امیرعلی با نگرانی عمه نگاه کرد گفت : یعنی چی
عمه گفت زود باش
از درد دیگه داشتم از حال میرفت .. حس کردم از رو زمین کنده شدم
************************************************** ************************************************** *********
با سوزش شکمم چشمامو باز کردم
دستمو کشیدم رو شکمم که تخت تخت شده بود برگشتم امیرعلی دیدم وایساده لبه پنجره صداش کردم برگشت طرف لبخند کم یابشو زد
امد نزدیکم گفت : خسته نباشی خانوم کوچلو من
یه لبخند کمرنگ زدم گفتم :ارسلانم کو
امیرعلی نشست کنارم رو تخت دستمو گرفت تو دستش گفت : یکم زود به دنیا امده تو دستگاه
با نگرانی گفتم : سالم
امیرعلی : اره همه چیش خوبه الان مامان بالا سرشه فقط یکم زود به دنیا امده .
خواستم پاشم شکمم تیر کشید صدا اخم بلند شد
امیرعلی دستشو انداخت دور شونم کمکم کرد دراز بکشم گفت : اره باش باده بخیهات تازس
دستمو کشیدم رو بخیهام گفتم : وای امیر چر انقدر میسوزه نمیتونم تکون بخورم …
پرستار امد تو اتاق با خوشروی گفت: سلام خانم زیبا به هوش امدی
امیرعلی ازم فاصله گرفت پرستا امد نزدیکم
اروم ملافه زد کنار گفت : باید راه بری .
رومو برگردوندم گفتم : عمرا” خیلی درد دارم
پرستار با خنده امد طرفم دستمو گرفت تو دستش گفت : چشمات خیلی خوشگله پسرت چشماش شبیه چشمای خودته داشتم نگاش میکرد نامردی کرد دستم کشید بلندم کرد صدا جیغم پیچید تو اتاق امیرعلی عصبی امد طرف پرستار گفت : چیکار میکنی
پرستار دستاشو گرفت بالا گفتم: شرمنده باید بلندش میکردم چون اگه بخوای نازشو بکشی با ناز بلندش کنی نمیتونه بلند بشه
الان دیگه دردت افتاد پاشو راه برو
اشکامو پاک کرد پامو گذاشتم رو زمین اروم پاشدم گفتم : خیلی نامردی
دستشو انداخت دور شونم گفت : چند سال دیگه دعا به جونم میکنی …خانوم خوشگله سزارین کردی اگه زیاد راه نری بشین پاشو نزنی شکمت بزرگ میمونه ولی اگه تحرک داشته باشی شکمت جمع میشه
امیرعلی امد طرفم گفت : ممنونم خودم کمکش میکنم
پرستار ازم فاصله گرفت گفت : پس ببرش قسمت نوزادن پسرشو. بهش نشون بده .
امیرعلی سرشو تکون داد پرستار
امد نزدیک دستشو حلقه کرد دور شونمو کمکم کرد چند قدم تو اتاق راه رفتم ولی زیاد نتونستم بدجور بخیهام درد میکرد
دستش که تو دستم بود فشار دادم گفتم : نمیتونم امیر
نشوندم رو کاناپه گوشه اتاق خودشم نشست کنارم گفت : نمیخوای بری ارسلانو ببینی
سرمو گذاشتم رو شونش گفتم : چرا امیر ولی نمیتونم راه برم خیلی درد دارم .
امیرعلی موهامو که ریخته بود دورم جمع کرد ریخت کنارم گفتم : چیشد امیر چرا انقدر زود زایمان کردم
امیرعلی روی موهامو بوسید گفت : کیسه ابت پاره شده بود تا رسوندیمت بیمارستان دکترتم رسیده بود گفت : سریع باید زایمان کنی …
زیمان کردی ارسلانم امد
دستشو که زیر دلم جای بخیم بود گرفتم تو دستم گفتم امیر تو ارسلان دیدی
امیرعلی اره وقتی پرستار اوردش بیرون دیدمش باده چشماش درست شبیه چشمای تو سورمه ای با این که یه بچه نار س بود ولی چشماش درشتش باز بود
سرمو از رو شونش بلند کردم گفتم: میخوام ببینمش
سرشو تکون داد رفت شالمو اوردم انداخت رو سرم کمکم کرد با هم از اتاق رفتیم بیرون درد داشتم ولی بدجور ذوق دیدن پسرمو داشتم
جلو در ان ایسیو که نوزادان نارس میزاشتن رسیدیم عمه با دیدنمون امد طرفم اروم گونمو بوسید گفت : خوبی عزیزم
من : مرسی عمه جونم
عمه رفت پرستار که تو اون قسمت بود صدا کرد امد منو امیر علی با هم رفتیم تو وای خدای من دیدم پسر خوشگلمو دیدم تو یه دستگاه خوابونده بودنش
اروم دستمو کشیدم رو موهای کم پشتش گفتم : امیر چرا چشماش باز نیست
امیرعلی : چه میدونم حتما” خوابه
.
************************************************** ********************
ارسلان 10 روز تو دستگاه بود …10 روز هر روز منو امیرعلی میرفتیم بیمارستان میومدیم ….بعد 10 روز با پسر خوشگلم امدیم خونه امیرعلی روزی که من مرخص شدم یه گوسفند جلو پام کشته بود ….روزی هم که ارسلان اوردیم خونه جلو اونم کشت گوشتشو همشو فرستاد برای بچهای بهشت .
حالم خیلی بهتر شده بود دیگه درد نداشتم
باران خوشگلم اروم با اون قد کوتاهش امد نشست کنارم ارسلان که تو گریش خواب بود دید گفت : چرا کوچلو
بغلش کردم نشوندمش رو پام گفتم : تو خودتم کوچلوی خوشگل من .
الهام با سبد میوه امد تو سالن گفت : الهی عمه قوربونش بره چرا انقدر خوشگله این
من : خوب معلومه به مامانش رفته بایدم خوشگل بشه مثل باران که شبیه باباش خوشگل شده
الهام چپ چپ نگام کرد گفت : خیلی طوله سگی یه دمپای محکم خورد تو سرش با جیغ گفت : اخ سرم
زدم زیرخنده عمه امد نزدیکمون گفت : لال شدی تو دختر این کلمه زشتو من از دهنت نندازم مادر تو نیستیم
الهام :تو زدی مامان
عمه : اره من زدم باید میزدم تو دهنت
باران از بغلم پرید پایین رفت طرف الهام دستشو کشید الهام خم شد رو سر الهام بوسید گفت : خوب میشه
شاهرخ امد طرفمون گفت : پسر ما چطوره
یه نگاه به ارسلان که بدجور خواب بود کردم گفتم : عالیه دایی جونم
تا شب الهام شاهرخ پیشمون بود اخر شب رفتن
تو این 10 روز هر کاری کردم ارسلان سینمو نگرفت که شیر بخوره
مجبور شدیم بهش شیر خشک بدیم
عمه با شیشه شیرش امد بالا تو اتاقمون ارسلانم داشت نق میزد امیرعلی دراز کشیده بود رو تخت
رفتم شیشه شیر از عمه گرفتم
ارسلان از تو تختش بلند کردم گرفتمش تو بغلم شیشه شیرشو گذاشتم دهنش تند تند مکید . ..
عمه اروم گفت : کار داشتی بهم بگو شبتونم بخیر
شب بخیر عمه جان
ارسلان همونجور که شیرشو میخورد خوابش رفت شیر تو شیشو تا اخر خورد خوابوندمش تو تخت
رفتم طرف حموم دوش گرفتم امدم بیرون . حوله گرفتم دورم امدم از حموم بیرون
رفتم از تو کشو پیراهن خوابم زرشکیمو ورداشتم پوشیدم
موهمم با حوله خشک کردم کرم مرطوب کننده زدم رفتم کنار امیر دراز شدم سرمو گذاشتم رو سینش
دستشو کشید رو بازوم لختم گفت: دلم برا هیکلت ..برا این لباس خوابات تنگ شده بود .
سرمو بلند کردم تو تاریکی نگاش کردم گفتم : تو چرا فقط دلت برا تنو بدن من تنگ میشه ….
زد رو نوک بینیم گفت : حسود خانوم به بدن خودتم حسودی میکنی .
من به هرچیز که تو دوستش داشته باشی حسودی میکنم
اروم لبامو کشید تو دهنش زم زمه کرد دختری لوس من .
داشتم یکی از تابلوهامو کامل میکردم ..که صدا داد ارسلان شنیدم از اتاق رفتم بیرون امد تو کیفشو پرت کرد وسط خونه بلند گفت : مامان گرسنمه بدو ناهار بیار
از پلها رفتم پایین گفتم: باز تو امدی خونه برس دست و روتو بشور بعد ناهار
نگام به هیکل تپلش بودکه ولو شده بود رو کاناپه گفت : به جون تو خیلی گرسنمه ناهار چی گذاشتی رفتم تو اشپزخونه دستامو شستم روپوشمو دراوردم گذاشتم رو اپن گفتم: تو به غیر از شکم چیزی دیگی برات مهمه
امد همونجوری نشست رو صندلی میز ناهار خوری گفت : وقتی گرسنمه هیچی برام مهم نیست عمه امد تو اشپزخونه دلا شد روموهای ارسلانو بوسید گفت : باده جان اذیت نکن پسرمو غذاشو بهش بده
ناهار کشیدم گفتم : ارسلان تا دستاتو نشوری حق کشیدن نداری
نگاش به ماکارانی که افتاد گفت : مامان عاشقتم .
دوید رفت طرف دستشوی
عمه هم صندلی کشید عقب نشست
ارسلانم امد روپوششو در اورد گذاشت رو اپن
امد نشست پشت میز براش ماکارانی ریختم
شروع کرد خوردن

نگام به پسر 7 سالم بود که دو لپی داشت ماکارانی میخورد چهرش شبیه من بود ولی رفتار حرکاتش کپ امیرعلی .
چشمای سورمه ای داشت با پوست سفید موهاشم مثل موهای امیرعلی فر ریز بود روی پیشونیشو ..پشت گردنش ریخته بود .
با صدای عمه نگامو از ارسلان گرفتم عمه : خودت نمیخوری
من : نه منتظر امیرعلی میمونم .
.
ارسلان بلند شد با دستمال کاغذی رو میز دهنشو پاک کرد گفت : دستت درد نکن مامانی خیلی گرسنم بود
من : برات دوتا ساندویج گذاشتم … نخوردیشون
گفت : زنگ تفریح اول خوردمشون
4تا باید ساندویج بهم بدی.
برو بچه پرو
یه نگاه به شکمت بکن …
از امشب باید رژیمت بدم
با وحشت نگام کرد گفت : نه مامان توروخدا من اگه چیزی نخورم میمیرم
عمه خدا نکنه عزیزم رو به من گفت : باده بچم چاق نیست …تپل قد بکشه درست میشه .
ارسلان یه سیب از تو ظرف میوه رو اپن ورداشت گاز زد گفت : راست میگه
با تشر گفتم : ارسلان الان ناهار خوردی اون سیب دیگه چیه
دوید از اشپزخونه رفت بیرون عمه هم باخنده سرشو تکون داد
رفت از اشپزخونه بیرون
از وقتی ناهید از این خونه رفته دیگه مستخدم نیاوردیم …راستش نمیشد به هرکسی اعتماد کرد …ناهید قابل اعتماد بود …تو این 7 سال خودم کارای خونه میکنم …غذا درست میکنم …. فقط هفتی یبار یکی میاد کل خونه تمیز میکنه میره ..
یاد ناهید افتادم یه پسر 6 ساله داره به اسم امیر حسین …پسر خوشگلی داره برعکس ارسلان هیچی نمیخوره به ذور باید بهش غذا بدن …همش میگه خوشبحالت چقدر ارسلان خوبه هرچی بزاری جلوش میخوره .
امیرحسین بکشی غذا نمیخوره …با کتک باید بهش غذا بدیم .
نگام به دیس ماکارانی که وسط میز بود افتاد عمه زیاد نخورد ولی نصفه دیس ارسلان خورده بود .

یه نفس عمیق کشیدم پاشدم میز جمع کردم یه نگاه به ساعت کردم ساعت 1 بود
امیرعلی ساعت 2 برا ناهار میاد خونه
رفتم بالا تو اتاقم
لباسمو عوض کردم یه پیراهن ابی پوشیدم تا زیر باسنم شلوار ساپورتمم ورداشتم پوشیدم
رفتم جلو اینه هیکلم اصلا” فرق نکرده بود بعد زایمانم انقدر دراز نشست زدم شکمم رفت تو
موهامم کامل مشکی های خودم در امده بود امیرعلی دیگه نزاشته بود رنگش کنم … شونه کردم جمع کردم بالا سرم محکم دم اسبی بستمشون ….بلندیش تا روی باسنم رسیده بود امیرعلی نمیزاشت کوتاش کنم …کلافم کرده بودن ..مخصوصا” موقع خواب که میپیچید دور گردنم .
یکم ارایش کردم …
عطرمو خالی کردم رو خواستم از تاق برم بیرون تلفن زنگ خورد رفتم نشستم لبه تخت گوشی جواب دادم الو
سلام باده خوبی
من : سلام هانیه چطوری
هانیه : خوبم چه خبر
من : سلامتی
تو چیکار میکنی ارش چطوره
هانیه : ارشم خوبه رفته ماموریت من خونه مامانمم
سلام برسون
هانیه : سلامت باشی ..
هانیه :بعد از ظهر میام اونجا پیشت
من : باشه بیام منتظرم
هانیه :اکی فعلا”
گوشی قطع کردم .
فکر رفت طرف هانیه 4 سال ازدواج کردن البته به هزار بدبختی…. مادر ارش خیلی اذیتش کرد ..تو عروسیش نذاشت یه اهنگ باشه ..نذاشت هانیه برقصه
هانیه هم هیچی نگفت …انقدر صلوات فرستادن علی.. علی کردم حوصلمون سر رفت .
6 ماه فهمیدم که ارش مشکل داره نمیتونه بچه دار بشه …ارش کلی اصرار کرد که ازش جدا بشه ولی هانیه قبول نمیکنه ..خیلی ارش دوست داره …
مامان ارشم از وقتی فهمیده پسرش مشکل داره بچه دار نمیشه با هانیه خوب شده … در اتاق باز شد ارسلان امد تو اتاق
گفت : مامان من میخوام برم حیاط با ارتین بازی کنم
سرمو تکون دادم گفتم: لباستو عوض کن برو
از اتاق رفت بیرون

پاشدم از اتاق رفتم بیرون از پلها رفتم پایین
عمه پاشد گفت من میرم اتاقم نماز نخوندم
باشه عمه جونم چند سال بود عمه امده بود اتاق طبقه پایین پا درد داشت نمیتونست از پلها بره بالا پایین
نشستم رو کاناپه ارسلان با یه تاپ شلوارک اسپرت امد از پلها پایین
گونمو بوسید گفت : من رفتم
من : برو عزیزم مواظب خودت باش …صداتون بلند نشه اقا خسروی باز صداش در بیاد
ارسلان نه رفت از خونه بیرون
با چنتا از پسرای همسایه دوست بود با هم تو حیاط بازی میکردن .

مجله رو میز ورداشتم نگام به مدلای تو مجله بود
که صدای زنگ در خونه بلند شد
پاشدم رفتم در باز کردم امیرعلی با قیافه داغون امد تو با تعجب نگاش کردم کیفشو گرفتم گفتم : چی شده امیرم
برگشت طرفم گفت : مامان کجاس
من : تو اتاقشه
نشست رو کاناپه دستشو کشید تو موهای جوگندمیش جدیدا ” خیلی موهاش سفید شده بود
نشستم کنارش گفتم :نمیگی چی شده
نگام کرد گفت : امروزصبح اعدام حشمتیان بود ….اعدامش کردن .
با وحشت نگاش کردم گفتم: تو رفتی اونجا
سرشو تکون داد گفت : اره
تکیه دادم حشمتیان دستگیر کردن به جرم بزرگترین باند تولید کننده شیشه تو ایران ….و کشتن سرهنگ سالار یزدانی…. محکوم شد به 7 سال زندانی …و اعدام
کتشو از تنش در اوردم رفت طرف دستشوی
از دستشوی امد بیرون حوله دادم دستش صورتشو خشک کرد گفتم : محسن چی شد
امیرعلی 7 سال از حبس گذشته …2 سال دیگه مونده بعد این 2 سال ازادش میکنن .
قیافه امیرعلی خیلی داغون بود گفتم : تو چرا رفتی اونجا
کلافه با حرص گفت :میخواستم عذاب کشیدنشو ببینم …میخواستم زجر کشیدنشو ببینم ولی مرتیکه کثافت اصلا” بروز نداد …انگار
نه انگار داره اعدام میشه …
فقط گفت : الان جسمم داره میمیره ..من روحم 7 سال پیش مرد که دخترم خودشو کشت …دخترم به خاطر عشقی که به تو داشت منی که پدرش بودمو لو داد خودشو کشت .
من اونموقع مردم ..
میدونستم برا مرگ نازنین عذاب بکشه
نمیذاشت من بفهمم ولی من امیرمو میشناختم …میدونستم برا مرگ نازنین عذاب وجدان داره ….یه وقتای بی مقدمه بهم میگفت : باده نباید نازنین وارد کارای باباش میکردم …
براش یه لیوان گل گابزبون درست کردم اوردم دادم بهش گفتم :بخور برا عصابت خوب
لیوان ازم گرفت تا نصفحه خورد گفت : ارسلان کو
تو حیاط بود ندیدیش
سرشو تکون داد گفت :اصلا” حواسم به اطرافم نبود .
دستمو کشیدم رو موهاش گفتم: امیرم چرا خودتو اذیت میکنی …اون تقاص کارای خودشو پس داد …
نگام کرد گفت :من برا اون کثافت اصلا” ناراحت نیستم خیلی خوشحالم که رفت به درک .
من برا نازنین نارحتم که بخاطر من خودشو کشت .
اگه اون وارد کثافت کاریهای باباش نمیکردم الان زنده بود
پاشدم گفتم ولش کن جای غصه خوردن براش خیرات کن .
الانم پاشو بیا خیلی گرسنمه .
پشتم امد نشست رو صندلیش گفت : خوب ناهارتو میخوردی
میز چیدم گفتم :بدون تو
عمرا”
یه لبخند کمرنگ زد گفت : ارسلان خورده
نشستم پشت میز گفتم : پسر شکموت نصفحه ماکارانی خورد
بشقابمو ورداشت برام کشید گفت : باده جدیدا ” خیلی غذاش زیاد شده
شکمشم که داره بیش از حد میزنه جلو
چنگالمو زدم تو ماکارانیم :گفتم باید بزارمش باشگاه ….فوتبال یکم تحرک داشته باشه خوبه .
امیرعلی لقمشوقورت داد گفت : اره فوتبال براش خوبه وعدهای غذایشم باید کم کنی …چیپس …سس خیلی میخوره .
اگه عمه بزاره من رژیمش میدم …عمه نمیزاره میگه گناه داره .

امیرعلی رفت تو سالن
منم کتری اب کردم گذاشتم رو گاز میز جمع کردم
رفتم تو نشستم کنارش
یکم سرحال تر شده بود زنگ خونه زده شد
پاشدم رفتم در باز کردم ارسلان خیس عرق امد تو نفس نفس میزد
گفتم : واجب سر ظهر بری تو افتاب اینجوری خیس عرق بشی
رفت تو سالن امیرعلی دستاشو باز کرد گفت: بیا اینجا ببینمت قل قلی
ارسلان رفت بغلا میر علی ….امیرعلی لپ تپلش که از گرما قرمز شده بود بوسید
ارسلان گفت : بابا ارتین تپلت خریده منم میخوام
امیرعلی : برو اول دوش بگیر لباساتو عوض کن بیا بعد حرف میزنیم
ارسلان از بغل امیرعلی امد بیرون
از پلها رفت بالا گفت : مامان تا من دوش میگیرم برام غذا داغ کن
غریدم: دیگه چی یه ساعت پیش ناهار خوردی
هیچی نگفت
رفتم نشستم عصبی گفتم: همینجوری ادامه بده میترکه انقدر میخوره
امیرعلی دستشو انداخت دور شونم گفت : حرص نخور خانومم تحرک داشته غذاش هضم شده بهش شیر کیک بده .
هیچی نمیزاره تو خونه بمونه که همه رو خورده هیچی نداریم …نه شیر نه کیک .
امیرعلی : غروب زودتر میام بریم برا خونه خرید کنیم .
هانیه قرار بیاد اینجا میگه ارش ماموریت
امیرعلی: تا شب میاد از ماموریتش دیروز رفته بود .
اگه امد بگو شام بمونن ..فردا میریم خرید .
سرمو تکون دادم گفتم: باشه صدا سوت کتری بلند شد
رفتم تو اشپزخونه چای دم کردم امدم بیرون ارسلانم دوش گرفته امده بود پایین
نشست کنار امیرعلی گفت : بابا ارتین تپلت خرید یه عالمه بازی توشه
نشستم رو کاناپه
امیرعلی دستشو انداخت دور ارسلانه گفت : پسر گل من قرار نیست هرکس هرچی داره داشته باشه
اخه خیلی بازیهای خوبی داره …تازه میگه به اینترنتم وصل میشه
گفتم: اینترنت برا سن تو نیست بزرگتر شو بابا برات لپ تاپ میخره
عمه از اتاقش امد بیرون
امیرعلی سرشو بلند کرد گفت : چطوری مامان جان
عمه نشست رو کاناپه گفت : فدات شم خوبم عزیزم .
رفتم چنتا چای ریختم امدم
ارسلان رفت کنار عمه گفت : انا ارتین تپلت داره بگو برا منم بخرن .
ارسلان به زبون باران که به عمه میگفت انا میگه انا
به زبون ترکی( انا یعنی مامان)

عمه دلا شد گونه ارسلان بوسید گفت: میخره برات
امیرعلی براش یه دونه بخر
کلافه امیرعلی نگاه کردم … نگاشو ازم گرفت .. معلوم بود خودش از این همه طرف داری عمه راضی نیست ولی نمیتونه رو حرف عمه حرف بزنه .
چایشو ورداشت تکیه داد اروم چایشو خورد گفت : مامان جان درست نیست هرچیزی که بچهای دیگه دارن اینم داشته باشه
عمه: پدرشی خدارو شکر دستت به دهنت میرسه هرچی پسرت میخواد باید براش فراهم کنی …الان بارانم تپلت داره ..درست نیست باران داشته باشه ارسلان دستش ببینه ..
اخه عمه جونم بد عادت میشه
عمه : نمیشه اگه شما براش نمیخرید خودم براش میخرم …دوست ندارم بچم حسرت بخوره .
دیگه هیچی نگفتم
تکیه دادم چایمو خوردم
ارسلان چایشو ورداشت گفت : کیک داریم
من : نخیر دخلشون اوردی .
کاکاعو چی داریم
امیرعلی با تشر بهش گفت : چایتو با قند بخور تمومش کن..انقدرم بحث الکی نکن .
انقدر با تحکم گفت: ارسلان دیگه هیچی نگفت اروم با قند چایشو خورد .
گفتم: پاشو برو کیفتو بیار ببینم مشق چی داری
چایشو تا نصفحه خورد رفت از بالا کیفشو اوردم زیپ کیفشو باز کردم دفتر یاداشتشو باز کردم
مشق فرداشو خوندم گفتم: باید از رو درس 8 یه دور بنویسی برو بالا تو اتاقت بنویس
اروم کنار گوشم گفت : گرسنمه
چپ چپ نگاش کردم چشماشو مظلوم کرد سرشو انداخت پایین
نفسمو فرستادم بیرون پاشدم گفتم : بشین الان میارم
رفتم تو اشپزخونه در یخچال باز کردم براش کره عسل ورداشتم گذاشتم تو سینی . یه تکیه نونم داغ کردم
گذاشتم تو سینی
اوردم بیرون گذاشتم جلوش گفتم: بخور برو بالا مشقاتو بنویس بعد از ظهر خاله هانیه میاد اینجا
ارسلان یه نگاه به سینی کرد گفت : ماکارانی نمونده دیگه
امیرعلی سریع گفت : نه نمونده یه وعده باید ناهار بخوری نه 10 وعده ..همینو بخور
نا امید به عمه نگاه کرد
امیرعلی سریع گفت : انجوری با اون چشمات به انات نگاه نکن مامانم بگه از ماکارانی خبری نیست .
عمه سرشو برگردوند فهمید الان وقت دفاع کردن نیست ….امیرعلی بدجور عصبیه
ارسلانم دیگه هیچی نگفت ….کره عسلشو با نصفحه چایش خورد .امیرعلی پاشد گفت :من میرم بخوابم باده ساعت 4 بیدارم کن.
گفتم باشه
امیرعلی رفت بالا منم نشستم سر درس ارسلان سوالای ریاضیشو نوشتم تا بیاد حلشون کنه .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا