رمان استاد خاص من

رمان استاد خاص من پارت 35

4.2
(6)

 

از سونوگرافی که بیرون اومدیم،ذوق همراه با غمی تموم دلم و پر کرده بود،
گلوم پر از بغض بود و حالم گرفته!

سوار ماشین که شدیم عماد آبمیوه ای که از قبل برام خریده بود و داد دستم:
_بخور مگه ضعف نداشتی

نگاه بی رمقم و به آبمیوه دوختم:
_حالم خوش نیست عماد!
ماشین و روشن کرد و در کمال تعجم زد زیر خنده:

_اینطوری نگو، میدونم سخته اما خودم کمکت میکنم باهم بزرگشون میکنیم
نگاه تحقیر کننده ای بهش انداختم و با اشاره دست ‘خاک بر سرت’ ی نثارش کردم:

_عقل کل، بخاطر اینا نمیگم
با چشمای ریز شده نگاهم کرد:
_پس چی؟

از پنجره زل زدم به خیابون:
_همه اونایی که باردار میشن، با کلی ذوق و شوق به خانواده هاشون خبر میدن، مامانشون مثل پروانه دورشون میچرخه من چی؟ همش تنهام… تموم ذوق کردنام تنهاییه! خودم با خودم اسم انتخاب میکنم،خودم…

پرید وسط حرفم:
_وایسا ببینم، علنا داری اعلام میکنی من پشمکم!
تو اوج ناراحتی نتونستم نخندم:
_عماد خودتم میدونی که بحث چیز دیگه ایه‌!

جواب داد:
_میدونم اما چاره ای نیست، یه چند ماه دندون رو جیگر بذار این دوستت شیما قول داده تنهات نذاره، بعد همه چی خوب پیش میره و راحت میشیم

پوزخند زدم:
_راحت؟ من حتی نمیدونم شب عروسیمون این دوتا طفل معصوم و باید کجا بذاریم!

الکی زد رو پیشونیش:
_اوه اوه، اصلا حواسم نبود…این چه تقدیریه که دخترام نباید تو عروسی باباشون باشن؟
انقدر زورم گرفته بود از این حرکتاش که ترجیح دادم حرف نزنم و فقط یه تیکه بارش کردم:

_ببین با کیا شدیم 80میلیون!
و آبمیوه ام و خوردم که صدای خنده های عماد بالا رفت:
_تو با سر شماری کاریت نباشه، آبمیوه ات و بخور

فقط نگاهش کردم و چیزی نگفتم تا وقتی که رسیدیم خونه.
در خونه رو باز کردم و جلو تر از عماد وارد خونه شدم،
تلفن خونه داشت خودش و میکشت که سریع خودم و رسوندم به تلفن و با دیدن شماره خونه آوا اینا جواب دادم:
_سلام خواهر گمشده من
صداش تو گوشی پیچید:

_سلام، زبون نریز کارت دارم!
خندیدم:
_باز کی گند زده به اعصابت قاطی کردی؟
‘هیس’ی گفت و ادامه داد:
_هیچکس، فقط زنگ زدم بهتون بگم حاضر شید پس فردا میریم کیش!

حرفش و تو ذهنم مرور کردم و به تته پته افتادم،
ای تو روحت آوا، کیش و از کجا آوردی تو این اوضاع؟

تو فکر بودم که داد زد:
_هوی یلدا، مردی؟
به خودم اومدم و جواب دادم:
_مسافرت کیش؟ اونم دو روز دیگه؟
سریع جواب داد:
_رامین امروز بلیطامونم گرفته!
چشم دوختم به عمادی که رو به روم وایساده بود و گوشی و آوردم پایین:
_گاومون زایید

عماد که نمیدونست قضیه از چه قراره و ممکن نبود من و حرص نده، خندید و خودش و بهم نزدیک کرد:
_دکتر که گفت 5 ماه مونده…

حوصله عماد و یکی به دو کردن باهاش و نداشتم که دوباره گوشی و گرفتم دم گوشم و گفتم:
_حالا رامین واسه ما چرا بلیط گرفته!؟
آوا جواب داد:

_والا من که دلم نمیخواست توی تحفه هم تو این مسافرت باشی اما دستور مامان این بود و بدون شما تشریف نمیارن!
تو دلم قربون صدقه مامان رفتم و حتی دلم خواست که ای کاش میشد برم به این مسافرت!

با لحن بی حالی گفتم:
_قربون مامان برم، ما نمیتونیم بیایم!
پر تعجب پرسید:

_چرا نتونین؟
بدون مکث جواب دادم:
_امتحانامه خواهر من!
‘ایش’ کشیده ای گفت:

_من دیگه نمیدونم، خودت جواب مامان و بده فعلا خداحافظ
گوشی و قطع کردم و پریدم به عماد:

_این مسخره بازیا چیه در میاری، اصلا نفهمیدم چی گفتم!
با اخم ساختگی زل زد بهم:

_بداخلاقی از عوارض دوران بارداریه؟
نوچی گفتم:
_به سبب داشتن شوهر رو مخی مثل توعه!

پوزخندی زد:
_حقت بود همون شبی که اومدی خونمون مینداختمت تو استخر تا بفهمی دنیا دست کیه!
و با نگاه سردی از کنارم رد شد و رفت تو اتاق!

انگار بدجوری بهش برخورده بود و منم که طاقت قهر باهاش و نداشتم، پرسیدم:
_کجا؟

نیمرخ صورتش و چرخوند سمتم:
_کجا رو دارم برم؟ میخوام برم دوتا تخم مرغ واسه خودم نیمرو کنم

لبام و غنچه کردم و واسش بوس پرت کردم:
_نوش جونت عزیزم!فقط آشپزخونه اینطرفه!
کاملا چرخید سمتم و با دست کوبید به شلوارش:

_با اجازه بزرگترا دارم میرم لباس عوض کنم
لبم و با زبونم تر کردم و چشمکی زدم:
_یعنی قراره لخت شی؟

با چشمای ریز شده جواب داد:
_تو حالت خوبه یلدا؟
نشستم رو مبل:
_تو باشی خوبم!

چشماش از تعجب گرد شد:
_جل الخالق!دختره دیوونه شده!
زدم زیر خنده و همینطور که نشسته بودم دکمه های مانتوم و باز کردم:
_دیگه پررو نشو، بیا تخم مرغت و درست کن!

ابرویی بالا انداخت:
_شام بمونه واسه بعد، فعلا شما تشریف بیار به اتاق گرم و نرم خونمون!
و با لبخند خبیثانه ای اومد سمتم و دستش و به طرفم دراز کرد که دستش و گرفتم و بلند شدم:

_باز چی واسم نگهداشتی؟
چشم دوخت به لبام و جواب داد:
_قبل رفتن که بهت گفتم
و پشت سرش راهی اتاق شدم…

 

به محض ورود به اتاق، آروم آروم هدایتم کرد به سمت دیوار پشت سرم و پشت دستش و رو گونم کشید و یه دفعه لبامون چفت هم شد!

آخ که داغی لب هاش تموم وجودم و زیر و رو میکرد!
دستاش تحریک وار رو نقطه نقطه بدنم کشیده میشد و من هم بیکار نبودم و موهاش و نوازش میکردم.

انقدر محو لذت این ثانیه ها و دقیقه ها شده بودم که حتی برام مهم نبود سرپا وایسادیم و متوجه خستگی نبودم که عماد سرش و بلند کرد و همینطور که لباساش و عوض میکرد رفت سمت تخت،

بی تاب تر از اونی بودم که منتظر بمونم تا تو درآوردن لباس هام کمکم کنه واسه همینم سریع لباسام و درآوردم و خودم و بهش رسوندم و هولش دادم رو تخت!

دراز کشید رو تخت و نگاه خمارش و بهم دوخت و بعد من و کشید رو خودش:
_اذیت که نمیشی؟
خم شدم روش و بوسه ای به گردنش زدم:

_نه عالیم!
آروم خندید و بعد هم شروع کرد به کشیدن نفس های بلند تو گوشم….

…….

یقه تیشرتم و مرتب کرد:
_لباستونم پوشوندیم دیگه امری نیست خانم؟
چشمام و تو کاسه چرخوندم:
_شامم که سفارش دادی بیارن؟

سری به نشونه تایید تکون داد:
_چند دقیقه دیگه میرسه!
از رو تخت بلند شدم‌ و رفتم جلوی آینه، موهای بلندم پخش بود رو شونه هام که صداش زدم:

_بیا این موهامم بباف، بعدش آزادی!
چپ چپ نگاهم کرد:
_دیگه لی لی به لالات گذاشتم پررو نشو!

و در کمال تعجبم از اتاق رفت بیرون که صداش زدم:
_عماد مگه اینکه دستم بهت نرسه!
صدای خنده هاش فضای خونه رو پر کرده بود:
_برسه ام کاری ازت برنمیاد..

 

صبح که مامان زنگ زد، یه ساعتی طول کشید تا بتونم قانعش کنم و با هزار بهونه سفر کیش و منتفی کنم و اونا بدون ما به این مسافرت برن.

و اینطوری شد که این قضیه هم ختم به خیر شد و حالا با خیال آسوده نشسته بودم رو مبل جلو تلویزیون و شبکه های ماهواره رو زیر و رو میکردم و اینطوری خودم و سرگرم کرده بودم که در خونه باز شد و عماد اومد تو خونه:

_سلام، سحر خیز شدی؟
ساعت 11بود و از جایی که من همیشه دیر تر از این ها بیدار میشدم آقا داشت تیکه بارم میکرد که با یه نگاه چپ چپ جوابش و دادم‌:

_سلام خوشمزه!
با خنده نشست کنارم:
_طعمم از دیشب مونده!؟
و اشاره ای به دهنم کرد که با کنترل کوبیدم رو پاش و قبل از اینکه بخوام حرفی بزنم، دست برد تو جیب کتش و یه پاکت بیرون آورد:

_فعلا آروم باش که عروسی دعوتیم اونم چه عروسی ای!
پاکت و از دستش کشیدم و باز کردمش که دیدم اسم پونه و مهران توش جا خوش کرده و ذوق زده گفتم:

_وای عروسی پونه و مهرانه! بالاخره این خل و چل هم عروس شد؟!
و خندیدم که عماد با صدای آرومی گفت:

_به نظرت میتونیم بریم عروسیشون؟
و نگاهی به سر تا پام انداخت که صدای خنده هام قطع شد و سر خم کردم و نگاهی به خودم انداختم و بعد تاریخ مراسم عروسی رو خوندم، پنجشنبه هفته آینده بود!

رو به عماد جواب دادم:
_فکر نکنم تا هفته بعد خیلی بیاد جلو!
و به شکمم اشاره کردم که حالت متفکرانه ای به خودش گرفت:

_خیلی وقته اومده جلو عزیزم، خرسی شدی واسه خودت!
از این حرفش لجم گرفت که دندونام و محکم بهم فشار دادم:

_تو باعثش شدی تو!
بی عار و بیخیال خندید:
_خرس حیوون مورد علاقه منه نگران هیچی نباش!

این و که گفت صدای خنده هاشم بالاتر رفت که زبونم و به کار انداختم و با یه لبخند حرص درار گفتم:
_ولی خر حیوون مورد علاقه من نبود که الان کنارم نشسته!

به ثانیه نکشید که خنده هاش ساکت شد و فقط نگاهم کرد که زیر لب ‘والا’ یی گفتم و پاشدم رفتم جلو آینه قدی که کنار در بود و لباسم و تنگ کردم تا ببینم اوضاع از چه قراره و با دیدن شکمی که دیگه تابلو بود توش چه خبره گفتم:

_یعنی من نمیتونم تو عروسی بهترین دوستم باشم‌؟
و سرم و چرخوندم سمتش که دیدم یه خیار از ظرف میوه رو میز برداشته و بی توجه به من داره میخوره!

این دفعه با صدای بلند تری پرسیدم:
_با توعم، من نمیتونم تو عروسی بهترین دوستم باشم؟
یه نگاه الکی بهم انداخت که دلم نشکنه و جواب داد:

_با یه خر راجع به این امور حرف نزن، اصلا خر و چه به این حرفا؟!
و مطابق عادتش که وقتی نزدیک تلویزیون بحثمون میشد صدارو رو صد میذاشت که حرفای من و نشنوه و اینطوری حرصم بده ولوم صدای ماهواره رو برد بالا!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫3 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا