رمان ارباب سالار

رمان ارباب سالار پارت 5

4.1
(13)

 

ارباب: بیا تو

رفتم تو.

_ امرتون ارباب

اما صدایی از ارباب نیومد، سرم روبلند کردم تا ببینم ارباب چرا جواب نمیده که با دیدنش قلبم هری ریخت.
چشماش قرمزِ قرمز بود و موهاشم بهم ریخته، شیشه ی ویسکی هم که دیگه اخراش بود و داشت تموم میشد. پس مست بود. خدایاااا به دادم برس.

دوباره پرسیدم:امرتون ارباب.

چرا این مدلی نگاه میکنه؟؟؟!!!!

_ ارباب اگه امری ندارین برم.

ارباب:فکر میکنی خیلی زرنگی؟!!!!!

_ من؟!!!! چرا؟ من که کاری نکردم.

ارباب داد زد.

ارباب:دروغ نگو. رفتی تو اتاق.

ترسیده بودم و به غلط کردن افتاده بودم، مقصر خودم بودم،خودم همیشه باعث میشدم یه بلایی سرم بیاد، مقصر خودم بودم.
ارباب لیوانی رو که دستش بود و پرت کرد سمتم که اگه جا خالی نداده بودم میخورد تو صورتم.

ارباب:پدر سگ مگه نگفته بودم نری تو اتاق؟؟؟!!!

ارباب عصبانی بود،خیلی عصبانی بود. مستم که بود دیگه بدتر شده بود.

ترسیده بودم،بی نهایت ترسیده بودم.
ارباب هم عصبانی بود هم مست. اگه منو میکشت؟؟؟ اگه در حدِ مرگ کتکم میزد؟؟؟ اگه یه بلایی سر میاورد چه خاکی تو سرم میرختم؟؟!!!!

ارباب:تو سرت رو تنت اضافیه.

وای بیچاره شدم منو میکشه…

شروع کردم به التماس کردن.

_ ارباب غلط کردم ارباب دیگه بدون اجازه شما هیچ کاری نمیکنم اربا…

ارباب:خفه..خفه شو دختره ی عوضی فکر میکنی کی هستی هاااا ؟؟

ترس همه ی وجودمو گرفته بود چرا یه همچین غلطی رو کردم من که میدونستم میفهمه چرااا…
میخواستی توجیه کنی…توجیه کن دیگه… بهونه بیار دیگه…

نمیتونستم ارباب خیلی عصبانی بود و منم خیلی ترسیده بودم.

با پوزخند از جاش بلند شد

یا خدا وقتی تو اوج عصبانیت یه دفعه ای اروم میشه یعنی خطر یعنی بدبخت شدن من…

یک قدم به سمتم نزدیک شد و من یک قدم ازش دور شدم دوباره نزدیک شد و من دور شدم انقدر ادامه دادم که به دیوار برخوردم. دست هاشو کنار گوشم جیک زد

ارباب:میخوای منو بپیچونی کوچولو،به من دروغ میگی!!!! به ارباب سالارررررر

_ ارباب بخدا ی همچی…

نگذاشت حرفم رو ادامه بدم دستش رو روی لبم گذاشت

ارباب:هیس حرف بی حرف تو قانونو زیر پات گذاشتی و هر قانون شکنی یه مجازاتی داره.

بعد دستش رو از روی لبام برداشت و به لبام خیره شد. ترس برم داشته بود فاصلمون خیلی کم بود و خیره ی لبام بود نه من نمیخواستم … ارباب این کارو نمیکرد…

از جام جابجا شدم که محکم هلم داد به دیوار؛ درد بدی تو بدنم پیچید و اشک از چشمام جاری شد

_ ارباب بذار برم بخدا قول میدم دیگه …

که لال شدم ارباب چه کار میکرد ؟!!!!!!

لبهام میون لبهای ارباب بود. یخ کردم، لمس شدم، از شوک زیاد نمیتونستم حرکتی کنم که دست ارباب به سمت گیره ی پیش بندم رفت و گیره رو باز کرد.

تازه از شوک دراومده بودم، حالم اصلا خوب نبود، هم نفس کم اورده بودم هم بین دستاش داشتم له میشدم.

سرمو تکون دادم تا از دستش راحت شم که بدتر شد.

دستشو گذاشت پشته سرمو بیشتر فشارم داد به جلو.

اصلا نمیتونستم کاری بکنم کم کم داشتم بیحال میشدم که ولم کرد.

تند تند شروع کردم به نفس کشیدن.

ارباب:وحشی بازی در نیار اروم باش.

پیش بندمو کامل در اوورد.

هول کرده بودم.

_ ارباب خواهش میکنم، من غلط کردم، شما ببخش ارباب، ارباب گوه خوردم.

ارباب:ساکت میشی یا یه جور دیگه ساکتت کنم؟

دکمه اولو باز کرد.

شدت گریه ام بیشتر شد.

_ ارباب تو رو خدا…ارباب من یه کلفتم،یه خدمتکار و شما یه ارباب… من ارزش ندارم، اربا…

ارباب:زیاد تقلا نکن امشبو اینجا هستی. بهت که گفتم خدمتکار شخصیمی، از صبح تا شب و از شب تا صبح باید در خدمتم باشی.

بجز خدا پناهی نداشتم و فقط خدا رو صدا میکردم.

اخرین دکمه هم باز کرد دیگه امیدی نداشتم، دیگه همه ی دخترونه هامو نداشتم

ارباب دوباره سرشو خم کرد و نزدیک صورتم شد که تلفن اتاق زنگ خورد

ارباب یکمی ازم فاصله گرفت و به چشمام زل زد دودلی رو تو چشماش میدیم اما ارباب بیشتر از این عقب نرفت بدون هیچ حرکتی داشت نگاهم میکرد که تلفن رفت روی پیغام گیر کیان بود

کیان: ارباب….. ارباب خواهش میکنم اگه صدامو میشنوین جواب بدن یه کار خیلی فوری دارم …… ارباب……. یه مشکلی پیش اومده

ارباب گیج بود از ترس سکسکه‌م گرفته بود دوباره تلفن زنگ خورد دوباره کیان بود.

کیان: ارباب…… ارباب….. پس کجاس هرجا زنگ میزنم جواب نمیده

از یه ادم مست نمیشه انتظاری داشت. تو دلم فقط خدا خدا میکردم که کیان از راه برسه ارباب ازم فاصله گرفت یه نفس راحتی کشیدم رفت سمت تلفن فکر کردم میخواد زنگ بزنه به کیان اما در کمال ناباوری سیمشو کشید و برگشت سمتم

اومد نزدیکم راه رفتنش درست نبود معلوم بود که خیلی مسته باید یه کاری میکردم حاضر بودم بمیرم اما دخترونه هام زیر دست ارباب نابود نشه فوری خودمو از دیوار جدا کردم و رفتم طرف دیگه ی دیوار که چشمم به یه پارچ اب خورد درسته ریختن اب مستی رو کامل از سرش نمیبره اما یکمی هوشیارش میکرد

فوری رفتم سمت پارچه اب که ارباب گفت

ارباب: فرار نکن از دستم نمیتونی فرار کنی

پارچ اب و برداشتم و بدون هیچ مکثی خالی کردم رو صورتش ارباب از حرکت وایساد و بعد از چند ثانیه داد زد

ارباب: چه غلطی کردی؟؟

خواست بیاد طرفم که یکی با ضرب دره اتاقو باز کرد و اومد تو کیان بود تو دلم صد بار خدا رو شکر کردم

کیان:اینجا چه خبره چرا ارباب خیسه؟؟؟

_ اقا کیان ارباب مستن

ارباب: یه مستی نشونت بدم که اون سرش ناپیدا

هجوم اورد سمتم که از زیر دستش فرار کردم

کیان: ارباب….. ارباب اونو ول کنین

ارباب:برو بیرون کیان، برو بیرون

کیان: اخ ارباب…… امروز وقت مست کردن بود !!!!!

بعد از حرف کیان صدای شلیک اومد

کیان: بی پدر کار خودشو کرد

ارباب: کیان برو بیرون من با این کار دارم

کیان رو به من داد زد

کیان: برو بیرون

ارباب: اون نه تو برو

کیان: مگه کری میگم برو بیرون

دوباره صدای شلیک اومد انقدر ترسیده بودم که حتی نمیتونستم حرکت کنم از یه طرف صدای شلیک از یه طرف ارباب

کیان گوشیشو از جیبش در اورد بیرون و به یکی زنگ زد اربابم گیج و بی حال خودشو تکون میداد تا از دسته کیان راحت بشه

کیان: الو……. صمد……. صمد…. مگه نگفتم مواظب باش؟ این صداها چیه داره میاد؟ خفه کن تا نیومدم خفت کنم

بعد از قطع کردن تلفن از جیبش یه چیزی در اورد گرفت جلوی بینی ارباب

کیان: ارباب شرمنده هیچ راهی برام نذاشتین

ارباب یکمی تقلا کرد ولی بعد از هوش رفت

کیان: حداقل تن لشتو تکون بده بیا کمکم کن تا ارباب و ببریم تو اتاقش

بعد از گذاشتن ارباب تو اتاقش کیان فوری از اتاق رفت بیرون از ترس زود از اتاق در اومدم بیرون و رفتم طبقه پایین همه اونجا جمع بودن هم خدمه هم ملوک السلطنه با رسیدن کیان به طبقه پایین ملوک السلطنه با عجله پرسید

ملوک السلطنه: کیان…..کیان این سر و صداها چیه؟؟ اینجا چه خبره؟؟ ارباب کجاس؟؟

کیان: چیزی نیس خانم الان حل میشه اربابم یکمی حالشون خوش نیست تو اتاقشونن

بعد بلند داد زد

کیان: همه تو اتاقاشون برن وهیچ کس هم بیرون نیاد زود

بازم صدای شلیک اومد که همه فوری رفتن تو اتاقاشون تو اتاق که رسیدم هم میترسیدم هم خیالم راحت بود که از دست ارباب نجات پیدا کردم بعد از نیم ساعت صدای شلیک هم به کل قطع شد اما من هنوز میلرزیدم از ترس. زهرا اومد سمتم

زهرا: سوگل چته؟؟ تموم شد اروم باش

تمام اتفاقای بالا میومد جلوی چشمم اگه کیان نمیومد ارباب بدبختم میکرد دخترونه هامو نخواسته به تاراج میبرد اگه کیان نمیومد…… زدم زیر گریه

زهرا: سوگل…… چرا گریه میکنی دیونه؟؟ تموم شد…. کیان اروم کرد اوضاع رو نگاه دیگه هیچ صدایی نیست اصلا الان تو اتاقیم و یه جای امن اروم باش عزیزم گریه نکن

_ زهرا….. اگه…….کیان…… نیومد….. من…..

زهرا: چی میگی سوگل من که چیزی نمیفهمم یکمی اروم باش و با ارامش صحبت کن ببینم چی شده اخه کیان چیکارت کرده

_ کیان کاری نکرده ارباب…….

و بلند زدم زیر گریه زهرا بغلم کرد و پشتمو اروم ماساژ داد

زهرا: باشه باشه اروم باش اروم باش بگو چی شده

_ زهرا اگه کیان نمیومد ارباب بدبختم میکرد

زهرا: خدا نکنه چرا؟؟؟؟

با گریه شروع کردم به تعریف کردن

زهرا: الهی بمیرم حالا انقدر گریه نکن هلاک شدی خب

_ زهرا چرا گریه نکنم؟ ارباب همه چیزمو گرفت خانوادمو زندگیمو ازادیمو امروز میخواست دختر بودنمو بگیره… برا اینا نباید گریه کنم؟؟؟

زهرا: حق با توئه

_ زهرا چرا نمیمیرم راحت شم؟؟

زهرا: زبونتو گاز بگیر دیگه ام از این حرفا نزن

اون شب انقدر تو بغل زهرا گریه کردم تا بالاخره خوابم برد صبح با صدای زهرا بیدار شدم

زهرا: سوگل…… سوگل بلند شو پاشو دیر شده

_ سرم درد میکنه زهرا میخوام بخوابم

زهرا:پاشو ببینم الان ارباب پا میشه ها

با اسم ارباب مثله فنر از جام پریدم

زهرا: چته؟؟؟

_ زهرا من چطور میخوام با ارباب رو به رو بشم؟

زهرا: مگه تو کار بدی کردی؟ ارباب به زور تو رو بوسیده

_ زهرا خوبی؟؟ بالاخره ادم خجالت میکشه، استرس داره، میترسه

زهرا یکمی فکر کرد

زهرا: آره خب راست میگی اما نمی تونی کاری کنی باید بری سر کارت

زهرا راست میگفت نمیتونستم کاری بکنم باید میرفتم سر کارم

پشت در اتاق ارباب بودم. هر کاری میکردم دلم راضی نمیشد برم تو، از اون طرفم دیر شده بود و ساعت نزدیک ۷ بود.

زهرا میگفت:ارباب دیشب مست بوده و احتمالا چیزی یادش نیس. اما اگه یادش باشه چی؟؟؟!!

به ساعت نگاه کردم ۱۰ دیقه به هفت بود. خیلی دیر شده بود، مجبور بودم که برم تا کی میتونستم فرار کنم؟؟؟!! بالاخره باید با ارباب روبرو میشدم.

نفس عمیقی کشیدم و بسم ا… گفتم و رفتم تو. ارباب هنوز خواب بود.

فوری رفتم سمت حموم و تا وان پر بشه لباساشم اماده کردم. پنج دقیقه دیر شده بود.
رفتم سمتش و صداش کردم.

_ ارباب… ارباب… ارباااااب

بعد از چند بار صدا کردن بالاخره بیدار شد.

ارباب:سرم درد میکنه، برو یه مسکن بیار

_ چشم

از اتاق زدم بیرون یعنی چیزی یادش نمیاد؟؟ از اشپزخونه یه مسکن برداشتم و بردم وارد اتاق که شدم نبود رفته بود حموم شروع کردم اتاق رو جمع کردن که بعد از نیم ساعت از حموم در اومد لباساشو پوشید و نشست رو صندلی

_ ارباب قرص

قرص رو بردم و دادم دستش بعد از اینکه قرص رو خورد گفت

ارباب:گوشیمو بده

گوشیشو دادم دستش که شروع کرد به ور رفتن با گوشی انگار میخواست به کسی زنگ بزنه گوشی رو گذاشت کنار گوشش

ارباب:کیان بیا اتاقم

بعد گوشی رو قطع کرد

ارباب:سشوار بکش

خب خدا رو شکر مثل اینکه چیزی یادش نیست سشوارو روشن کردمو شروع کردم به سشوار کشیدن بعد از اینکه کارم تموم شد

ارباب:شقیقمو ماساژ بده

شروع کردم به ماساژ دادن شقیقش که کیان وارد اتاق شد

کیان:سلام صبح بخیر ارباب

سرشو تکون داد یعنی صبح بخیر زبون نداره کلا این رفتار خوبشم مخصوص کیان بود بقیه رو اصلا ادم حساب نمیکرد

ارباب:کیان دیشب یه اتفاقایی افتاده مست بودم یه چیزای خیلی گنگی یادمه

دستم از حرکت وایسادم نکنه یادشه دیشب …….

ارباب:گفتم دیگه ماساژ نده که دیگه ماساژ نمیدی؟؟

_ ببخشید ارباب

کیان:راستش ارباب پسر نعمتی رو که بخاطر دارین؟؟

ارباب:خب همین نعمتی مال روستای پایین که دو ماه پیش پسر بزرگش مرد رو میگی؟؟

کیان:بله ارباب پسر کوچیکه اومد اینجا با هفت هشت نفر که همه هم سلاح بدست بودن و دور عمارتو محاصره کرده بودن

ارباب:چه غلطا, خب؟؟

کیان:میگفت ارباب گفته نمیذارم خون برادرت رو زمین بمونه و قصاص میکنم اون پسر رو. خلاصه یکمی سر و صدا کرد و بعدشم دید حریف ما نمیشه دمشو گذاشت رو کولش و رفت…..

ارباب:مگه عروس خون بس نبرده؟؟

کیان:چرا ارباب برده

ارباب:پس دیگه چی قد قد میکنه گفتم در صورتی قصاص میکنم که عروس به خون بس نبره. وقتی که خون بس بردن دیگه چی میخواد؟

کیان:منم همه ی اینا رو گفتم که رفت

ارباب:احضارش کن ببینم به چه جرعتی تو عمارت من سر و صدا راه انداخته

عروس خون بس یعنی چی؟؟!!! اینا چی میگن؟؟ مگه ارباب قاضی بود که بخواد قصاص کنه؟!!! داشتم به همینا فکر میکردم که ارباب گفت

ارباب:بسه

دست از ماساژ دادن کشیدم و کنار وایسادم تا ببینم دستور بعدی چیه

ارباب:این پسر رو امروز حتما میخوام ببینمش کیان

کیان:چشم ارباب

ارباب:برو

کیان هم از اتاق رفت بیرون بعد از رفتن کیان یکمی استرس داشتم و مثل همیشه داشتم لبامو میجویدم که ارباب رو به روم وایساد

ارباب:نگام کن

سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم

ارباب:اسمتو بخاطر ندارم اسمت چیه؟؟

_سوگل ارباب

ارباب:هوا برت نداره سوگل یه چیزایی از دیشب یادمه اما همون طور که به کیان گفتم مست بودم و چیزی حالیم نبود تو در حدی نیستی که بخوام نزدیکت شم

پس یادشه سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم

ارباب:نمیخواد برای من تریپ خجالت بیای یه اتفاق بوده و تموم شده فراموشش کن

بازم چیزی نگفتم که ارباب بلند گفت

ارباب:افتاد؟؟

_ بله ارباب

ارباب:شاید از همه ی چیزایی که دیشب اتفاق افتاده یه تصویر گنگ داشته باشم اما اینو خوب یادمه که به محیطی رفتی که بهت گفته بودم ممنوعس

با ترس بهش نگاه کردم

ارباب:به زودی جزای کار تو میبینی

و بعد از اتاق رفت بیرون و منو با یه دنیا ترس و وحشت تنها گذاشت با استرس و دلشوره اتاق و اتاق کار تمیز کردم و رفتم اشپزخونه

زهرا:چته دوباره؟؟؟

_اربا…

زهرا:میدونستم دوباره بحثِ اربابه. چیه نکنه بازم بوسیدتت؟؟؟

_ خفه بابا، نخیر نبوسیدتتم، اما گفت یه چیزایی از دیشب یادشه و اصلا منو در حد این چیزا نمیدیده.

زهرا:نه پس میخواستی بگه از رو عشق بوسیدتت حتما!!!!

_ زهرا میشه دو دقیقه لال بشی؟؟ بهم گفت یادمه رفتی جایی که ممنوعه بوده و به زودی تنبیهتو میببنی.

زهرا:پس برای اینه که دوباره رنگ و رو نداری و افتادی به جون لبات.

_ خب چیکار کنم؟ دارم از استرس و دلشوره میمیرم.

زهرا:چی بگم والا… تو هر چی میکشی مقصرش خودتی.

_ میدونم.

مشغول سبزی پاک کردن بودیم که مهین اومد تو.

مهین:کبری نمیدونی بیرون چه خبره؟؟؟

کبری:چه خبره؟؟؟

مهین:چند ماه پیش یکی از روستای پایین‌و کشتن‌و که یادته؟؟؟

کبری:خب اره.

مهین:داداش کوچیکه ی طرفی که مرده بود خیلی جلز ولز کرد و با بردن خون بس قضیه تموم شد، اما مثل اینکه داداشش دوباره شروع کرده، دیشبم اینا بودن سمت عمارت شلیک میکردن.

کبری:واااا چه ربطی به ارباب داره؟؟

مهین:میگه ارباب قول داده قصاص کنه.

بی بی:دیگه چی!!! هم خون بس برده هم قصاص میخواد؟؟؟

مهین:اره والا، خلاصه الان تو حیاط عمارته و اربابم تا پسره رو دید دو تا خوابوند تو گوشش.

بی بی:حقشه.

_بی بی خون بس چیه؟؟؟

بی بی:وقتی بین دو تا قبیله یا خانواده دعوا میشه و خون میوفته، برای اینکه دعوا تموم شه و یه خون دیگه نیوفته یکی از پسرای خونواده ای که حق داره، یکی از دخترای خونواد ای رو که محکومه رو میگیره و باهاش ازدواج میکنه… به این میگن خون بس.

_ این کار که خیلی ظالمانس!!!

بی بی:درسته ظالمانس اما بهتر از خون و خون ریزیه.

_ اره اینم حرفیه

ارباب سالار, [۰۵.۰۸.۱۷ ۱۸:۵۱]
*****

یک هفته ای از قضیه ی اون شب میگذره و من همچنان منتظر تنبیه اربابم. اینو مطمئن بودم که ارباب رو هوا یه حرفی رو نمیزنه

داشتم لباسای ارباب رو اتو میکردم که مهین اومد اتاق ارباب دنبالم

مهین: بیا پایین برای پذیرایی

_ اولا مثل اینکه یادت رفته دیگه خدمتکار شخصی ارباب نیستی و برای وارد شدن به اتاق باید در بزنی دوما یاد اوری میکنم که پذیرایی به من ربطی نداره

مهین: جقله برای من اولا و دوما راه ننداز ارباب گفتن بری پایین و شخصا پذیرایی کنی

رفتم تو فکر. چرا من شخصا پذیرایی کنم؟؟؟ بی بی میگفت خدمتکار شخصی ارباب به هیچ وجه کاری بجز خدمتکاری برای ارباب رو نداره اما الان……

شونه ای بالا انداختم و رفتم تو آشپزخونه

_ بی بی باید چی ببرم؟

بی بی: اول سینی رو که اونجاس رو حاضر کردم تا ببری سالن

_ باشه الان میبرم؟

سینی رو برداشتم و داشتم میبردم که مهین با مسخرگی گفت

مهین: چقدر بهت میاد

_ فعلا که شغل شریف توئه

مهین با حرص نگاهم کرد و چیزی نگفت

بی بی: برو دخترم برو که دیر بری ارباب عصبانی میشه

رفتم پشت در سالن ایستادم و در زدم تا اجازه ی ورود بدن

ارباب: بیا تو

در سالن رو با ارنج باز کردم و رفتم تو ولی همین که مهمونای ارباب و دیدم نفسم دیگه بالا نیومد به چشمام شک کرده بودم یعنی دارم درست میبینم؟؟؟ چقدر دلم براشون تنگ شده بود

مامانم بود مامانِ قشنگم بابام، فرزاد، دایی، عمو محمود… نمیدونستم باور کنم که بعد از پنج ماه دارم میبینمشون ناخوداگاه اشکم دراومد

ارباب: سوگل پذیرایی یادت رفته

تازه به خودم اومدم. یادمه ارباب میگفت میخوام تنبیهت کنم، یادمه میگفت میخوام بابای بی غیرتتو بکشونم و بندازم رو پاهام یادمه….

که صدای مامانمو شنیدم

مامان: مادر فدات بشه سوگل مامان ما که جا نموند دنبالت نگردیم این چه کاری بود که کردی؟؟

و بعد از جاش بلند شد و خواست بیاد نزدیکم که ارباب بلند گفت

ارباب: خانم پناهی لطفا بشینین سر جاتون

مامان انگار اصلا صداشو نمیشنوه رو به روم وایساد از سر تا پامو نگاه کرد منم سینی بدست بدون هیچ حرکتی وایساده بودم جلوش

مامان داشت گریه میکرد خشکم زده مامان سینی رو از دستم گرفت و گذاشت زمین و بغلم کرد

مامان: خدایا شکرت… شکرت که دخترم پیدا شد. خدایا شکرت که اه و ناله هامو بی جواب نذاشتی، خدایا شکرت

تازه از بهت در اومدم من بلند بلند زدم زیر گریه با مامان دو تایی داشتیم گریه میکردیم که دست کسی که رو پشتم احساس کردم سرم رو از رو سینه ی مامان بلند کردم که بابا رو دیدم

بابا: خیلی بزرگی، سوگل، خیلی…

و بعد بغلم کرد باورم نمیشه این بابا بود تا زمانی که یادم میومد از بابا مهری ندیدم اما حالا……

تو بغل مامان بابا بودم و داشتیم گریه میکردیم که….

ارباب: سوگل اگه گریه کردنات تموم شد پذیرایی رو شروع کن

خیلی نفهم بود؛ مامانم اینا رو آورده بود اینجا تا با چشم حقارت منو ببینن. نمیتونستم چیزی بگم تهدیدم کرده بود گفته بود تمام اعضای خانوادمو میکشه شاید اگه میگفتم این مرد، ارباب هیچ نسبتی با شهرام نداشت به نظر بهترین کار بود اما مگه بابا میتونست مقابل ارباب چیکار کنه؟؟

ارباب راحت خیلی کارا میکرد و هیچ احدی با خبر نمیشد میتونست خیلی راحت به قول خودش همه ی ما رو قتل عام کنه و کسی هم نفهمه نباید چیزی میگفتم اگه چیزی میگفتم همه چیز بدتر میشه که بهتر نمیشه

ارباب: سوگل نمیشنوی چی میگم؟

_ ببخشید ارباب

خواستم خم شم سینی رو از زمین بردارم و ببرم برای پذیرایی که بابا از دستم گرفت و رو به ارباب گفت

بابا:مگه من مرده باشم دخترم اینجا خدمتکار باشه و حال وروزش اینجوری باشه. حاضرم برگردم زندان و اعدام بشم اما دخترم اینجا نباشه.

ارباب:اقای پناهی خیلی دیر جنبیدی، من حدودا پنج ماهی هست که رضایت دادم و پنج ماهه که دخترت عوضِ کارت خدمتکارِ منه و از صبح تا شب و شب تا صبح داره برای من خدمتکاری میکنه.

عوضی از قصد روی ازشب تا صبح تاکید کرد.

فرزاد از جاش بلند شد و داد زد.

فرزاد:تو غلط کردی، فکر کردی چون پول داری هر غلطی که بخوای میتونی بکنی؟؟!!

ارباب:مواظب حرف زدنت باش. من اگه شما ها رو مطلع کردم و بعدشم اجازه دادم واردِ عمارتم شید بخاطر این بود که فهمیدم سوگل از اینجا اومدنش به شما چیزی نگفته و شما هم خیلی پیِش میگردین، در حقتون لطف کردم اما شما بجای تشکر…

فرزاد پرید وسط حرف ارباب.

فرزاد:تو لطف کردی؟؟؟!!! تو…

و بعد به من اشاره کرد.

فرزاد:نگاش کن، مگه بجز دوتا استخونم چیزی ازش مونده؟؟ تو به این میگی لطف؟؟!!! دختر بیچاره رو کردی کلفت، نوکر، ما از چی باید تشکر کنیم؟؟؟

ارباب:اگر فقط یک بار دیگه، فقط یک بار دیگه صداتو تو عمارت من، روی من بلند کنی از به دنیا اومدنت پشیمونت میکنم.

ترسیده بودم، ارباب عصبانی بود، هیچ کس هم جلوی فرزاد رو نمیگرفت. فکر میکردن داره خوبی میکنه، اما من این خوبیی رو که پشتش خطره رو نمیخوام.

فرزاد:مثلا چه غلطی میخوای بکنی؟؟؟؟

ارباب پوزخند زد.

ارباب:وایسا و نگا کن.

گوشیشو از جیبش دراوورد. همه ی بدنم شروع کرده بود به لرزیدن، اینا که ارباب و نمیشناختن من باید میرفتم جلو و نمیذاشتم کاری کنه.

ارباب:کیان بیا سالن

و بعد گوشیش رو قطع کرد. با عجله رفتم سمتش.

_ ارباب،ارباب فرزاد چیزی نگفت، ارباب فقط یکمی عصبانیه

ارباب:عصبانیتش به من ربطی نداره، باید بفهمه با کی داره صحبت میکنه.

رفتم جلو و از بازو ی ارباب گرفتم.

_ ارباب شما رو نمیشناسه، عفو کنید ارباب خواهش میکنم.

ارباب زل زده بود تو چشمام و هیچ حرفی نمیزد.

دایی:سوگل دایی،چرا انقدر میترسی؟!! فرزاد حقو میگه و ما همه پشتشیم.

ارباب:اینجا فقط حق با یه نفره که اونم منم.

عمو محمود خواست حرفی بزنه که فوری گفتم.

_ بله، بله ارباب مشخصه حق با شماست. فرزاد الان عصبانیه و یه حرفی میزنه، اصلا نه فرزاد همشون عصبانین، شما به بزرگیِ خودتون ببخش.

ارباب بازوش رو از دستم کشید بیرون.

ارباب:حرف نباشه،قانون عمارتو خوب میدونی، هر کی خطایی ازش سر بزنه باید جزاشو ببینه.

_ درسته ارباب من میدونم،اینا که نمیدونن.

فرزاد:روانی! ما چه خطایی ازمون سر زده؟؟!! ما فقط سوگلو میخواییم.

رفتم کنارِ فرزاد.

_ فرزاد خواهش میکنم تمومش کنین، دیگه ادامش ندین. خوااااهش میکنم.

بابا:سوگل تو چرا انقدر از این مرد میترسی بابا؟؟!!! نیازی نیست دیگه از چیزی بترسی، من برمیگردم زندان و سپهر تاجم تو رو ول میکنه تا برگردی خونه. تو از این عمارت نجات پیدا میکنی.

ارباب:اقای پناهی، از خودتون حکم صادر نکنین، سوگل طبق قانون، اینجا میمونه و اینو خودشم قبول کرده.

بابا:کدوم قانون؟؟؟ چرا مهمل میبافی؟؟!!!

فرزاد:حتما طبق قانونه
خودش و این عمارتِ مسخرش!!!!

ارباب:نه… من از سوگل یه رضایت نامه ی قانونی دارم که با رضایت خودش تا اخر عمر خدمتکار من میمونه و در عوض باباش ازاد میشه.

مامان:مسخرس، دروغه، امکان نداره این اتفاق بیوفته.

ارباب:هر چند که من نیازی به اثبات ندارم، اما یه برگه رو میز هست که میتونین برش دارین و مطالعش کنین و ببینین که هیچی دروغ نیست.

عمو محمود برگه رو برداشت و نگاه کرد.

عمو محمود:چرا اینکارو کردی دخترم؟؟ چرا با هیچ کدوم ِ ما هیچ مشورتی نکردی؟؟؟؟

فرزاد:از بس که خودخواه و مغروره. میدونست اگه به ما بگه هیچ کس نمیذاره این کارو بکنه.

عمو محمود: بسه فرزاد الان سکته میکنی.

فرزاد:بهتر

بعد برگشت سمت من

فرزاد:تو میدونی تو این پنج ماه چی کشیدیم؟؟؟ کجاها دنبالت نگشتیم؟ چرا به کسی چیزی نگفتی؟؟ چرا حتی به منم یک کلمه نگفتی هااااا؟؟؟؟

خواستم حرفی بزنم. که کیان اومد سالن.

کیان:امر بفرمایید ارباب.

ارباب فرزاد و با دست نشون داد.

ارباب:این پسره،زیاد حرف میزنه. زیادی از خود گذشته و نترسه و طرز صحبت کردن با بزرگترشم بلد نیست.

کیان:یادش میدم ارباب.

خواست بره سمت فرزاد که رفتم جلوی فرزاد وایسادم

_ اقا…اقا کیان، خواهش میکنم، فقط عصبانیه، نمیفهمه چی میگه، من بجاش عذر خواهی میکنم.

برگشتم سمت ارباب.

_ ارباب من که گفتم نفهمی کرده، من که گفتم خامی کرده شما به بزرگیت ببخش

کیان:برو کنار…وگرنه هم اینو میبرم تا جایی که جا داره میزنمش هم تو رو مثل سریِ پیش فلکت میکنم… برو کنار.

از کیان ناامید شدم و رفتم سمت ارباب و افتادم به پاش

_ ارباب تو رو خدا، ارباب من که گفتم تا اخرِ عمر کلفتتم، خدمتکارتم، با اینا کاری نداشته باش،اربا…

ارباب:بسه…کیان همه رو بفرست بیرون و این پسره رو هم ادب کن و دیگه هیچ وقت اینا رو داخل عمارت راه نده.

کیان:چشم ارباب

بابا:کجا برم؟ من جایی نمیرم منو بنداز زندان و دخترمو ول کن تا بره

کیان:اقای پناهی تا ارباب عصبانی نشدن برین

_ بابا من به خواسته ی خودم اومدم خواهش میکنم برین

دایی:سوگل دایی چی میگی؟؟ ما تو رو چطور اینجا ول کنیم بریم؟؟ اصلا مگه میشه؟؟

_ چرا نمیشه دایی؟ بخدا میشه خوبم میشه خواهش میکنم دایی برین

مامان:سوگلم ما بدون تو هیچ جایی نمیریم

ارباب:کیان بیرونشون کن

و بعد اومد دست منو گرفت و خواست ببره بیرون که فرزاد از اون یکی دستم گرفت

فرزاد:کجا؟؟ کری میگم نمیریم نمیشنوی میگم اگه سوگل‌و ندی از اینجا تکون نمیخوریم

ارباب برگشت سمت فرزاد و یکی زد تو گوشش

ارباب:کیان همه رو بیرون کن و به این پسره هم یه درس حسابی بده.

دست منو کشید و کشون کشون برد بیرونِ سالن.

_ ارباب تو رو خدا، خواهش میکنم کاریش نداشته باشین، اربا…

ارباب:یک کلمه دیگه حرف بزنی میگم همه رو باهم گوش مالی بدن، اما اگه همین الان ببری بجز عشقت کسی طوریش نمیشه.

عشقم کیه؟؟!! نکنه فرزادو میگه!!!!

ارباب:این جزای کارت بود، امیدوارم دیگه هیچ خطایی ازت سر نزنه.

_ ارباب…

ارباب:گفتم ببر و برو کارتو انجام بده و اصلا پایین نبینمت

همین جوری تو جام وایساده بودمو از جام تکون نمیخوردم که ارباب هولم داد.

ارباب:مگه نمیگم برو

فوری رفتم بالا و چپیدم تو اتاقش. رفتم سمت تراس که از کنار دقیقا روبروی ورودی عمارت بود و به ورودی نگاه کردم که چجوری خونوادمو بیرون کردن و اشک ریختم، نگاه میکردم که چجوری فرزاد و کتک میزدن و بازم اشک میریختم.

یه ساعتی میشد تو تراس نشسته بودم و گریه میکردم. دیگه فرزاد تو دیدم نبود، نمیدونستم باهاش چیکار کردن؟؟ تا فکر میکردم که ارباب میتونه چه بلاهایی سرش بیاره بیشتر گریم میگرفت.

کم کم صدای هق هقم رفته بود بالا که صدای در اومد که باز شد.
زود ازجام بلند شدم و اشکامو پاک کردم و از تراس رفتم بیرون.
ار باب بود. رفتم سمت اتو و دوباره شروع کردم به اتو کشیدن.

بغض داشت خفم میکرد. دل نگرانِ فرزاد بودم و میترسیدم چیزی بپرسم. خیلی با خودم کلنجار رفتم تا چیزی نپرسم اما نمیشد.

ارباب رو تخت دراز کشیده بود و چشماشو بسته بود.

بابغض گفتم.
_ ارباب

جواب نداد.

_ اربااااب

ارباب:چیه؟؟؟

اب دهنم و قورت دادم.

_ ارباب، با خانوادم و… فرزاد چیکار کردین؟؟؟؟

ارباب چشماشو باز کرد و بهم نگاه کرد.

ارباب:نگرانشونی؟؟؟

_ خیلییی

ارباب:نباش، اونا وضعیتشون خیلی بهتر از توئه، خونوادتو که از عمارت فرستادم بیرون و این پسره هم بعد از جزاش پرت شد بیرون. تو نگرانِ خودت باش.

_ ارباب…

ارباب:دیگه داری زیادی حرف میزنی، برو بیرون حوصلتو ندارم،نمیخوام با پر حرفیات خوشیمو از بین ببری.

یک ماه دیگه هم گذشت و شد شیش ماه که اومدم تو عمارت. تو این یک ماه بابا و دایی و فرزاد و عمو محمود و مامان هر روز میومدن جلو عمارت و التماس میکردن، تهدید میکردن، خواهش میکردن اما ارباب اصلا اجازه ی ورود نمیداد و وقتی هم دید بابا تهدیدش میکنه که میره ازش شکایت میکنه ارباب خیلی راحت و با اسایش گفت برو هر غلطی میخوای بکنی بکن هیچ کاری نمیتونی بکنی من همه ی کارام قانونیه

اون لحظه به چشم خورد شدنِ مامان و بابا رو دیدم، خم شدنِ کمرشونو دیدم… مامان همش التماس میکرد تا منو برگردونن اما ارباب اصلا توجهی نمیکرد و دیشب تیره خلاص و زد

تو اشپزخونه نشسته بودم و مثل همیشه زانوی غم بغل گرفته بودم که زهرا گفت

زهرا: سوگل ارباب تو سالن منتظرته و کارت داره

از جام بلند شدم رفتم سمت سالن تو این مدت که تو حال خودم نبودم نه زیاد حرف میزدم نه زیاد از چیزی خبر داشتم تنها چیزایی که خبر داشتم ، تنها چیزایی که میدونستم، رفت و امدای مامانم اینا بود که توسط زهرا و بی بی بهم میرسید و اینم میدونستم که زهرا جاش با مهین عوض شده و پذیرایی به عهده ی زهراس.

رسیدم به در سالن و در زدم

ارباب:بیا تو

رفتم تو و در کمال تعجب فرزاد هم تو سالن بود. ارباب و کیان و فرزاد نشسته بودن. رفتم رو به روشون

_ امرتون ارباب

ارباب: بشین

نشستم

ارباب: این پسر خالت یه خواسته ای داره میخواستم خودتم در جریان خواستش باشی

با تعجب اول به فرزاد نگاه کردم و بعد به ارباب

چه خواسته ای بود که ارباب از من نظر میخواست و منو اورده بود اینجا؟؟

_ خواسته……از من؟؟

ارباب : بگو پسر

فرزاد: سوگل تو خودت میدونی من از همون اول هم با تو جدا از بقیه رفتار میکردم چون دوستت داشتم اما نه مثل یه دختر خاله…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا