رمان این مرد امشب میمیرد

این مرد امشب میمیرد پارت 5

5
(2)

 

_ کى به تو گفته من ازدواج کردم قبلا؟
_ تو شرکت همه میدونن
_ اشتباه میدونن اون ١ نامزدى مسخره بود که عمرش فقط چند ماه بود اینم چون قراره زنم بشى واست توضیح دادم
_ واسم مهم نیست، قرار داد نوشتنو که خوب بلدى رئیس؟ توى قرار داد جدید من خیلى بندها باید اضافه کنم
_ به وقتش الان باید هرچه سریعتر ازدواج کنیم کسى هم جز خودمون خبر دار نمیشه تا بعدا ، نامه آزمایشگاه رو هماهنگ کردم قبلا نمونه خونتو داشتم همه چى اوکى شده فردا میتونین بریم محضر
ازدواج با معین نامدار آرزوى من و هر دخترى است ولى چرا این ازدواج اینقدر سرد و وحشتناک در حال وقوع است؟!
من عروس خیالات دیر پا بدون لباس عروس بدون صداى کل و هلهله چنان بیوه ها در محضر به عقد تنها معشوق زندگى ام در می آیم کسى کف نمیزند کسى حتى سامى و پسرش که شاهد این عقدند میدانند در پسِ این یکى شدن عشق نیست …
حلقه اى جواهر نشان در انگشت لرزانم جا میدهد
_ تا وقتى
من شوهرتم اینو از دستت در نیار و بدون تحت تعهد و تاهل به منى ،پس متعهد باش و اهلى
حلقه اسارت مبارکت باد یلدا !!!
در ماشین سکوت کرد در رستوران که با غذایم فقط بازى کردم گره سکوت گشود:
_ بخور دختر
_ بهم بگو
_ چیو
_ ازدواج با من چه کمکى بهت میکرد؟!
_ فعلا غذاتو بخور راه سختى جلومونه نباید ضعیف شى امشب وسایل ضروریتو جمع کن میریم عمارت اونجا میفهمى
_ امشب میام ولى میخوام تو همون آپارتمان زندگى کنم
_ جاى زندگى کردنتو شوهرت مشخص میکنه
_ عمه تنها میمونه
_ نگران نباش حلش میکنم ، غذاتو بخور
_ میل ندارم
عصبى قاشقش را در بشقابش پرت میکند حواس همه جلب ما میشود
_ پس پاشو بریم
بى تفاوت بلند میشوم و دنبالش راه میوفتم من هنوز عاشق این هیکل و این مرد عب*و*سم؟!
و عشق احمق است یا فداکار؟!
دستور داده است که عمه امشب بفهمد من در عقد ش هستم
زن بیچاره از حال میرود به هوش مى آید نفرین میکند ناسزا میگوید حلال نمیکند حقش را نمیبخشد معینش را که امانت دار خوبى نبوده است…
شماتتم میکند اشک میریزد حتى امشب از خدا هم شاکى است معین در آغوشش میفشردش و فقط زیر لب و پشت سر هم معذرت خواهى میکند دیگر نمیشنوم در گوشش چه نجوا میکند
عمه ام نگران است وحشت زده است گویا میترسد مرا بین خاندان نامدار بفرستد ولى مگر میشود معین کارى را بخواهد و کسى بتواند مانعش شود
لباس هایى که تایین میکند را میپوشم با یک چمدان با عمه تنها خویشاوندم و این خانه پر خاطره وداع میکنم دستش را که براى گرفتن دستم جلو مى آورد بى توجه پس میزنم و سوار ماشین میشوم ، نمیدانم چه چیز در انتظارم نشسته است ولى جایى از دلم هنوز به وجود این مرد سنگى قرص است هرچه باداباد
پایان قسمت٣۶
یا حق
#٣٧ قسمت ٣٧ این مرد امشب میمیرد
خودش هم حال خوشى ندارد باز با دستش روى پایش ضرب گرفته است و مرتب پنجه لاى موهایش میکشد سامى را مخاطب قرار میدهد
_ زنگ زدى همه چى هماهنگ بود؟
_ بله آقا ، شریفه گفت طبق دستورتون همه اهل خونه توى سالن جمعن منتظر اوامر شما
_ خوبه پس خیابونها رو دور بزن نمیخوام زود برسیم یکم انتظار خوبه واسشون
_ چشم آقا
برگشت و نگاهم کرد که خیره به خیابان ها، خیالات و آرزوهاى مرده ام را مرور میکردم
_ تک تک حرفامو که یادته
باز نیشخند تلخى میزنم
_ بله رئیس

عصبى میشود
_ به من نگو رئیس منبعد
_ چى بگم پس؟
_ هرچى جز این
_ هه باشه منم آقا صدات میکنم
و کلمه آقا را تا آسمان کشیدم…
_ بهتره یکم به خودت و رفتارت تسلط پیدا کنى من توى اون خونه راحت اشتباهات رو نمیبخشم باید بدونى شبیه اینجا اصلا نیستم
_ تو همه جا و همیشه اشتباهات رو راحت نمیبخشى کمترینش هم کمربندته
_ آره خوبه که یادته اتفاقا هدفم واسه یه همچین روزى بود که یادت بمونه اون روى معینو ، الانم تا اجازه ندادم حرفم نمیزنى حالا که قبول کردى کمکم کنى پس خرابش نکن
_ من فقط واسه سفته ها این حماقتو کردم
_ پس تا ته حماقتت برو ، مجبورت نکردم ولى بعد ازدواج مجبورى
_ فقط یه ساله تموم میشه و تا قیامت دیگه نمیخوام ریختتو ببینم
مچ دستم را میگیرد و با قدرت عجیبش فشار میدهد
_ آخ آخ
_ اگه الان دندونات تو دهنت خورد نشده واسه اینه که خوبیت نداره خاندان نامدار عروس کوچولوشونو بار اول کتک خورده ببینن
( بیشعور حداقل سعى نمیکنه شرمندگیشو نشون بده)
١ ساعت بعد که به عمارت میرسیم تازه میفهمم معین وارث یک امپراطورى و سلطنت بزرگ است شبیه این خانه را فقط در فیلم هاى تاریخى زمان قاجار دیده ام!!! در عین قدیمى بودن بسیار زیبا و شاهانه است دور تا دور ساختمان عمارت را باغى در برگرفته است که مطمئنم هر درختش عمرى چند صد ساله دارند
مسیر طولانى را طى میکنیم تا به ساختمان برسیم
شیشه هاى رنگى و کاشى کارى هاى ساختمان خیره کننده است !! بر عکس همیشه معین منتظر میماند تا سامى در را برایش باز کند و به من هم با اشاره همین دستور را میدهد
چند تن خدمتکار زن و مرد به استقبالمان آمده اند و معین بر عکس همیشه که جواب سلام را با کلام میدهد تنها سرش را تکان میدهد و به سمت داخل ساختمان حرکت میکند من که کمى عقب تر مانده ام سعى میکنم در طول مسیر همه چیز را نظاره کنم بر میگردد و اشاره میکند که سریعتر راه بیایم بازویش را نزدیکم میکند و آرام دستور میدهد که دستم را دور بازویش حلقه کنم
_ مجبورم اداى زن و شوهرا رو در بیارم اما فقط جلوى خانوادت آقا
فکر کنم این لفظ آقا از رئیس برایش دردناک تر است
طبق آموزش هایم با وقار و توام با صلابت قدم برداشتم این قصر و تمام وسایلش متعلق به شوهر قرار دادى من است؟!
به سالن که رسیدیم قبل از ورود ما خدمتکار مسن مردى ورودمان را اعلام کرد
_ آقا تشریف آوردند
و قبل از تمام شدن جمله اش معین با لبخندى کاملا مصنوعى وارد سالن شد در بین آنهمه جمعیت تنها عماد و آوا و شوهر عمه هاى معین را میشناسم
همه جز تنها پیرزن جمع و پیرمردى که روى ویلچر نشسته است به احترامش از جا بر میخیزند چشمهاى از تعجب گرد شده همه جز عماد و آوا کاملا به وضوح مشخص است معین از بین جمعیت تنها سراغ پیرزن میرود خم میشود و دستش را با عشق خاصى میب*و*سد پیرزن که چهره دل نشین و آرامى دارد دست نوازش بر سر معین کشید و لحظه اى چشمم به پیرمرد روى ویلچر که گویا همان اتابک خان معروف است افتاد از شدت خشم نگاهش ترسیدم
معین که کنارم برگشت رو به همه گفت:
_ چرا نمیشینین؟
زن چاق بانمکى که گویش خاصى داشت گفت:
_ داداش داداش زن گرفتى
و بعد خیلى غیر طبیعى کل کشید که متوجه شدم حالت طبیعى ندارد و کمى ناخوش احوال است و چنان کودکان رفتار میکند زن نسبتا میانسال زیبایى که کنارش بود دستش را گرفت و با خشم گفت: ساکت شیرین زشته
معین خنده خاصى کرد و گفت: اشکالى نداره ، این عمه کوچیکه تنها کسیه که فیلم بازى کردن بلد نیست بزار شاد باشه عمه شهناز عزیزم
صداى پیرمرد که آمد بى اختیار به معین چسبیدم:
_ این مسخره بازیا چیه ٢ ساعته ما رو اینجا جمع کردى و منتظر گزاشتى الان با یه دختر اومدى که چى؟
معین سر برگرداند و نگاهم کرد: آقا بزرگ این دختر زنمه خواستم با شما هم آشنا بشه
دختر جوانى از جمع با صداى بلندى ناشى از تعجب هیم بلندى کشید و با نگاه خشم آلود معین سریع سرش را پایین انداخت
پیرمرد عصبى فریاد زد: زنته؟؟ این جا رو با شهر هرت اشتباه گرفتى پسر جون این خونه قانون داره هیچ کس این مدلى تا به حال جرات نکرده زن بگیره
پیرزن مداخله کرد و گفت: آقا این قدر حرص نخور بزار بچه ام حرفشو بزنه
شهناز پشت چشمى نازک کرد و گفت؛ بالاخره آقاى خونه هم عاشق شد و زد زیر همه چى آقا بزرگ اینم از نایبت
معین خندید و میان خنده گفت: بهتره دیگه نایب صدام
نکنى
انگار در جمع چیزى به هم ریخته بود همه
مشغول پچ پچ بودند که با صداى بلند معین در جا ساکت شدند
_ چیه سنگ پا گم کردین؟!
در میان جمعى که با نفرت و تعجب نگاهم میکردند عماد عزیزم ، لبخند همراه با چشمکى تحویلم داد و دلم قرص شد
معین دست دور کمرم انداخت و مرا محکم به خودش چسباند
_ نمیخواید تبریک بگین؟
شوهر عمه بزرگ معین یا همان دایى اش رو به همسرش شهناز گفت: عزیزم برادر زاده ات اونقدر ها هم مادى نبود بالاخره خواهر زاده منه و پاى عشق وسط بیاد میزنه زیر همه مال دنیا
معین پوز خند بلندى زد و گفت: دایى یعنى از سر عشق با شهناز ازدواج کردى ؟؟ جوک با نمکى بود
بعد چند سرفه کوتاه کرد و رو به جمع گفت: بهتره ساکت باشین تا جواب همه سوالاتونو بگیرین همسر عقدیم یلدا جان اومدن که با هم آشنا شیم بهتره یکم مودب تر باشیم
دستم را گرفت و به سمت پیرمرد برد و گفت: ایشون آقابزرگ پدر بزرگمونن یلدا جان
سلام دادم و اداى احترام کردم ولى پیرمرد رو برگرداند معین بى توجه پیرزن را نشان داد و گفت: ایشون نور چشم خونه و عزیز دل من خانم جون مادر بزرگمون
و بعد یک به یک ادامه داد
_ دایى بزرگم مهرزاد که معرف حضورت هستن و این خانم متشخص عمه بزرگم شهناز دختراشون مینا و مبینا و ایشون دامادشون بهروز همسر مینا جان
نگاه پر خشم مبینا که دختر زیبا و در عین حال متکبرى بود حس بدى در وجودم زنده کرد
_ دایى مهران و عمه شهبانو و دختراشون
صنم ،بیتا ،یارا ، نینا
دخترها با شیطنت خاصى نگاهم میکردند
_ عمه شیرین که شیرینى خونه و ته تقار اتابک خانه
شیرین با ذوق کف میزد
_ عمه شهرزاد غایبه به لطف آقا بزرگ اجازه ورود به عمارت رو نداره ولى در اسرع وقت میریم خدمتش خیلى خوشحال میشه ببینتت
_ خواهر عزیزم مونا و دختر گلش شیلا
مونا نگاه خاصى داشت نمیدانم خوشحالى بنامم یا نگرانى ولى با احترام سلام داد و دخترش برایم ب*و*س فرستاد و با لهجه خاصى گفت: زن دایى خوشگل
_ آوا همسر پدرم و برادرم مهرسام که رو هم که قبلا دیدى
اون پسره بى عقلى هم که اونجا ایستاده عماده نامداره که داره سعى میکنه عاقل شه
و اما زن عموى عزیزم رو باید بریم اتاقشون براى عرض احترام چون نمیتونن از تختشون بلند شن
نفس راحتى کشیدم و لبخند زدم
_ خوشحالم از آشناییتون
دایى کوچک معین با خنده مسخره اى گفت: معین فکر نمیکردم با ازدواج با یه منشیه ساده پشت پا بزنى به همه میراثت
معین باز خندید و به پدر بزرگ چشم دوخت:
_ اتابک خان نظر شما چیه ؟ فکر میکنى میتونى با مجبور کردن عماد براى ازدواج با دختر ١۵ ساله اى که دایى خطابش میکنه و از قضا خواهر زاده منم هست اشتباه نوشتن اون قرار دادو اعتماد به منو جبران کنى؟ لابد خوشحالى که زدم زیر قرار داد و با یه غیر نامدار ازدواج کردم وصیت نامه پدرت آقا خان رو زیر پام گزاشتم دایى هاى محترمم خوشحال ترن که من از ارث پدرشون هم محروم شدم و حالا هم ارث پدر رو مالکن و هم پدر زن عزیزشونو
بعد همانطور که دور اتاق راه میرفت و تک تک اهل خانه را زیر نگاهش له میکرد ادامه داد:
_ من نوه خودتم اتابک خان من یه نامدارم من وارث اصلى میراث آقا خان و دو پسرشم منم اندازه خودت پستم !!!
همونقدر پست که پسرامو مجبور کنم با دختر عموهاشون ازدواج کنن بى عشق حتى اگه زن جهاندار ۵ سال از خودش بزرگتر باشه و دل جهاندار جاى دیگه اى باشه
اونقدر پست که عروس اولم که دکتر ممنوع کرده که دیگه باردارشه رو به جرم زاییدن دختر مجبور کنم بمیره ولى پسر بزاد
خیلى پستم اون قدر که نتونم بپذیرم عروس دومم یکه زاست و از شانس بد اونم فقط دختر زاییده
اینقدر پست که جهلم زندگى نوه هامو نابود کنه و ژاله رو به طغیان بکشه و ناموس خاندان و معین رو لکه دار کنه
اونقدر که عماد جنون بگیره مهم نباشه
اونقدر که پشیمون بشم از قدرت نمایى معین و بخوام عمادو بکشونم بالا جاى من
در بین حرفهایش عماد صحبت میکند: آقا شرمنده میون کلامت من بیخود کنم حتى فکرشم کنم تا ابد گفتم و میگم من نوکرتم تا تهش و آقایى فقط برازنده یه مرد واقعى مثل شماست
معین با سر تشکر میکند و ادامه میدهد
_ من خیلى پست تر از توام اتابک خان خیلى از داماد هاى گرگت گرگ ترم که فکر میکردن با بیرون کردن ژاله از گود و بى نصیب شدن من از یه زن که خون نامدار اصیل تو رگش باشه میدون رو خالى کنم و بسپارم دست آقایون امروز اینجام تا از یه جنایت پنهانت پرده بردارم
اتابک خان دستش را روى میز کنارش کوبید
_ معین تمومش کن این تعزیه خونى مسخره رو
معین دیوانه وار میخندد:
_ چیه خانِ بزرگ طاقتت سر اومد؟ توقع نداشتى دست پروردت اینى بشه که روبه روته؟! فکر میکردى اون روز که حکم کردى یه نامدار باید آقاى مردم باشه و نه خدمت رسان رعیت جماعت و ول کن طبیب بازیتو و بچسب به تجارت بزرگ این خاندان و گفتم چشم ، خر چشم بگوى خوبیم؟؟
نه از بعد گندى که زدین تو زندگیم اعصاب داغون و لرزش دستام دیگه نزا
شت کار کنم شدم آقاى دفتر دستکت که حق مادر بدبختمو بگیرم که از ترس زن دوم نگرفتن شوهرش حامله شد حق آوا که زنه شوهر خاله اش که هم سن باباشه به ظلم شما ها شد حق مهرسامى که قربانى جهل و رسومات مسخرتونه ژاله که شد بازیچه طمع دوتا دامادت عمااد و خاله بدبختم که به خواست شما شد زن عموى من و زن مردى که همه عشقش پروین دختر باغبون عمارت بود حق پروین که به زور صیغه ٩٩ ساله با خودت خوندى واسش که زن تو باشه و حروم پسرت امشب دیگه شب تو نیست اتابک خان اما اینا همه قصه تکراریه و همه میدونین قصه جدیدتر این نیست که من زن گرفتم و زدم زیر قرار داد و محروم شدم از حکومتم نه ! زیاد خوشحال نباشین من مار خوردم افعى شدم این دختر که از قضا زنه منه دختره جهاندار خدا بیامرزه تمام مدارک پزشکى و شواهدشم وکیل خانواده در اختیارتون قرار میده
و من فرو ریختم من چون سایرین در جمع مبهوت و وحشت زده به لب هاى معین چشم دوختم
_ چیه تعجب کردین؟ وقتى ژاله به دنیا اومد مادرش دیگه نتونست واسه اتابک خان پسر بیاره خوب خیلى افت داشت ممکن بود برادرش نوه پسر بیشترى داشته باشه گشت از عموزاده هاى دورش یه جونور به نام آذر که خون نامدار توى رگش باش پیدا کرد و بست بیخ ریش عموى بدبخت من و زن بیچاره اش به این روز افتاد
نگاهم به عماد که مثل گلوله آتش سرخ بود افتاد چرا نگاهش دیگر مهربان نبود ؟ دستانش را مشت کرده بود و قصد ترک سالن را کرد که معین با فریادش اورا از رفتن بازداشت
_ کجاااا؟!
_ آقا این دختر رو واسه چى آوردى تو خونه اى که مادر من هست؟
_ برگرد سر جات
این دختر؟! عماد عزیزم برادر تازه پیدا شده ام چرا یکباره غریب شدى ؟
عماد رنگ عوض کرده است!
_ چه قدر ارزش داشت این میراث که با دختر یه ه*ر*ز*ه ازدواج کردى آقا؟!
معین سمتش میرود یقه اش را میچسبد و به دیوار میکوبدش عماد رنگ عوض کرده است؟!
فریاد میزند آن هم در مقابل آقایش؟!
_ ازدواج با خواهر من بى ناموسى بود چون لکه دار شده بود ؟ ازدواج با دست پرورده یه ه*ر*ز*ه به لجن کشیدنه اسم و رسمته
همه سکوت کرده اند سیلى محکم معین دهان عماد را میبندد نگرانش میشوم میخواهم واسطه شوم که معین باز همه را شوکه میکند
_ دفعه آخرته راجب زن من این مدلى حرف زدى
بیشعور احمق اون ه*ر*ز*ه که میگى مادر خودتم هست
عماد متحیر چشم به دهان معین دوخت
_ تو رو که زاییید پول خوبى گرفت و گورشو گم کرد فروختت ولى چند سال بعد باز جهاندار رو از راه به در کرد و حامله شد اومده بود که بمونه که دیگه صیغه نباشه و زن رسمى بشه ولى شانس باهاش یار نبود دختر زایید و این بار هم البته پول خوبى گرفت تا ببندش به پسر باغبونو بندازنش از خونه بیرون این بچه همه عمرش بى سر پناه بوده چون آقابزرگت راضى نشد دیگه ریالى به پروین بدبخت واسه سرپرستیش بده و تهدیدش کرد
عماد توان حرف زدن نداشت حالش بدتر از من بود
حرفهاى معین و اتابک خان را دیگر نمیشنیدم فقط چشم هایم شاهد لب زدنشان بود سالن دور سرم میچرخد آذر پدرم عماد ژاله جهاندار معین…
پایان قسمت ٣٧
به نام خداوند بخشنده و مهربان
٣٨ قسمت ٣٨ این مرد امشب میمیرد
زمین در حال بلعیدن همه موجودات است من مانده ام بى هیچ دست آویزى از هر سو که میگریزم چاله اى جلوى پایم دهان باز میکند در اعماقش که مینگرم مواد مذاب در حال جوشش است عرق کرده ام تمام بدنم داغ شده است تسلیم میشوم سقوط میکنم …سوزش کوچکى در عضله رانم مرا از سوختن در کاب*و*سم رهایى میبخشد نمیدانم کجا هستم و حتى توان ناله ندارم صداى همهمه عجیبى دورم میشنوم
_ آقا چشمهاشونو باز کردن
چهره دوست داشتنى مردى رو به روى چشمهایم ظاهر میشود: هیچى نیست عزیزم
تن صدایش را دوست دارم
_ همه بیرون دورشو خلوت کنید چیزى لازم داشتم دم دست باشین سریع
صداى بسته شدن و نزدیک شدنش…
_ یلدا جان پاشو ١ دوش بگیر درجه حرارت بدنت نباید بره بالا
یلدا؟! من یلدا هستم؟ همان یلداى همیشه بازنده احمق ؟ معین نامدار عمارت پدرم عماد
چنان برق گرفته ها سر جایم مینشینم اتاق بزرگ و باشکوهى است این اتاق خانه پدرى من است؟!
مشت بر سینه اش میکوبم
_ آشغال ازت متنفرم
پنجه لاى موهایش میکشد شانه هاى نحیفم را با دستان قوى اش میگیرد
_ به خودت فشار نیار حالت بد میشه
_ چرا بهم نگفتى؟ چرا شارلاتان ؟
_ یلدا آروم باش فشارت پایینه

جیغ میزنم
_ ازت متنفرم ازت حالم بهم میخوره تو گولم زدى تو بیخود نیست بهترین سرمایه گزارى تو روى من با ۵٠٠ میلیون یه سرمایه گزارى میلیاردى افسانه اى کردى تو ۵٠٠ خرج من نکردى واسه کمک به من تو فکر منافعت بودى همونم هربه کردى واسه خر کردنم و راضى به این ازدواج مسخره شدن
ازت طلاق میگیرم همین فردا طلاقم میدى از تو از خاندانت از پدرم و پدربزرگت متنفرم
کلافه و نا آرام است
_ خواهش میکنم نزار با آرام بخش بخوابونمت بخواب فردا کلى حرف باهات دارم
_ یک لحظه ام اینجا نمیمونم
سرم گیج میرود بلند که میشوم در حال سقوط معین دستم را میگیرد و مانع میشود با صداى کمى بلند تر گفت
_ بچه میگم حالت خوب نیست لج نکن
مستاصل میپرسم
_ میدونست
_ کى؟
_ بابام ، جهاندار؟
_ آره ۶ سال پیش آذر اومد در ازاى کلى پول گفت رازشو خیلى دنبالت گشت ولى پریما که فکر میکرده آقا بزرگ دنبالته و ترسیده جاتونو عوض میکنه و عمر عموم هم کفاف نمیده به ادامه راهش
_ تو چه طور پیدام کردى؟
_ وقتى باز داشت شدى عمه ات چاره اى نداشت میگرده دنبال من تا بتونه کمکت کنه
پوزخندى زدم و گفتم؛
چه قدر ساده بوده که فکر کرده تو بى چشم داشت کمکم میکنى
_ یلدا من باید جلوى این رسم و رسومات مسخره رو میگرفتم
_ توکه مهر تایید زدى روش با ازدواجت با من
_ چون نمیخواستم قدرت دست اونا بیوفته و این راه ادامه پیدا کنه
_ چرا من؟؟؟ چرا یکى از دختر عمه هاتو نگرفتى؟
_ هه اتابک خان راضى نمیشد پسرهاى برادرش وارث آخر این ارث عظیم جدش بشن واسه همین داشت مخه خواهرم رو شست و شو میداد که دختر ١۵ سالشو به عقد عماد در بیاره
_ دلت واسه خواهر زادت سوخت؟ چرا ؟ اونا هم که ١٣ سال اختلاف سنى داشتن تازه عماد خیلى از تو رئوف تر و انسان تره
جگرم آتش گرفت وقتى یاد نگاه پر از نفرت عماد افتادم پاره تنم برادرم
_ ١ سال تحملم کن قول میدم تو هم به حق و حقوقت برسى نصف هرچى که دارم ماله توئه واسه همین این مدت تمام مبانى اصلى مدیریت شرکتو یادت دادم
_ چاره اى هم جز این دارم؟
_ طلاق بگیرى چى درست میشه؟ فقط فرار میکنى از آدم هایى که یه عمر حقتو خوردن
در فکر فرو رفتم این بار حق با او بود اما حال مطمئن بودم معین هیچ حسى به من ندارد و تمام این مدت بازیچه مردى بودم که شدید عاشقش شدم و چه قدر پشیمان و ناچار بودم
_ یلدا ببین منو ، تو نباید تب کنى اینقدر خودتو منو عذاب نده ١ دوش بگیر بیا بخواب آفرین دختر گل
( هه با زنش مثل یه بچه ۴ ساله حرف میزنه)
_ برو بیرون
_ میرم وقتى همه خوابیدن ١ ساعت تحملم کن
کاش قبول نمیکرد من از وحشت تنهایى در این قصر مخوف میمیرم…
معین رفت پتو را روى سرم کشیدم هنوز فشارم پایین بود تمام تنم میلرزید ، تمام روزهاى بى مهرى مردى که پدرم نبود من پدر داشتم جهاندار پدرم بود دنبالم گشته بود شاید دوستم داشته است ! عماد برادرم بود پناهم بود دوستش داشتم همیشه عجیب دوستش داشتم اما حرفهاى امشبش پر از کینه و نفرت بود!!
اتابک خان چه طور به من هم که چون سایرین نوه ات بودم رحم نکردى؟
مادر بزرگم هم میدانست؟ چه قدر چشم هایش مهربان بود!!!
عمه اینهمه سال فرار و ترست از تهدید هاى این پیرمرد ظالم بود؟! عمه واقعى من نبودى و تا این حد عاشقانه همه جوانى ات را فدایم کردى؟
خدایا امشب کمى با من مدارا کن زخم هایم عجیب درد میکند یک امشب هم خداى چون منى باش…
با صداى چند ضربه به در بیدار میشوم چند ثانیه بعد دو خدمتکار با سینى صبحانه کنارم هستند یکى مسن و پخته دیگرى جوان و با لبخند نشاط بر انگیزى
_ سلام خانم جون صبح بخیر
زن مسن تر کنارم مینشیند: سلام دخترم من شریفه ام زن سامى حالت بهتره؟
سرم را به نشانه مثبت تکان میدهم دختر جوان سینى صبحانه را روى میز کنارم میچیند
_ خانم جون میگم نکنه تو راهى دارى
شریفه اخم در هم میکشد: ساره آقا نگفت باز فضولى کنى تو کار دیگران آدمت میکنه ؟
ساره لب گاز میگیرد: شریفه خانم خود آقا گفتن مواظب خانم باشم و ببینم به چى نیاز دارن
_ پس کارتو بکن سوال بیجا هم نکن
شریفه دستم را میان دستانش میگیرد: خانم بزرگ از دیشب که حالتون بد شد تا حد سکته نگرانتونه صبحانتونو خوردى بریم اتاقشون؟
_ آقاتون کجاست؟
_ والا این قدر برزخه که همه ماستا رو کیسه کردن رفتن سر خونه زندگیشون
_ همه اینجا زندگى میکنن؟
_ بله اما هر کدوم تو ساختمون خودشون پشت اینجا نه عمارت اصلى
_ ممنون شریفه خانم ولى من هنوز خوابم میاد
_ چشم خانم شما استراحت کن ساره منتظر میمونه تا بیدار شین
_ لازم نیست کارى ندارم
_ والا حکم آقاست و ما بى تقصیر
_ بپا گزاشته واسم؟
سر هر دو پایین بود، شریفه رفت و ساره با لبخند بالا سرم ایستاده بود
_ تو چرا وایسادى خوب برو یه جا بشین
_ خانم چه قدر شما خوشگلى ماشالا
_ میشه بهم نگى خانم رو مخه این خانم گفتنت
_ وا پس چى بگم؟
_ یلدا
_ واى خدا مرگم بده آقا زبونمو از حلقومم در میاره که
_ اینقدر وحشتناکه؟
_ تا وقتى عصبانى نشه نه خیلى هم آرومه ولى خوب اگه کسى خلاف حرفش بره آره خیلى وحشتناک میشه البته ببخشیدا چون گفتین میگم
_ عماد کجاست؟
_ آقا عماد؟از دیشب از اتاق مهناز خانم مادرش بیرون نیومده پرستار خانمم راه نداده ، خانم جون بیا صبحونتو بخور آقا منو مقصر میدونه نخوریا
ناچار گفتم: پس بیار با هم بخوریم
ساره بهت زده نگاهم کرد
_ من تنها نمیتونم چیزى بخورم عادت ندارم
با شرم و خجالت همراهى ام کرد صداقت خاص ساده این دختر را دوست داشتم
روبه روى آینه مبهوت چهره رنگ پریده ام که حکایت از شب سختى داشت ماندم اما دلى براى آراستن خویش نداشتم
_ ساره منو ببر اتاق خانم بزرگ
دوباره لب گاز گرفت: _ اینجورى خانم؟
_ چه جورى؟
_ آخه شما ببخشیدا لباستون…
_ من که لباسم مشکلى نداره
_ آخه خانم میدونى…
_ وا خوب حرف بزن
_ باید لباس رسمى تر بپوشین مثل دیشب
_ مگه باز مراسم خاصیه؟
_ نه ولى اینجا همه اینجورى لباس میپوشن
_ من همه نیستم ، نشونم میدى اتاقو یا خودم برم؟
_ خانم حداقل یه شال سرتون بندازین مرد زیاد میره میاد تو عمارت
_ واى اینقدر به من کار یاد نده پاشو بریم
دخترک هنوز نگران بود ولى اطاعت کرد و هر دو به سمت اتاق خانم جون حرکت کردیم اینقدر مسیر طولانى بود که حس کردم این قصر به یک خط اتوب*و*س واحد نیاز دارد وقتى که رسیدیم از ساره خواستم که برود چند ضربه به در زدم و منتظر ماندم تا صداى مهربان پیرزن آمد
_ بیا تو
وارد که شدم عصا به دست روى تختش نشسته بود با دیدن من خواست بلند شود که سریع جلو رفتم و مانع شدم در آغوشم کشید و صورتم را غرق ب*و*سه کرد صورت چروکیده و مهربانش را که اشک هایش خیس کرده بود نوازش کردم
_ اومدى جیگر گوشم؟ تو کجا بودى این همه سال چه طور اینکارو باتو کردن
حس کردم مادرى از جنس و خون خود دارم:
_ شما هم خبر نداشتین
_ نه مادر من مترسک سر جالیزم تو این خونه از روزى که شدم زن اتابک تا به امروز یه روز خوش ندیدم ، چشمات رنگ چشم هاى جهاندارمه چه قدر تنت بوى ژاله مو میده ازین خونه که رفت من مردم اما تو انگار این آخر عمرى نور آوردى واسه چشمها کم سوم
_ خواهرم کجاست؟
آه عمیقى کشید ى گفت؛
_ اى مادر بچمو تباه کردن نمیدونم کجاست کجاى دنیاست
_مهناز خانم زن پدرم بودن؟
_آره دخترم
_ چش شده؟
_ از روز اول ناخوش احوال بود اعصابش ضعیف بود نامزدشون که کردیم جهاندار و پروین فرار کردن حالش خیلى بد شد ولى وقتى برگشتن و اتابک خان پروینو صیغه خودش کرد یکم خیالش راحت شد بهتر شد زایمان که کرد باز اعصابش به هم ریخت هرکارى کرد دیگه باردار نشد به زور که واسه جهاندار زن گرفتن این زن دیگه نابود شد اما با وجود عماد جون گرفت و با عشق بزرگش کرد ولى ناغافلى حالش بد شد و از پله ها افتاد و واسه همیشه افتاد روى تخت و بعد فهمیدیم دوباره آذر اومده سراغ جهاندارو این زن دیده و این طور شده ولى هیچ کدوممون نفهمیدیم آذر باز حامله است تموم این سالها این زن عذاب کشیده آخرم که به هم خوردن نامزدى ژاله و معین و رفتن ژاله
پیرزن در سکوت به صورتم چشم دوخت
_ مادر تو چته چرا از حال رفتى؟ معین زورت کرده واسه ازدواج؟
_ نه یکم فشارم پایینه خوبم
_ دوستش دارى؟
( عاشقشم و این بزرگترین حماقتمه)
_ نمیدونم
_ زن معین باید دیوانه وار دوسش داشته باشه تا بتونه باهاش دووم بیاره مادر این بچه عصبیه حقم داره یهو خونه رو میکنه واسه همه جهنم تو رو خدا باهاش مدارا کن مرحم زخمش شو
دلم براى نگرانى هاى مادرانه اش سوخت :
_ چشم خانم جون
باز مرا در آغوش فشرد و من نیز مشتاق تر از قبل براى آغوشش…
دیگر وقت رویارویى با عماد رسیده بود در سالن که ناگهانى دیدمش
متوجه شدم این عماد آن عماد عزیز من نیست نگاه مملو از نفرتش را روانه صورتم کرد
_ دارى قصر شوهرتو برانداز میکنى ببینى چند صاحب شدى؟
_ عماد من مجبور شدم زنش شم من هیچى نمیدونستم
تلخ میخندد
_ تو تربیت شده اون زن خود فروشه پول پرستى اومدى کاسبى
دلم از حرفش هزار تکه میشود سکوت میکنم و او ادامه میدهد
_ اگه دارم تحملت میکنم فقط به احترامه آقامه تو این خونه جورى زندگى کن که انگار من و مادرم نیستیم نزدیک ما هم نشو مثل شبح باش واسه ما این یه هشداره نزدیک ما نشوووو
رفت !!! دل شکسته ام را دوباره زیر پایش له کرد و رفت…
این خانه با تمام شکوهش به چشمم نمى آید با همه بزرگى اش جایى فقط براى من نداشت؟
قیمت یک وجب این خانه میتوانست تمام زندگى ام را از فقر نجات دهد روزهایى که عمه تمام روز سر کار میرفت و سر ماه منتظر چندر غاز حقوق فقط براى سیر کردن شکممان و سقف بالاى سرمان بودیم خاندان من در ثروت محض قوطه ور بودند حق با معین بود من باید میماندم و به هرچه که سهمم بود میرسیدم وقتى تمام میراث متعلق به معین شود قطعا نیمى از آن سهم من است و زیر وعده اش نمیزند سهمم را آنچنان از اسم این خاندان بیرون میکشم که دیگر چیزى براى جنگیدن و اداى رسم و رسومات مسخره شان نداشته باشند نگاه پر نفرت عمه ها و شوهر هایشان را پس خواهم داد!!!
وقتى که وجودم از حرص و نفرت پر میشود باز این سرگیجه لعنتى به سراغم مى آید دستم را به نرده هاى پله میگیرم تا زمین نیوفتم ساره مثل جن یکهو ظاهر میشود
_ اى بابا خانم جون با این حال و روزت همین اول کارى راه افتادى تو این خونه درن دشت بدون من نمیگى یه چیت شه زبونم لال ، اونوقت جواب آقا رو کى باید بده؟ ساره بخت برگشته
از مدل حرف زدنش خنده ام گرفت
_ تو چند سالته؟
_ تازه دیپلم گرفتم دارم میخونم واسه دانشگاه
_ آفرین درسم میخونى؟
_ نخونم که آقا با اردنگى شوتم میکنه کف خیابون دزاشیب
دستم را گرفت و با هم راهى اتاق شدیم با علاقه خاصى زل زده بود به من
_ میگم خانم این مدل موت شبیهه اون خواننده آمریکایى استا اسمش یادم نمیاد خیلى خوشگله مثل شما آقام خوش سلیقه استا
_ آقات از مدل موى من متنفره
و بعد پوزخندى به بخت خودم زدم
_ خوب آخه فکر کنم مردا گیسه بلند دوست دارم
نمیدانم چرا پرسیدم نمیدانم چرا همه وجودم به من حکم کرد که بپرسم:
_ ژاله موهاش بلند بود؟
ایستاد و لب گزید
_ والا خانم من خیلى بچه بودم بقیه خدمتکارا بهتر میدونن البته اینم بگما حرف زدن راجب ژاله خانم تو این خونه ممنوعه
به اتاق که رسیدیم ساره ناگهان رسمى ایستاد و با استرس سلام داد وقتى برگشتم معین پشت سرم ایستاده بود
_ ساره اتاق آماده نشد مگه
_ دارن آماده میکنن آقا یکم دیگه کار داره
_ بگو جون بکنن آپولو که هوا نمیخوان کنن
_ چشم آقا
_ میتونى برى

بى توجه به حضورش وارد اتاق شدم و در را بستم چند ثانیه بعد در را گشود و وارد شد کنار پنجره ایستادم و به باغ چشم دوختم
_ واسه چى با این حالت راه افتادى دور خونه
_ من خوبم به تو هم ربط نداره اسیر که نیستم
سعى میکرد جواب بى حرمتى هایم را ندهد کلافه روى تخت نشست و گفت:
_این خونه امن نیست
با صداى بلند خندیدم و گفتم:
_ مثلا ممکنه ترورم کنن چون زن وارث اول و آخرم
_ از این جماعت هیچى بعید نیست
_ پس چرا منو آوردى بینشون؟ نکنه منو سپر بلاى خودت کردى؟
_ بیا اینجا بشین کارت دارم
_ تو کار دارى من بیام؟
از جایش بلند شد و کنارم ایستاد یاد آن روزها که بى هیچ فکر و ترسى سرم را در سینه اش غرق میکردم به خیر…
پشت دستش را روى پیشانى ام گذاشت و خیره نگاهم کرد
_ اخم میکنى زشت میشى
_ من کلا زشتم معین نامدار بزرگ ، الانم اگه مطمئنى حالم خوبه برو میخوام بخوابم
_ کجا برم دختر؟
_ جهنم ، سر قبر من اصلا. هرجا جز اینجا
_ یکم استراحت کن گوشیتم روشن کن پریما مرد از نگرانى عصر بریم خونه بهش سر بزنیم
_ خودم تنها میرم
_ خودت تنها برو ولى قبلش استراحت کن
_ با سامى نمیرم
_ با سامى نمیرى
_ شب اونجا میمونم
_ شب اونجا نمیمونى جاى زن خونه شوهرشه
_ اونجا هم یه قبرستون مثل اینجاست که ماله توئه
_ هیس استراحت کن حالت خوب باشه میتونى برى
_ ممنون زندان بان آخ یادم رفت بگم آقاااا
معلوم بود حسابى عصبى است از اتاق که بیرون رفت دلم برایش تنگ شد از این اتاق و وسایل سلطنتى اش بیزار بودم و از اینکه مدام مجبور بودم بخوابم بیشتر عذاب میکشیدم
ظهر بود که ساره نهارم را آورد و با هم مشغول خوردن شدیم تنها همدمم در این خانه فعلا ساره بود و بس بعد از نهار شریفه خانم و چند خدمت کار دیگر به اتاق آمدند
_ خانم اتاقتون آماده است
با تعجب پرسیدم: کدوم اتاق؟ من همینجا راحتم
شریفه به خدمتکار ها دستور داد از اتاق خارج شوند و خودش با مهربانى کنارم نشست
_ یلدا خانم اینجا اتاقه مهمانه شما خانم این خونه اى زن آقایى بهترین اتاق باید مال شما باشه
_ نمیخوام من همینجا راحتم
_ من همه چیو میدونم
مادر ولى همون دیشب که آقا نصف شبى رفت اتاق مطالعه اهل خونه کلى حرف زدن خوبیت نداره زن و شوهر جدا باشن
_ چى؟! اونم اونجاست
_ خانومم عزیزم ایشون آقاى خونه است سرور ماست اینجورى حداقل جلوى منِ خدمتکار در موردشون حرف نزن به خدا خیلى خاطرتو میخواد که تا این حد کوتاه میاد واست
_ هه کارش لنگه بابا
_ دخترى که پروین تربیت کرده نباید این طورى باشه
_ میشناسیش؟
_ هم سایه و هم بازى هم بودیم یه عمر ، پاشو دخترم وسایلتو بگو بیارن اتاقت اصلا ببین خوشت نمیاد عوضش کنیم
این زن آنقدر مهربان بود که نمیشد حرفش را زمین زد …
اتاقى که آماده شده بود جز تخت دو نفره اش همه چیز در آن عالى بود رنگ اتاق ترکیبى از بژ و زرشکى بود رنگ مورد علاقه ام کمد پر بود از لباس هاى نو و شیک که همه سایز خودم بود خدمتکارها که وسایلم را چیدند از اتاق خارج شدند دل توى دلم نبود که پیش عمه بروم سریع آماده شدم و قصد خروج کردم جلوى درب ساختمان اصلى خدمتکار که مرد جوانى بود مانع خروجم شد
_ خانم معذرت میخوام آقا هماهنگ نکردند که شما بیرون تشریف میبرین
با عصبانیت گفتم:
_ آقات در جریانه این مسخره بازیا چیه مگه اینجا زندانه؟
_ من معذورم خانم
_ چیه لفظ قلم حرف میزنى بکش کنار ببینم
صداى پیرمرد مجبورم کرد که برگردم
_ به تو ادب یاد ندادن؟
روى صندلى چرخدار هم این مرد وحشتناک و قوى بود
_ به سلام پیرى بابا زحمت کشیدى تا اینجا اومدى میگفتى خودم میومدم چرختو هل میدادم
رسما تربیت و کلاس کارى و زحمت مربى ام را به باد دادم
_ حقا که دختر آذرى ! وقیح و بى هویت
چند قدم به سمتش رفتم دسته هاى صندلى چرخدارش را گرفتم و با تمام نفرتم در چشمهایش خیره شدم
_ من دختر پروینم نه آذر منو پروینى بزرگ کرده که به حرمت صیغه زورى تو یه عمر زن بودنشو فراموش کرده الانم زن معینم آقاى همتون وارث آقاخان پس سعى کن احترامتو نگه دارى که عقده ٢٢ سال ظلمتو یهو گوله نکنم همه این خونه و تو رو به توپ ببندم من از اونى ام که فکر کنى دیوونه تر و بى کله ترم
_ تو هیچى نمیدونى مختو معین شست و شو داده
_ من ٢٢ سال همه چیو با چشمهام رصد کردم ثانیه به ثانیه بدبختیام بوى گند نامردى تو رو میده این خونه که واسه همه جا داشت جز من حالا واسه منه پدربزرگ عزیز
_ مهناز میمرد خودکشى میکرد اگه میفهمید آذر باز از شوهرش بچه دار شده
_ من چى ؟ من مهم نبودم تو این همه سال نگفتى این بدبخت نومه مرده یا زنده است
_ من پول خوبى به مادرت دادم که واسه آیندت سرمایه گزارى کنه به من چه که به بچه خودشم رحم نکرد الانم عاقل باش بابا ما تازه همو پیدا کردیم نزار معین تو آتیش کینه اش تو رو هم بسوزونه اون پسر عاشق ژاله است هنوز فکر میکنى واسه چى تو رو گرفته ؟ واسه این که چند صباحى هم بستر کسى بشه که شبیه ژاله است و بعد عین دستمال کاغذى بندازتت دور، من این چموشو میشناسم این به منى که همه چیمو به پاش ریختم حقه زد و دار و ندارمو بالا کشید به تو رحم میکنه آیا؟ بیا زیر بال و پر خودم تو بچه منى تازه پیدات کردم
با صداى بلند خندیدم و صندلى چرخدارش را کمى به عقب هل دادم
_ تا الان دختر وقیح آذر بودم الان شدم بچه ات؟! این بابا بابا گفتنات کجا بود ٢٢ سال
چشمم به معین که از پله ها هراسان پایین مى آمد افتاد سکوت کردم
بى توجه به اتابک خان دستم را گرفت و با نگرانى گفت: خوبى عزیزم؟
_ خوبم ولى آقابزرگ زیاد خوب نیست داره هذیون میگه
من را به آغوشش چسباند و رو به اتابک خان گفت:
دکترتون مگه ممنوع نکرده از اتاق خارج شدنو؟
_ دکترم یا تو مار دو سر؟
_ بهتره برید اتاقتون و زیاد واسه آزار دیگران انرژى نزارید
و بعد به خدمتکار اشاره کرد که اورا به اتاقش ببرند همانطور که خدمتکار صندلى اش را هل میداد پیرمرد سر بر میگرداند و با صداى بلند معین را مورد خطاب قرار میداد
_ هاى معین من زمین گیر و بى مال و منال شدم ولى هنوز اتابک نامدارم آدمت میکنم نشونت میدم جنگ با من یعنى چى
معین خیلى ریلکس با صداى بلند گفت: دوز آرام بخشتو میگم ببرن بالا بیشتر بخوابى حالت بهتر میشه

اتابک خان که رفت خودم را سریع از آغوشش بیرون کشیدم
_ اینو من بودم میبردم میزاشتم سالمندان
_ هیس تو این کارا دخالت نکن با کسى هم دیگه دهن به دهن نمیشى تو این خونه، قبل ٩ هم خونه اى
_ پادگانه؟
_ میخواى دیگه نزارم برى؟
_ جهنم سگ خورد من چند ساعتم تو رو نبینم چند ساعته
_ مواظب خودت باش
جوابش را ندادم با همه توانم دویدم تا هرچه سریعتر از آن قصر مخوف خارج شوم
پایان قسمت ٣٨
یارب
#٣٩قسمت ٣٩ این مرد امشب میمیرد
به خانه که رسیدم قبل از ورود چه قدر دلم براى یلدا و معین آن روزها تنگ شد !!! معینى که در عمارت آنچنان آقایى میکرد و کج خلقى با خنده و شوخى در این خانه با ما کله پاچه میخورد چه قدر در آغوشش امنیت داشتم چه قدر احساسم پاک بود و خالص در حالى که او فقط مرا براى دستیابى به ارثیه اش میخواست وبس
حال که همسر شرعى و قانونى اش هستم چه قدر از آن روزها به او دورترم…
عمه با دیدنم جان دوباره میگیرد گویا این یک روز تمام عذاب دنیا را متحمل شده است حال میداند که همه چیز را میدانم خودش را سرزنش میکند
_ یلدا کاش به معین اعتماد نمیکردم کاش نمیسپردمت بهش اون خاندان وحشتناکن خون هم رو میخورن چرا بردت اونجا چرا واسه رسیدن به هدفش تو رو کشید وسط
_ نمیدونم فقط میدونم پر کینه و حس انتقامه عمه چرا این همه مدت مخفى کارى کردى؟
_ چه فایده داشت دونستنش جز عذاب ؟ جهاندار که مرده دیگه جز اون کى توى اون خاندان تو رو میخواست
_ راست میگى عمه عماد هم منو دیگه نمیخواد
_ اذیتت میکنن؟
_ نگاهشون حرفاشون آتیشم میزنه
_ میدونم عزیز دلم میدونم کم نکشیدم از دستشون
_ منو به خاطر عشق بابام بزرگ کردى؟
_ امانت دارى کردم نه مادر حسابى داشتى نه داداش بى غیرتم واست پدرى کرد تو امانت جهاندار بودى نور دلم بودى همه امیدم به زندگى بعد مردن بچه ام تو بودى
بچه ؟! عمه مادر بوده است؟
_ تو بچه داشتى؟
_ بعد فرارم با جهاندار به زور اتابک خان صیغش شدم که تا ابد حتى بعد مرگ اتابک حکم مادر جهاندار رو داشته باشم و حرومش باشم حامله شدم با کلى منت قبول کرد نگهم داره تو خونه و بچه مو بزرگ کنم پا به ماه بودم مهرخ خانومم با من معینو حامله بود بى دلیل و سر بهانه مسخره اتابک زیر بار کتکم گرفت و بچه ام مرد شیر تو سینه هام جمع میشد ولى بچه اى نبود واسه مکیدنش مهرخ که به رحمت خدا رفت سر زا، معینو من شیر دادم با جون دلم بزرگش کردم
ولى بعد جریان تو ما رو کلا از خونه بیرون کردن اتابک خان تهدید کرده بود که اگه جهاندار بویی ببره تو رو میفرسته پرورشگاه یا گم و گورت میکنه منم کندم از همه و همه چیز واسه تو
اشک ریختم براى دخترى که عشقش را باخت و هم خوابه پیرمردى ظالم شد مادرى که فرزندش را قبل از در آغوش کشیدن از دست داد عمه اى که همه این سالها جوانى و زندگى اش را فداى من کرد
_ گریه نکن یلداى خوشگلم گریه نکن عزیز دلم
_ عمه با تو چى کار کردن؟ چه طور اینقدر صبور بودى؟؟؟
_ خدا رو داشتم تو رو داشتم به عشق تو زندگى کردم اما نمیزارم بلایى سرت بیارن تا زنده ام شده تا آخر دنیا فرارى باشیم باهات میام
_ کجا بریم آخه ما کجا رو داریم ؟
_ طلاقتو میگیرم
_ دوسش دارم عمه
چشم هایش غرق بهت و نگرانى شد
_ عمه من اون نامردو دوسش دارم هر کارى میکنم با همه ظلمى که در حقم کرده نمیتونم یه ذره حتى کمتر عاشقش باشم نمیبخمش اما نمیتونم عاشقش نباشم
بغضم امانم را برید
_ من امشب با یادو خاطره اش اینجا دووم نمیارم عمه من جایى که معین نباشه نفسم بند میاد چه زجریه نقش متنفر بودنو واسه کسى که همه تنت عشقه اونه بازى کنى عمه من بدون اون میمیرم و با اون هم میمیرم
_ یلدا به خدا توکل کن بسپار به خدا که من دیگه موندم تو حکمتش که صلاح این عشق چیه
_ دلم براى افى تنگ شده
_ زنگ زد آدرس جدیدشو گفت برو ١ سر بهش بزن دلت باز شه مادر بعدم زود برو خونه
_ تو تنها بدون من …
_ فکر منو نکن من واست نذر ختم قرآن کردم میشینم میخونم تا خدا حاجت روام کنه
_ سلام منو به اون خدات برسون
و باز میشکند بغض این زن غمزده…
در راه با خواندن اولین نامه جهاندار به عمه که تنها یادگارى همه این سالها بود در دل چه قدر به حس و درد عاشقى حسرت خوردم به اینکه عمه هیچ وقت زن جهاندار نشد اما از عشق او مطمئن بود و در همه بدبختى ها با همین اطمینان جان دوباره میگرفت و خوش میشد اما من با اینکه به وصال عشقم رسیدم با اینکه به عقدش در آمدم اما تشنه جرعه اى عشق از جانب او بودم و کاش معین هم در عاشقى و نامه نوشتن قدرى شبیه عموى غرق در احساسش بود که چنین زیبا براى دلبرش نوشته بود:
“تو اى بانوى افسانه تیر ماه!
اى پرده نشین حرم خلوت شبهاى تنهایى من !
شبهایى که پشت هم آمدند و رفتند آنقدر سریع که ندانستم چگونه رسید به امروز!
امروز که بار دگر در مقابل آینه ایستادم و در بهت باور چه سخت و تلخ ،روزگار برایم تراژدى دردبار گذشت عمر را مرثیه کرد و من در اوج باورهاى جوانى چقدر خسته و تکیده باز دلم میخواهد بسان گذشته هاى دور باز همان پسر بچه شیطانى میشدم که روزهایش غرق در افسانه پریوشِ تیر ماهى ام میشد و دل شبهایش در اندیشه پریشان گیسوان مشکینت چه ساده پرپر میشد و بر زمین میریخت و عطر آن پرپر شدنها و پرپر زدنها تا صبح عجب دیوانه ام میکرد!
من آمیخته در تب عشق و جنون عاشقى در دریاى متلاطم چشمانت دست و پا میزدم تا رفته رفته غرق گردم در جادوى آن امواج سحر ا
نگیز !
امروز دگرباره در مقابل آینه ایستاده و باز عجز خود را در وراى آن قاب محزون تداعى کردم ، دلم براى خودم میسوزد ، چه ساده از سر آنهمه احساسى که به ثمر نرسیده میرود تا در گورستان سرد و خاموش فراموشى مدفون گردد گذشته ام…
من امشب یکبار دیگر به حال خود و به حال دل بیچاره ام سخت خواهم گریست
مگر تا چه حد دشوار بود ؟! که هرگز نتوانستم واژه عشق را به زیر پاهایت به تفسیر کشم
مگر تا چه حد دشوار بود؟! که یکبار فقط یکبار بى هیچ شرمى به عمق چشمان سیاهت خیره شوم و بچه گانه یا مردانه نمى دانم! فقط بگویم
عزیزم ، عشق من ، میدانى؟
دوستت دارم “

***
زمانى که افى قصه را فهمید از تعجب ازدواج نا به هنگام من چشمهایش از حدقه بیرون زد البته مثل من بدبین نبود و معتقد بود معینى که او شناخته است بعید است عاشق نباشد افى برایم از اشکان گفت که معین چنان گوشمالى اش داده است که حتى از به زبان آوردن نام من هراس دارد، ولى من از خوش باورى نسبت به این عشق و احساس دست کشیده بودم ودلم دیگر ه*و*س رویابافى نداشت دلم میخواست براى چند لحظه هم که شده تمام اتفاقات و آن خاندان را از یاد ببرم دلم کمى فراموشى میخواست دلم کمى خوشحالى هرچند موقت و ساختگى میخواست…
افى دوست خوبى براى این طور مواقع بود و همیشه در بساطش چیزى براى فراموشى داشت ولى از ترس معین فقط چند جرعه نوشیدم اما همان هم کفایت میکرد ،هنوز زیاد تحت تاثیر نوشیدنى نبودم که دل به دریا زدم و با عماد تماس گرفتم ، بعد دو بوق رد تماس داد و باز وجود مرا رد کرد چه قدر دل تنگ برادرانه هایش بودم ناچار هرچه در دلم بود و عماد گوشى براى شنیدنش نداشت را نوشتم و برایش ایمیل کردم مطمئن بودم ایمیل ها را در گوشى اس سریع میخواند..
” میدونم که گفتى نزدیکت نشم قول میدم این آخرین پیام و تماس آشنایى ما باشه نمیتونم بگم بهت حق میدم چون این اولین باره که حس میکنم درکت نمیکنم اونقدر بهت نزدیک بودم و دل بسته مهرت که ندونسته از نسبت برادرى ، خواهرانه میپرستیدمت و همیشه به دلگرمى و پناهگاهى به اسم عماد دلم قرص بود حالا که رسم زمونه و همین نسبت خواهر و برادرى عمادم رو از من گرفت براى وداع و آخرین حرفها فقط دلم میخواد ارزش این رو داشته باشم که چند دقیقه فقط چند دقیقه به حرفهام فکر کنى، اگه جرم من فرزند آذر بودنه دقیقا گ*ن*ا*همون یکیه تنها فرقمون اینه تموم این سالها تو هم مهر مادرى چون مهناز رو داشتى و سایه پدرى ولى من زیر دست مادرى که پولى که در ازاى بدبختى و آوارگى من گرفت رو خرج عیاشى و خیانتش به پسر باغبون و شوهر اجبارى اش کرد نا پدرى که به جرم تباه شدن زندگیش با ازدواج با آذر تمام سالهاى زنده بودنش عذابم داد با بى مهرى و گه گاه کتک هاى بى دریغش ، پس من بیشتر از تو از آذر نام قصه زخم خوردم و متنفرم تمام سالهایى که من به خاطر پول و ندارى توى رنج بودم تو از بى غمى به عشق فکر میکردى، من هم زمان با تو فهمیدم که هر دو از یک مادر و پدریم و اگه شدم عروس اجبارى معین نامدار به طمع میراث نبود اینبار فقط برادرم باش و این راز خواهرت رو توى سینه ات نگه دار : دردم دردِ عشق مردیه که منو فقط محض رسیدن به تاج و تخت خواست و من هر روز قربانى همین عشق میشم
حالا تا آخر دنیا ازم متنفر باش و فاصله ایمنى رو با من رعایت کن بدبختى مسرى است و ممکنه بهت سرایت کنه
شبح زندگیت یلدا”
با کلمه به کلمه اى که نوشتم اشک ریختم و این روزها چه قدر راحت چشمانم ابرى میشود!!!
زمانى به خودم آمدم که بوى الکل و دود سیگار همه تنم را در برگرفته بود نا امید از پاسخ عماد بعد از تماس با عمه ، گوشى ام را براى فرار از معین خاموش کردم میدانستم اینبار که مرا در این وضعیت ببیند قطعا آن ته مانده رحمش را هم دور میاندازد و قصد جانم را میکند و این اولین بارى بود که عمه براى فرار و قدرى خوش بودن و فراموشى بدبختى هایم تشویق و حمایتم کرد درد عشق کشیده بود و خوب درکم میکرد…
از خواب که بیدا شدم افى نگران بالاى سرم بود تمام شب تب داشتم و پرستارى ام را کرده بود و به لطف او بهتر بودم دوش آب سردى گرفتم و لباسهایم را عوض کردم با یاد شب گذشته و فرارم از معین آنقدر نگران شدم که جرات رویارویى اش را نداشتم معین به من اطمینان کرده بود و من قول داده بودم برگردم ولى مگر من هم تمام این مدت به او اعتماد نکرده بودم و او فقط بدقولى کرده بود ؟!
اهمیت نداشت دلم براى دوستانم و رها شدن تنگ شده بود نهار تا عصر با آن ها سپرى شد و هرکس در مورد حلقه گران قیمت انگشتم پرسید تنها خندیدم و جواب قانع کننده اى ندادم غروب شده بود با همه وداع کردم ولى جایى و هدفى براى بازگشت نداشتم ، خیابان هاى این شهر گاهى تنها مامن یک نفر میشوند و من عاشق خیابان ولیعصر !! از میدان ونک تا ۴ راه ولیعصر روى پاهایم راه رفتم و همه اتفاقات گذشته را مرور کردم براى بازگشت پاهایم یارى نداد و سوار اتوب*و*س تند رو شدم
( زن معین نامدار و خ
انم اون عمارت شاهانه سوار اتوب*و*س خنده دار ترین کمدى ساله ولى من هنوز خودمم)
با افکار خودم چنان در اتوب*و*س خندیدم که به گمانم همه براى دیوانگى دختر جوان افسوس خوردند آنقدر دیوانه شده بودم که با دیدن پسرک آدامس فروش داخل اتوب*و*س همانطور که بى مهابا خندیدم، از گریستن هم شرمى نداشته باشم …
آنقدر سر و بى تفاوت شده بودم که حتى با دیدن ماشین معین جلوى ساختمان جرات کردم و داخل شدم ، هر جهنمى که برایم بسازد آتشش بیشتر از آتشى که به دلم انداخته است نمیشود !!! وارد خانه که شدم عمه و معین هم زمان سراسیمه سمت در آمدند از سوییچى که در دستش بود و کت در تنش فهمیدم تازه رسیده است چه قدر از ساعت ٩ آن شب که وعده بازگشت داده بودم گذشته بود؟!
پایان قسمت ٣٩
د با دیدن میز کوچک که با غذاهای متنوع آراسته شده بود متعجب شدم به زور مجبورم کرد روی یکی از صندلی ها بنشینم و خودش برایم غذا کشید و بالا سرم ایستاد:
– بخور
(میخواد سرمو ببره که قبلش آب و غذا میده؟)
-میل ندارم
– بی جا میکنی بخور گفتم
– مگه زوره؟
– آره زوره از این ثانیه به بعد همه چی زوره
– سیرم خوب
با عصبانیت صندلی آورد و کنار صندلیم گذاشت قاشقی از برنج پر کرد و جلوی دهانم گرفت
– نمیخورم
-میخوری، سریع
کلمه “سریع” را آنقدر با خشم بیان کرد که بی اختیار دهانم از ترس باز شد، هر قاشق را با حرص پر میکرد و در دهانم میگذاشت
-به خدا دیگه جا ندارم میخوای منو بکشی خوب راه بهتری هم هست
قاشق را در ظرف گذاشت و قرصى از جیبش درآورد و باز کرد و جلوی دهانم گرفت
– بخور
– این چیه؟
– زهر ماره بخور حرف نزن
– سیاه نوره؟ خودت بخور همه از دستت راحت شن
در آنی قرص ها را در دهانم جا داد و لیوان آبی پر کرد و جلویم گرفت با حرص لیوان را گرفتم و نوشیدم و با آستینم دور دهانم را خشک کردم میدانستم از این حرکت متنفر است اما انگار قصدم را فهمیده بود که واکنش نشان نداد
– برو بالا تو اتاق بخواب خیلی زود، اومدم بیدار نباشی
– مگه تو هم میای؟
– سمت چپ تخت بخواب، شب بخیر
– من میرم تو اتاق قبلی میخوابم که ریختم اذیتت نکنه تو هم توی اتاقت راحت باش
– اگه یه جمله دیگه دهنتو وا کنی یادم میره به پریما قول دادم امشب تنبیهت نکنم سریع برو بالا
پایم را بر زمین کوبیدم و از سالن به سمت اتاق خارج شدم
لباس هایم را عوض کردم تاپ و شلوار خرسی ام را پوشیدم و از عمد سمت راست تخت دراز کشیدم و پتو را روی سرم کشیدم هر چقدر منتظر ماندم نیامد یک ساعت بیشتر گذشته بود که خیالم راحت شد که امشب با آن اعصاب منهدم شده اش جهنم را به اتاق نمی آورد…
(پایان قسمت 40)
یا حق
#قسمت40
این مرد امشب میمیرد
از شدت خشم از چشمهایش خون میچکید دندان هایش را روی هم فشار میداد و با دستان مشت کرده قدم به قدم به من نزدیک تر میشد، باید اعتراف کنم که ترسیده بودم من از خشم این مرد می ترسیدم مخصوصا زمانی که میدانستم مقصر اصلی بر افروخته شدنش خودم هستم !!
قدم آخر را که به سمتم برداشت عمه جلویم سپر شد و دستانش را باز کرد ، سرش را به حالت کلافگی تکان داد و گفت:
– پریما برو اون طرف لطفا
عمه زبان باز کرده است شجاع شده است
– نمیذارم جان خودت نمیذارم
– گفتم بیا اینور میخوام ببینم با چه جرأتی دو روز منو مسخره خودش کرده و باز برگشته به عصر جاهلیتش
عمه فریاد زد:
– بچه ام کاری نکرده خودم گفتم بره حالش خوب نبود ،حق داره
– این قدر لی لی به لالای این مارمولک بی چشم و رو نذار من اینو الان آدم نکنم پس فردا جلوی عالم و آدم آبرو واسم نمیذاره
– حلالت نمیکنم اون شیری که بی منت بهت دادمو حلالت نمیکنم امشب دست روی این یتیم بلند کنی
سنگرم را همچنان پشت عمه حفظ کرده بودم معین مشتش رو باز کرد و با کف دست به دیوار پشت سرش کوبید:
– یلدا خدا لعنتت کنه که هیچ وقت لیاقت احترام نداشتى
نمیدانم چه شد که دوباره جرأت پیدا کردم که جوابش را بدهم
– احترامت بخوره تو سر کل خاندانت
سمتم یورش آورد:
– نمیزنمش پریما بیا اینور ببینم چی زر زر میکنه
عمه دستش را جلوی دهانم گرفت و با سراسیمگی گفت:
– نمی بینی آتیشیه؟ زبون به دهن بگیر دیگه
هنوز تند تند نفس میکشید و این نشانه اعصاب بهم ریخته محضش بود و بس! نفس عمیقی کشید و گفت:
-جمع کن میریم خونه، اونجا میگی چرا این غلطو کردی
– من نمیام، بیام اونجا که بزنی نفله ام کنی؟
دستش را به حالت اشاره سمتم گرفت
– آخه بچه من الانم قرار به نفله کردنت باشه که کاری واسم نداره بشمار 3 آماده ای، تو ماشینم حرف دیگه ام نشنوم
بعد از خانه خارج شد و محکم در را پشت سرش بست ؛ عمه مرا در آغوشش کشید و اشک هایم را با حوصله از روی گونه ام پاک کرد
– عمه من نمی رم من نمیخوام برگردم به اون جهنمی که اون بلا رو سر تو آوردن ؛ من برم معین به خاطر این دو روز میکشتم
– فعلا شوهرته مادر چاره ای نیست، نترس خانوم جون و شریفه هواتو دارن تا هرچی شد برو پیش خانوم جون ، معین خیلی احترامشو داره الانم دیدی که قسمش دادم حرمت نشکست، کاریت نداره فقط یه امشب زبون درازی نکن و جوابشو نده بذار آتیشش بخوابه
چاره ای جز پذیرفتن نداشتم ؛ با عمه و خانه ای که روزگاری که تمام خاطرات شیرینم را در خود
جای داده بود وداع کردم و راهی شدم
سرش را روی فرمان گذاشته بود در را که باز کردم برای یه لحظه خیره در نگاهش حس کردم از دو روز قبل که دیده بودمش چقدر شکسته شده است، نگاهش خسته و وامانده بود اما هنوز همان خشم و ابهت خاص خودش را داشت. ماشین را که به حرکت درآورد جمله ای را هجی کرد که میدانستم واقعا حقم است
– دیگه پاتو حق نداری از خونه بیرون بذاری
رویم را برگرداندم و خودم را بی تفاوت جلوه دادم، تمام طول مسیر با اینکه همیشه راننده قانونمندی بود از همه چراغ قرمزها بدون مکث رد شد…
به عمارت که رسیدیم ماشین را متوقف کرد و سوییچش را به یکی از خدمتکارهایش سپرد و رو به من دستور پیاده شدن داد کمی جلوتر در باغ آوا کلافه دنبال مهرسام میدوید و سرش فریاد میزد با دیدن معین ایستاد و سلام داد معین نگاهی به مهرسام بازیگوش انداخت و گفت:
– پسر باز مادرتو اذیت کردی؟!
مهرسام لبهایش را به حالت بغض جمع کرد و پشت مادرش پناه گرفت ( معین تلافی کار من را امشب سر این بچه درنیاورد خدا رحم کرده است؟!)
– الان باید خواب باشی یا اینجا؟ با توام
صدای گریه مهرسام جگرم را سوزاند آوا مداخله کرد:
– داداشش مهرسام پسر خوبیه شیطون گولش زده
معین با نگاه خاصی آوا را شماتت کرد:
– این اراجیف چیه؟ به بچه توجیه کردن یاد نده بذار کار اشتباهشو گردن بگیره و بفهمه ، الانم ببرش تو اتاقش بخوابه تا بیشتر عصبانی نشدم فعلا هم اصلا دوسش ندارم و حق نداره خرگوششو بیاره تو اتاقش تا پسر خوبی نشه، شب بخیر
و میدانستم با گرفتن آن خرگوش از آن طفل بیگ*ن*ا*ه گویی تمام دنیایش را از او گرفته است…
عمارت شلوغ بود به محض ورودم همه جلوی در آمدند شهناز رو به خواهرش با لحن خیلی عذاب آوری گفت:
– قدیم عروس چهل روز از خونه شوهرش بیرون نمیرفت خانم دو روز دو روز میره دَدَر
معین اخم در هم کشید و مداخله کرد:
– امشب یک کلمه نمیخوام صدای هیچ کدومتونو بشنوم سریع همه برید سر خونه زندگیتون
شیرین از میان جمع خودش را به ما رساند و واقعا شیرین بود:
– داداش، عروستو آوردی می ذاری من نگاش کنم
معین در حالت عصبانیت هم مراعات حال عمه مریضش را میکرد
– شیرین جان عروس امشب خسته است فردا بیا پیشش باشه؟
شیرین با ناراحتی عقب رفت و با لبخند من کمی از ناراحتی اش کم شد
فکر میکردم به اتاق میرویم ولی وقتی معین دستم را سمت سالن کوچک گوشه عمارت کشید و بر
د با دیدن میز کوچک که با غذاهای متنوع آراسته شده بود متعجب شدم به زور مجبورم کرد روی یکی از صندلی ها بنشینم و خودش برایم غذا کشید و بالا سرم ایستاد:
– بخور
(میخواد سرمو ببره که قبلش آب و غذا میده؟)
-میل ندارم
– بی جا میکنی بخور گفتم
– مگه زوره؟
– آره زوره از این ثانیه به بعد همه چی زوره
– سیرم خوب
با عصبانیت صندلی آورد و کنار صندلیم گذاشت قاشقی از برنج پر کرد و جلوی دهانم گرفت
– نمیخورم
-میخوری، سریع
کلمه “سریع” را آنقدر با خشم بیان کرد که بی اختیار دهانم از ترس باز شد، هر قاشق را با حرص پر میکرد و در دهانم میگذاشت
-به خدا دیگه جا ندارم میخوای منو بکشی خوب راه بهتری هم هست
قاشق را در ظرف گذاشت و قرصى از جیبش درآورد و باز کرد و جلوی دهانم گرفت
– بخور
– این چیه؟
– زهر ماره بخور حرف نزن
– سیاه نوره؟ خودت بخور همه از دستت راحت شن
در آنی قرص ها را در دهانم جا داد و لیوان آبی پر کرد و جلویم گرفت با حرص لیوان را گرفتم و نوشیدم و با آستینم دور دهانم را خشک کردم میدانستم از این حرکت متنفر است اما انگار قصدم را فهمیده بود که واکنش نشان نداد
– برو بالا تو اتاق بخواب خیلی زود، اومدم بیدار نباشی
– مگه تو هم میای؟
– سمت چپ تخت بخواب، شب بخیر
– من میرم تو اتاق قبلی میخوابم که ریختم اذیتت نکنه تو هم توی اتاقت راحت باش
– اگه یه جمله دیگه دهنتو وا کنی یادم میره به پریما قول دادم امشب تنبیهت نکنم سریع برو بالا
پایم را بر زمین کوبیدم و از سالن به سمت اتاق خارج شدم
لباس هایم را عوض کردم تاپ و شلوار خرسی ام را پوشیدم و از عمد سمت راست تخت دراز کشیدم و پتو را روی سرم کشیدم هر چقدر منتظر ماندم نیامد یک ساعت بیشتر گذشته بود که خیالم راحت شد که امشب با آن اعصاب منهدم شده اش جهنم را به اتاق نمی آورد…
(پایان قسمت 40)
به نام ایزد یکتا
#۴١ قسمت ۴١ این مرد امشب میمیرد
همیشه انتظار زجر آورترین حس عالم است مخصوصا اگر براى مردى باشد که همه وجودت با هر طپش ناموزون قلبت تمناى آمدنش را دارند کاش واقعا چراغ جادو داشتم و دستى بر آن میکشیدم و غول جذاب زندگى ام ظاهر میشد کاش توان بخشیدنش را داشتم کاش این غرور لعنتى دست از سرم بردارد؛ مگر جز داشتنش چیز دیگرى از عالم و خداى عالم میخواستم ؟! من مالک این مرد بودم اما فقط قلبش را میخواستم که مطمئن بودم طبق گفته خودش جایى براى عشق نه من ، بلکه کل دنیا نداشت!!! عشق یک طرفه سخت تر میشد اگر ابرازش میکردم؟ باید مثل یک نامه مهر و موم شده تا ابد در تاریک ترین نقطه قلبم مدفونش نگه میداشتم؟ باید از خواهرم براى تصاحب همیشگى قلب شوهرم متنفر بودم؟! اما نه من حس قریبى به این خواهر دارم که نمیدانم اسم این حس را باید چه به نامم؟!
غرق افکار زنانه ام بودم که بالاخره شب شکنى ظهور کرد و با صداى باز شدن در چون نورى در ظلمت انتطارم را شکست و من هم چنان در نقش یلداى در خواب فرو رفته عطرش را تا عمق جان استشمام کردم ؛نزدیک تر که شد از بوى سیگارش به این که امشب حرصش از من را با سیگار آرام کرده است دلم را به ندامت وا داشتم بى صدا کنارم دراز کشید با اینکه پشتم به او بود کاملا حسش میکردم ؛ پتو را که پس زده بودم رویم کشید گرماى دستش را روى بازوی سردم حس کردم چند نوازش کوتاه ولى عمیق ته ریشش که گونه ام را نوازش کرد رعشه بر تمام قلبم افکند اما از ب*و*سه خبرى نشد دست پس کشید و کنار کشید
( خدایا خدایا خدایا مترجم این مرد براى تمام تردید هایم تنها تو میتوانى باشى و بس…)
نمیدانم آن شب هر کداممان در نقش خواب تا کى بى خواب ماندیم اما صبح که طلوع کرد و چشم گشودم دیگر کنارم خبرى از تک شاه شطرنج زندگى ام نبود!!
بى حوصله از جایم بلند شدم آبى به صورتم زدم و از اتاق خارج شدم هنوز پایم را از اولین پله پایین نگذاشته بودم که صداى شریفه مرا از ادامه مسیر بازداشت
_ صبح بخیر خانوم ببخشید میتونم
جسارت کنم ؟
_ صبح شما هم بخیر ، جانم
_ خانم لباس خواب تنتونه هنوز
_ نه این که لباس خواب نیست لباس راحتیه منم با این راحتم
_ ولى به گمونم آقا راحت نباشه خانومش با یه شلوارک یه وجبى نازک توى قلمروش جولان بده که از قضا پر مرده
_ مشکل آقاته که قلمروشو با مردها دیگه شریک شده
شریفه که مشخص بود حسابى از دست من کلافه است کمى جلوتر آمد و با لحن متضرعى گفت:
_ جون پروینت ارواح خاک پدرت این مرد رو این طورى خار و ذلیل نکن یکبار همه مردونگیش رو خواهرت نابود کرده از صبوریش اینجورى استفاده نکن این دفعه میمیره امید همه مارو خانومى کن و نکش
( معین تلخ چه داشت که حتى خدمتکارهایش و راننده اش چون بت ستایشش میکردند؟ عشق معین به همه سرایت میکرد؟ یا حکم پرستشش در این خانه براى عماد و همه بود؟؟)
بلوز و شلوار ساده اى پوشیدم و طبق گفته شریفه راهى سالن غذا خورى شدم معین، صدر میز نشسته بود و خانم جون و آوا و مهرسام و شیرین هم دور تا دور میز نشسته بودند و مشغول صبحانه بودند واقعا گرسنه بودم با دیدن من شیرین دوباره کل کشید و معین زیر چشمى نگاهم کرد و مشغول نوشیدن شد سلام دادم و همه با مهربانى جوابم را دادند آوا چشمکى زد و گفت: _عروس خانم شبو زودتر بخواب که خواب نمونى آقا دامادمون ١ لقمه از گلوش پایین نرفت این قدر چشم دوخت به در سالن
معین با چند سرفه کوتاه آوا را خاموش کرد صندلى کنار خانم جون را کنار کشیدم که خانم جون مانع شد
_ مادر این طرفم بشین که کنار شوهرت باشى این صندلى رو واسه شما خالى نگه داشته این یکى هم ماله عمادمه میخوام وسطتون بشینم ذوقتونو کنم
جاى عماد من هم خالى بود … مخصوصا کنارم و در قلبم…
کنار معین نشستم و شروع کردم به شیرین کردن چایم شریفه مدام دورم میچرخید و برایم شیر ریخت قبل از اینکه حرف بزنم معین لیوان شیر را از جلویم برداشت و جلوى خودش گذاشت و گفت:
_ خانم صبح ها شیر نمیخورن شب میخورن
با حرص لیوان را برداشتم و تا آخرین قطره نوشیدم با اینکه واقعا حال معده ام صبح با خوردن شیر بد میشد
دهانم را با دستمال پاک کردم معین نگاه عاقل اندر سفیهى روانه صورتم کرد و مشغول خوردن شد ، چه قدر آرام و مبادى آداب ! همه حرکاتش با معین شکمو و شیطان خانه خودمان فرق داشت !!!
لقمه اى که جلوى دهانم گرفت باعث شد جلوى سایرین خجالت زده شوم خانوم جون به پهلویم زد و آرام گفت: این لقمه رو من جات بودم یادگارى نگه میداشتم
و بعد ریز خندید شیرین که دهن باز محو ما بود با صداى معین تازه به خودش آمد
_ شیرین خانم صبحانه نخورده نمیتونى برى بازى کنیا
شیرین در حالى که تکه نانى گاز میزد با آن لحن بامزه اش گفت: چرا عروست چایى شیرین میخوره دعواش نمیکنى ولى من نخورم؟
همه خندیدند و معین با لبخندى که سعى میکرد بروزش ندهد گفت: الان بزرگترین سوالت همین بود؟
_ اوهوم
_ چون ٢٧ کیلو اضاف
ه وزن نداره، حالا بخور این قدر هم تو کار دیگران دقت نکن
و بعد رو به مهرسام در حالى که سرش را تکان میداد گفت: شما هم اینقدر با صدا چیزى نخور
مهرسام باز شیرین زبانى کرد: اَرگوشو بشخیدى؟
_ اَرگوش مگه کار بدى کرده ؟اون که پسره خوبیه
_ دختله
_ تا هفته پیش پسر بود که
_ بشخیدى؟
_ شما رو یا ایشونو؟
_ ببشخ بیاد تو اتاقم گنا داره
_ حالا باید فکرامو کنم
لقمه دوم هم در حالى که رویش سمت دیگرى بود جلوى دهانم گرفت چه قدر این جمع دوست داشتنى بودند معین چون پدرى براى همه حتى خانوم جون عزیز و محترم بود آوا از مشکلات درس و دانشگاهش میگفت و معین با دقت گوش میکرد و کمکش میکرد ، صداى عماد که غم زده صبح بخیر را هجى کرد دلم را لرزاند کت به تن آماده رفتن بود معین قبل جواب صبح بخیرش چشم هایش را با همان ژست خودش ریز کرد و گفت: کجا به سلامتى؟
عماد سر پایین در حالى که با دکمه کتش بازى میکرد گفت: با اجازت آقا شرکت کلى کار دارم
_ صبحانه نخورده؟
_ اونجا میخورم دیرم میشه
_ بخور با هم میریم
_ نه آقا شما بیمارستان کار دارید من باید برم شرکت
_ بشین گفتم با هم میریم
بشین را این قدر محکم ادا کرد که عماد مجبور به اطاعت شد مطمئن بودم که از هم سفره شدن با من فرار میکرد ، کمى که گذشت و خانم جون کلى قربان صدقه اش رفت موقع شکستن تخم مرغ عسلى اش با چشم هایش دنبال نمکدان گشت میدانستم عادت داشت با نمک تخم مرغش را بخورد بى اختیار نمک دان که جلویم بود را برداشتم و جلویش گرفتم احتمالا خواهرانه هایم مرا وادار به این کار کرد، بى توجه تخم مرغش را کنار گذاشت و رو برگرداند دستم روى هوا ماند و سنگ روى یخ شدم معین را دیدم که زیر چشمى شاهد همه چیز بود نمکدان را از دستم گرفت و روى لقمه مربایش پاچید و این صحنه خنده دار هم نتوانست غم نداشتن عماد را آرام کند!!! معین چرا به رفتارهایش نسبت به من اعتراض نمیکرد ؟! هنگام رفتن هم با همه جز من خداحافظى کرد، معین هم که قصد رفتن کرد دلم از تنهایى در این عمارت لرزید فکرم را خواند
_ یلدا ١ ساعت دیگه آماده باش با سامى بیا شرکت امروز با منوچهرى ( وکیلش) جلسه میزارم
سرم را تکان دادم و در دل از او تشکر کردم..
***
چه قدر دلم براى میزم و کارهایم تنگ شده بود حتى براى قهوه بردن براى غر شنیدن…
جلوى اتاق عماد ایستادم دلم خندیدن و شوخى هایش را میخواست پشت میزم نشستم و به صفحه مانیتورم خیره شدم معین که حتما توسط دوربین متوجه حضورم شده بود از اتاق بیرون آمد
_ چرا نمیاى تو؟’
باز روى برگرداندم و گفتم
_ جام خوبه همینجا راحتم
_ جاى شما دیگه اونجا نیست بیا تو اتاق منوچهرى تو راهه
با لحن خاصى که خودم از خودم بابت زیادى زنانه بودنش متعجب شدم ایشى گفتم و وارد اتاقش شدم میزش شلوغ بود و میدانستم فقط مرتب کردن و سازمان دهى مرا قبول دارد ، روى کاناپه نشستم و سرم را با گوشى ام گرم کردم رو به رویم نشست اما نگاهش نکردم سوت زنان خودم را کاملا متوجه گوشى ام نشان دادم عجیب صبورى میکرد و آستانه تحملش را بالا برده بود در نهایت هم خودم کم آوردم و سکوت را شکستم
_ میخوام برگردم سر کار نمیخوام توى اون خونه بمونم
_ بر میگردى
_ منوچهرى چى کارمون داره؟
_ باید مدارک انتقال سند و اموال رو امضا کنى
_ به این زودى؟
_ خیلى هم دیره ، در هر صورت حقته
_ بعد واگزارى کامل اموال به من و تو میتونیم جدا شیم؟
سکوت کرد و نگاهش را مستقیم به چشمانم دوخت
_ حداقل تا یک سال نه ،چون زودتر باشه مهر سورى بودن به ازدواجمون میخوره
_ اوکى تا یک سال همو تحمل میکنیم
کلافه از اتاق خارج شد
چه قدر دلم میخواست سرم فریاد بزند و بگوید محال است طلاقم دهد !!! ولى حکما و نقدا خودش هم دلش چندان میل ماندن نداشت و فقط نگران اموالش بود چند دقیقه بعد همراه منوچهرى وارد اتاق شد منوچهرى وکیل به نام و موقرى بود با سر صبر و حوصله همه کارها را انجام داد و همه امور را توضیح داد ، با این که وارث نیمى از این میراث بودم اما هنوز همان حس یلداى ٢٢ سال گذشته را داشتم منوچهرى که رفت از اتاق خارج شدم به سمت میزم ، و با دیدن دختر جوان پشت میزم متعجب ایستادم دختر سریع ایستاد و اداى احترام کرد زیبا بود موهایش از زیر روسرى اش مشخص بود بلند تا پایین کمرش
زیبا بود زیبا بود حسود شده بودم؟!
معین که کنارم ایستاد و منشى جدیدش را معرفى کرد حس کردم تخت سلطنتم را باختم!!!
قهوه اش ؟! اموراتش ؟ همه و همه به این دختر واگزار شد؟!
من صاحب نیمى از میراث نامدار به این صندلى و میز منشى حسادت میکنم؟!
با حرص به اتاق برگشتم معین متعجب دنبالم آمد و در را بست
_ چى شد؟
_ اینو از کجا آوردى؟
_ از امور ادارى انتقالى گرفته واسه اینجا
_ مگه من نگفتم بر میگردم سر کارم؟
_ شما رو من تربیت کردم واسه ریاست شرکت دیگه لازم نیست پشت اون میز برگردى کارهاى مهم ترى واست هست
_ از این دختره خوشم نمیاد
_ مگه باید تو خوشت بیاد؟
_ مگه منم مدیر نیستم خوب نمیخ
وام این منشى ام باشه
_منشى شما نیست تو واسه خودت مختارى هر کسى رو که میخواى انتخاب کنى
_ من میخوام توى این اتاق کار کنم
_ احتیاج به اتاق دیگه و منشى دیگه نیست اصلا ١ میز بگو بیارن واسم اتاق به این بزرگى
چشمهایش را ریز کرد و گفت:
_ باشه این طورى راحت ترى منم حرفى ندارم
واى که وقتى با من همراه و موافق میشد چه قدر خواستنى میشد !!!!
روى کاناپه نشستم و دست به سینه در فکر منشى جدید فرو رفتم ، آن روز عماد وقتى به اتاق معین آمد باز هم مرا نادیده گرفت و رفت براى اولین بار چه قدر دلم میخواست معین گوشمالى اش دهد و مجبورش کند مرا دوست داشته باشد اما دوست داشتن تنها امرى بود که اجبار نمیپذیرفت…
پایان قسمت ۴١
به نام او۴٢
قسمت۴٢ این مرد امشب میمیرد
صبح تا عصر در یک اتاق کنار هم بودیم و شب ها هم روى یک تخت میخوابیدیم نزدیک بودیم ولى دور…
تمام طول هفته گه گاهى عمه ها و دختر هایشان را میدیدم برخورد سرد و یا طعنه آمیزشان را درست شبیه خودشان پاسخ میدادم براى عماد هم چنان یک روح بودم که حداکثر سعیش فرار از من بود، طبق رسم و رسومات شب هاى پنج شنبه کل خاندان حتى اتابک خان که مدام در اتاقش بود شام را در کنار هم بودند با کمک ساره لباس مناسبى انتخاب کردم و کمى آرایش کردم معین که به اتاق آمد ساره را مرخص کرد و بدون اینکه نگاهم کند سراغ کمدش رفت و مشغول تعویض لباس هایش شد خدا میداند چه قدر عاشق عضله هاى برجسته اش بودم!!! از سکوت متنفر بودم ترجیح میدادم جاى سکوت دعوا کنیم
_ میشه من نیام واسه شام؟
بى تفاوت در حالى که موهایش را شانه میزد گفت:
_ پس چرا حاضر شدى ؟
_ گفتم شاید اینم مثل غذا و قرص خوردن هر روز زوریه
_ دوست ندارى نیا
_ واست بد نمیشه؟
( از بى تفاوتى هات بیزارم)
_ کارى که راحت ترى انجام بده
حرصم در آمده بود و وقت تلافى بود
_ راحت ترم از این جهنم و تو هرچه زودتر خلاص شم
_ میشى
( عجب خریه ها با آرامشش داره جفتک میزنه تو اعصابم)
قصد خروج از اتاق را که کرد برس را برداشتم و کوبیدم به دیوار، با چشمهاى متعجب برگشت و سر تا پایم را نگاه کرد:
_ چته بچه؟
( بچه ؟؟! فقط براش یه بچه ام)
_ حالم ازت بهم میخوره
بعد بغضم ترکید و روى تخت نشستم و بالشى را جلوى صورتم گرفتم کنارم نشست دستش را روى سرم کشید و با مهربانى گفت:
_ یلدا چرا خودتو اذیت میکنى؟
دستش را با حرص پس زدم
_ چون زندانى این خونه و توى ظالمم
_ من زندانیت کردم؟! تا حالا مانع شدم واسه جایى رفتنت؟
_ فقط پیش عمه میرم اونم که دارى میفرستى مشهد که اونجا هم نتونم برم
_ دوست داشت بره زیارت فقط ١ هفته است برمیگرده راضیش میکنم بیاد اینجا خوبه؟
_ نخیر لازم نکرده بیاد اینجا یاد جنایتهایى که در حقش کردن بیوفته
_ خوب تو بگو من چى کار کنم؟
_ منم برم با عمه
کمى اخم هایش در هم گره خورد
_صد دفعه نگفتم جاى زن پیش شوهرشه؟
_ کدوم شوهر؟! انگار خودتم باورت شده واقعیه این یه سال که تموم شه ،میکَنَم کلا از این کشور میرم که حالم بدجورى از همه به هم میخوره
_ باشه میرى الان آروم باش
هرچه قدر آرامش به خرج میداد من بیشتر رم میکردم نمیدانم آن سوال احمقانه براى عصبى کردنش از کجا به ذهنم رسید؟!!
_ با اشکان چى کار کردى که دیگه نمیخواد اسممو بیاره ؟!
عصبى شده بود کاملا مشخص بود
_ بسه یا بیا بریم شاممونو کوفت کنیم یا بخواب
_ چیه جوابمو نمیدى اصلا باید از خود اشکان بپرسم که…
حرفم تمام نشده بود که بالاخره موفق شدم روح عصیانگر معین را زنده کنم ولى فکرش را نمیکردم تا حد یک سیلى محکم پیشروى کرده باشم !!!
واکنش خودم عجیب تر بود که از خشمش به سینه خودش پناه بردم و سرم را به سینه اش فشردم گونه ام میسوخت اما ته دلم از اینکه براى من هم غیرت دارد شاد بود بعد از چند ثانیه سرم را نوازش کرد و ب*و*سه اى روى موهایم گزاشت و من هنوز جرات نگاه کردن به او را نداشتم
_ دیگه هیچ وقت اسم هیچ مردیو جلوى من به زبون نیار
فقط اشک میریختم
_ تقصیر خودت بود نمیخواستم بزنمت
نمیتوانستم از آغوشش جدا شوم و گریه را سلاح قرار داده بودم نوازشش بیشتر شد
_ هیییش کافیه دیگه گریه نکن عسل کوچولوى من
( در اوج درد و گریه از حرفهایش لذت میبردم)
_ روز اول که دیدمت اینقدر کوچولو بودى که ترسیدم بغلت کنم یه نوزادسفید مو طلایى وقتى پریما کمکم کرد نترسم و بغلت کنم پرسیدم اسمتو گفت هنوز اسم نداره چشمهاتو که باز کردى انگار یه شیشه عسل ریخته بودن تو چشمهاى کوچولوى نوزاد خندیدم گفتم اسمشو بزارید عسل شبیه عسله، دیگه از اون روز ندیدمت ولى همیشه از پریما حال عسل کوچولو رو میپرسیدم تا اینکه واسه همیشه از اینجا رفتن و دیگه نشونى ازش نداشتم اون روزهم که بازداشت شده بودى هراسون و پریشون اومد شرکت نگفت یلدا گفت عسل رو نجات بده تا روزى که توى بیمارستان چشم هاتو باز کردى مطمئن شدم این همون عسل کوچولوئه
با شنیدن قصه شیرینش گریه ام تمام شد صورتم را از سینه اش جدا کرد و ب*و*سه اى درست همان جاى سیلى اش نهاد
_ دیگه کارى نکن که مجبور شم این قدر بد شم باور کن خودم بیشتر درد میکشم یکم صبور باش قول میدم تو خوشبخت ترین زن کره زمین باشى حتى اگه به قیمت جداییمون باشه ولى تو این مدت هیچ وقت حرفى نزن و کارى نکن که غیرتم زیر سوال بره
( منو دوست نداره فقط واسه غیرتش نگرانه پس)
هیچى نگفتم و روى تخت دراز کشیدم از جایش بلند شد و سمت در رفت
_ میگم شامتو بیارن همینجا
و باز هیچ نگفتم …

چند دقیقه بعد واقعا حوصله ام سر رفت آبى به صورتم زدم و سعى کردم جاى سیلى و چشم هاى قرمزم را با آرایش مجدد پنهان کنم به سالن غذا خورى که رسیدم نفس عمیقى کشیدم و وارد شدم
اینبار اتابک خان صدر میز نشسته بود
به نام او۴٢
قسمت۴٢ این مرد امشب میمیرد
صبح تا عصر در یک اتاق کنار هم بودیم و شب ها هم روى یک تخت میخوابیدیم نزدیک بودیم ولى دور…
تمام طول هفته گه گاهى عمه ها و دختر هایشان را میدیدم برخورد سرد و یا طعنه آمیزشان را درست شبیه خودشان پاسخ میدادم براى عماد هم چنان یک روح بودم که حداکثر سعیش فرار از من بود، طبق رسم و رسومات شب هاى پنج شنبه کل خاندان حتى اتابک خان که مدام در اتاقش بود شام را در کنار هم بودند با کمک ساره لباس مناسبى انتخاب کردم و کمى آرایش کردم معین که به اتاق آمد ساره را مرخص کرد و بدون اینکه نگاهم کند سراغ کمدش رفت و مشغول تعویض لباس هایش شد خدا میداند چه قدر عاشق عضله هاى برجسته اش بودم!!! از سکوت متنفر بودم ترجیح میدادم جاى سکوت دعوا کنیم
_ میشه من نیام واسه شام؟
بى تفاوت در حالى که موهایش را شانه میزد گفت:
_ پس چرا حاضر شدى ؟
_ گفتم شاید اینم مثل غذا و قرص خوردن هر روز زوریه
_ دوست ندارى نیا
_ واست بد نمیشه؟
( از بى تفاوتى هات بیزارم)
_ کارى که راحت ترى انجام بده
حرصم در آمده بود و وقت تلافى بود
_ راحت ترم از این جهنم و تو هرچه زودتر خلاص شم
_ میشى
( عجب خریه ها با آرامشش داره جفتک میزنه تو اعصابم)
قصد خروج از اتاق را که کرد برس را برداشتم و کوبیدم به دیوار، با چشمهاى متعجب برگشت و سر تا پایم را نگاه کرد:
_ چته بچه؟
( بچه ؟؟! فقط براش یه بچه ام)
_ حالم ازت بهم میخوره
بعد بغضم ترکید و روى تخت نشستم و بالشى را جلوى صورتم گرفتم کنارم نشست دستش را روى سرم کشید و با مهربانى گفت:
_ یلدا چرا خودتو اذیت میکنى؟
دستش را با حرص پس زدم
_ چون زندانى این خونه و توى ظالمم
_ من زندانیت کردم؟! تا حالا مانع شدم واسه جایى رفتنت؟
_ فقط پیش عمه میرم اونم که دارى میفرستى مشهد که اونجا هم نتونم برم
_ دوست داشت بره زیارت فقط ١ هفته است برمیگرده راضیش میکنم بیاد اینجا خوبه؟
_ نخیر لازم نکرده بیاد اینجا یاد جنایتهایى که در حقش کردن بیوفته
_ خوب تو بگو من چى کار کنم؟
_ منم برم با عمه
کمى اخم هایش در هم گره خورد
_صد دفعه نگفتم جاى زن پیش شوهرشه؟
_ کدوم شوهر؟! انگار خودتم باورت شده واقعیه این یه سال که تموم شه ،میکَنَم کلا از این کشور میرم که حالم بدجورى از همه به هم میخوره
_ باشه میرى الان آروم باش
هرچه قدر آرامش به خرج میداد من بیشتر رم میکردم نمیدانم آن سوال احمقانه براى عصبى کردنش از کجا به ذهنم رسید؟!!
_ با اشکان چى کار کردى که دیگه نمیخواد اسممو بیاره ؟!
عصبى شده بود کاملا مشخص بود
_ بسه یا بیا بریم شاممونو کوفت کنیم یا بخواب
_ چیه جوابمو نمیدى اصلا باید از خود اشکان بپرسم که…
حرفم تمام نشده بود که بالاخره موفق شدم روح عصیانگر معین را زنده کنم ولى فکرش را نمیکردم تا حد یک سیلى محکم پیشروى کرده باشم !!!
واکنش خودم عجیب تر بود که از خشمش به سینه خودش پناه بردم و سرم را به سینه اش فشردم گونه ام میسوخت اما ته دلم از اینکه براى من هم غیرت دارد شاد بود بعد از چند ثانیه سرم را نوازش کرد و ب*و*سه اى روى موهایم گزاشت و من هنوز جرات نگاه کردن به او را نداشتم
_ دیگه هیچ وقت اسم هیچ مردیو جلوى من به زبون نیار
فقط اشک میریختم
_ تقصیر خودت بود نمیخواستم بزنمت
نمیتوانستم از آغوشش جدا شوم و گریه را سلاح قرار داده بودم نوازشش بیشتر شد
_ هیییش کافیه دیگه گریه نکن عسل کوچولوى من
( در اوج درد و گریه از حرفهایش لذت میبردم)
_ روز اول که دیدمت اینقدر کوچولو بودى که ترسیدم بغلت کنم یه نوزادسفید مو طلایى وقتى پریما کمکم کرد نترسم و بغلت کنم پرسیدم اسمتو گفت هنوز اسم نداره چشمهاتو که باز کردى انگار یه شیشه عسل ریخته بودن تو چشمهاى کوچولوى نوزاد خندیدم گفتم اسمشو بزارید عسل شبیه عسله، دیگه از اون روز ندیدمت ولى همیشه از پریما حال عسل کوچولو رو میپرسیدم تا اینکه واسه همیشه از اینجا رفتن و دیگه نشونى ازش نداشتم اون روزهم که بازداشت شده بودى هراسون و پریشون اومد شرکت نگفت یلدا گفت عسل رو نجات بده تا روزى که توى بیمارستان چشم هاتو باز کردى مطمئن شدم این همون عسل کوچولوئه
با شنیدن قصه شیرینش گریه ام تمام شد صورتم را از سینه اش جدا کرد و ب*و*سه اى درست همان جاى سیلى اش نهاد
_ دیگه کارى نکن که مجبور شم این قدر بد شم باور کن خودم بیشتر درد میکشم یکم صبور باش قول میدم تو خوشبخت ترین زن کره زمین باشى حتى اگه به قیمت جداییمون باشه ولى تو این مدت هیچ وقت حرفى نزن و کارى نکن که غیرتم زیر سوال بره
( منو دوست نداره فقط واسه غیرتش نگرانه پس)
هیچى نگفتم و روى تخت دراز کشیدم از جایش بلند شد و سمت در رفت
_ میگم شامتو بیارن همینجا
و باز هیچ نگفتم …

چند دقیقه بعد واقعا حوصله ام سر رفت آبى به صورتم زدم و سعى کردم جاى سیلى و چشم هاى قرمزم را با آرایش مجدد پنهان کنم به سالن غذا خورى که رسیدم نفس عمیقى کشیدم و وارد شدم
اینبار اتابک خان صدر میز نشسته بود
و عماد و معین در کنارش بودند با صداى بلند سلام دادم و همه با تعجب نگاهم کردند شهبانو پشت چشمى نازک کرد و گفت: رفع کسالت شد که ما رو قابل دونستى ؟
دختر هاى نوجوانش با شیطنت خاصى خندیدند و مبینا در حالى که با نفرت نگاهم میکرد به جاى من جواب داد؛
_ میبینى که خاله جون از ما سر حال تره نازش زیاده فقط
قبل از اینکه معین حرفى بزند خانم جون چشم غره اى رفت و گفت: غذاتونو بخورین
و بعد رو به من گفت؛ بیا دخترم بشین کنار شوهرت
از انتهاى میز صندلى کنار کشیدم و گفتم: ممنون من همینجا راحتم عادت به بالا نشینى ندارم
در کمال تعجب دیدم که معین بشقابش را به دست گرفته و سمت من مى آید صندلى کنارى ام را عقب کشید و نشست چشمهاى همه در حال از حدقه بیرون زدن بود داماد شهناز که حال رو به روى معین نشسته بود تاب نیاورد و گفت: آقا جاى ما این پاییناست
معین بى تفاوت تکه گوشتى با چنگال در دهانش گزاشت و گفت:
_ جاى منم پیش زنمه ، چیه سینما که نیومدین زل زدین به من شامتونو بخورین
همه اطاعت کردن جز عماد که زل زده بود به صورتم معنى نگاهش را نفهمیدم و سریع سرم را پایین انداختم اینبار قبل از اینکه معین جلوى همه مثل بچه ها غذا دهانم بگزارد خودم مشغول خوردن شدم و خیالش را راحت کردم در حین غذا خوردن گوشى ام زنگ خورد و همه با نگاهشان مرا هدف گرفتند اتابک خان رو به معین کرد و گفت: به زنت یاد بده سر میز شام تلفنشو خاموش کنه آقاى مقتدر و قانونمند
_ به خانومم چیزهاى مهمترى باید یاد میدادم آقا بزرگ
تلفنم را سریع خاموش کردم و از جمع معذرت خواستم بعد از اتمام شام سریع به حیاط رفتم تا بتوانم با منوچهرى که جوابش را نداده بودم تماس بگیرم ، منوچهرى گفت معین درصد زیادى از سود شرکت را ماهانه براى درمان کودکان سرطانى در نظر گرفته است و تایید من هم براى این امر ضرورى است واقعا از این کار معین خوشم آمد و سریع موافقتم را اعلام کردم به او در همه امور اداره شرکت ایمان داشتم تازه تماسم با منوچهرى تمام شده بود که حس کردم کسى بازویم را فشار محکمى داد با تعجب برگشتم و معین را دیدم که اخم در هم کشیده است
_ با کدوم بى ناموسى این وقت شب زر میزدى؟
این معین مهربان دقایقى پیش بود؟
خواستم جوابش را بدهم که دستم را کشید و مرا از پله ها به سمت باغ برد وانتهاى باغ در اتاقکى پرتم کرد و در را محکم بست و قفل کرد وحشت کرده بودم و مطمئن بودم دیوانه شده است دستش را به علامت هیس روى بینى اش گزاشت و چشمک زد
بعد کمربندش را در آورد به شروع کرد به دیوار ضربه زدن و زیر لب به من گفت: جیغ بزن
بهت زده مانده بودم که این دیگر چه نقشه جدیدى است ؟! کلافه جلو آمد و آرام گفت: اگه الکى جیغ نزنى مجبورم واقعى بزنمت
_ تو دیوونه اى؟
_ هیس کارى که میگمو بکن جان پریما
ضربه بعد را که به دیوار زد دستم را روى گوشهایم گزاشتم و جیغ زدم
خودش هم دهانش را نزدیک در کرد و با صدایى که سعى میکرد عصبى جلوه اش دهد شروع کرد
_ یلدا میکشمت بالاخره میکشمت نمیزارم همون بلا رو این دفعه تو سرم بیارى
با دست علامت داد که با صداى بلند تر جیغ بزنم
جیغ آخر را که زدم چند ضربه به در باعث شد دست بکشد
_ چیه؟
_ آقا ببخشید میشه ١ لحظه در رو باز کنید؟
صداى عمادم بود عماد عزیزم
معین بى صدا خندید و دست بین موهایش برد و موهایش را به هم ریخت دکمه بالاى پیراهنش را باز کرد
_ تو اینجا چى کار میکنى عماد؟
_ آقا خواهش میکنم
در را باز کرد و خودش بیرون رفت و اجاز نداد عماد داخل را ببیند صداى عماد میلرزید
_ مادر یکم ناخوشه میشه بهش سر بزنین؟
_ پرستارش مگه بالا سرش نیست ؟ منم ١ ساعت پیش اونجا بودم حال خاله خوب بود
_ شما حالت خوبه ؟
_ تا اینجا اومدى اینا رو بگى؟
_ آقا باید حرف بزنیم
_ چه حرفى؟
_ خواهش میکنم
_ باشه برو تو کتابخونه میام حرف میزنیم
صداى عماد التماس آمیز بود:
_ همین الان بریم
_ گفتم برو میام
جمله اش دلم را لرزاند :
_ من شنیدم با منوچهرى داشت حرف میزد اونجا بودم ، نزنش آقا
و چه قدر حس یک برادر داشتن زیباست…
معین ممنونم ممنونم …
_ به تو چه ربطى داره؟ واسه چى تو زندگى من دخالت میکنى ؟
_ اون دختر گ*ن*ا*هى نکرده
_ هه دختره آذره هیچى ازش بعید نیست
عماد صدایش بالا تر از حد معمول رفته است؟!
_ شما دارى تلافى ظلم ژاله رو سر این بدبخت خالى میکنى
معین هم کم نمى آورد در بالا بردن صدا
_ گیریم که اینه به تو چه؟ شوهرشم هر کار بخوام میکنم تو چه کاره اى؟؟!
نمیخواهد حرمت بشکند اما صدایش از خشم میلرزد
_ آقا من ١ عمر احترامتو نگه داشتم این رسمش نیست گفتى داداش صدام کن ولى اینقدر واسم آقایى که جز این نتونستم بگم و ببینم ، همه گفتن نامدارى و کم ازت نیستم ولى گفتم من تا دنیا دنیاست غلامتم و کوچیکت چون به مردیت ایمان داشتم چون من دیدم و فهمیدم چیزایى که هیچ کس ازت ندید ، زخم دیدى دلت پره حقه ، حقه به والله ولى سر این طفل معصوم خالى ک
ردن حق نیست
معین فریاد میزند
_ عماد من شوهرشم حق هر کارى دارم تو چه کارشى ؟
دوباره فریاد زد
_ تو چه کارشى؟
سوال دومش تمام نشده است که صداى فریاد پر از عشق عماد اشک شوق راهى گونه ام میکند
_ برادرشم
معین سکوت کرده است براى گره گشایى حرف دل عماد عزیزم
_ دست بهش نزن هیچ وقت ، هیچ وقت هیچ کس حق نداره دق و دلى یه جا دیگرو سر خواهر من خالى کنه حتى اگه شوهرش باشه حتى اگه شوهرش آقاى من باشه
دوام نمى آورم درا باز میکنم صورت عمادم چون من غرق اشک است معین رو برگردانده تا چشمهاى پر بغضش مردانگى اش در مقابل ما کمرنگ نکند
چند ثانیه کوتاه در چشمان هم خیره میشویم نمیدانم من در آغوشش رفتم یا او در آغوشم گرفت فقط میدانم آنقدر عمیق همدیگر را میبوییدیم که گویى سالها منتظر چنین لحظه اى بودیم از آغوشس کمى دورم کرد و با نگرانى نگاهم کرد:
_ خوبى؟
( خوبم امروز به اندازه همه عمرم خوبم)
اینبار معین در حالى که مارا ترک میکرد جاى من پاسخ داد:
_ خوبه نگران نباش
چند قدم دیگر رفت و گفت:
_ سرده زود برگردین
دلم میخواست فریاد بزنم : برادرمو بهت مدیونم
ولى باز نتوانستم و ترجیح دادم در آغوش مردى بمانم از پوست و خون خودم…
عماد هنوز از معین دلخور بود نگرانم بود از ازدواجم با او شاکى بود از اینکه عاشقش بودم میترسید چشمش از عشق کور ترسیده بود …
بالاخره توانستم از عماد دل بکنم و به اتاق برگردم در آخر هم قول دادم مواظب خودم باشم
معین روى تخت دراز کشیده بود و عینک به چشم مشغول مطالعه بود و من عاشق عینکش بودم باز خودم را کنترل کردم و در سکوت لباس هایم را برداشتم و براى تعویضش داخل حمام رفتم وقتى بیرون آمدم هنوز سرش گرم کتابش بود بالا سرش هم که ایستادم نگاهم نکرد و فقط گفت:
_ اگه میخواى بخوابى چراغو خاموش کنم ؟
_ نه فعلا ، ممنون
_ بابته؟
_ عماد
_ آها
کوتاه جواب دادنش را دوست نداشتم
_ از کجا فهمیدى تو حیاطه؟
_ موقع شام زل زده بود به صورتت وقتى رفتى حیاط دیدم اومد دنبالت ولى جورى وانمود کردم که ندیدم
_ تو با این سیاست و زرنگیت باید رئیس جمهور شى
_ مسواک زدى؟
( بیشعور انگار من بچه ام)
_ نه دوست دارم شب دهنم بو گند بده
از بالاى عینک با نگاه خاصى سرزنشم کرد من هم با حرص کنارش طورى که پشتم به او باشد دراز کشیدم چند دقیقه بعد چراغ ها را خاموش کرد چه قدر دلم میخواست میتوانستم این فاصله کم را هم در هم بشکنم و در آغوشش محو شوم اما او جلو نمى آمد و غرورم هم اجازه جلو رفتن نمیداد سهمم امشب هم از او فقط عطرش است و بس…
تمام طول ساعاتى که در شرکت سپرى میشد با تمام سکوتى که بینمان بود همه کارهاى شخصى اش را خودم انجام میدادم و اگر بر حسب اتفاق منشى بیچاره دخالتى میکرد آنقدر از دخترک ایراد میگرفتم و سرزنشش میکردم که پشیمان میشد رابطه ام با عماد کم کم از گذشته هم نزدیکتر و بهتر شده بود اما هنوز اجازه دیدن مادرش را نداشتم و در این مسئله حق را به او میدادم !!!
آن روز جلسه مهمى در شرکت دایر بود بهترین لباس هاى رسمى ام را پوشیده بودم جلوى آینه باز شیطان در جانم رسوخ کرد و دستم را سمت رژ زرشکى ام هدایت کرد کارم که تمام شد حس کردم رژم خیلى تیره شده است ولى حداقل کمى دلم خنک میشد تا شروع جلسه و ورود همه اعضا خودم را از دید معین دور نگه داشتم چند دقیقه اى که از جلسه گذشت در سکوت با صداى تق تق بلند کفشهایم اعلام حضور کردم و وقتى در را گشودم و معین سر بالا آورد حس کردم رنگ چشمانش ناگهان دقیقا رنگ رژم شد !! ولى خوب در مقابل ۴٠ نفر سرمایه دار بزرگ کشور چاره اى جز تحمل نداشت ، روبه رویش کنار عماد نشستم با چشم هایش چنان خط و نشان میکشید که چند دقیقه بعد واقعا از کارم پشیمان شدم حتى موقع اعلام نظرش بر عکس همیشه تبعیت از جمع را اعلام کرد و میدانستم این یعنى عدم تمرکزش در طول ساعات جلسه !!!
در انتها نیز زمان بدرقه ، مهندس پدرام شوکت صاحب بزرگترین شرکت مهندسى سازه هاى عظیم، خشم اژدها را بیشتر تحریک کرد
_ خانم افسرى واقعا فکرشو نمیکردم خانمى به جوانى شما تا این حد صلاحیت داشته باشه واقعا کارتون مثل صورتتون زیباست و البته مسحور کننده
صداى نفس هاى تند معین گواه وجودش در کنارم بود طورى که فقط خودم بفهمم مچ دستم را گرفت و فشرد میدانستم براى مهندس شوکت احترام خاصى قائل است
_ جدا جناب نامدار این دختر رو چه طور کشف کردین ؟
لبخند تصنعى زد و دستم را که حلقه داشت بالا آورد و با لحنى که اصلا دوستانه نبود و توقعش را نداشتم گفت: از بعد نامزدیمون کشف کردم کسى که قدرت اداره احساس منو داره قدرت تسلط به این شرکت هم قطعا میتونه داشته باشه
شوکت که خیره به انگشترم مانده بود با تعجب گفت: بى سر و صدا ؟
_ سر و صداشم به زودى بلند میشه حتما شما جز مدعوین درجه اول هستین
بالاخره اتاق خالى و شد و من هم در حال خروج پنهانى بودم که صدایش میخکوبم کرد
_ شما وایسا
در اتاق را بست نزدیکم
شد منتظر انفجارش بودم نزدیک تر شد ، حال نفس هاى داغ و عصبى اش صورتم را میسوزاند سرم را پایین انداختم چانه ام را گرفت و محکم سرم را بالا آورد لب گزیدم
_ ولم کن دیوونه
سرش را کج کرده بودطورى که وقتى حرف میزد نفس هایش به لب هایم میخورد، شاید کمتر از ٢ سانتى متر فاصله لب هایمان بود
_ نمیخواى آدم شى؟
_ من آدم هستم
به چشم هایش خیره شدم هنوز سرخ بود
_ میدونى این رنگ رژ مال چه وقتیه؟
_ اَه ول کن
_ جوابمو بده ، میدونى؟
تن صدایش بالاتر رفته بود حالا دست دیگرش دور سینه ام حلقه شده بود و تمام اعضاى بدنم را به گونه اى محصور کرده بود ، کلافه پاسخش را دادم که رهایم کند
_ نه نمیدون…
هنوز میم نمیدونم را کامل ادا نکرده بودم که لب هایش لبانم را به یغما برد !! طولانى بود… ترسیده بودم؟ خوشحال بودم؟ تجربه اى نو بود؟ لذت داشت؟
نمیدانم فقط میدانم که مانعش نشدم وقتى که کارش با لب هایم تمام شد تازه به خودم آمدم به سینه اش کوبیدم که از آغوشش فرار کنم اما هنوز اسیر بودم کمى از خشم چشم هایش کاسته شده بود اما هنوز تند و عصبى نفس میکشید
_ حالا فهمیدى این رنگ مناسب کى و چیه؟ فکر کنم شوکت و همه مردهاى این سالن هم حس منو داشتن
شرم تمام بدنم را میسوزاند ، عشق بود یا تنبیه؟ ه*و*س بود یا میل دل؟ سرم پایین بود و هنوز نگاهش سنگینى میکرد بر تمام حواس زنانه ام…
پایان قسمت ۴٢
بسم الله الرحمن الرحیم
#۴٣
قسمت ۴٣ این مرد امشب میمیرد
با صداى چند ضربه به در بالاخره دخترک شکست خورده را رها کرد و با چند سرفه اجازه ورود داد بیرامى( منشى جدید) بود
_ رئیس خانم سوییما تشریف آوردند
( بالاخره این زنیکه خارجکى رو پس امروز میبینم)
معین چشم هایش را ریز کرد و گفت: _ الان؟!
چه وقتشه؟ کى گفته بیاد؟
( پس وقت داره اومدن خانوم؟!! حتما میخواسته منو بفرسته برم بعد بگه بیاد)
_ گفتن خودتون تماس گرفتین
_ عجب!! اشتباه میکنه حتما ، بگو من تماس نگرفتم بیشتر دقت کنه
( بیشتر دقت کنه؟ حتما جمله رمزیه یعنى بى احتیاطى نکن زنم اینجاست!! ولى اصلا مگه من براش مهمم)
امان از این شک ها و حسادت هاى زنانه !!! باید سریع خودى نشان میدادم بهانه اى جور کردم تا به اتاق برگردم و در مسیر ، اتاقک انتظار را نیز بررسى کنم
با دیدن زن تقریبا ۴٠ ساله چشم بادامى کاملا متعجب شدم !! چند قدم به عقب برگشتم زن که متوجه من شد با لبخندى بلند شد و به حالت سنتى مخصوص کشورش سلام داد
(سوییما این نیم وجبى چشم بادومیه؟!)
_ سلام خوش آمدید
با لهجه با مزه اش گفت:
_ شما یلدا هست؟
( اسم منم میدونه ؟ خاک تو سر بى سلیقت معین)
با لبخند مسخره اى گفتم بله
_ عکست موبایل عماد دید
( عمادم میشناسه؟)
_ ولى من شما رو نشناخت
( این که نمیفهمن بزار مثل خودش حرف بزنم)
_ سویى هستم
دستم را به عمد جلو بردم و گفتم:
_ نایس تو میت یو، منم همسره معینم ، وایف !! معینز وایف
( حالا آبرو جفتتون وقتشه بره)
در همین بین عماد وارد شد و با صمیمیت خاصى با سوییما دست داد و من را معرفى کرد:
_ یلدا خواهرم قهرمان کیک بوکسینگ
_ بله بله عکسش را دید خیلى خوب ، زیبا
_ من بودم بهت زنگ زدم، اشتباهى متوجه شدى نامدار بزرگ خودش آخه کى شخصا بهت زنگ زده ؟
( اى تو روح اون نامدار بزرگ)
بعد از کمى خوش و بش هر دو راهى اتاق عماد شدند عصبى از اینکه آخر هم نفهمیدم این دو پسر عمو چه کار شخصى با این زن دارند وارد اتاق شدم چند دقیقه بعد هم معین آمد هنوز خجالت میکشیدم نگاهش کنم هنوز داغ ب*و*سه اش روى لبانم بود سرم را پایین انداختم خودم را مشغول جلوه دادم ولى مگر میشد؟! حس میکردم نفسم تنگ آمده است و اگر کمى بیشتر بمانم این دورى ٢ مترى را هم تاب نمى آورم و اینبار خودم پیشقدم میشوم براى ب*و*سه و آغوشش ، باید کمى هوا به سرم بخورد بلکه سر عقل بیایم
گوشى ام را برداشتم و از اتاق خارج شدم این روزها دلم براى با صداى بلند ” کجا ” گفتنش عجیب تنگ بود
از شرکت که خارج شدم تلفنم زنگ خورد عماد بود
_ بله عماد
_ جان دل کجا پر زدى
_ تو از کجا میدونى؟
_بالاسرتو نگاه کن
سرم را بالا بردم ، از پشت پنجره اتاقش برایم دست تکان داد
_ ماساژ نمیخواى؟
_ الان؟!
_ آره بیا بالا کارش حرف نداره
به محض اینکه خواستم جوابش را بدهم ضربه اى به سرم احساس کردم و چشم هایم سیاه شد
صداى گاز موتور سوار و گوشى که دیگر دستم نبود !!! موتور سوار گوشى ام را هم زمان با زدن ضربه به سرم قاپیده بود!!!
چند ثانیه بعد نگهبانان شرکت دورم جمع شده بودند عماد هراسان میدوید از جایم بلند شدم و خاک مانتویم را تکاندم عماد سریع بغلم کرد
_ یا ابلفضل یلدا خوبى ؟ بى پدر بى وجدان بد زد
_ هیچى نشد خوبم
_ مردم از ترس
دورم شلوغ شده بود
رئیس بد اخلاق و جذاب شرکت هم اینبار در مقابل تمام کارمندانش خودش را به من رساند رنگش پریده بود از حضورش آرامش گرفتم شانه هایم را گرفت و با نگرانى سرم را معاینه کرد
_ کجاش زد با چى زد؟
عماد پاسخش را داد: _ خوبه آقا هیچیش نشد
عصبانى گفت: به سرش خورده؟؟؟؟؟
اینبار خودم پاسخ دادم:
_ آره اما خیلى محکم نبود
بغضم ترکید و میان گریه گفتم : گوشیمو دزدید
به گمانم دلش سوخته بود سرم را در سینه اش فشار داد و گفت: فدا سرت
سامى را خبر کرد و مجبورم کرد با او به بیمارستان بروم بعد از اتمام عکس بردارى وآزمایشت خیالش راحت شد
_ سرت که گیج نمیره؟
_ نه خوبم
_ به محض اینکه سر گیجه داشتى بهم بگو اوکى؟
_ باشه
دوباره بغلم کرد و سرم را نوازش کرد ، چه قدر آرامش از وجود این مرد به من منتقل میشد!!!
در راه دل به دریا زدم
_ اون زنه چشم بادومیه با عماد چى کار داشت
_ سوییما؟
_ آره
_ ماساژوره
اخم در هم کشیدم
_ یه زن؟!
_ نمیخوره داداشتو نگران نباش
( لعنتى نگران توام نه اون)
_ چه قدر زشت یعنى ماساژور مرد وجود نداره
_ راز درمان گرفتگى گردن آقا دست همین خانومه انگار
( راز چیه تو دسته این زنیکه است؟!)
_ من ماساژور خوبیم یادم باشه بهش بگم
( به در گفتم که دیوار بشنود و این دیوار انگار نمیشنید)
_ بریم خونه؟
_ شرکت کار نداشتى؟
_ نه سرم درد میکنه باید بخوابم
_ اوکى منم واسه آخرین امتحانم باید درس بخونم
دستش را روى چشمش گزاشت و سرش را به عقب تکیه داد براى لحظه اى دوباره در فکر لحظات ب*و*سه داغش افتادم…
فردا صبح که بعد امتحانم به شرکت رفتم جعبه موبایلى دقیقا مدل
گوشى معین روى میزم بود جعبه را که گشودم معین هم زمان وارد اتاق شد
_ سلام
_ سلام امتحان چه طور بود؟
_ بد نبود، این چیه؟
_ رِ آکتورِ آب سنگینه
_ بى مزه
_ گوشیتو مگه ندزدیدن ؟ دزده دلش سوخته جاى اون اینو واست فرستاده
_ معلومه خیلى بى سلیقه بوده چون از این مدل اصلا خوشم نمیاد
_ دفعه دیگه میگم حتما قبلش نظر سر کار خانومو بپرسه
( قدرت تشکر از هدیه اى که واقعا خوشحالم کرده بود را نداشتم)
روشنش که کردم با دیدن عکس پیش زمینه اش که عکس سلفى من و معین زیر باران بود براى لحظاتى هرچند کوتاه یاد خاطرات آن روزها وجودم را در بر گرفت ، معنى این کارش چه میتوانست باشد؟
بعد از انتظار دومین حالت منفور براى من تردید بود و این روزها عجیب تردید داشتم معین فاصله ایمنى اش را با من به طرز ماهرانه اى حفظ میکرد استاد نادیده گرفتن شده بود و من هم به تلافى نادیده گرفتن هایش گه گاهى براى دیدن واکنشى که به خودم ثابت کنم هنوز برایش مهم هستم روى اعصابش پیاده روى میکردم و اى کاش اینقدر عاقل بودم که براى جلب توجه و غیرتش کمى زنانه به خرج میدادم…
شب ها دیر تر به اتاق مى آمد که مطمئن شود خوابم و صبح ها قبل من بیدار میشد و اتاق را ترک میکرد احساسم در آن روزها غیر قابل توصیف بود !!!!
صبح کلافه از خواب بیدار شدم و ست ورزشى ام را پوشیدم میدانستم به سالن ورزش میرود ، ولى وقتى آن جا هم نیافتمش با حرص روى تردمیل مشغول دویدن شدم کمى بعد هم عماد آمد دماغم را طبق روال معمول کشید و سهمیه ب*و*سه صبح گاهى ام را روى گونه ام گزاشت
_ شوهرت کجاست؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
_ من چیشو میدونم که بدونم کجاست
ریز خندید و گفت؛
_ بى عرضه اى خوب دختر آدم شوهرشو به امان خدا ول نمیکنه اونم اون شوهر هلو رو
_ ایش اون زهر ماره تلخه هلو نیست

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا