noor Pakza

وضعیت این حساب کاربری منتشرشده است

درباره درباره

مطالب مطالب

دیدگاه‌ها دیدگاه‌ها

دوستان دوستان

این کاربر هیچ پستی ارسال نکرده است.

تازه
پرخواننده
نظرها

رمان استاد مغرور من
مهر ۲۰, ۱۳۹۷
رمان عروس استاد فصل دوم استاد مغرورمن
آذر ۶, ۱۳۹۷
رمان دانشجوی شیطون بلا
اسفند ۸, ۱۳۹۷
رمان معشوقه اجباری ارباب
مرداد ۲۱, ۱۳۹۷
رمان دانشجوی شیطون بلا پارت 1
اسفند ۸, ۱۳۹۷
رمان معشوقه‌ی فراری استاد
مرداد ۱۷, ۱۳۹۸
رمان حرارت تنت
شهریور ۳۰, ۱۳۹۷
رمان استاد خاص من پارت 1
بهمن ۱۲, ۱۳۹۷
رمان عروس استاد پارت ۳۵
فروردین ۵, ۱۳۹۸
رمان استاد خاص من
بهمن ۱۲, ۱۳۹۷

پری
تورو خدا زود به زود پارت بذارید...
ZR
چرا پارت جدید نمیاد؟؟؟...
خواننده رمان
فکر کنم شهاب هیلا رو برا پسرش خواستگاری می کنه طفلکی کیامهر🤣...
خواننده رمان
امروز پارت نیست؟...
دلارام آرشام
قلبم اومد تو دهنم لعنتی ولی آخراش عالی هم بود مرسی عزیزم...
خواننده رمان
لعنت به کیامهر فکر کردم یکی از طرف محسن اومده بدزدتش...
بهناز
سلام میشه آیدی ای به جز تلگرامتون بدی من نمیتونم پیام بدم...
راحیل
سلام عزیز دلم خیلی خیلی از وادی دور بودم بخاطر درس، ازامایشگ...
نسرین
رمان راس جنون را میخونم میشه گفت رمان جالبی هست ولی نکته بسی...
خواننده رمان
سلام چرا پارت نمیذارین؟...

رمان غم شیرین پارت 10 خرداد ۲۶, ۱۴۰۴
#پارت 10 #رمان 🦋غم شیرین 🦋 ✅این رمان ادامه پیدا میکند امیدوارم با نگاه گرمتون کنارم باشید به خانه رسیدم که مثل همیشه پدرم در حال داد و بیداد و فحاشی بود و حرف های رکیکی که به مادرم و به همه میزد. با شنیدن این کلمات و داد و بیداد ها مثل همیشه رنگ […]
ak fard portlash
رمان طلوع پارت۱۵ خرداد ۲۶, ۱۴۰۴
هرچه مادرش خواست مرا خوب جلوه بدهد، ابراهیمی بلافاصله فاجعه‌ای را یادآوری می‌کرد که اثر خوب کارهای‌ مرا خنثی کند. فارغ از ابراهیمی بخواهم چیز دیگری را بررسی کنم، باید بگویم بستنی‌هایشان واقعاً باکلاس بود! یک حالت خامه‌ای داشت. زشت نبود زیر زیرکی داشتم خانه‌شان را دید می‌زدم؟ داخل همین غذاخوری که ما نشسته بودیم […]
مَهزاد ☕
دلبرکم پارت ۲۰ خرداد ۲۲, ۱۴۰۴
کلاس داشتم بخاطر همین با زهرا بیرون نرفتم ساعت ۳ بعد از ظهر بود کلاس تمام شد وسایل هامو برداشتم برم خونه همین جوری که میرفتم صدای پشت سرم اومد _دلبر خودتی؟ برگشتی؟ برگشتم. دیدم کامیاره تعجب کردم تنها بود کسی کنارش نبود قلبم یه لحظه ایستاد. بعد با ضربه‌ای تند دوباره زد. نه از […]
Elii Roman
رمان دلبرکم پارت ۱۹ خرداد ۲۰, ۱۴۰۴
___‎ چشمامو که باز کردم ساعت روی گوشی‌ام ۷:۳۰ رو ‎نشون می‌داد. یه لحظه به ساعت نگاه کردم، حس کردم هیچ‌چیز عوض نشده، ولی درواقع همه‌چیز عوض شده بود. انگار یه عالمه اتفاق افتاده که هنوز نتونسته بودم باهاش کنار بیام. وقتی از خواب بیدار شدم، سرم سنگین بود، هنوز بوی خواب توی هوام بود. […]
Elnaz Roman
رمان دلبرکم پارت ۱۸ خرداد ۲۰, ۱۴۰۴
روزا مثل همیشه می‌گذشت، ولی انگار دیگه هیچ‌چیز برای من همونطور که بود، نبود. همه‌چیز دیگه مثل سابق نمی‌چرخید. همیشه تو ذهنم یه جاهایی درگیر بودم با کامیار و رها. هرچند سعی می‌کردم فراموش کنم، ولی نمی‌شد. یه جوری بود که هر لحظه یادشون می‌افتادم. یه روز عصر داشتم توی خونه راه می‌رفتم که یه […]
Elnaz Roman
رمان طلوع پارت ۱۴ خرداد ۱۹, ۱۴۰۴
خیلی بد حرف زدم؟ تا حدودی البته فکر کنم خوب صحبت نکردم، مثلاً میخواستم بگویم برایم تصمیم نگیرد زدم تخریبش کردم! این‌بار واقعاً اخراج می‌شدم! خانوم صدیقی آمد مثل همیشه چند لباس دکلته و از همان‌ها که مفت نمی‌ارزید اجاره کند، پیرزن پرحاشیه! چقدر می‌آمد اینجا! مگر چندتا عروسی میرفت؟! مشخص بود از این زن‌های […]
مَهزاد ☕
رمان دلبرکم پارت ۱۷ خرداد ۱۹, ۱۴۰۴
چند روز گذشت. روزهایی که از توش هیچ چیزی نمی‌گذشت جز فکر. فکرِ اون عکس. فکرِ اون جمله. فکرِ اون لبخند لعنتی که رها روی لبش داشت و کامیار کنارش وایساده بود. بابام بعد از چند روز اومده بود دنبالم بریم خونه با اینکه بازم باهام سر سنگین بود اما تو این شرایط به بودنش […]
Elnaz Roman
رمان دلبرکم پارت ۱۶ خرداد ۱۸, ۱۴۰۴
بازش کردم فقط یه عکس بود. کامیار و رها… با هم، تو یه خونه. روش نوشته بود: گفتم که آخرش مال من می‌شی. دستم یخ کرد. نفسم بند اومد. گوشیم از دستم افتاد. احساس کردم زمین داره دور سرم می‌چرخه. دستم یخ کرد، قلبم داغ شد. یه جور عجیب… مثل وقتی بخوای فریاد بزنی ولی […]
Elnaz Roman
رمان دلبرکم پارت ۱۵ خرداد ۱۷, ۱۴۰۴
رمان دلبرکمهواپیمای لعنتی که نشست، انگار قلبم هم نشست. اون لحظه که چرخ‌های هواپیما زمینو لمس کرد، یه نفس عمیق کشیدم. مثل کسی که از یه خواب سنگین بیدار شده باشه. زهرا رو از دور دیدم، مثل همیشه با یه شال رنگی و صورت مهربونش. اشک تو چشماش جمع شده بود. بابام همونطور که فکرشو […]
Elnaz Roman
رمان طلوع پارت۱۳ خرداد ۱۶, ۱۴۰۴
روزهایمان مثل روزهای قبل می‌گذشت، با تفاوت اینکه در روزهای قبلی فرهاد دانشجوی رشته مکانیک دانشگاه آزاد نبود و الان هست. یاد خودم افتادم که برای دانشگاه سه‌سالی رفتم مهندسی کشاورزی خواندم آن هم به این خاطر که مثلاً مدرک دانشگاهی داشته باشم و در نهایت قاب کردم و زدمش به دیوار. سارا وسایلش را […]
مَهزاد ☕