رمان مرگ نواز

رمان های آنلاین

adminبهمن ۲۳, ۱۳۹۷
14 69,698

رمان مرگنواز 3 (4)

رمان مرگنواز نویسنده : زینب ایلخانی فصل اول افروز: اجراى بى نظیر امشبش، این باران خیابان “کرنتنر…
بیشتر بخوانید »

تازه
پرخواننده
نظرها

رمان استاد مغرور من
مهر ۲۰, ۱۳۹۷
رمان عروس استاد فصل دوم استاد مغرورمن
آذر ۶, ۱۳۹۷
رمان دانشجوی شیطون بلا
اسفند ۸, ۱۳۹۷
رمان معشوقه اجباری ارباب
مرداد ۲۱, ۱۳۹۷
رمان دانشجوی شیطون بلا پارت 1
اسفند ۸, ۱۳۹۷
رمان معشوقه‌ی فراری استاد
مرداد ۱۷, ۱۳۹۸
رمان حرارت تنت
شهریور ۳۰, ۱۳۹۷
رمان استاد خاص من پارت 1
بهمن ۱۲, ۱۳۹۷
رمان استاد خاص من
بهمن ۱۲, ۱۳۹۷
رمان عروس استاد پارت ۳۵
فروردین ۵, ۱۳۹۸

خواننده رمان
سلام چرا پارت نمیذارین؟...
خواننده رمان
سلام برا عیدی فاصله پارت گذاریو کمتر نمیکنین...
....
پارت جدید کی میاد؟...
•_•
با نهایت احترام باید بگم ک رمانت اصلا خوب نیس.داستانش خیلی خ...
نیلو
سلام خدا قوت میشه ایدی کانال خانم ایلخانی رو بدین لطفا...
admin
دو روز در میونه...
seti
داستان خیلی تکراری و کلیشه ایه. قلم نویسنده هم اصلا خوب نیس،...
>_<
میشه روز های پارت گذاری رو بگین...
زری
سلام عزیزم خوبی من الان پیامتو دیدم و گفتم شاید جوابمو بدی ب...
>_<
داستان جالبی داشت ولی قلم نویسنده از نظر من خیلی خوب نبود.ین...

رمان دلبرکم پارت 2 فروردین ۲۴, ۱۴۰۴
پارت ۲ کامیار_ این صدای بوق چیه دیگه نمیذاره کپه مرگم بخوابم پاشدم نگاه کردم دیدم بله اقا سهیله چته سهیل جن زده شدی این وقت صبح _پاشو بیا پایین کامی قرارمونو که یادت نرفت +سهیل من نمیام شما برید خستم _پاشو دیگه نیای ابروتو میبرم انقد بوق میزنم +نکن لعنتی بوق کم بود اهنگم […]
Elnaz z
رمان دلبرکم پارت 1 فروردین ۲۴, ۱۴۰۴
پارت ۱_ باز کیه داره زنگ میزنه یه دو دقیقه وایسا دیگه گفتم میام +چیه چیشده _زهرمار معلوم هست کجایی چرا این گوشی لعنتیتو جواب نمیدی +خسته بودم گفتم میام دیگه _پاشو زود باش جلسه داریم با اقای شریفی +الان میام الان میام لباسامو پوشیدمو سویچو برداشتم حرکت کنم سمت شرکت دلبر _ وای زری […]
Elnaz z
رمان قَراوُل پارت ۴۴ فروردین ۲۲, ۱۴۰۴
قیافه ی کج و کوله ام صدایش را در می آورد – اینجوری نگا نکنا آشو … تو مگه از این یارو خوشت نیومده؟ اخم هایم در هم می روند – یارو چیه اسم داره … البرز تک خنده اش تازه منِ دیوانه را به خودم می آورد … واقعا عقلم را از دست داده […]
Sahel Mehrad
رمان عاشقانه در نگاه باران پارت ۵ فروردین ۲۰, ۱۴۰۴
پارت هفتم – رها بعد اون روز رابطه منو آریا بهتر شده بود با خودم فکر میکردم شاید آریا اون هیولایی که تو ذهنم ازش ساختم نیست ، هر چند همه چیز ی توافق بود اون روز هوا گرفته بود. از اون روزایی که دلِ آدم بی‌خودی می‌گیره. از صبح سردرد داشتم، خونه رو جمع‌وجور […]
رمان عاشقانه در نگاه باران پارت ۴ فروردین ۲۰, ۱۴۰۴
— پارت پنجم – رها روز عقد… اگه بگم حالم مثل روز کنکور بود دروغ نگفتم! همه‌ی فامیل جمع بودن، دور تا دور سفره عقد، صدای همهمه، خنده‌ی دخترخاله‌هام، گریه‌ی مامان‌جون، و من… یه گوشه نشسته بودم با یه لبخند مصنوعی و یه دل پُر از سوال. آریا اومد . با اون کت و شلوار […]
رمان عاشقانه در نگاه باران پارت ۳ فروردین ۲۰, ۱۴۰۴
— پارت چهارم – رها کل مسیر برگشت از کافه، فقط صدای آریا تو سرم تکرار می‌شد: “ازدواج نمایشی… فقط شش ماه…” نه که عاشقش باشم، نه که دلم بخواد تا آخر عمر باهاش بمونم، ولی این حرفش یه جوری تو مغزم پیچید که تا شب فقط تو فکرش بودم. وقتی رسیدم خونه، مامان گفت: […]
رمان عاشقانه در نگاه باران پارت ۲ فروردین ۱۹, ۱۴۰۴
پارت سوم – رها روز بعد از خواستگاری، خونه یه حال عجیبی داشت. همه‌چی آروم بود، ولی از اون آرومی‌هایی که می‌دونی قبلِ طوفانه. مامانم با یه ذوق خاصی صبحونه درست کرده بود، بابا بی‌سروصدا روزنامه‌شو ورق می‌زد، ولی هر چند لحظه یه بار سرش رو بالا می‌آورد و یواشکی نگام می‌کرد. خودمم نقش آدم […]
رمان عاشقانه در نگاه باران پارت ۱ فروردین ۱۹, ۱۴۰۴
— پارت اول – رها از وقتی چشم باز کردم، بابا یه جمله رو ورد زبونش کرده بود: «دختر باید سر خونه زندگیش بره، نه این‌ور اون‌ور بپره و خونه باباش ام بده!» و خب من؟ دقیقا برعکسِ اون چیزی بودم که بابا می‌خواست. نه اهل نشستن بودم، نه کوتاه اومدن، نه سر به راه […]
نظر سنجی فروردین ۱۸, ۱۴۰۴
سلام دوستان عزیز صبحتون بخیر دوستان مدت خیلی زیاده که پارت گذاری نداریم چون حساب از دسترس خارج شده بود بخاطر همین میخام نظرتون ئرو درباره ادامه پارت گذاری بپرم اگه مایل به ادامه رمان بودین لطفا اعلام کنید تو کامنتا تا ادامه رو بزارم براتون اگه هم که نمیخاین نمخونید من رمان دیگه ای […]
maviş jsr
رمان مقهور پارت ۲۰ فروردین ۱۷, ۱۴۰۴
– خیلی خب برو من میام درب روی هم گذاشته می شود و طلا دوباره داغش تازه می شود دست هایش را روی صورت می گذارد و ناله اش در اتاق طنین انداز می شود – خدا بکشدت نسرین! **** طلا: قاشقی از غذا درون دهانم می گذارم … مزه ی برنج و قیمه زیر […]
Sahel Mehrad

رمان مرگنواز 3 (4)