رمان تب داغ هوس

پارت 14 رمان تب داغ هوس

3.7
(3)
-نگووو جوونی حیفی..
-بهت میگم…
چشمام سیاهی رفتو قبل اینکه تعادلمو از دست بدم منو تو بغلش گرفتو نگران گفت:
-نفس!چی شد یهو؟
-چشمام سیاهی میره 
کامیار داشت تازه از ورودی اوژانس میومد بیرون تا ما رو دید دویید طرفمونو گفت:
-چی شد؟
آرمین-چشم هاش سیاهی رفت…
کامیار- کجایی تو معلومه؟مرد دختر بدبخت انقدراز استرس سر و ته این بیمارستانو بالا پایین کردو گریه کرد….هیچی هم که نخورده جز استرس و اضطراب …همین می شه دیگه
آرمین –تو اینجا چیکاره بودی؟پاسبون نگین؟
-آرمین؟!کامیار برام غذا گرفت، من از گلوم پایین نرفت
روی نیمکت حیاط نشستیم و آرمین رو به کامیار گفت:
-برو یه چیز بخر بیار بدم بخوره حالش جا بیاد 
کامیار رفتو آرمین رو بهم گفت:
-سرتو بذار رو شونه ام اینطوری تعادلت بیشتر حفظ میشه …
سرمو رو شونه اش گذاشتمو چند ثانیه بعد شونه امو در بر گرفت ،به آغوشش نیاز داشتم ولی معذب بودم :
-شونه امو ول کن
-دوست دارم بگیرم
-تو چرا انقدر خود رایی؟جلوی مردم زشته
-بگم برات یه سرم بزنن؟
-نه 
-نگین کی مرخص میشه؟
-فردا
-پس میبرمت ویلا
-کی ویلا مونده؟
آرمین –نعیمو زنش که همون شب مهمونا رو قال گذاشتنو رفتن ماه عسل،مهمونا هم تا نیمه شب رفتن ،موند بود بابای تو که هیچ کسو پیدا نکرد تو و نگین و مادرتم که گوشیتونو جا گذاشته بودید به من زنگ زد ،منم گفتم:«برای منو کامیار یه کاری پیش اومده برگشتیم تهران »بعد تماس بامن ،باباتم رفته تهران
-باید برم تهران حتما بابام خیلی نگرانه
-تو جایی میری که من بگم
-بابام چی؟
-برام مهم نیست 
-برای من مهمه اون الان نگرانه
آرمین با عصبانیت گفت:
-ای احمق،بعد این همه بلا ومصیبت از سر صدقه ی بابات بازم میگی بابام،بابام؟بابات چی؟نگرانه؟
به آرمین نگاه کردم و گفتم:
-آرمین گوشت از ناخن جدا نمی شه 
آرمین- جداش میکنم ،میای ویلا باغ
کامیار اومد و کیکو آبمیوه رو داد دست آرمینو گفت:
-برم به نگین سر بزنم
آرمین- ما میریم ویلا 
کامیار سری تکون دادو گفت:فردا نگینو می برم خونه ام 
آرمین هم سری تکون دادو کامیار تا اومد بره گفتم:
-کامیار،مراقب نگین هستی؟
کامیار لبخندی کمرنگ و با غمی پنهان زد و سری تکون داد و رفت
آرمین در آب میوه رو باز کردو با پوز خند گفت:
-خوب شد کامیار به مرادش رسید 
به آرمین نگاه کردمو گفتم:
-تو چرا همه ی عالمو آدمو مسخره میکنی؟به برادرتم رحم نمیکنی؟همه ایراد دارن الا تو؟ تو داری تو این اوضاع منو به اجبار می بری ویلا بعد پوز خند می زنی کامیار رو مسخره می کنی؟
آرمین نگام کردو شیشه ی آبمیوه رو مقابلم گرفتو گفت:
-بخور
-به بابام باید زنگ بزنم 
با خشم گفت:چی بگی ؟بگی با بنفشه ای؟
با غم به آرمین نگاه کردم و گفتم:مامانم فکر میکنه هنوز بیمارستانم؟
آرمین سری تکون داد و گفت:
-بخور رنگت پریده 
جرعه ای از آب میوه خوردمو گفتم:
-بیا توهم بخور
-نمیخورم تو بخور غش نکنی
-این طوری از گلوم پایین نمی ره
بهم نگاه کردو بعد هم شیشه رو گرفتو جرعه ای ازش خورد و داد دستمو گفت:
-حالا بخور
-مرسی که به مامانم جا دادی
آرمین تو چشمام خیره شد و سرمو برگردوندم…
وقتی رفتیم ویلا باغ میکائیل چنان با تعجب ما رو نگاه کرد که آب شدم از خجالتو گفتم:
-وای آرمین ،الان چه فکری میکنه؟الان میگه دختر مهندس پناهی چرا با آقا برگشته ویلا ؟!!!
آرمین بی حوصله نگام کردو گفت:
-چقدر مردم برات مهمند،من تو زندگیم یاد گرفتم ،شرایط بهم یاد داد که هیچ وقت مردمو نظراشون برام مهم نباشه
-تو یه دختر نیستی که نظر مردم برات مهم باشه 
باشیطنت نگام کردو گفت:
-توهم دختر نیستی من خودم شاهدم
زدم به بازوشو خندید و گفتم:
-خیلی بی حیایی میدونستی؟
-چرا چون حقیقتو میگم؟«شونه هامو در بر یه دستش گرفتو
وارد ساختمون ویلا شدیمو آرمین به فضا نگاه کردکه بدجور همه جا بهم ریخته بود عصبی گفت:»
-نگاه مهمونای وحشیتون ویلاموچیکار کردن
رو مبل وارفته نشستم و گفتم:
-ببخشید جناب مهندس،مگه اینجا خدمتکار نداره برو یقه ی اونا رو بگیر نه منو 
آرمین اومد روبرومو محسوس و منظور دار گفت:
-به خاطر تو ویلا و باغم و داغون کردم 
بی حوصله نگاش کردمو گفتم:
-منم هزینه اشو دادم یادت که نرفته ؟
لبخند شیطون زد و گفت:
-مگه میشه اون شبو فراموش کرد؟«دستشو دراز کردو زیر چونه امو میون انگشتاش گرفتو مشمئز کننده نگام کرد،چونه امو از زیر انگشتاش کشیدم بیرونو گفتم:»
-آرمین خسته ام دو روز بیمارستان بودم به لطفت انقدر هول و تکون خوردم دارم پس میوفتم 
آرمین -خیله خب عزیزم منم میخوام خستگی جفتمونو تو از تنمون بیرون کنی 
با حالت گریه گفتم:
-آرمین !ترو خدا عذابم نده …دستمو گرفتو با زور بلندم کردو گفت:
-نق نزن ،قراره چند روز نبینمت 
کمرمو در بر گرفتو گفتم:
-میگم خسته ام نمیفهمی ؟دارم میمیرم
با شیطنت گفت:
-من حالتو جا میارم 
هولش دادم عقبو گفتم:آرمین ولم کن وایییی
با خشم و جدیت منو تو بغلش کشوندو گفت:
-این همه ماه از رابطه امون میگذره دوزاریت کجه یا مشکل فنی از یو اس پیته؟چطوری میخوای جلومو بگیری که کاری که میخوامو نکنم هان؟چطوری مشتاق اون لحظه ام که منصرف شدم و حرف تو پیش رفته 
انقدر بهم نزدیک بودو تو چشمم نگاه میکرد و این حرفو میزد ،چشمم چپ شده بود هولش دادم عقبو گفتم:
-توی این موقعیت نفس پناهی نیستم نه؟فقط وقتی کمر همتتو می بندی که بدبختم کنی میشم نفس پناهی ،دختر معشوقه ی مادرت دختر رقیب بابات …
منو باز تو بغلش میون حصار محکم دستاش گرفت و با خشم ولی صدای آروم گفت:میخوای عصبیم کنی؟که ازت دست بکشم؟نه عزیزم منو مصمم تر میکنی تا بهت عارض بشم ،خشممو بیشتر کن نفس پناهی چون بعد ِحکومتم به تو، آرامش ل*ذ*ت بخشی عایدم میشه که برای تو اصلا خوشایند نبوده برعکس من…بیشتر عصبیم کن چون میخوام با تو آروم بشم 
با آرنجم خواستم بدمش عقب زورم نمیرسید با همون لحن گفت:
-آخر زورت اینه؟
با حرص تقلا کردم ،بلندم کرد تو دستش درست عین لقبم بودم یه جوجه ،پرتم کرد رو کاناپه و خیمه زد رو م تو چشمام با اون چشمای وحشیش نگاه کرد و گفت:
-فرار کن تا بیشتر ت*ح*ر*ی*ک بشم ،میخوام بدونم یه جوجه جز نوک زدن به یه ببر چی داره که بتونه به من صدمه بزنه …هیچی هیچی…اینم به داشته هام اضافه کن…مادرت 
بابغض نگاش کردمو گفتم:
-ظالم 
موهامو از کنار صورتم کنار زد و بی تاب به صورتم نگاه کرد ،منتظر بود ولی نمیدونستم منتظر چیه که اونطوری بی تابی میکنه و عکس العمل نشون نمیده ،اشکم فرو ریخت و انگار آرمین از خواب بیدار شد سرشو به گردنم فرو برد وگردنم به آتیش بوسه های گناهکارش کشوند ،برام آرامش نداشت دردو رنج وعذاب بود بوسه هاش، زیر گوشم گفت:
-ببین ،نفس پناهی دیگه الان زن من نفس نیستی ،الان نفس پناهیی ،گریه که میکنی شارژ میشم«دیگه نمیگم گریه نکن اعصابم خرد میشه»،وقتی بدبختی و بهت جز خودم توجهی نمیکنم از نو جون میگیرم چون الان نفس پناهی زیر دستمه نه نفس زن خودم …هق هق کن مثل شب مهمونی التماس کن تا پر از تو بشم یادم بیفته که تو زنم نیستی دختر قاتل بابامی ومنم قاتل جون عزیز دوردونه ی حسین پناهی ،من میشم کسی که تو به خاطرش همه چیزو از دست دادی ،تموم زندگیت میشه اونچه که من بخوام چون مجبوری ،چون اگر بخوام میتونم همین الان زندگیتو نابود تر کنم ،مادرتو آواره کنم،خواهر تو تو بیمارستانم آواره کنم ،میدونی که کامیار تو دهن منو نگاه میکنه چون حتی اونم اختیارش مثل تو، تو دستای منه ،نفس پناهی ،میخوای اول زندگی برادرتو از نون خوردن بندازم؟میخوای داراییتون بکشم بالا؟…«سربلند کردو تو چشمام نگاه کرد و گفت:»میخوای بی مادرت کنم تا درکم کنی که چی کشیدم وآرامش منو با خودت ازم نگیری ؟آرامشی که بعد اومدن بابای بی همه چیزت ازم دریغ شدو وحالا فقط از تو میتونم بگیرم …هان؟«سری تکون دادم و اشکام بیشتر فرو ریخت چشمای خشم آلودو وحشیشو ازم گرفتو به لبم نگاه کرد و سرشو آورد پایین ولی نزدیک لبم که شد نگاهشو به چشمام دوخت پر از کینه بود پر از نفرت چشمامو بستم نمیخواستم اینطوری چشماشو ببینم ،قلبم بدجور می تپید …تموم جونم شد رنج چقدر ظالمه چقدر؛من تقاص خودمو ازش میخوام خدا…
-آرومم کن …آرومم کن تا بشی نفس ِآرمین…یالا نفس 
چشمامو باز کردم با هق هق نگاش کردم جدی گفت:
-فهمیدی چقدر فاصله بین نفس پناهی و نفس ِآرمین هست؟میخوای بازم نفس پناهی باشی؟
تو چشماش نگاه کردم ،رنگ خشمش کمرنگ شده بود ،کینه ی چند ثانیه قبل هم تو نگاهش نبود ،آروم لبشو رو لبم گذاشت و بوسه ای نرم بهش زدو سر بلند کردو گفت:
-بهت گفتم با من بازی نکن خودتو سرد نشون نده …بهت گفتم :بابات با روان من کاری کرده که تو تو خطری …بامن درست رفتار کن … «هق هق میکردم از روم بلند شدو گفت»
-تو برو بالا تامن بیام ، برم به میکاییل بگم شام حاضرکنه و یه گردو خاکی کنم که اینجا رو تمیز نکردن هنوز…
با نا امیدی و همون حال رفتم بالا حالم کارش بهم زده بود یه کم رو تخت نشستم گریه کردم تا آروم بشم همیشه کارم با آرمین همینه بعد تصمیم گرفتم برم دوش بگیرم، چقدر دلم یه دوش آب گرم میخواست رفتم حموم اتاقش که بهشتی بود برای خودش یه دکوراسیون بی نظیر با اون وان بزرگ و جکوزیشو…عالی بود از حموم که در اومدم دیدم هنوز بالا نیومده داشتم از خواب می مردم ،رو تخت نشستم چشمام از خواب می سوخت ،به ساعت نگاه کردم ساعت ده بود ،نگینو مامان حالشون چطوره ؟ وای فردا چی میخواد بشه؟حالا مامان طلاق میخواد؟من باید برم پیش بابا یا مامان یا شاید آرمین هم این وسط ازم بخواد که به مامانم بگم [خونه ی بابام به بابا بگم خونه ی مامانم تا برم پیش اون حتما همینه ،تموم هدفشو به نفع خودش می چینه…]چقدر یه ساعت قبل بد بود حاضر نیستم هیچ وقت منو نفس پناهی ببینه حداقل به قول خوش وقتی نفسِ ِآرمینم باهام مسالمت آمیز رفتار میکنه
نفهمیدم چطوری خوابم برد …نفسای گرمش پشت گردنم میخورد نور آفتاب تو چشمم میخورد برگشتم نگاهش کردم وقتی خوابه چه بی آزارِ قیافه اش ،کاش خودشم بی آزار بود دستمو رو گونه اش گذاشتم ،توبغلش بودم باید داغونم کنه این آغوش پر از کینه پس چرا آرومم؟چرا از این که دیشب بیدارم نکرده ته دلم ازش ممنونم که تهدیداشو عملی نکرده ،با تموم زخمایی که بهم زده ولی چرا از این که مامانمو پناه داده و داره ازش حمایت میکنه انقدر ازش راضیم؟ دارم از این تضاد احساس دق میکنم ،از اینکه خونواده ام از هم پاشیده غصه دارم ولی …ته دلم سنگین نیست!!!از این که مادرم دیگه فریب نمیخوره خوشحالم …حال منو کسی درک نمیکنه حتی خودم
-بهت میگم «قراره چند روز نبینمت ،میای بالا میگیری میخوابی که بیدارت نکنم ؟»میخوای حرف تو باشه ؟اگر صدای هق هقت تو گوشم نبود نمیگذشتم ،پس خیال نکن که حرف تو شده و از حرف خودم برگشتم 
نگاش کردم ،مغرور ورئوف؟چطور ممکنه 
-با این حوله تو تختم خوابیدی که عذابم بدی؟
چشماشو باز کرد و نگام کردو بدون اینکه چشم ازم برداره کف دستم که رو گونه اش بودو بوسیدوبا لحن دلخور و خشکی گفت:
-من همه رو عذاب میدم تو منو ؟«با بغض گفتم:»
-ازت دلگیرم 
سرشو آورد جلو و لبمو بوسیدو گفت:»
-من آروم بودم تو عصبیم کردی…«یه کم نگام کرد بغضمو که دید گفت:»
-بغض نکن می ری رو اعصابم
«منو تو بغلش بیشتر کشیدو پشتمو نوازشی کردو گفتم:»
-منو میبری خونه ی بابام؟
-آره 
-امروز شرکت نمی ری؟
-بعد از ظهر که رسوندمت میرم 
فردا حوالی ساعت پنج شش غروب بود که آرمین منو رسوند به خونه امون اول فکر میکردم خونه امون کسی نیست ولی با کمال تعجب دیدم بابا تو خونه است تا منو دید با یه حال عصبی و داغون گفت:
-معلوم کجایید؟!!مادرتو خواهرت کجان؟!!!میدونید توی این دو شب به من چی گذشت؟«یه ورقه دستش بود اونو مقابل من گرفتو گفت:»
-این چرندیات چیه مادرت نوشته؟جنی شده ؟
سر به زیر انداختمو آروم سلامی کردم و در رو بستمو بابا گفت:
-نفس یه حرفی بزن این ادا بازیا چیه؟مامانت لباساشم برده،مگه چی شده؟چه اتفاقی افتاده که این نامه رو نوشته وبعد هم اسباب و ثاثیه اشو جمع کرده رفته؟مگه دختر چهارده ساله است که بهش بر خورده و گذاشته رفته؟اصلا کجا رفته که فامیل هم ازش خبر ندارند؟ ، ببینم شما هم پیش اون بودید یا شما هم خبر ندارید؟نگین کو؟«با سکوت بابا رو نگاه میکردم سرمو به زیر انداختم، باید راستشو بگم؟بابا عصبانی گفت:»
-نفس حرف بزن چرا سرتو انداختی پایین هیچی نمیگی من دارم از نگرانی دیووونه می شم 
بابا برگه رو به من نشون دادو گفت:
-این چیه ؟این یعنی چی؟
سر بلند کردمو بهش نگاه کردمو گفتم:
-یعنی مامان ترکت کرده 
بابا با حرص گفت:
-خیلی بی جا کرده مگه بچه است که قهر کرده اصلا سر چه به تیریش قبای خانم بر خورده و با اجازه ی کی گذاشته رفته؟
به قیافه ی عصبی بابا نگاه کردم یعنی مامانم هم براش مهم بود یا از سر حرص اینا رو می گی؟
-مامانم که بی دلیل این کار رو نکرده 
بابا- حتما دلیلش دیوونگیشه 
از کوره در رفتم دیگه کنترلی رو خودم نداشتم بابا یه ذره هم خودشو نمی باخت ،تا چه حد میخواد خودشو بی گناه جلوه بده؟از این مظلوم نماییش حالم بد شد از این که خودشو به کوچه ی علی چپ زده بود که یعنی من بی خبرم یعنی یه اپسیلوم هم شک نداره که نکنه دستش رو شده باشه؟نه معلومه که نداره بیست وچند سال دستش رو نشد پس میگه از این به بعد هم رو نمی شه …با حرص و بغض وکینه با صدایی که کم و کم با می رفت و تنی که عین کوره ی آتیش بود گفتم:»
-بابا بسه،چقدر دیگه می خوای ما رو گول بزنی؟چقدر دیگه می خوای خیانت کنی ما چندوقت دیگه باید سکوت کنیم تا تو از خیانت به زنو بچه ات خسته بشی و به ما اهمیت بدی به شخصیتی که هر روز با خیانتت اونو به آتیش می کشی چقدر تو تب خیانت تو ما بسوزیم…
بابا داد زد:
-چی میگی تو؟صداتو بیار پایین،شما دخترا ومادرتون خل شدید؟
-خل شدیم آره از کارای شما خل شدیم تو یه پدری چطور تونستی با ما این کار رو بکنی تو همیشه یه جوری با ما رفتار کردی که من میگفتم «تو زندگیت عشقی بالا تر از من،بالا تر از خواهر و برادر و مادرم نداری»چطور میتونستی گولمون بزنی؟
بابا با یکه خوردگی و خشم گفت:
-نفس تو چی میگی معلومه که تو هنوزم نور چشمیه منی معلومه که تموم زندگی من خلاصه میشه در خونواده ام و عشقی که بهشون…
جیغ زدم :
-بابا دروغ نگو من تو رو با شهلا دیدم 
بابا یه لحظه رنگش شد عین گچ دیوار ولی خیلی سریع خودشو جمع و جور کردو با اخم گفت:
-این دیگه کیه ؟شهلا کیه؟این حرفا چیه؟این وصله ها رو به من نچسبون کی شما ها رو پر کرده؟ 
با عصبانیتو گریه گفتم:
-انکار نکن بابا،به خاطر چی؟به خاطر کی ؟شریک چند ساله اتو مادر بچه هاتو فروختی؟تو فقط به مامان خیانت نکردی به من و نگین به آینده امو به آرزو هامونم خیانت کردی چرا بابا جونم تو همیشه قهرمان زندگی من نگین بودی ولی حالا شدی کابوسمون ،چرا با تموم پشت و پناهمون این کار رو کردی مگه یه دختر جز اینکه باباش پشتش باشه کی رو داره ،تو تموم قدرت من تو زندگی بودی هر وقت یه جا خوردم زمین گفتم :نفس نباز بابا هست الان از رو زمین بلندت میکنه،ولی این بار خود بابام بود که منو هول داد تا بخورم رو زمین…من از همه چیز خبر دارم ،تو رو با شهلا دیدم ،زمستون که رفتید ویلای مهندس ،دیدم که با یه زن غریبه یه هفته به اسم سفر کاری رفتی سفر تفریحی ،اونو تو بغلت دیدم میدونی به من چی گذشت؟میدونی به مامانم چی گذشت وقتی فهمید تو خیانت می کنی ؟مادرمو فرستادی بیمارستان چطوری میتونستی به چشمای ما نگاه کنی و این همه دروغ بگی مگه بابا تو سینه ات دل نداری چطوری دلت میومد که ما رو گول بزنی دلت نمی سوخت که وقتی می رفتی سفر مامان چقدر نگرانت بود من چقدر گریه میکردم که قرار بابامو یه هفته نبینم ده روز نبینم بعد تو با زنای دیگه می رفتی صفا؟تمام آرزو های منو نگینو با این آتیش هوست سوزوندی…
بابا دادزد:
-بسه نفس انقدر آهو ناله نکن؛منم انسانم من هم خطا می کنم …
پوزخند زدم«خطا؟بابام داره چی میگه رابطه با یه زن شوهر دار با دوتا بچه ی بزرگ میشه خطا؟»
بابا با غم گفت:
-باباجون ،شهلا یه زن بیوه ی بی سر پناه…
جیغ زدم:این داستا های قدیمی رو تحویل من نده 
بابا رو مبل نشستو اندوهگین من نگاه کردو گفت:
-آره بهونه میارم تا خطا مو توجیه کنم ولی مادرت باید به حرمت زندگیمون یه فرصت جبران به من میداد ،نه این که بی خبر بذاره بره اونم شب عروسیه پسرش که با آبرومون بازی بشه«آبرو؟بابا داره دم از آبرو میزنه کسی که بانی آبرو ریزی منو نگین شده…»
بابا-نگین کجاست پیش مادرت؟
-نگین بیمارستانِ
بابا با هول و ولا از جا بلند شد رنگش پرید و گفت:
-بیمارستان؟چرا؟چی شده؟چیکار کرده؟
به بابا با بغض نگاه کردم و بابا اومد جلو شونه هامو تو دستاش گرفت و گفت :
-نفس جان ،گریه نکن بابائی ،بگو کدوم بیمارستانِ
-مرخص شد
-خیله خب آدرس خونه ی مادرتو بده برم ببینم بچه ام چش شده؟
-نگین،پیش مامان نیست
بابا با تعجب و یکه خوردگی گفت:
-نیست؟!!!!!پس کجاست؟
-خونه ی شوهرش 
بابا یه لحظه هنگ کرده نگام کردو بعد گفت:
-شوهرش؟ برگشته خونه ی اون مرتیکه ی عوضی به اجازه ی کی؟….
-نه ،خونه ی …شوهر خودش…
بابا انگار خون به مغزش نمی رسید پلکی زدو گفت:
-منظورت کیه؟
-من…منظورم«لبمو با زبونم تر کردم همیشه جاهای مشکل قضیه رو من باید بگم…»منظورم شوهر فعلیشه….نگین با کامیار، برادر مهندس شوکت صیغه شده 
بابا یهو چنان سرخ شد که قلبم هری ریخت تو صورتم دادزد:
-شوهر کرده؟غلط کرده به اجازه ی کی؟کی گفته میتونه شوهر کنه؟کی بهش این اجازه رو داده ،گه خورده که رفته صیغه شده،معلومه چیکار میکنید ؟کی گفته میتونه این طوری ازدواج کنه ؟ مگه بی کس و کاره که میره صیغه ی اینو اون میشه ؟بی آبرو بی همه چیز،…توی این دو روز چه بلایی سر زندگی من آوردید؟مادرتو رفته ،خواهرت صیغه ی اون پسره ی بی همه چیز شده…
با گریه وضجه گفتم:
-شما چه کار کردید با زندگی ما؟ما که داشتیم زندگیمونو میکردیم همه اش تقصیر تو اِبابا…
بابا دادزد:
-گند کاری خواهرتو پشت کار من غایم نکن کار من یه عمل کاملا شرعی بوده
-برای نگینم کاملا شرعیه
بابا با خشم گفت:
-من یه نگینی بسازم ،من می کشمش شوهر کرده هان؟شوهری براش بسازم اون سرش نا پیدا حالا دیگه کارش به جایی رسیده که میره واسه خودش صیغه ی یکی میشه؟دیگه بیوه شده هر غلطی دلش بخواد میکنه ،مگه دختره تو خیابونه که هر کی سر راهش میاد می ره زنش میشه اون از شوهر اولش اینم از این …من آدمش میکنم ،کپونش میزنم آدرس خونه ی داداشش مهندس کجاست؟
-من بلد نیستم 
بابا اومد و برای اولین بار دست بلند کردو با اون چشمای خشم آلودش گفت:
-نفس میزنم، آدرس خونه ی اون مرتیکه رو بده
-زنگ بزن از مهندس بگیر
بابا با تموم قواش داد زد:
-نفس ،آدرسشو بده 
-من بلد نیستم 
بابا شونه هامو گرفتو تکونم دادو گفت:اگر نگی نفس به خدا میزنمت تا ازت آدرسو بگیرم ،نفس آدرس..
-طبقه پایین ساختمون مهندس
-بابا ولم کردو سویچشو برداشتو گفت:
-طوله سگ بی آبرو ،شوهر میکنه ، صیغه می شه پدر سگ ،کی خبر داره؟
-هیچ کی فقط من
بابا انگشت اشاره اشو بالا به طرفم گرفتو گفت:
-من میام تکلیف تو رو هم روشن میکنم ،پدر تو رو هم در میارم شدی هم دست خواهر بی آبروت که آبروی منو ببرید ؟اول بذار تکلیف این نمک نشناسو روشن کنم …
بابا با عصبانیت از در خونه زد بیرون سریع شماره ی کامیار رو گرفتم ولی گوشیش در دسترس نبود ،زنگ زدم به گوشیه آرمین دست منشیش بود گفت«تو جلسه است»شماره ی خونه ی کامیار رو گرفتم ولی هنوز خونه نرسیده بودن که تلفنو بردارند پیغام گذاشتم که« بابا داره میاد ،نمیخواستم بگم ،ببخشید، نگین در رو باز نکن بابا خیلی عصبانیه بذارید آرمین بیاد حرف بزنه کامیار، تو با بابام رو برو نشو…..»
ساعت میگذشت هر پنج دقیقه به موبایل آرمینو کامیار و خونه ی کامیار زنگ میزدم ولی دیگه هیچ کدوم جواب نمیدادن موبایل آرمین هم از تماس سومم دیگه خاموش بود…دلم شده بود دریای پر تلاطم ،از استرس حال تهوع داشتم حتی دوبار هم حالم بهم خود داشتم از اون همه نگرانی دیوونه میشدم یعنی بابا با نگین چیکار کرده ،ای کاش کتک می خوردم ولی نمی گفتم،از دهنم پرید نباید میگفتم تقصیر من تقصیر من…خدا منو نبخشه اگر بلایی سر خواهرم بیاد چی؟…بالاخره ساعت نه تلفن به صدا در اومد با استرس و دستای لرزون تلفنو برداشتم:
-الو؟
-نفس
-وای آرمین …آرمین کجایی من مردم ،مگه منشیت نگفت که…
-من کلانتریم…«بند دلم پاره شد،با لکنت و دل واپسی گفتم:»
-کلانتری چرا؟
-بابات رفته خونه ی کامیار نگینو زده بچه اش سقط شده ،دنده ی نگین هم مو برداشته ،کامیار بیرون بوده اومده بابات اونم هول داده سرش خورده به سنگ اپن شکسته بابات الان باز داشته
-ییه خدا منو بکشه آرمین ،نگین چطوره؟کامیار خوبه؟
-بیمارستان بستریند 
زدم زیر گریه وگفتم:
-آرمین تقصیر منه بابا با زور ازم ادرس خونه ی کامیار رو گرفت …
-بابات زنجیر پاره کرده کی بچه اشو این طوری میزنه؟هر چقدر هم خلاف جهت رفته باشه؟خوبه خودش اهل همه جور گناه هست،غیر شرع غیر عرف غیراخلاقی؛ حالا رفته واسه ی من غیرت بازی در آورده ،نفس من پدر باباتو در میارم راه افتاده رفته ی خونه ی مردم زنشو زده ،بچه اشو کشته …آخ که من یه پناهیی بسازم اون سرش نا پیدا ..
-کدوم بیمارستانن؟
-بمون خودم میام دنبالت 
با بی قراری گفتم:
-دلم داره میاد تو دهنم می خوام برم بیمارستان ،نگرانم 
آرمین-ماشین فرستادم دنبال مادرت بردتش بیمارستان مامانت اونجاست ،تو بمون تا من بیام 
-الان صیغه نامه ندارید که، چطوری ثابت کنید محرم بودن؟
-وکیل دارم ماهی خداتومن حقوق میدمم واسه چی؟راست راست راه بره یا وردلم بشینه؟
-الان بابام چطوره
آرمین یه دونه از اون نعره خوشگلاش زد که من اینور خط سکته کردم:
-با من در مورد اون بابای وحشیت حرف نزن 
گوشی رو قطع کرد ،وای دل شوره ام دو برابر شد الان نگین تو چه وضعیتیه؟ کامیار هم که سرش شکسته بابا چیکار کرده الهی بمیرم برای نگین تازه از بیمارستان اومد دوباره با تن زخمی افتاد رو تخت بیمارستان،مامانم هم تلفنشو جواب نمیداد که حد اقل حال نگینو از اون بپرسم …تا آرمین بیاد من ده بار حالم بهم خورد استرس رو معده ام بد جور تاثیر گذاشته بود …
ساعت دوازده و نیم بود که اومد دنبالم تا در رو باز کردم و دید دارم گریه میکنم عصبانی که بود عصبانی تر شدو گفت:
-گریه نکنیا ،گریه نکن که به اندازه ی کافی بهونه دارم که کار دست خودمو خودت بدم 
با گریه گفتم:
-منو ببر بیمارستانم،مردم از استرس مامانم هم بدتر از شماها گوشیشو جواب نمیده
با همون حال عصبی گفت:
-ببرمت بیمارستان؟اونم دوازده ونیم شب بگم کی ِمریضه ؟بچه اشی ؟آوردم شیرش بده ببرمش بی تابی ِمادرشو میکرد؟
-بهت گفتم آدرسو بده خودم برم 
-ادرسو بدم بری اونجا چیکار کنی ؟تو گریه کنی بدی به مامانت، مامانت گریه کنه بده به تو ؟مامانت به ائازه ی کافی داره با گریه هاش فضا رو معنوی میکنه 
جرئت نداشتم از بابام بپرسم نگران بابام هم بودم الان تو باز داشتگاهه یعنی حالو روزش چطوریه؟….
به آرمین نگاه کردم پشت رول نشسته بود،همیشه وقتی عصبانی میشد چند دقیقه بعد آرامششو به دست میاورد ولی الان هر چی میگذره عصبی تر میشه ولی آرومتر نمیشه رگ کنار شقیقه هاش متورم شده بود،دست چپش که روی فرمون بودو انقدر محکم گرفته بود که استخون بالای انگشتاش میخواستن پوست روی استخون ِخودشونو بدرند ،دست دیگه اش روی رون پاش بود دستمو رو دستش گذاشتم و با همون صدای نگران که کمی میلرزید گفتم:
-آرمین!«نگام کرد پر از خشم بود ؛پر از غم سنگینی که دل من هزار تیکه میکرد آتیش از چشماش می ریخت »نگاهشو به بزرگراه دوخت ولی انگشتامو میون انگشتاش گرفت ؛انگار به حمایتم نیاز داشت آروم گفتم:
-آروم باش 
دلم براش می سوخت ،نمی خواستم توی این حال باشه حالو روزش درون منو کنفیکُن میکرد، وقتی میدیدم که به خاطر بابای من انقدر بهم ریخته حاضر بودم به هر قیمتی آرومش کنم 
آرمین عصبی ولی با صدای آروم گفت:
-میخواد تنها کسی رو هم که دارم ازم بگیره ؛چرا بابات کمر به کشتن خونواده ی من داره نفس؟
یاد شب مهمونی افتادم که میگفت:
«تعلق خاطری به کامیار نداره ولی حالا به وضوح میشه اون محبت برادرانه ای که به کامیار داره رو حس کرد»
آرمین-حتی به نوه اشم رحم نکرد ،حتی به دخترش ،این غیرته؟«دادزد»که نگینو بزنه چون خونه ی شوهرش بوده؟
پس کار تو چی بود؟وقتی با یه زن شوهر دار بودی نگین خونه ی شوهر خودش بوده نه شوهر یکی دیگه…
یه جوری از خشم میلرزید و غمش بر خشمش تسلط پیدا میکرد که دلم براش آب میشد دستشو که قفل کرده بودتو دستم و بوسیدم نگام کرد موج غم هاشو به چشمم دوخت و سری تکون دادو گفت:
نفس دلم میخواست می زدمش یه بار به خاطر تموم زخمایی که بهم این همه سال زده حداقل یه مشت حواله اش میکردم 
دلم میخواست داد بزنم «تو غلط میکنی که بابای منو بزنی» ولی بابام کاری کرده بود که من لال بشم و سرمو به زیر بندازمو حرفای آرمینو در موردش تحمل کنم 
حتی جرئت نداشتم که بگم«بسه انقدر این موضوعو کش نده »چون حق داشت که بخواد انقد بد گویی کنه ؛بابا تموم پُِلای پشت سرشوبا گناه کبیره اش خراب کرده بود نفرتم از اعمالی که تو زندگیمون انجام داده بود جلوی تعلق و محبتمو گرفته بود
ولی با تموم اینا هنوز دوسش داشتم ،هنوز دلواپسش بودم ،بابام تا حالا زندان نبود الان بین چند تا متهمه …
رسیدیم به خونه ی آرمین ،با همون کت و شلوارسرمه ای خیلی تیره اش که جذبو فیت تنش بود با اون پیرهن سرمه ای جذب که سینه ی ستبرش داشت لباسو از هم میدرید ، روی مبل نشسته بود و لیوان ،لیوان از بطری ویسکی برای خودش میریختو می خورد 
اومدم کنارش نشستم اصلا متوجه ی حضورم نشد از بس که تو فکر بود ،دستمو رو زانوش گذاشتم نگاهم کردو گفتم: 
-با خوردن اینا دردی درمون نمیشه آرمین
-اعصاب من که آروم می شه 
-مگه معده ات خالی نیست ؟ویسکی مشروب قوییه الان معده درد میگیری ،خونریزی معده میکنی
لیوانو ازش گرفتم و گفتم:
-بذار برم برات یه چیزی بیارم اول بخوری 
آرمین دستمو گرفتو نذاشت بلند بشم تو چشمام خیره نگاه کردو گفت:
-چرا نگران منی؟بابات زندگی منو به آتیش می کشونه و دخترش نگران جون منه؟
با بغض با سر انگشتام موهای کنار شقیقه اشو نوازشی دادمو گفتم:
-من ازت معذرت میخوام ،بلد نیستم چیزی بگم تا تو رو آروم کنم فقط می تونم بگم از کار بابام پیشت خجالت می کشم
آرمین کف دستمو که کنار صورتش بود و بوسید و با همون لحن عصبی ولی آروم گفت:
-به من محبت نکن به من کسی محبت نکرده من دیوونه می شم،بهم انقدر محبت نکن 
دلم انقدر براش سوخت که تو آغوشم کشیدمش و انگار منتظر همین لحظه بود تا غماشو سبک کنه باورم نمی شد که آرمین این طوری بتونه آزادانه گریه کنه دور از شخصیتی که ازش می شناختم بود ولی مهم این بود که منو انقدر محرم خودش دیده بو که تو آغوش من گریه میکرد ،آغوشی برای تخلیه گریه و غم شانزده ساله اش فشار عصبیش انقدر زیاد بود که از سر، تموم گلایه هاشو از بابام گرفت واینبار با لحن گلایه آلود ازش حرف میزد …انقدر گفتو گفت تا سبک شد …رفتم براش یه چیزی درست کردم و خورد وبالاخره آروم گرفتو خوابید…
صبح با صدای خود آرمین بیدار شدم 
-الو مشرقی….تموم جلسات امروزو کنسل کن…نه …امروز نه من میام نه پناهی…فعلا تا زمانی که خودم زنگ بزنم ….تا اطلاع ثانویه هیچ کدوم نمیاییم ولی مشرقی گوشتو باز کن نیومد ِمن یا پناهی به معنی این نیست که من شرکتو زیر نظر ندارم تو هر روز نتایجو بهم ایمیل میکنی کوچکترین ایراد تو کار رو از چشم تو می بینم ….مراقب اوضاع باش …خداحافظ…
دوباره شماره گرفتو همین حرفا رو به یه نفر دیگه گفت به نظرم شرکت نعیم اینا بود…بعد هم تلفن بیسیمو پرت کرد رو مبل و دوباره خوابید ،بهش نگاه کردم انگار از خشمش کم نشده بود ،از جا بلند شدمو صبحونه حاضرمی کردم که آرمین صدام کرد صداش می لرزید مشکوکانه به اتاق رفتم دیدم رو تخت نشسته صورتش خیس عرقه قلب هری ریخت شتافتم طرفشو گفتم:
-چی شد؟
آرمین با همون لحن لرزون گفت:
-ماهیچه ی پشت پام گرفته داره نفسمو می بره 
به پاش نگاه کردم دیدم ماهیچه اش منقبض شده از درد عرق کرده بود ،ماهیچه ی پاشو ماساژ دادم ،از شدت درد نمیدونست چیکار کنه از یکی شنیده بودم از اعصابه که این اتفاق میوفته یه جور اسپاسم عضلانیه…
نفسشوفوت کرد «هووو»و گفت:
-ول کرد این چی بود؟!!
-بهتره زیر آب گرم بگیری وگرنه از درد نمیتونی راه بری ،میخوای بهت یه دیکنو فناک بدم؟شل کننده ی عضلاته
-نه بابا به خاطر یه بار گرفتگی که نباید قرص خورد
…بعد صبحونه رفتیم بیمارستان ،مامان تا منو دید زد زیر گریه ،آرمین هر دومونو از اتاق بیرون کردو گفت:
-بالاسرش گریه نکنید،من برم به کامیار سر بزنم 
آرمین که رفت مامان گفت:
-دیدی بابای بی شرفت چه بلایی سر بچه ام آورد؟باورم نمیشه نفس این حسین همون حسینی باشه که من عاشقش بودم این همه سال باهاش زندگی کردم ،اگر کامیار نمیرسید بچه امومی کشت…یکی نیست بگه…
مامان هی گفتو گریه کرد و منم که پا به پای مامان گریه میکردم مامان بابا رو به زمینو آسمون حواله میداد و حرص میخورد،با اضطراب گفتم:
-مامان تو رو خدا بس کن الان فشارت باز میره بالا تو رو خدا من دیگه تحمل بیماری تو رو ندارما 
آرمین اومدو گفت:
-شما که هنوز بیرونید
مامان-مهندس جان دکتر نگینو دیدی ؟از صبح نیومده
آرمین-آره الان پایین بودم گفت:حالا حالاها بستریه 
مامان باز با گریه گفت:
-الهی دستش بشکنه بچه امو انداخته گوشه ی بیمارستان انگار خودش ققدیس ِ
-من نگینو هنوز ندیدم ،برم تو اتاق …مامان میخوای تو برو من میمونم 
آرمین-کی گفت بیای؟«برگشتم به پشت سرم دیدم کامیار بیچاره با سر باند پیچی و چونه ای کبود و لب پاره داره میاد زیادم تعادل نداره آرمین رفت طرفشو آرنجشو گرفت وگفت:»
-مگه نمی گی سر گیجه داری چرا بلند میشی؟
کامیار- نگران نگینم
مامان تا کامیار رو دید گریه رو از سر گرفت رفتم جلو وگفتم:
-وای وای ،نمیدونم به خدا چی بگم
کامیار دستشو تکون داد یعنی بی خیال وارد اتاق نگین شدیم مامان رو صندلی راهرو نشست و تو نیومد؛نگین بی جون رو تخت خوابیده بودو ناله میکرد ،کلی سرم ودمو دستگاهم یا بهش وصل بود یا دور و برش بود،صورتش کبود بود و رنگش عین زرد چوبه زرد شده بود کامیار به کمک آرمین رو صندلی نشست و دست نگینو گرفت و گفت:
-نگین جان
نگین نالید:
-هااان
کامیار-کجات درد میکنه قربونش برم؟
نگین- همه جام….
آرمین برگشت نگام کرد با دیدن حالو روز نگین گریه ام گرفته بود پشت سر آرمین غایم شدم تا نگین اشکامو نبینه ،آرمین آرنجمو آروم گرفتو گفت:
-میخوای گریه کنی برو بیرون 
نگین-نفسسس
با بغض گفتم:جونم؟
رفتم جلو و بوسیدمشو گفت:
-ببین بابا چه بلایی سرم آورده…منو به قصد کشت زد…اگر کامیار نیومده بود منو میکشت….چرا؟!!!
کامیار-نگین،الان موقعه گریه نیست ،آروم باش 
نگین با همون چشمای سرخ متورمش گفت:
-نفس من میخواستم …می خواستم بچه امو بندازم ….ولی نه اینطوری…دیروز از کارِسه روز قبلم پشیمون شده بودم که میخواستم بچه امو بکشم …نمیخواستم بمیره من پشیمون بودم …ولی بابا کشتش…مامان اومد و نگینو که دید گفت:
-نگین ،مامان گریه نکن توی این اوضاعت
آرمین –من میرم کلانتری…
-منم میام 
آرمین بُراق شدو گفت:
-تو کجا؟
-می خوام…«عصبانی نگام کردو گفتم:»بابامو ببینم
آرمین-لازم نکرده 
-باید بهش بگم چرا با خواهرم ای کار رو کرد ،حداقل باید فقط دعواش میکرد نه ای…
مامان- نه ،من با شما میام مهندس جان،تا دو تا درشت بارش کنم ،دوتا سیلی محکم بزنم تو گوشش جگرم خنک بشه ،نگین هر چند هم کار اشتباه کرده باشه نباید این بلا رو سرش می آورد به چه حقی دست رو نگین بلند کرده و به قصد کشت زدتش ،من یه خرده حساب باهاش دارم ….
آرمین-الان موقعش نیست خانم پناهی…
آرمین به من نگاه کردو گفت:
-تو هم بیا برسونمت خونه
مامان- با آژانس میره 
آرمین –سر راهمه مشکلی نیست
-نه من میخوام بمونم 
بااخم و جذبه گفت:
-مگه هتله صد نفر بمونند،کامیار پاشو تو هم ببرم تو اتاقت ،هی هم بلند نشو راه نیوفت بیا اینجا
کامیار از رو صندلی بلند شد و گفت:
-اول بذار پرونده اشو بخونم ببینم چی نوشته چی تجویز کردن چی تشخیص دادن
نگین با همون حال گفت:
-کامیار ،برو ،انقدر نایست سرت گیج می ره 
کامیار-میرم فدات شم بذار اول پرونده اتو بخونم 
خلاصه منو آرمین برگشتیم خونه وآرمین رفت کلانتری دنبال کار شکایتو دادگاهو…خیلی دلم میخواست بابا رو ببینم ولی مگه میشد اینو به آرمین بگم ؟جرئت هم نداشتم خودم راه بیفتم برم اگر اونجا منو میدید چی؟المشنگه به پا میکرد 
به ناچار موندم خونه و ناهار درست کردم و یه کم هم غذا گذاشتم که فردا برای مامان اینا ببرم هر چی باشه غذای خونه نسبت به بیمارستان بهتره 
آرمین بازم شب دیر برگشت خونه بازم عصبی و داغون بود 
-آرمین دلم هزار راه رفت چرا گوشیتو خاموش میکنی؟
آرمین- بابات پس فردا دادگاه داره 
با غم آرمینو نگاه کردم نفسی مأیوسانه کشیدمو گفت:
-برم این بچه رو بیارم
-بچه کیه؟!!!!
-جکوبو خونه ی کامیاره تنهاست
شاکی و باحرص گفتم:
-آرمین یا جای من تو این خونه است یا اون ،سگتو میخوای بیاری اینجا منو ببر خونه امون ،اصلا منو ببر خونه امون مامانم الان زنگ بزنه اونجا من نباشم جواب بدم نگران می شه 
-خب تند تند زنگ بزن قبل که اون بخواد زنگ بزنه ،به هر حال من که نمی برمت تو اون خونه فردا کامیار هم مرخص می شه مطمئناًاون خونه نمیاد بیمارستان می مونه ،مامانتم برمیگرده خونه ی خودش اونوقت از تو میخواد که تو بری اونجا 
یه کم همون طوری که رو مبل میشست فکر کردو گفت:
-باباتو که می فرستم زندان قشنگ آب خنکه رو بخوره میمونه مامانت …به مامانت جریانو بگو…
جیغ زدم و دست به کمر مقابلش ایستادمو گفتم :
-ارمین باز شروع شد؟بذار خواهرم از بیمارستان بیاد بعد دوباره مامانمو بفرست بیمارستان 
-آخر که میفهمه
-سکته میکنه
-مامانت دیگه ضد ضربه شده، طی این سه روز آب بندی شد،به هر حال تو که اینجا می مونی میخوای بگو می خوای نگو
با حرص گفتم:
-اگر بگم که باید شب مهمونی هم بگم بعد اونوقت مامانم هم میزنه سر تو رو می شکونه
آرمین کمرمو گرفتو طرف خودش کشوندو منو رو پاش نشوند و گفت:
-من میدونم چیکار کنم که سرم نشکنه …بطری من زیر ِبار این میز بود کو؟
-نمیدونم 
آرمین منو خونسرد نگاه کردو موهامو نوازشی کردو گفت:
-نفس بطری های من کو؟
-گفتم من نمیدونم من به بطری های تو چیکار دارم؟
کمرمو با سر انگشتتای داغش لمس کرد و با لبخند زدو گفت:
-نفس من سگ بشم گاز میگیرما بطری های من کو؟این زیر حداقل ده تا بطری پر بود چیکارشون کردی؟
اومدم بلند بشم کمرمو گرفت و بازم خونسرد موهامو به پشت شونه ام داد و گفت:
-من اصلا رو فرم نیستما با من شوخی نکن دختر خوبی باش 
-الان شام میارم ،بعدشم بهت چای میدم مطمئن باش بهتر از مشروب ِ 
آرمین نفسی کشید و آروم نگام کردو گفت:
-دوست داری همیشه روی مهربونمو ببینی تا کاری که میگمو انجام بدی؟
-ریختم دور
-تو جرئت این کار رو نداری بگو کجا گذاشتیشون 
-آرمین من ازت می ترسم وقتی مشروب میخوری،نمیارم 
زیر بازومو محکم گرفت دردم اومد ولی کمرمو آروم نوازش کرد و گفت:
-عزیزم من هزارتا بهونه دارم که تو راه عشقمون شهیدت کنم پس بهونه ی اضافه نده دستم 
لبمو زیر دندونم کشیدم نگاهشو به لبم دوختو گفتم:
-قول بده یه لیوان بخوری
-باشه جوجه ی خوشگل من 
از رو پاش بلند شدم دنبالم راه افتاد از تو کابینت آشپز خونه با اکراه درآوردمشو دادم دستش ،گونه امو بوسید و گفت:
-دیگه این کار رو نکن خب؟چون من حوصله ی چون زنی با تو یکی رو ندارم 
برگشتم تا یه گیلاس بهش بدم که دیدم شیشه رو رو هوا گرفته قلوپ قلوپ تلخ زهرماری مشروبو عین آب داره میخوره همین طوری هاج و واج موندم نگاهش کردم هنگ کرده بودم که چطوری داره اون بی صاحبو راحت میخوره…بد بختی امشب نفس..
شیشه رو آورد پایینو گفت:
-هنوز یه لیوان نشده ،اندازش دستمه
آره اروح ننه ات تو تا اون شیشه رو امشب تموم نکنی محاله بذاریش کنار ؛نا امید به اتاق رفتم تا قرص ضد بارداریمو بخورم ،کیفمو از تو کمد برداشتمو روی تخت نشستم و بسته اشو آوردم بیرون و یکی برداشتم همین که خواستم دوباره بسته اشو بذارم تو کیفم سر رسید؛الحمدالله انقدر تیز بود رو هوا همه چیزو می گرفت،شیشه شو رو پاتختی گذاشتو گفت:
-اون چی بود؟
-آرامبخش
-خودتی ،اون چی بود؟
با قیافه ی عاصی شده گفتم:
-آرمین
آرمین جدی گفت:من میکشمت نفس ،کی بهت گفت میتونی قرص بخوری؟هان؟
-من نمیخوام بشم نگین دوم 
آرمین کیفمو با زور ازم گرفتو بسته ی قرصو از تو کیفم برداشتو کیفمو پرت کرد رو مبل اتاق وگفت:
اونی هم که تو دستته بده به من 
-آرمین اذیت نکن
-گفتم بده به من نفس،نفس صدای منو بلند نکن الان دارم داغ میکنما میدونی بعدش چی میشه ها مثل بچه ی آدم قرصو بده به من …«مشتمو محکم کردم سرمو به زیر انداختم نمیخواستم تسلیم بشم ،مچمو گرفت ،دستمو عقب کشیدمو گفتم:»
-نمیدم ،نمیخوام حامله بشم «با جذبه ،محکم گفت:»
آرمین- زبون آدم نمی فهمی نه؟بدش به من 
-میخوای منم جای نگین،تو بیمارستان بخوابم؟
آرمین-آخ که اگر من جای کامیار بودم که امشب شب سوم بابات بود 
مچمو محکم گرفتو عقب رفتم و زانوشو گذاشت رو تخت اومد نزدکتر که مچمو راحت تر هدایت کنه که افتاد روم جیغ زدم:
– آرمین
مشتمو به زور باز کردو قرصو ازم گرفتو با حرص گفت:
-من میگم چیکار باید بکنی جرئت داری یه بار دیگه از این غلطا بکن 
-من ،ن ِ،می،خوام 
با اخم و جذبه تو چشمم نگاه کردو گفت:
– بی جا میکنی که نمیخوای،من تعیین میکنم باید بخوای یا نه،مّنّ، شیر فهم شد؟«با بغض گفتم:»
-پاشو از روم «تا اومد بلند بشه ادامه ی حرفمو زدم »:
-من میرم«برگشت روم و دستاشو اینور اونور سرم جک زدو تو چشمام عصبی نگاه کردو آروم گفت»:
-نفهمیدم چی گفتی؟دوباره بگو
جیغ زدم در حالی که هولش میدادم:
-گفتم میرم خونه امون 
با همون لحن پر از جذبه و خشمش گفت:
-شما تشریف دارید هر جا که من باشم ،من برم ،من بخوام 
-من برده ی تو نیستم ،بابام هم انداختی زندان حالا ولم کن
خون توی صورتش با چنان دوری جهید که حتی چشماشم قرمز شد رگای گردنش متورم شد و تو صورتم با اون فاصله ی چند سانتی عین شیر نعره زد:
-خفه شو تو مال منی تا زمانی که من بخوام ،نمیذارم حتی یه اینچ ازم دور بشی «با انگشت به پیشونیم زدو گفت»:
-اینو تو سرت فرو کن ،کار من هنوز تموم نشده پس هنوز تو مال منی کسی حکم آزادی بهت نداده «زدم زیر گریه بلند بلند گریه کردمو جیغ زدم »:
-روانی،چی از جونم میخوای؟میخوای بیش از اینا رسوام کنی؟
-آره «با حرص نفس نفس میزد و با خوی وحشیش نگام میکرد ولی چرا ته اون نگاهش نفرتو نمیدیدم ؟!!!فقط پر خشم بود ، پر عصبانیت با صدای دورگه گفت:»
-تو خون بهای پدر و مادرمی خون بهای تموم نوجوونمی که تو تنهاییو غم گذشت من همه اونچه که در توستو میخوام …
تو چشماش نگاه کردم چرا نترسیدم؟فقط نگاش کردم …فقط نگاه..تو چشمام نگاه کرد …آروم نفساش فرو کش کرد و انقباض عضلات فکشو باز کرد و نگاه به خون نشسته اش آروم تر شد ولی از بین نرفت آهسته و با جذبه گفت:
-اگر بفهمم یه دونه ،فقط یه دونه دیگه از اینا خوردی وای به حالت وای به حالت 
با چونه لرزون نگاش کردم نوع عصبانیتش تغییر کرد از یه جنس دیگه عصبی شدو دادزد:
-بغض نکن اینطوری لعنتی ،چرا بغض میکنی؟
-بلند شو …«نفسمو کشیدم تو سینه امو بی صدا و خفه گفتم :»بلند شو …
با غم نگام کرد و سرشو تا آورد پایین هولش دادمو جیغ زدم :
-بلند شو میگم، بلند شو عوضی نمیخوام عذابم نده نمیخوام ،منو نبوس نمیخوامت «حرصش گرفتو دستشو بلند کردو با صدای دورگه و خش دارگفت:»
-میزنم نفس،با من اینطوری رفتار نکن ،منو پس نزن می زنمت به خدا قسم ناکارت میکنم…«چند تا نفس کشید و دید دارم گریه میکنم آروم تر شد و پاشو از دوطرف پام برداشتو زیر بازومو گرفت همراه خودش بلندم کرد،من و کشید تو بغلشو عاصی شده گفت:»
-وای نفس وای که سر به زنگا دیوونه بازی تو گل میکنه 
؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا