رمان سفر به دیار عشق

رمان سفر به دیار عشق پارت 15

3.7
(3)

ن سروش خیلی سخت میگذره… به نبودش خیلی وقته عادت کردم ولی به ناامیدی نه.. همیشه امید برگشتنش رو داشتم… همیشه… خدایا صبر و تحملم رو زیاد کن… خیلی زیاد

آه عمیقی میکشه

یاد دوستش میفته… بهترین دوستش…

لبخند تلخی رو لباش میشینه… هیچوقت فکرش رو هم نمیکرد که اینجوری بهش خیانت بشه… اینجوری از پشت خنجر بخوره… اینجوی داغون بشه… به همه کس به همه چیز به همه ی احتمالات فکر کرده بود ولی به این یکی نه… حتی برای یه لحظه هم به خودش اجازه نداده بود حریم دوستیشون رو خدشه دار کنه… با همه ی شوخیها… با همه ی شیطنتا برای بهترین دوستش خیلی حرمت قائل بود

سرش رو تکون میده و مثل تمام این روزهای اخیر تکرار میکنه

-ترنم فراموشش کن… ترنم فراموشش کن… تو میتونی… تو میتونی دختر.. فراموش کن

با صدایی که از شدت بغض به زحمت به گوش میرسه ادامه میده: آخه چه جوری؟… اون بهترین دوستم بود… اون میدونست جونم به جون سروش بسته هست

دوباره یاد از دست دادن عشقش باعث میشه دردی در قفسه ی سینش احساس کنه… بغضش رو به زحمت قورت میده

با ناله میگه:سروش چیکار کنم؟… سروش…..

دستاش میلرزن

-حتما عروسیشه… آره… حتما عروسیشه.. این همه دلتنگی… این همه بی تابی.. این همه بی قراری… نمیتونه بی دلیل باشه

دیشب فقط و فقط کابوس میدید … وقتی بیدار شده بود پیمان و نریمان رو با چشمای نگران بالای سر خود دیده بود… پیمان بیدارش کرده بود اما توی بیداری هیچکدوم از کابوس ها رو به یاد نیاورد

من از این که تو خوشبختی نه آرومم نه دلگیرم

همه ی سعیش رو میکنه که اشک نریزه که نشکنه که بغض نکنه که ضعیف نباشه اما صدای خواننده بیشتر تحریکش میکنه

-میخواستم خوشبختت کنم… به خدا میخواستم خوشبختت کنم

قطره ای اشک از گوشه ی چشمش سرازیر میشه

یه جوری زخم خوردم که نه می مونم نه می میرم

زیر لب زمزمه میکنه: یار بی وفای من مثله خیلی از روزا دلتنگ آغوش گرمتم… مثله تمام اون چهار سالی که آغوشت رو از من دریغ کردی و من رو در حسرت تمام لحظه های بودنت گذاشتی

تمام آرزوم این بود یه رویایی که شد دردم

یاد شبی میفته که توی جشن نامزدی مهسا، برای عشقش آرزوی خوشبختی کرد اما جواب سروش مثه همیشه بدجور دلش رو سوزوند

یه بارم نوبت ما شد ببین چی آرزو کردم

«به دعای خیر جنابعالی احتیاجی نداریم مطمئن باش خوشبخت میشیم»

یه عمره با خودم می گم خدا رو شکر خوشبخته

«با آشنایی با نامزدم تونستم معنی عشق واقعی رو درک کنم»

خدا رو شکر خوشبختی چقدر این گفتنش سخته

چشماش رو میبنده… دوباره قطره های اشک بی محابا از زیر پلکاش راه باز میکنند… در کسری از ثانیه صورتش خیس میشه ولی باز هم پر از درده… پر از بغضه… پر از اشکه… پر از هزاران چراهای بی جوابه

نه این که تو نمی دونی ولی این درد،بی رحمه

صدای سروش تو گوشش میپیچه

« خیلی دوست داشتی نامزدم رو ببینی که این همه راه اومدی… امروز مدام به عشق جدید من خیره شده بودی »

یه چیزایی رو تو دنیا فقط یک مرد می فهمه

-مگه تو این همه نامردی مرد هم پیدا میشه؟

تمامِ روز می خندم تمامِ شب یکی دیگم

بغضش رو به زحمت قورت میده… سعی میکنه جلوی اشکاش رو بگیره… اما خیلی خیلی سخته… بعضی مواقع انجام آسونترین کارای دنیا غیرممکن میشن

من از حالم به این مردم دروغای بدی می گم

از شدت گریه به هق هق افتادم… هنوز حرفای شب آخرش تو گوشمه

« هیـــس… هیچی نگو ترنم… امشب هیچی نگو… امشب فقط آغوش تو آرومم میکنه»

هنوز گرمیه آغوشش توی وجودش احساس میشه… هنوز هم لحظه های با اون بودن رو حس میکنه… ضربان قلبش رو… مهربونی دستاش رو… صداقت کلامش رو… هنوز هم با همه ی وجودش اون لحظه ها رو با چشم میبینه »

از شدت گریه بی حال مشده…

مدام با خودش تکرار میکنه: آخه چرا باهام این کار رو کردی؟… آخه چرا؟؟

یاد دوستش میفته

با خودش زمزمه وار میگه: تو بهترین دوستم بودی… تو برام حکم یه قدیسه رو داشتی… من تو رو پاک ترین دختر دنیا میدونستم… الگوی من توی زندگی تو بودی لعنتی… چرا باهام این کار رو کردی

در اتاق به آرومی باز میشه

نریمان با لبخند وارد اتاق میشه اما با دیدن حال و روز ترنم لبخند رو لبش خشک میشه

💔سفر به دیار عشق💔, [۰۴.۰۸.۱۶ ۲۳:۱۵]
[Forwarded from Deleted Account]
نریمان با نگرانی به سمت ترنم میاد و با وحشت میگه: چی شده ترنم؟

ترنم دهنش رو باز میکنه تا چیزی بگه ولی بغض توی گلوش اجازه نمیده

نریمان با ترس میگه: ما نبودیم کسی اومد؟

با زحمت بغضش رو قورت میده و اشکاش رو با دست پاک میکنه

نریمان با صدایی بلندتر ادامه میده: ترنم با توام؟… میگم کسی اومده؟

زیر لب یه نه آروم زمزمه میکنه که حتی خودش هم به زور میشنوه

پیمان: اینجا چه خبره؟

نریمان: نمیدونم همینکه در رو باز کردم دیدم با بی حالی داره گریه میکنه… نباید تنهاش میذاشتیم

اخمای پیمان تو هم میره

پیمان: ترنم چی شده؟

پیمان آهنگ غمگینی که داره پخش میشه رو قطع میکنه و به سمت تخت ترنم میاد

نریمان: آبجی خوشگله نمیخوای بگی چی شده؟… کسی اذیتت کرده خانمی؟

به نشونه ی نه سرش رو تکون میده

پیمان: پس چرا گریه میکردی؟

با خجالت نگاهش رو از پیمان و نریمان میگیره… دوست نداره ناراحتشون کنه همونجور که با انگشتاش بازی میکنه با لحن غمگینی میگه: چیزی نشده… فقط یه خورده دلم گرفته بود

نریمان نفس آسوده ای میکشه

-ببخشید نگرانتون کردم

اخمای پیمان یه خورده وا میشن

نریمان لبخندی میزنه و میگه: این حرفا چیه کوچولو… حالا بگو ببینم چرا دلت گرفته بود؟

نفس عمیقی میکشه تا شاید قلب ناآرومش یه خورده آروم بگیره

…..

پیمان: ترنم منتظریم

-چیز مهمی نیست… باور کنید

پیمان: میشنویم… حتی اگه مهم نباشه

چشماش رو میبنده

….

لبخند تلخی رو لباش میشینه

با خودش فکر میکنه که تمام اون روزها که حرفای مهمی واسه گفتن داشت و محتاج گوشی شنوا بود هیچکس نه شنید نه خواست بشنوه ولی امروزی که یاد گرفته از هیچکس انتظار نداشته باشه دو تا غریبه پیدا شدن که میخوان بشنون…آره میخوان بشنون… حرفای دل کسی رو که از همه ی دنیا بریده بود و هیچ امیدی به آینده نداشت

نریمان: ترنم تو رو خدا یه چیزی بگو

بعد از چند لحظه مکث با همون چشمای بسته شروع به حرف زدن میکنه: شاید مسخره باشه… شاید هم نباشه… نمیدونم… واقعا نمیدونم ولی حس میکنم که تو یه جایی از این کره ی خاکی داره یه اتفاقی میفته… یه اتفاق بد… نمیدونم چه اتفاقی… فقط میدونم هر چیزی که هست آروم و قرارم رو از من گرفته… این همه بی تابی… این همه بی قراری… این همه دلتنگی… نمیدونم نشونه ی چیه… دلم گواهیه خوبی نمیده… میدونم یه اتفاقی افتاده… مطمئنم… شک ندا……….

نریمان وسط حرفش میپره: ترنم من رو کشتی… فکر کردم چی شده؟… دختر از این فکرا نکن من مطمئنم هیچی نشده

-نمیدونم داداش…هر چند دل من اشتباه نمیکنه… منی که همه ی زندگیم رو با حرف دلم پیش رفتم الان میتونم حس کنم که داره یه اتفاقایی میفته

نریمان: خانمی وقتی همش به اتفاقای بد گذشته فکر میکنی همین جوری میشی دیگه

پیمان با جدیت همیشگیش میگه: اگه یه حرف درست تو عمرت زده باشی همینه

نریمان: اِ… پیما………

پیمان با بی حوصلگی حرف نریمان رو قطع میکنه: ترنم خودت رو با این فکرای بیخود خسته نکن من مطمئنم هیچی نشده

آهی میکشه و میگه: شاید هم حق با شماست… ولی نمیدونم چرا حسم میگه یه اتفاق ناخوشایندی افتاده.. یا در حال افتادنه… یا قراره بیفته و اون اتفاق هر چیزی که هست به احتمال زیاد مربوط به سروشه… چون هیچ چیزی توی دنیا جود نداره که من رو این طور بی قرار کنه

نریمان و پیمان نگاهی بهم میندازن…. نریمان لبخندی تصنعی میزنه و میخواد چیزی بگه که ترنم اجازه نمیده

-جواب خیلی از چراها رو نمیدونم… پس از جانب من دنبال این چراها نباش

نریمان: ترنم تو حالا باید به آیندت فکر کنی… به این فکر کن که برمیگردی پیش خونوادت… بیگناهیت ثابت میشه… همه چیز خوب میشه

-بعضی مواقع آدما عادت میکنند…به سکوت های طولانی و ناتموم.. به تنهاییهای پی در پی … به غصه های روزانه… به اشکهای شبانه…. اونوقته که دیگه حتی اگه همه چیز مثله گذشته هم بشه دیگه ظرفیت ندارن… آره نریمان… آره پیمان… آدما وقتی به این نقطه ای برسن که من رسیدم دیگه حتی ظرفیت خوب زندگی کردن رو هم ندارن… اونوقته که دیگه حتی اگه همه چیز هم ایده آل باشه باز هم باهاش غریبه هستن

———–

پیمان و نریمان با کنجکاوی بهش زل میزنند… از حرفای ترنم سر درنمیارن…چیز زیادی از احساسات و زندگیه خونوادگیه ترنم نمیدونند فقط از بلاهایی که منصور سرش آورده خبر دارن

ترنم همونجور با بغض ادامه میده: فقط کافیه یه روز جای من زندگی کنی، نفس بکشی، اشک بریزی، لبخندهای تصنعی حواله ی این و اون کنی اونوقته که میفهمی دنیا به قشنگیه اون چیزی که به نظر میرسه نیست… بعضی مواقع برای رسیدن به آرزوها دیر میشه اونوقت حتی اگه زندگی همونی بشه که یه عمر آرزوش رو داشتی باز هم باهاش احساس خوشبختی نمیکنی… یه جورایی غریبی… با

💔سفر به دیار عشق💔, [۰۴.۰۸.۱۶ ۲۳:۱۵]
[Forwarded from Deleted Account]
همه چیز… با همه کس… من همیشه بودم ولی در چشم خیلیا نبودم… همه من رو میدیدن و بی تفاوت از کنارم رد میشدن… شاید هم خیلیا کنارم میموندن ولی هیچکس همراهم نمیشد… کنار هم بودن مهم نیست مهم همراه هم بودنه..

با تاسف سری تکون میده و با لبخند تلخی میگه: که من اون همراه رو نداشتم… هیچوقت هیچکس نخواست همراه لحظه های تنهایی من بشه… حتی عشقم

لحظه ای مکث میکنه و بعد با لرزشی که تو صداش هویداست میگه: شاید همه این بی تابی ها و بی قراریها برای ازدواجه اونه

….

-یه حسی بهم میگه داره ازدواج میکنه… یا ازدواج کرده… یا شاید هم میخواد ازدواج کنه

از شدت بغض لباش میلرزه… نریمان بدجور تحت تاثیر قرار میگیره

-با کسی که همه ی زندگیم رو از من گرفت

نریمان: ترنم بهش فکر نکن

-ای کاش میشد

نریمان:خودت رو ناراحت نکن… دنیا ارزشش رو نداره

-خیلی سعی میکنم ولی این ناراحتی ها هم دیگه مهمون همیشگیه وجودم شدن

لبخند تلخش پررنگ تر میشه… به رو به روش زل میزنه و تو گذشته هاش غرق میشه

– التماسش میکردم… هر روز… هرشب… داد میزدم… فریاد میزدم.. میگفتم من بی گناهم… میگفتم من هیچ کاری نکردم اما باورم نکرد… ترکم کرد… خیلی راحت… با خودم گفتم میاد… آره ترنم اون میاد… شک نکن… مگه میشه پنج سال عشق و عاشقی دود بشه بره هوا… نه ترنم میاد… امکان نداره بره و برنگرده… صبر کردم… صبر کردم…. صبر کردم… خیلی زیاد…. اما رفت و برنگشت… با همه ی اینا باز هم صبر کردم… چهار سال آزگار فقط و فقط صبر کردم…

یه قطره اشک از گوشه ی پچشمش سرازیر میشه

تو چشمای نریمان زل میزنه و میگه: میدونی آخرش چی شد؟

نریمان با تعجب سرش رو به نشونه ی نه تکون میده

دوباره قطره ای اشک از چشماش سرازیر میشه

-اومد… آره داداشی اومد… اما نه خودش… خبر نامزدیش

اشک پشت اشک که صورتش رو خیس میکنه

نریمان: خواهر……….

بی توجه به حرف نریمان نگاش رو ازش میگیره و به چشمای پیمان خیره میشه

با بغض ادامه میده: وقتی من رو دید با بیرحمترین جمله ها آرزوهام رو خورد کرد… بهم گفت بزرگترین اشتباه زندگیش بودم… بهم گفت ایکاش تو به جای ترانه مرده بودی و بقیه رو داغدار نمیکردی و اون روز نفهمید که من واقعا مردم… منی که با اون همه درد و رنج به امید برگشتش زنده مونده بودم با اون حرفاش مرگ رو با همه ی وجودم در روح و روانم حس کردم و دم نزدم… مرگ من مرگ باورهام بود … مرگ آرزوهام… مرگ رویاهام… صدای شکستن قلبم رو میشنیدم ولی هیچکار نمیتونستم کنم… بدترین درد دنیا اینه که عشقت تو چشمات زل بزنه و خواستار مرگت باشه… خیانت، شک، تردید و دروغ اینا بد هستن اما هیچکدوم به سختیه این نیستن که یه روز به مرگ باورهات برسی … توی اون روزا و روزای بعدش خیلی چیزای دیگه بارم کرد… خیلی چیزا که نمیشه گفت که نمیشه حس کرد که نمیشه لمس کرد… باید جای من باشی رو به روی عشقت چشم تو چشم… بعد اون بیاد و از دنیای جدیدش بگه اونوقته که به عمق فاجعه پی میبری… با حرفاش تار و مارم میکرد و نمیدونست چه جوری داره داغونم میکنه شاید هم میدونست و میخواست اینجوری تاوان گناه های نکرده ام رو پس بدم… نمیدونم لابد میخواست داغونم کنه… سروش هیچوقت درکم نکرد… هیچوقت نفهمید که من خیلی قبلتر از اینا داغون و شکسته شده بودم… هر روز و هر شب عشقش رو به رخم میکشید… عشق جدیدش… زندگیه جدیدش… نامزد جدیدش و من لحظه به لحظه خورد میشدم… میشکستم ولی دم نمیزدم

پوزخندی رو لباش میشینه

-و جالبش اینجاست الان باید بفهمم عشق جدیدش همون کسیه که تمام این سالها همه مون رو به بازی داد… سروش من رو گناهکار میدونست واسه همین ترکم کرد و حالا با کسی نامزده که تموم اون اتهامات رو بهم وارد کرده… کسی که خودش متهم اصلیه ماجراست

نریمان با ناراحتی میگه: ترنم همه چیز درست میشه

-نه داداش… نه… بدبختی همینجاست وقتی چشمام رو میبندم میبینم هیچ چیز درست نمیشه …هیچ چیز … من هم خیلی وقتا اینطوری فکر میکردم… که همه چیز درست میشه که خونوادم همه چیز رو میفهمن.. که سروش برمیگرده… اما نشد، هیچ چیز درست نشد…. قبل از اینکه منصور نقشه ی دزدیه من رو بکشه رفتم پیشه یه روانشناس… خیلی باهام حرف زد… خیلی باهاش حرف زدم… فکر میکردم میتونم ترنم سابق بشم… با همون شیطنتها… با همون خنده ها… با همون لبخندای از ته دل…دقیقا مثل گذشته اما الان میفهمم هیچی مثل سابق نمیشه… حتی اگه همه چیز درست بشه… حتی اگه همه ی دنیا بفهمن من بیگناهم باز هم هیچی مثله سابق نمیشه… حالا میفهمم که خنده های روزای قبل از دزدیده شدنم فقط و فقط تظاهر بود و بس… ترنم گذشته مرده… با نقش بازی کردن با الکی خندیدن با شوخی های پی در پی ترنم زنده نمیشه…

پیمان و نریمان

💔سفر به دیار عشق💔, [۰۴.۰۸.۱۶ ۲۳:۱۵]
[Forwarded from Deleted Account]
با ناراحتی نگاش میکنند

زیر لب زمزمه میکنه: خیلی چیزا تو وجودم مردن که دیگه هیچوقت زنده نمیشن

——————

پیمان: ترنم تو هنوز خونوادت رو داری

-نه پیمان… من امروز هیچکس رو ندارم… نه برادر… نه خواهر… نه پدر… نه مادر… نه عشق… هیچکس رو ندارم

نریمان: دختر چرا اینقدر ناامیدی… اگه عشقت ازت دست کشید دلیل نمیشه که خونوادت هم کنارت بذارن… وقتی از اینجا خلاص شدیم برمیگردی پیشه خونوادت… دوباره میتونی زندگیت رو از نو بسازی

-میدونی بدبختی من چیه؟

نریمان منتظر نگاش میکنه

-بدبختی اینجاست که خونواده ی من زودتر از سروش کنارم گذاشتن

پیمان: ترنم میدونم سختی کشیدی اما همیشه یادت باشه یه پدر و مادر هیچوقت از فرزندشون دست نمیکشن… مهر فرزند چیزی نیست که به راحتی از دل مادر و پدر بیرون بره… ممکنه ب خاطر اتهامات وارده باهات سرد برخورد کرده باشن ولی مطمئن باش هنوز هم دوستت دارن

با صدای لرزون میگه: نه پیمان… نه… مادرم بعد از سالها بهم گفت که از من متنفره

پیمان: فقط در حد حرفه دختر… تو چرا باور میکنی؟

-اون من رو قاتل دخترش میدونه

پیمان: تو هم دخترشی ترنم… این رو بفهم

-من دخترش نیستم داداش

ترنم سرش رو بین دستاش میگیره و به سختی ادامه میده: اون بهم گفت تمام اون سالها تحمللم میکرده… اون بهم گفت هیچوقت مادرم نبوده

نریمان: یعنی چی؟

با هق هق میگه: یعنی اینکه مونا مادر واقعی من نیست… من دختر هووش بودم… هستم… خواهم موند… اون مادرم رو غاصب زندگیش میدونه و من رو غاصب زندگیه دخترش… پدرم میخواست مجبورم کنه با یه نفر ازدواج کنم تا از شر من خلاص بشه… یه نفر که معلوم نیست چه مشکلی داشت که من رو واسه ی زندگیش انتخاب کرده بود…هیچکس توی اون شهر خراب شده منتظر برگشت من نیست… هیچ کس… من اگه دزدیده نشده بودم معلوم نبود تو اون شهر چه بلایی سرم میومد… من میخواستم واسه همیشه ترکشون کنم

نریمان و پیمان بهت زده به دختری که روی تخت مچاله شده نگاه میکنند… باورشون نمیشه

نریمان دهنش رو باز میکنه تا یه چیزی بگه اما هیچ کلمه ای برای دلداری و آروم کردن ترنم پیدا نمیکنه… مستاصل به پیمان نگاه میکنه

پیمان هم نمیدونه چی بگه… تا الان تو این جور موقعیتها قرار نگرفته بود

-همیشه فکر میکردم اگه روزی حقیقت رو بفهمم میرم همه جا جار میزنم و میگم این هم مدرک بیگناهیم… دیدین من بیگناهم… دیدین من به برادر نامزدم چشم نداشتم و ندارم… دیدین همه چیزدروغ بود… اما نمیدونم چرا الان دلم هیچی نمیخواد… حس میکنم ته خطم… شاید اگه چند ماه پیش این اتفاقا میفتاد و همه چیز رو میفهمیدم از خوشحالی سکته میکردم اما الان که میدونم نه سروشی برام مونده نه پدر و مادری که تو خونه منتظر ورود من باشن همه چیز برام بی تفاوت شده

پیمان: ترنم… ببین…

واقعا نمیدونه چه چیزی برای دلداری ترنم بگه… دستی به صورتش میکشه

پیمان: من نمیخوام ناراحتت کنم ولی خب شاید هر کسی جای اونا بود همین برخوردا رو میکرد

-از ارث محروم شدم گفتم مسئله ای نیست… از خونواده رونده شدم گفتم مسئله ای نیست… من رو از زندگیشون حذف کردن گفتم مسئله ای نیست… هر روز من رو به باد تمسخر گرفتن گفتم مسئله ای نیست… بارها و بارها کتک خوردم گفتم مسئله ای نیست… عشقم رو از دست دادم گفتم مسئله ای نیست… هیچکس باورم نکرد گفتم مسله ای نیست… روح و روانم رو به بازی گرفتن گفتم مسله ای نیست اما پیمان پدرم حق نداشت مسئله ی مادرم رو از من پنهان کنه اینجا دیگه مسئله های زیادی هست… اون حق نداشت مجبور به ازدواجم کنه منی که حتی به سختی خرج زندگیم رو درمیاوردم تا محتاج خونوادم نباشم اینجا دیگه نمیتونم بگم مسئله ای نیست

با صدای خسته و گرفته ای زمزمه میکنه: سروش حق نداشت اون کار رو باهام کنه!!

نریمان: چه کاری رو خواهری؟

-نپرس نریمان… هیچوقت نپرس

نریمان: آخه چرا با خودت این کار رو میکنی دختر؟

-من کاری نمیکنم… من با خودم هیچ کاری نمیکنم… آدمای اون شهر، آدمای اون خونه، آدمای آشنای قلبم باهام این کار رو کردن… اونا من رو به این روز انداختن…آره برادر من اونا با من این کار رو کردن… همه میخواستن انتقام بدبختی های زندگیشون رو از من بگیرن… من حتی اگه گناهکارترین هم بودم باز هم حق نداشتن مثله یه آشغال باهام برخورد کنند… سروش، مونا، طاها، طاهر، پدرم همه و همه باهام مثله یه دختر خیابونی و هرزه برخورد میکردن… سروش که میخواست انتقام غرور شکسته شده اش رو از من بگیره… هر چند گرفت به بدترین شکل ممکن انتقامش رو گرفت ولی یه سوال حالا تکلیف این قلب و روح و روان شکسته ی من چی میشه؟…با فکر کردن به گذشته ها دلم بیشتر از قبل میگیره

نریمان: پس بهش فکر نکن

-من که از خدامه ولی نمیدونم چرا نمیشه

پی

💔سفر به دیار عشق💔, [۰۴.۰۸.۱۶ ۲۳:۱۵]
[Forwarded from Deleted Account]
مان: چون نمیخوای

-من نهایت آرزومه اما هر کاری میکنم فراموش نمیشن… گذشته ها هیچوقت از یاد نمیرن

نریمان: سعی کن اطرافیانت رو ببخشی تا بتونی با خودت کنار بیای

-من خیلی وقته گذشتم… به حرمت تموم اون سالها که به همگیشون عشق ورزیدمو ازشون عشق دیدم گذشتم ولی یه چیزایی تو وجودم شکست… یه چیزایی که لمس نمیشن اما هر روز و هر لحظه احساس میشن… الان حتی دلم نمیخواد کسی بدونه بیگناهم… چون با دونستن حقیقت هم هیچی درست نمیشه… یه حرمتایی شکسته شده و اون حرمتها هیچوقت دوباره ترمیم نمیشن…یه اتفاقایی این وسط افتاده که باعث میشه پا بذارم روی همه چیز… منی که هیچوقت به فکر تنها زندگی کردن نبودم میخواستم مستقل بشم

————-

پیمان: ولی یه دختر تنها توی این جامعه با آدمای گرگ صفتی که تو خیابونا ریختن امنیت نداره

-میدونم… واسه همین هم بود که میخواستم از دوستم کمک بگیرم… تنها کسی که توی این چهار سال باورم کرد…

نریمان: ترنم همه با فهمیدن حقیقت از رفتارشون پشیمون میشن

-درسته…پشیمون میشن… ولی آیا این پشیمونی رویاهای مرده ی من رو زنده میکنه؟… مثلا سروش بیاد آلاگل رو طلاق بده یا نامزدی رو بهم بزنه دوباره برگرده طرفم با همه ی عشقی که نسبت بهش دارم تو بگو میتونم قبولش کنم؟

….

آهی میکشه

-چه فایده ای برای من داره… سروش وقتی نامزد کرد قیدش رو برای همیشه زدم… دیگه برام مهم نیست اون نامزد یه گناهکاره یا بیگناه… اگه به اصرار خونوادش ازدواج میکرد باز قابل تحمل بود ولی اون عاشق شد و من لحظه به لحظه عشقش رو دیدم… عشقی که تو چشماش نسبت به آلاگل داشت رو دیدم… حالا اگه بخواد به طرف من برگرده چه فایده ای میتونه برام داشته باشه… به نظرت با برگشتش همه چیز مثله اول میشه

یاد مسئله ی ته باغ میفته

زیر لب زمزمه میکنه: حتی اگه همه چیز رو فراموش کنم چطور با کاری که باهام کرد کنار بیام

آهی میکشه و سری به نشونه ی تاسف تکون میده

پیمان: خب پدر و مادرت که هستن

-آره… هستن… ولی با کدوم احترام… با کدوم حرمت…. وقتی احترامی بین ما باقی نمونده… وقتی پدرم من رو از حق طبیعیم که دیدن مادرم بود محروم کرد… وقتی نامادریم بهم گفت تمام اون سالها مجبور بوده تحملم کنه فکر نکنم راهی برای برگشت مونده باشه… همونطور که گفتم اگه همه ی این اتفاقا فقط چند ماه قبل اتفاق میفتاد میتونستم ببخشم… میتونستم بمونم… میتونستم بعد از یه مدتی خاطرات گذشته رو کمرنگ کنم ولی الان دیگه نمیتونم… نمیتونم برگردم… نمیتونم بگم هیچی نشده… نمیتونم بگم فراموش کردم… چون برگشتی در کار نیست… جون خیلی اتفاقا افتاده… چون قرار نیست فراموش کنم… من توی تمام مراحل زندگیم تنها بودم… دیگه نمیخوام دل به کسایی ببندم که معلوم نیست تا کی برام موندگارن… مونا گفت از اول از من متنفر بوده… سروش گفت دوباره عاشق شده… پدرم هم میخواست زندگیه خودش رو بسازه… تکلیف برادرام هم که روشنه

نریمان: ازشون متنفری؟

اشکاش خشک شده… انگار با حرف زدن برای نریمان و پیمان دلش سبک شده

-نه… متنفر نیستم دلیلی برای تنفر وجود نداره… بالاخره مونا نامادریم بود اشتباه از من بود که اون رو مادرم میدونستم… بالاخره پدرم هم زندگیه خودش رو داشت اشتباه از من بود که ازش انتظار حمایت داشتم… بالاخره سروش هم یه مرد بود غیرتش قبول نمیکرد که با دختری ازدواج کنه که همه اون رو یه هرزه میدونستن…این روزا خیلی چیزا رو فهمیدم… فهمیدم که نباید انتظارات بیخود از دیگران داشته باشم… حتی اگه اون دیگران پدر و مادرم باشن…این دفعه میخوام به خودم فکر کنم… میخوام آیندم رو بسازم… میخوام دنبال مادرم بگردم… حالا خیلی چیزا راجع به مادرم میدونم… با چیزایی که از پدر منصور شنیدم فهمیدم مادرم عاشق من و خواهرم بود…

با یادآوری حرفای پدر منصور دوباره بغض بدی تو گلوش میشینه

-خواهری که هیچوقت نبود… خواهری که نیست……….

نریمان که میبینه ترنم دوباره داره حالش بد میشه یه دستمال از جیبش در میاره… اون رو جلوی دماغ ترنم میگیره و بحث رو عوض میکنه: ترنمی یه خورده فین کن… تا راه تنفست باز بشه

ترنم اول با تعجب نگاهی بهش میندازه بعد اخماش تو هم میره و میگه: بی تربیت… من راه تنفسم بازه

نریمان: من کجام بی تربیته؟

-همه جات

نریمان: دقیقا کجا؟

-از سر تا پات

نریمان: نه بابا

-به جون تو

نریمان نگاهی به پیمان میندازه و چشمکی بهش میزنه بعد با لحن بانمکی ادامه میده: میبینی برادر… دخترای این دوره زمونه چقدر نمک نشناس شدن

بعد محکم میکوبه به دستش و میگه: بشکنه این دست که نمک نداره… من رو بگو که نگران دماغه اویزونه این دختره ی قدرنشناسم

– دماغ من آویزونه؟ من نمک نشناسم

نریمان: پ نه پ دماغه منه که همینجور شرشر داره

💔سفر به دیار عشق💔, [۰۴.۰۸.۱۶ ۲۳:۱۵]
[Forwarded from Deleted Account]
میریزه پایین

– نریمـــــان

نریمان: جونم خواهری… راستی خواهری در مورد نمک نشناس بودنت شوخی کردم میدونم نمک شناس خوبی هستی

– خیلی بی ادبی

پیمان با لبخند به جفت شون نگاه میکنه و هیچی نمیگه

نریمان: وا… چرا؟… بده دارم میگم نمک شناس خوبی هستی… همین که آدمی به بانمکیه من رو پیدا کردی خودش نشونه ی اینه که نمک شناسی دیگه

-برو بابا… تو نمکت کجا بود؟

نریمان: تو آشپزخونه هست برم بیارم؟

-نریمــــان

نریمان دستش رو دور شونه های ترنم حلقه میکنه و میگه: صدات رو بیار پایین ضعیفه…

-اینو باید به زنت بگی نه به خواهرت

نریمان: حالا که زن ندارم… پس به تو که تنها خواهرمی میگم

-من ضعیفه ام؟

نریمان نگاهی به سر تا پای ترنم میندازه و میگه: هوممممممم… هی بگی نگی… از ضعیفه هم ضعیف تری

پیمان همونجور که جر و بحث نریمان و ترنم گوش میده دست به جیب به سمت پنجره میره… بدجور ذهنش مشغول حرفای ترنم شده…

-نریمان ولم کن… میکشمت

پیمان زیرلب زمزمه میکنه: اگه بفهمه چی میشه؟

به سروش فکر میکنه… بعید میدونه سروش زنده مونده باشه… با اینکه بر خلاف دستور منصور سروش رو یه جای قابل دید انداخت باز هم شک داره که زنده مونده باشه… امروز هم نتونست راهی برای تماس با همکاراش پیدا کنه

با ناراحتی زمزمه میکنه: تو این ده کوره گیر افتادیم و از دنیا بی خبریم

نریمان: برو جوجه… تو کجا حریف من میشی؟

-آره والا… با این حرفت موافقم

نریمان: چه عجب بالاخره جنابعالی با یه چیز موافق بودی

-تو اینکه شما برای خودت یه غول بیابونی هستی هیچ شکی نیست

نریمان:چــــــــی؟

صدای شیطون ترنم تو فضای اتاق میپیچه: همین که شنیدی… غول از نوع بیابونی

نریمان: حسابت رو میرسم

نریمان این رو میگه ترنم رو محکم فشار میده

-آخ………

نریمان: بگو غلط کردم

-عمرا….پیمان کمک

پیمان همونجور که از پنجره بیرون رو نگاه میکنه با جدیت میگه: نریمان ولش کن

نریمان: محاله…. بگو غلط کردم

-عمرا

نریمان: پس حالا حالا همینجا زندانی میشی

ترنم یه گاز محکم از دستای نریمان میگیره و که باعث میشه نریمان ولش کنه بعد فرار رو بر قرار ترجیح میده

نریمان: آخ…

….

پیمان با حرص به سمتسون برمیگرده و میگه: شماها دارین چیکار میکنید؟

نریمان بی توجه به پیمان مبگه: آخ…. آخ… ترنم… دستمو کندی… بگیرمت فاتحه ات خوندست

ترنم: برو بابا

نریمان از جاش بلند میشه و با اخم میگه: حالا گفتم بانمکم ولی نگفتم بیا من رو بخور

پیمان سری به نشونه ی تاسف براشون تکون میده و دوباره از پنجره به بیرون خیره میشه

ترنم با حالت بامزه ای ادای تف کردن رو در میاره و میگه: زیادی شور بودی… بدرد خوردن نمیخوری

لبخند کمرنگی رو لبای پیمان میشینه… از خندیدنای ترنم خوشحاله… هیچوقت دوست نداشت کسی رو وارد این بازی کنه ولی مجبور بود و این اجبار همیشه باعث عذاب وجدانش شد… برای رسیدن به هدفش مجبور بود اطاعت کنه و الان برای جبرانش داره همه ی سعیش رو میکنه

نریمان: الکی برای من نقش بازی نکن من که میدونم تو عمرت آدم به خوشمزگیه من ندیدی

-من که جز نمک خالص طعم دیگه ای احساس نکردم

نریمان: مشکل از حس چشاییته

-مشکل از طعم توهه

نریمان: – اگه جرات داری واستا من خودم سرت رو بیخ تا بیخ میبرم میذارم سر طاقچه

-مگه سر گوزنه آقای قصاب؟

نریمان: من قصابم؟؟

با شیطنت میخنده و میگه: اوهوم

نریمان برای ترنم خط و نشون میکشه و دنبالش میکنه… ترنم هم با صدای بلند میخنده… از حضور پیمان و نریمان بیش از اندازه خوشحاله… بعد از مدتها اونا بهش زندگیه دوباره ای بخشیدن و بهش کمک کردن… خوب میدونه که نریمان برای اینکه جو رو عوض کنه مسخره بازیش رو شروع کرده و چقدر مدیونشه… همونجور که داره از دست نریمان فرار میکنه زیر لب میگه: ممنونم داداشی… خیلی دوستت دارم… خیلی زیاد

——————–

*********

&&سروش&&

«ترنم: میشه خوشبخت بشی؟»

-نـــــــه

با وحشت از خواب بیدار میشم… قفسه ی سینم به شدت بالا و پایین میره… نفس نفس میزنم ودستام عجیب میلرزن… دونه های عرق رو روی پیشونیم احساس میکنم

نگاه گنگی به اطراف میندازم… خودم رو توی ماشین میبینم… نزدیک خونه ی آرزوهام

زیر لب زمزمه میکنم: پس همش کابوس بود

چشمام رو میبندم تا یه خورده آروم بگیرم

«ترنم: ســــــروش»

با ترس چشمام رو باز میکنم… این روزا حتی نفس کشیدن هم سخت شده چه برسه به خوابیدن که فقط و فقط برام حکم عذاب رو داره

نمیدونم چیکار باید کنم… توی خواب و بیداری کابوس میبینم..کابوس چهره ی سوخته شده ی ترنم… کابوس مرگ عذاب آور ترنم… کابوس حرفای تلخ تر از ترنم…

آره این روزهای سرد در کابوسهای شبانه ام خلاصه میشن

کابوس

💔سفر به دیار عشق💔, [۰۴.۰۸.۱۶ ۲۳:۱۵]
[Forwarded from Deleted Account]
ماجرای ته باغ… کابوس التماسهای بی وقفه ی کسی که از جونم هم بیشتر دوستش دارم… کابوس تنهایی هاش… کابوس درداش… کابوس نبودنش در عین بودنش داره منی رو که از سنگ بودم رو از پا در میاره

عرق روی پیشونیم رو پاک میکنم

این شبها و روزها رو دوست ندارم

دارم دیوونه میشم… همه جا میبینمش و در عین حال هیچ جا نمیبینمش… همه جا صداش رو میشنوم و در عین حال هیچ جا صداش رو نمیشنوم… خدایا تحملش سخته… خیلی هم سخته…. خیلی… که باشی و نباشه…

از پشت شیشه های ماشین به خونه ی آرزوهام زل میزنم… دوباره و دوباره ذهنم پر میشه از حماقت ها و ندونم کاریهایی که زندگیم رو به باد دادن

خونه ای که عشق رو بهم هدیه داد الان خالی از عشق شده

«ترنم: سروشی یه قولی بهم میدی؟

-چی خانمی؟

ترنم:قول بده همیشه باهام بمونی

-دیوونه

ترنم:واقعا میگم سروش… آخه بی تو نمیتونم

-من باهاتم ترنم… باور کن… تا قیام قیامت»

-منو ببخش خانمی… باهات نموندم… ببخش که بدقولی کردم… حق با تو بود همه ی وجودم بی من نمیتونستی… ببخش که با همه ی وفاداریهات باورت نکردم ترنمم… ببخش

بغض بدی تو گلوم میشینه… یاد نوشته های توی دفترچه اش میفتم

«سروشم همه ی آرزوم برای تو اینه که یه روزی به یه جایی نرسی که احساس امروز من رو داشته باشی… تنها… بی کس… بی عشق… غریب… ایکاش نفهمی با من چه کردی سروشم؟… ایکاش نفهمی»

-فهمیدم خانمی… ایکاش زودتر میفهمیدم… اگه میدونستم سر تا پات رو طلا میگرفتم… چه سخته دیر فهمیدن… درد بزرگیست فهمیدن بعد از خورد شدن آرزوها و رویاهای خیالی

چشمام میسوزن…

نگام به سمت آسمون میره…

یاد شعری میفتم که توی دفترچه درتاریخ شب نامزدی من و آلاگل نوشته شده بود

«امشب شب آخریه که مزاحم دلت شدم … خورشید فردا مال تو ببخش که عاشقت شدم»

نگام به آسمونه… هوا روشنه و دوباره دردهای مکرر روزانه ام با روشن شدن آسمون شروع میشن…آره دوباره همه چیز شروع میشه و من هم نمیتونم از یادآوریشون جلوگیری کنم…

«دلم می گیرد وقتی می بینم او هست… من هم هستم… اما “قسمت” نیست…»

با صدای لرزون میگم: خانمی الان من هستم… قسمت هست… فقط تو نیستی

سرمو تکون میدم شاید تموم بشن… شاید این یادآوری ها تموم شن… شاید از عذابم کم بشه… اما افسوس و صدافسوس که تمومی ندارن… دوباره شروعه… شروع یه روز…یه روز پر از عذاب وجدان… پر از پشیمونی… پر از غم… پر از حسرت… پر از افسوس… پر از درد… پر از عذاب…پر از حس های ناگفته که هیچ کدومشون برام آرامشی به همراه ندارن…

«دیر آمدی…

بودنم در حسرت خواستنت تمام شد»

از یادآوری حرفا و نوشته های ترنم آتیش میگیرم… حس میکنم دارم میسوزم ولی هیچ جوری نمیتونم این آتیشی که داره وجودم رو میسوزونه رو خاموش کنم

نمیدونم دیشب کی بخواب رفتم فقط میدونم توی خواب هم خلاصی نداشتم…هر چند حس میکنم مثله تمام این چند شب از بس فکر کردم و افسوس خوردم آخرش بیهوش شدم… ایکاش حداقل توی بیهوشی آرامش داشتم

از هیچ کس و از هیچ چیز خبر ندارم… تنها چیزی که میدونم اینه که بعد از بهوش اومدنم به چند روز نرسید که از بیمارستان فرار کردم و خودم رو به اینجا رسوندم… حتی یادم نمیاد چه جوری به اینجا رسیدم… فقط میدونم بعد از فرار روندم و روندم و بعد خودم رو اینجا دیدم… جایی که یادآور شیرین ترین روزای زندگیمه…

«وقتی کسی تصمیم می گیره بره

حتی اگه نره هم

دیگه پیش تو نیست…خیلی وقته پیش من نیستی آقایی… خیلی وقته… برو به سلامت»

سرم رو بین دستام میگیرم

-لعنتی… لعنتی… لعنتی… همه چیز رو خراب کردی سروش… تو همه چیز رو خراب کردی

میخواستم دور بشم از همه ی آدمایی که مثله خودم باورش نکردن… تحملشون رو نداشتم و ندارم… همون جور که تحمل خودم رو ندارم… از همه شون بیزارم همون جور که از خودم بیزارم… ایکاش میشد از خودم هم دور بشم

«خواستن، همیشه توانستن نیست گاهی داغی است که بر دلت میماند…»

چه دیر تونستم حرفای ناگفته ی چشمات رو ترجمه کنم… ایکاش این همه تلاش برای گفتن نمیکردی تا الان حداقل بگم خودش رو ثابت نکرد…

-آخ ترنم دردم از اینه که بارها گفتی و نشنیدم

نمیخوام با آرام بخشهای قوی به خواب برم و باز توی خواب چشمای اشکیش رو ببینم که بهم التماس میکنند باورم کن… سروش برای یه بار هم شده باورم کن… دلم خواب نمیخواد… دلم کابوس های شبانه رو نمیخواد…. دلم هیچ چیز نمیخواد… نمیدونم چند روزه نزدیک خونه شون پارک کردم… توی این چند روز حتی طاها و طاهر رو هم ندیدم… هر چند دلم هم نمیخواد ببینم… دلم نمیخواد هیچکس و هیچ چیز رو ببینم

آهی میکشمو زمزمه وار میگم: ترنمم کجایی خانمی؟… کجایی؟… دارم بی تو میمیرم

«مثل آسمان

💔سفر به دیار عشق💔, [۰۴.۰۸.۱۶ ۲۳:۱۵]
[Forwarded from Deleted Account]
می مانی؛ دوستت دارم اما نمیتوانم داشته باشمت…»

گوشم پر میشه…. پر میشه از التماساش… از زجه هاش… از گریه هاش… از سروش سروش گفتناش

«از یه جایی به بعد آدم دیگه دوست نداره همه چی درست بشه ، دوست داره همه چی تموم بشه… میدونی سروش حالا که دارم اینا رو مینویسم من هم دوست دارم همه چیز تموم بشه… حتی این دوست داشتن.. شاید اینجوری حداقل زندگی برام راحت باشه… نداشتنت در عین دوست داشتنت خیلی سخته سروش… خیلی»

ذهنم پر میشه از رفتارام… از نشنیدنام… از خورد کردنام… از پوزخند زدنام

سرم عجیب درد میکنه… مسکنی رو از داشبورد ماشین برمیدارمو میخورم… یاد اون روز شوم میفتم… اون روز که فهمیدم همه ی زندگیم رو باختم… هر چند از قبل باخته بودم ولی هیچوقت فکر نمیکردم تنها مقصر این باخت خودم باشم… درسته به زبون نمیاوردم ولی فکر میکردم جرقه ی این باخت رو ترنم زده ولی الان بعد از این همه سال فهمیدم که اصلا فیلمی از ترنم در کار نبود… اصلا عشقی نسبت به برادر من در دل ترنم وجود نداشت… اصلا هیچ چیزی اونجور که من فکر میکردم نبود… اصلا ترنم گناهکار نبود تا تاوان پس بده

«تلخ ترین قسمت زندگی اون جاییه که آدم به خودش میگه: چی فکر میکردیم؛ چی شد…

آره سروش… میبینی بازیه زندگی رو!!… واقعا چی فکر میکردم و چی شد!! خوش باش سروش… خوش باش… بر من که خوشی حروم شده لااقل تو خوش باش»

حس میکنم دارم خقه میشم… با این بغض سنگین حتی نفس کشیدن هم برام سخته

-من چیکار کردم؟… من با ترنمم چیکار کردم؟… خدایا…. خانمی تو تاوان اشتباهاتت رو پس ندادی تو تاوان اشتباهات ما رو پس دادی… آره گلم من رو ببخش… سروشت رو ببخش خانمی… سروشت رو ببخش

—————–

چقدر متنفرم… از خودم و همه ی آدمای اطرافم… از سیاوش… از طاها.. از طاهر… از پدر و مادر ترنم… از فامیل… حتی بعضی وقتا از مادرم… تنها کسی که همش سکوت میکرد پدرم بود… نه بد ترنم رو میگفت نه خوبش رو…

«نمیدانم چرا وقتی دلم هوایت میکند… نفس کشیدن فراموشم میشود… انگار دلم تاب هوای دیگری را ندارد»

-وای خدا… ایکاش برای یه لحظه ذهنم خالی میشد… تحمل این همه درد برام به سختی جا به جا کردن کوهه

یاد حماقتهام میفتم…ناخودآگاه پوزخندی رو لبام میشینه… با خودم میگفتم با آلاگل نامزد میکنمو به ترنم ثابت میکنم که دیگه عاشقش نیستم… میخواستم غرورم رو از نو بسازم و غرورش رو زیر پاهام خورد کنم… موفق هم شدم… غرورم ساخته شد و غرورش خورد شد…من به عرش رسیدم و اون به قعر سقوط کرد… ولی چقدر غافل بودم… غافل از اینکه بعد از خورد شدن اون خودم هم با سر به زمین میام… الان غرور دارم ولی اونی رو که باید داشته باشم ندارم…کی فکرش رو میکرد اون کسی که غرورم رو خورد کرده بود و همه رو به بازی داده بود ترنم نبوده باشه… کی فکرش رو میکرد همه چیز زیر سر دختری به نام آلاگل باشه که با نقشه ای حساب شده وارد زندگیم شد… گرگی در لباس میش… آلاگلی که با مظلوم نمایی از خودش یه فرشته ساخت تا ترنم رو نابود کنه… یه فرشته که ترنم رو پیش همه خراب کرد و خودش رو بالا برد… ترنم من، خانم من، همسر من، همه ی وجود من زیر دست و پای هر غریبه و آشنا کتک میخورد و مورد تمسخر قرار میگرفت ولی من تظاهر به شاد بودن میکردم و از الاگل پیش ترنم یه قدیسه میساختم… چه دیر فهمیدم… چه دیر………

زیر لب زمزمه میکنم: برگشتنت همانقدر محال است که خیال میکردم رفتنت…

به سختی ادامه میدم: همه ی این دردا کمه سروش… باید بکشی… بیشتر از اینا بکشی.. تو لیاقتش رو نداشتی… لیاقت تو عشق پاک ترنم نبود

سرم رو بین دستام میگیرم… از شدت درد داره منفجر میشه… این دردا اذیتم نمیکنند… عذاب من به خاطر این دردا نیستن عذاب من از نابودیه عشقمه… عشقی که با دستهای خودم پرپرش کردم.. این دردا بهونه ای بیش نیستن درد اصلی دردیه که داره همه وجودم رو میسوزونه… دردی که تو قلبم احساس میکنم با هیچکدوم از دردای جسمیم برابری نداره

گوشیم زنگ میخوره… نگاهی به گوشیم میندازم… طبق معمول این چند روز مادرمه… یاد حرفش میفتم… یاد روزی که به ترنم صفت هرزه رو نسبت داد… دستم مشت میشه… یاد خودم میفتم.. یاد حرفام

«دوست ندارم یه آدم هرزه تو شرکتم کار کنه»

صدام تو گوشم میپیچه

«میتونی هرزگی کنی اگه وقت کردی یه خورده هم به مترجمی برسی»

یاد بی رحمیهام…

«خانم به هرزگیهای خودش افتخار میکنه»

سرمو تکون مبدمو با ناله زمزمه میکنم: تو هم گفتی

« توی هرزه معلوم نیست با چند نفر بودی»

– تو هم بهش گفتی.. بارها و بارها… احمق تو هم بهش گفتی… تو بیشتر از همه مقصری… تو بیشتر از همه گفتی… تو بیشتر از همه خوردش کردی

با حرص گوشی رو خاموش میکنمو رو صندلی عقب پرت میکنم

💔سفر به دیار عشق💔, [۰۴.۰۸.۱۶ ۲۳:۱۵]
[Forwarded from Deleted Account]
سرم رو روی فرمون ماشین میذارم و از بین دندونای کلید شده به سختی میگم: لعنت به من… لعنت به من که با دستای خودم عشقم رو نابود کردم

«چه سخت است دلتنگ قاصدک بودن در جاده ای که در آن هیچ بادی نمی وزد … دلتنگتم سروشم… دلتنگتم.. به کی بگم دوست دارم سروشم بمونی… به کی بگم؟… تو رو خدا برگرد… خسته ام از طعنه های ناتموم این مردم بی انصاف… برگرد عشقم… میبخشمت… میدونم تو هم دلتنگمی… میدونم با هیچ دختری نبودی… باورم کن سروش… به خدا باورت میکنم»

روزی هزار بار مرگ احساساتم رو با همه وجود لمس میکنم و باز زنده میمونم… این چند روز عجیب بیقرار و بی طاقت شدم… از وقتی فهمیدم همه ی حرفای ترنم حقیقت بود روزی هزار بار آرزوی مرگ میکنم و ولی باز زنده میمونم… قبل از اون هم از زندگی بریده بودم ولی با فهمیدن حقیقت حتی برای یه لحظه هم نمیتونم آسوده خاطر باشم

«دلتنگی

تنها نصیب من بود

از تمام زیبایی هایت … سروشم هر چیزی که مربوط به تو باشه رو دوست دارم… حتی اگه اون چیز دلتنگیه حضورت باشه… میدونم میای… میدونم»

-لعنتی… تا قبل از نامزدی منتظرم بود.. ایکاش نامزد نمیکردم…

از شدت سردرد چشمام بسته میشن… اون روز که سرم رو به دیوار کوبیدم سرم شکست و بعد هم از حال رفتم… بعد از اون دیگه هیچ چیزی رو به یاد ندارم… به جز گریه های شبانه ی مادرم… نگاه های شرمنده ی سیاوش… سکوت بی وقفه ی پدرم… تو بیمارستان بودم و همه با بودنشون بیشتر و بیشتر مایه ی عذابم میشدن… شبونه فرار رو بر قرار ترجیح دادم… نمیدونم امروز چندمه… حتی نمیدونم چند روز تو بیمارستان بستری بودم و چند روز خارج از بیمارستان نزدیک این خونه تو ماشین نشستم… فقط میدونم هیچ جا آروم و قرار ندارم… تنهایی رو به هر چیزی ترجیح میدم… دلم هیچی نمیخواد… حتی از اون آپارتمان لعنتی هم متنفرم… اون آپارتمانی که بارها و بارها آلاگل توش پا گذاشت ولی ترنمی که همه ی عشقم بود این حق رو نداشت وارد حریم شخصیم بشه…

«دلتنگی همیشه از ندیدن نیست؛ لحظه های دیدار با همه ی زیبایی، گاه پر از دلتنگی است … چه سخته دلتنگ کسی باشم که میدونم دیگه مال من نیست… من رو ببخش که با خیال واهی تمام این چهار سال تو رو برای خودم میدونستم»

-نه خانمی… تو من رو ببخش… من همیشه مال تو بودم.. حتی توی اون دوره ی نامزدیه کذایی… همیشه مال تو بودم

با ضربه هایی که به شیشه ماشین میخوره از فکر و خیال بیرون میام… سرم رو از روی فرمون ماشین برمیدارم…با دیدن طاهر نفس تو سینه ام حبس میشه

———

مات و مبهوت نگاش میکنم

زیر لب زمزمه میکنم: خدای من… این چش شده؟

قیافش آشفته و پریشونه… سر و صورتش هم زخمه.. گوشه ی لبش هم بدجور پاره شده…خشک بودن زخمها نشن میده که چند روزی از اتفاقی که براش افتاده گذشته

وقتی بهت زدگیه من رو میبینه دوباره چند ضربه به شیشه میزنه… تازه به خودم میام… به زحمت از ماشین پیاده میشم… همه ی تنم خشک شده… زیرلبی سلام میکنم

سری تکون میده و با لحن گرفته ای میگه اینجا چیکار میکنی؟… مگه نباید الان بیمارستان باشی

شونه ای بالا میندازمو میگم: حوصله ی شلوغی رو نداشتم

اخماش تو هم میره و میگه: نمیخوای بگی که فرار کردی؟

-بیخیال طاهر

طاهر: سروش از دست تو… چرا نگفته بودی نامزدی رو بهم زدی؟

پوزخندی میزنم

-چه فرقی به حال تو داشت

آهی میکشه و با صدایی بغض آلود که از طاهر همیشگی بعیده میگه: حق با توهه… وقتی ترنم نیست چه فرقی به حال من داره

با شنیدن این حرفش دلم بیشتر از همیشه میگیره… دوست ندارم کسی نبود ترنم رو یادآور بشه… چشمام رو میبندم و سعی میکنم آروم باشم… اما خیلی سخته… بغض بدی تو گلوم نشسته و خیال

دستی رو روی شونه هام حس میکنم… لرزش دستاش رو با همه ی وجودم حس میکنم

طاهر: بیخیال رفیق… بیا بریم داخل..

چشمام رو باز میکنم… باورم نمیشه صورت طاهر خیسه… مردی با اون هم غرور جلوی من داره برای مرگ خواهرش اشک میریزه و من بهت زده نگاش میکنم… انگار اونم هم صبرش لبریز شده

همونجور که به سمت خونه میره من رو با خودش میکشه

با بغض ادامه میده: کسی دلش رو نداره به این خونه برگرده… حتی خود من هم به زور میام… بعضی وقتا که بدجور دلتنگش میشم به اینجا سر میزنم تا شاید آروم بشم… هر چند آروم نمیشم فقط دردم بیشتر میشه… حالا که فهمیدم همه ی حرفاش حقیقت بود تحمل این خونه برای من بیشتر از همه عذاب آور شده… یاد حرفاش میفتم… یاد شب آخر که بهم التماس میکرد… یاد چهار سال پیش… یاد اون شبایی که کتک میخورد و من کمکش نمیکردم… نه من نه طاها هنوز نتونستیم چیزی به مامان و بابا بگیم… مامان و بابا همینجوری هم تحمل این خونه رو ندارن چه برسه به وقتی که حقیقت ماجرا رو هم بفهمن…

همینکه ب

💔سفر به دیار عشق💔, [۰۴.۰۸.۱۶ ۲۳:۱۵]
[Forwarded from Deleted Account]
ه در میرسیم سریع کلید رو از جیبش در میاره… همونجور که در رو باز میکنه به حرف زدنش هم ادامه میده: چند روز پیش بیرون کلانتری با برادر اون دختره ی کثافت دعوای بدی کردم… آشغاللای عوضی خواهرام رو به کشتن دادن الان یه چیز هم طلبکارن……

با باز شدن در دلم آتیش میگیره… دیگه حرفای طاهر رو نمیشنوم… فقط و فقط ترنم رو میبینم که با صدای بلند میخنده و توی حیاط مسخره بازی در میاره

«ترنم: سروشی مگه روز خواستگاری نگفته بودی غلام منی؟

-ترنم

ترنم: چیه؟… مگه دروغ میگم؟… اومدی به بابام گفتی منو به غلامی بپذیرین دخترتون رو خوشبخت میکنم… پس الان باید اسمتو تغییر بدی و بذاری غلام

-ترنم مسخره بازی در نیار… کار دارم

ترنم: اونو که همیشه داری… هوم… بذار ببینم این کاغذ پاره ها چی چی هستن که هی میخونی

-ترنم دست نزن

-ترنم

ترنم: راه نداره موش موشی… اصلا من به این کاغذ پاره ها حسودیم میشه تو اینا رو بیشتر از من دوست داری

-ترنم خرابشون کنی کشتمت

ترنم: چشم و دلم روشن… یعنی این کاغذا از من مهمترن… حالا که این طور شد حتما یه بلایی سرشون میارم

-ترنم عصبیم نکن… من کل دیشب رو روی همین به قول تو کاغذ پاره ها کار کردم خراب بشه کارم در اومده

ترنم: راه نداره… بدجور هوس کردم که باهاشون موشک درست کنم

-ترنـــــــم

ترنم: هوم

-باشه… اصلا میذارم واسه ی بعد… خوبه؟

ترنم: قول!!

-قول… حالا برشون گردون

ترنم: قول دادیا

-باشه.. حالا بیار بده

ترنم: آخ…….

-ترنـــم

ترنم: سروشی از قصد نبود

-ترنم میکشمت

ترنم: آقایی ببخشید… به خدا پام گیر کرد

-ترنم سر جات واستا

ترنم: آقایی غلط کردم

-بهتره خودت واستی اگه خودم بگیرمت بهت رحم نمیکنم»

طاهر: سروش

از خاطرات شیرین گذشته بیرون میام و با گنگی به طاهر نگاه میکنم

طاهر: خوبی؟

به زحمت سری تکو میدمو وارد حیاط میشم

طاهر: تحمل این خونه خیلی سخت شده… خیلی

«سروشی خیلی دوستت دارم»

طاهر همونجور حرف میزنه ولی من تو گذشته ها سیر میکنم

«سروش خیلی خوشحالم… خیلی… خیلی خوشحالم که دارمت»

«در غوغای زندگی تا سکوت مرگ، دوستت دارم. تاوان آن هر چه باشد، باشد»

زمزمه وار میگم: تاوانش زیادی سنگین بود خانمی!!

طاهر: سروش کجایی؟

-هان!!!

طاهر: میگم کجایی؟؟

-همینجا

با لبخند تلخی میگه: کاملا معلومه

نگاهی به اطراف میندازم… خودم رو توی سالن میبینم… اصلا نفهمیدم کی به سالن رسیدیم

آهی میکشه و میگه: بشین برم لباسم رو عوض کنم

نگاهم به سمت اتاق ترنم میره… بدجور دلم هوای اتاقش کرده

طاهر نگام رو دنبال میکنه… بعد از چند لحظه مکث با صدایی که میلرزه میگه: اگه تحملش رو داری برو… من که نمیتونم… از وقتی که حقیقت رو فهمیدم دیگه روم نمیشه تو اتاقش پا بذارم

بعد از این حرف سریع از من دور میشه و به سمت اتاقش میره

«گاهی وقتا لازمه یکی کنارت باشه… کاری نکنه… حرفی نزنه… فقط باشه!!… ایکاش بودی»

چشممم به در اتاق ترنمه

زیرلب زمزمه میکنم: یعنی تحملش رو دارم؟؟

لبخند تبخی رو لبام میشینه

-تحمل هیچی به قول طاهر روشو دارم… رو دارم برم تو اتاق کسی که باورش نکردم

آهی میکشمو بیشتر از قبل لبریز از غم میشم

——————

چشمام رو میبندم نمیدونم میتونم یا نه… چند بار نفس عمیق میکشم

«عشق چیز عجیبی نیست.

همین است که تو دلت بگیرد

و من نفسم …»

چشمام رو باز میکنم و با ناله میگم: ایکاش دوستم نداشتی تا امروز این همه افسوس نبودت رو نخورم

یه قدم به سمت اتاقش برمیدارم

بی تابم… بی تاب و بی قرار… برای داشتن یکی از همون روزا که ترنم رو کنارم داشتم حاضرم جونم که هیچ همه ی آرزوها و رویاهام رو هم بدم

قدم به قدم به اتاقش نزدیک میشم

ضربان قلبم روی هزاره…

«ترنم: سروشی میدونی بزرگترین آرزوم چیه؟

-لابد اینه که زودتر زنم بشی

ترنم: بچه پررو… من که همین الان هم زنتم

-نه دیگه… الان اونجوری که من میخوام زنم نیستی

ترنم: بی ادبه بی تربیت

-چرا خانمی؟

ترنم: تو خجالت نمیکشی؟

-چرا خجالت بکشم جنابعالی فکرت منحرفه… منظور من این بود خانم خونم بشی

ترنم: هوم…

-حالا نمیخواد خجالت بکشی از بزرگترین آرزوت بگو کوچولو

ترنم: من و خجالت؟

-با این حرفت موافقم

ترنم: ســـروش!!

-باشه خانمی من تسلیم…

ترنم: داشتم میگفتم بزرگترین آرزوم اینه که من زودتر از تو برم

سروش: کجا بری؟

-اون دنیا

سروش:ترنــــــــــم

-چرا داد میز……

سروش: ترنم یه بار دیگه این حرفا رو ازت بشنوم دیگه تضمین نمیکنم سالم بذارمت»

خودم رو جلوی در میبینم

لرزش عجیبی رو توی تمام بدنم احساس میکنم

«دوستت دارم سروش… بیشتر از همی

💔سفر به دیار عشق💔, [۰۴.۰۸.۱۶ ۲۳:۱۵]
[Forwarded from Deleted Account]
شه… قد همه ی آسمونا»

نفس عمیقی میکشمو در رو باز میکنم و با قدمهایی لرزون وارد اتاق میشم

خاطرات گذشته تو ذهنم زنده میشن

«سروش خیلی دلتنگت بودم… به حد مرگ دلم برات تنگ شده بود… دیگه بدون من هیچ جا نرو… حتی ماموریتهای یه روزه… بودنت توی این شهر بهم امید بودن میده… با فاصله ها نابودم نکن»

با دیدن دوباره ی اتاق دلم میریزه

«-خانمی چرا گریه میکنی؟

ترنم: آخه این چند روز خیلی سخت گذشت

-هیس…. گریه نکن خانمی…

ترنم: قول میدی دیگه تنهام نذاری؟

-چه خانم کوچولوی لوسی دارما

ترنم: ســـروش

-جونم کوچولو… جونم خوشگله

ترنم: دوستت دارم… خیلی زیاد

-من بیشتر

ترنم: من خیلی خیلی بیشتر»

آهی میکشم…در پشت سرم بسته میشه

نگام تو سرتاسر اتاق میچرخه… همه چیز برام بی نهایت آشناست

یه کمد ساده… یه میز از دوران قدیم… یه کامپیوتر… یه پنجره… چند تا تابلو… این اتاق با همه سادگیش شرف داره به منی که جا خالی کردم… از خودم متنفرم… از خودم… از شونه هام.. از آغوشم… از هر چیزی که حق ترنم بود ولی من ازش گرفتم… آره این اتاق ارزش خیلی خیلی بالاتر از من و آغوشمه… چون وقتی من ترنم رو از آغوشم محروم کردم این اتاق برای ترنم همدم و همراه شد… این اتاق خیلی روزا شاهد رنج و عذاب عشقم بود…این اتاق… این تخت.. این پتو.. این بالیش… این پنجره همه و همه همدم عشقم بودن ولی شونه های من، دستای من، آغوش من هیچوقت برای کمک به ترنم قدمی برنداشتن…

-باید بکشم… باید بیشتر از این بکشم

این دستا یه روزی بیگناهی رو متهم کردن و گناهکاری رو به آغوش کشیدن… الان حکم تمام اون اشتباهات محروم شدن از عشقیه که تو وجود من هست ولی توی دنیای من نیست

….

-یه دنیا رو نابود کردم.. یه زندگی رو از هم پاشیدم… یه آرزو رو پرپر کردم… یه قلب رو شکوندم.. یه روح رو داغون کردم و الان دارم با همه ی وجودم لمس میکنم تمام چیزایی رو که از ترنم گرفتم… یه روزی من همه ی اینا رو از ترنم گرفتم و امروز خدا همه ی اینا رو از من میگیره… لمس شکسته شدن کسی که با همه ی وجودم عاشقش بودم و هستم خیلی سخت تر از لمس شکسته شدن خودمه… اقسوس و صد افسوس که خیلی دیر فهمیدم… خیلی … اگه میدونستم هیچوقت برای شکستن ترنم قدم پیش نمیذاشتم چه احمق بودم که فکر میکردم با شکستن ترنم روح زخم مرده ام ترمیم میشه… با شکستن عشقم فقط خودم رو بیشتر شکوندم.. ترنم نیمی از وجودم بود … شکست ترنم یعنی شکست نیمی از وجود خودم… ایکاش همه ی اینا رو اون روزا میفهمیدم

همونجور که افسوس میخورم آروم آروم قدم برمیدارم… بغض بدی تو گلوم نشسته… تک تک وسایلای اتاق رو از نظر میگذرونم… به یاد ترنمی که یه روز همه ی اینا رو لمس کرده همه شون رو لمس میکنم… به کمدش میرسم… درش رو باز میکنم… لباسهاش همه مرتب و منظم توی کمد چیده شدن… دستای لرزونم به سمت یکی از لباساش میره… به آرومی از کمد بیرونش میارم… اونقدر جون ندارم که روی پام واستم… به سختی روی زمین میشینم و به کمد تکیه میدم… لباسش رو به سمت بینیم میبرم… یه بوی خاصی میده… لبخندی رو لبم میشینه… نفس عمیقی میکشمو دوباره بوی تنش رو احساس میکنم… بوی لباسش مستم میکنه… حس میکنم تا مرز جنون فاصه ای ندارم… دارم دیوونه میشم

-خدایا دارم دیوونه میشم

لباسش رو به بینیم میچسبونم و چشمام رو میبندم … چند بار نفس عمیق میکشم…

یه بار…

دو بار……

سه بار…….

در عین بی تابی آروم آرومم… اونقدر آروم که خودم هم باورم نمیشه…عطر تنش رو با تموم وجودم به داخل ریه هام میکشم… خودش نیست ولی با همه نبودناش احساسش میکنم… همه جا میبینمش… صورتش رو چشماش رو طرح لباش رو… همه جا صداش رو میشنوم… حالا حرفاش رو میفهمم…حالا نوشته هاش رو درک میکنم… حالا با غصه هاش جون میدم حالا با یادش جون میگیرم… حالایی که دیگه دیره… دیره برای جبران کردن.. برای عاشق شدن… برای عاشق موندن… حتی برای زندگی کردن هم دیگه دیره… نه… من زندگی نمیکنم… دارم لحظه به لحظه جون میدم… روزی که فهمیدم همش یه توطئه بود تازه به عمق ماجرا پی بردم

-آخ ترنم… ای کاش بودی.. ای کاش نبودم… ای کاش تو بودی و من نبودم… اون کسی که لایق موندنه رفته… اون کسی که حقش رفتنه موندگار شده و چه سخته این بودن و چه سخت تره نبودنت

همونجور که روی زمین نشستم به چند تا از لباسای دیگه اش چنگ میزنم و ازتوی کمد بیرونشون میارم… همونجور که لباساش تو چنگم هستن اونا رو به سمت بینیم میبرم

بعد از مدتها عجیب احساس آرامش میکنم…

همه ی لباساش از عطر تنش لبریز شدن… دارم به مرز جنون میرسم… لباساش رو با همه ی وجودم در آغوش میگیرم…

یه حس خوبی دارن… باورم نمیشه که اینقدر آرومم

💔سفر به دیار عشق💔, [۰۴.۰۸.۱۶ ۲۳:۱۵]
[Forwarded from Deleted Account]
… با همه ی دلتنگیها دارم از عطر تنش لذت میبرم

– ترنمم… خانمم… دوستت دارم عزیزم

«با اینکه ازم دوری اما هر وقت دستمو میزارم رو قلبم، میبینم سر جاتی !»

دستم به سمت قلبم میره

واسه ی همیشه تو قلبم موندگاری خانمی… واسه ی همیشه ی همیشه

-دارم میمیرم خانمی… دارم از دوریت میمیرم… دارم از نبودت میمیرم… دارم میمیرم… از مردن باکی ندارم ولی بدبختی اینجاست روزی هزار بار تا مرز مرگ میرم و دوباره به جای اولم برمیگردم… مرگ هم از من فراری شده

….

اتاقش بهم آرامش میده.. به سختی از روی زمین بلند میشم.. همونجور که لباساش تو مشتم هستن به سمت تختش میرم…

-ترنمم.. ترنمم.. عشقم.. خانمم… بی تو چیکار کنم؟

مرگش برام تازگی داره.. انگار خبر مرگش همین الان به گوشم رسیده.. از وقتی حقیقت رو فهمیدم بی قراره بی قرارم.. بی قرار رفتن

صدای ترنم تو گوشم میپیچه

« من خیلی شبا مرگ خودم رو از خدا خواستم… شاید خدا داره تنبیم میکنه »

-بد کردی خانمی… بد کردی… باید مرگ من رو میخواستی… با خودت نگفتی یه بار خدا صدات رو میشنوه و تو رو از من میگیره

بغض بدی تو گلوم نشسته… چشمام میسوزن

-خانمی خیلی بد مجازاتم کردی… خیلی بد… قرارمون بی وفایی نبود… نباید میرفتی

قطره اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه

-هر چند این بی وفایی حقمه… من زودتر بی وفایی کردم… من زودتر ترکت کردم… من زودتر تنهات گذاشتم… حالا باید تاوان پس بدم… همه ی این مجازاتها برای منی که باورت نکردم کمه… ایکاش بودی ترنم.. ایکاش بودی و تا میتونستی کتکم میزدی… تا میتونستی فحشم میدادی… تا میتونستی خوردم میکردی… اصلا تا میتونستی بهم خیانت میکردی ولی ایکاش بودی… تحمل این دنیا بدون تو خیلی سخته

با صدایی که به شدت میلرزه ادامه میدم: این زندگی برام حکم یه کابوس رو داره…کابوسی که هیچوقت تمومی نداره… هزار بار چشمامو میبندمو باز میکنم تا این کابوس لعنتی تموم یشه اما باز هم هیچ چیز تموم نمیشه…

دارم دیوونه میشم… خدایا دارم دیوونه میشم… با حسرت به اتاق ترنم نگاه میکنم… خوشبحال طاها.. خوشبحال طاهر.. خوشبحال همه ی کسایی که هر روز میتونند بیان و توی این اتاق نفس بکشن

روی تختش میشینم… با دستم بالیشش رو لمس میکنم…

«اگر مرا قبول نداری بالشم را گواه بگیر

او حتما شهادت خواهد داد که جز تو برایکسی نگریستم»

حتما خیلی روزا همین بالیش شاهد اشکهای بی امون ترنمم بوده… ترنمی که من باورش نکردم…

به بالیشش چنگ میزنم و بغلش میکنم…

هزار بار نفس عمیق میکشم ولی باز هم نفسم برام سنگینی میکنه… ترنم رو در جای جای اتاقش میبینم و نمیبینم…. نبودنش رو دوست ندارم… دوست دارم باشه… مهم نیست خودشه یا رویا… فقط میخوام باشه… میدونم آرزوی یه بار دیدنش رو با خودم به گور میبرم… میدونم که دیگه زندگی برای من تموم شده… سخته… خیلی سخته بدونی آخر راهی… آخر خط… آخره آخر… ولی سخت تر از اون اینه که بدونی کسی که باعث شد به بن بست برسی به آخر برسی به قعر چاه برسی کسی نیست به جز خودت و سخت تر از همه ی اینا اینه که بدونی دیگه هیچ راه جبرانی نیست… جبرانی برای ساختن دوباره ی آرزوها… آرزها و رویاهایی که خودت نابودشون کردی

….

همونجور که بالیشش تو بغلمه به پهلو رو تخت دراز میکشم

«سخت است حرفت را نفهمند،سخت تر این است که حرفت را اشتباهی بفهمند،حالا میفهمم، که خدا چه زجری میکشد وقتی این

همه آدم حرفش را که نفهمیده اند هیچ،اشتباهی هم فهمیده اند.»

زیر لب زمزمه میکنم: می میرم از جنون تا گریه میکنیبا بغض هر شبت، با من چه می کنی

خیلی سخته اشک نریختن.. مرد بودن.. آدم بودن…خیلی سخته… خیلی… در عین نامردی بخوای مرد باشی خیلی سخته… حالا میفهمم مرد بودن به اشک نریختن و داد و بیداد کردن نیست مرد بودن یعنی نشکوندنه دل کسی که داره برای یه لحظه با تو بودن از جونش میگذره و التماست میکنه.. چقدر نامرد بودم… چقدر نامرد بودم

-خیلی نامردی سروش… خیلی

————–

——

فصل بیست و نهم

ترنم: سروش تو رو خدا بس کن

-هنوز کاری نکردم کم آوردی؟… هنوز که خیلی زوده

ترنم: تو رو خدا تمومش کن

-یعنی اینقدر برای با من بودن عجله داری؟ که میخوایزودتر کار اصلیم رو شروع کنم

ترنم: سروش التماست میکنم… تو رو به هر کسی که میپرستی تمومش کن… به خدا من تحمل این یکی رو دیگه ندارم

ترنم: گفتم نبینم روی تو شاید فراموشت کنم، شاید ندارد بعد از این باید فراموشت کنم

چشمام رو به سرعت باز میکنم و روی تخت میشینم… نگاهی به اطراف میندازم… شقیقه هام تیر میکشن.. قلبم با ضربان بالایی میزنه… چیزی رو به جز کابوسهای گاه و بیگاه ترنم به یاد نمیارم… دیده چندانی

💔سفر به دیار عشق💔, [۰۴.۰۸.۱۶ ۲۳:۱۵]
[Forwarded from Deleted Account]
به دور و برم ندارم… همه جا زیادی تاریک به نظر میرسه… با دقت بیشتری به اطراف نگاه میکنم… کم کم همه چیز رو بخاطر میارم… خونه ی پدری ترنم… اتاقش… لباساش… وسایلاش.. بالیشش…

صدای نفس نفس زدنام توی سکوت اتاق آشنای ترنم حس بدی رو بهم منتقل میکنه… خودم هم نفهمیدم کی به خواب رفتم فقط تنها چیزی که یادمه کابوسهای ته باغه… دوباره تا بخواب رفتم اون لحظه ها جلوی چشمام به نمایش دراومدن

زیر لب با بغض زمزمه میکنم: ترنم داری با من چیکار میکنی؟

عذاب وجدان اون شب داره داغونم میکنه… این عذاب وجدان با نبود ترنم لحظه به لحظه بیشتر میشه… یه چیزی تو دلم سنگینی میکنه… در عین دونستن نمیدونم چیه!!

ترنم: سروشی

چشمام رو میبندم با صدایی لرزون میگم: نه ترنم… عذابم نده… راضی به عذابم نباش… بیشتر از این عذابم نده خانمی

ترنم: دوستت دارم آقایی

-ترنم باهام این کار رو نکن

ترنم: سروشم میشه برای همیشه باهام بمونی؟

-آخ ترنم… داری دیوونم میکنی… ایکاش بودی تا ساعتها التماست میکردم… که ببخشی… که بمونی… که بمونم… که جبران کنم

از کابوسهایی که این روزا گریبان گیرم شده متنفرم… کابوسهایی که با دستهای خودم ساخت… کابوسهایی که میخواستم تاوان اشتباهه نکرده ی ترنم باشه اما شده تاوانه اشتباه کرده ی خودم

شعرهای دفترچه دوباره، سه باره… همینجور و همینجور تو ذهنم تکرار میشن

«من به جرم باوفایی این چنین تنها شدم

چون ندارم همدمی بازیچه ی دلها شدم»

هر دفعه که اون کابوسها رو میبینم تا ساعتها تموم صحنه های ته باغ رو با تمام وجودم حس میکنم…

آره حس میکنم و میبینم.. تمام اون صحنه ها رو… تمام اون حرکات رو… تمام اون رفتارا…

و هر بار بیشتر از دفعه ی قبل دلم میلرزه… از احساسات ترنم…. از ترسش… از اشکاش … از التماساش… از لرزش بدنش…از بی رحمی های خودم… از پستیه خودم

چشمام رو باز میکنم و نفس عیقی میکشم… نگاهی به اطراف میندازم… اتاق توی تاریکی مطلق به سر میبره… از جام بلند میشم و با ناراحتی به سمت در میرم… نمیدونم چرا طاهر صدام نکرد… اینجور که معلومه خیلی وقته تو اتاق ترنم هستم

💔سفر به دیار عشق💔, [۰۵.۰۸.۱۶ ۲۱:۵۲]
[Forwarded from Deleted Account]
زمزمه های مبهم رو دنبال میکنم تا به منبعش برسم…لحظه به لحظه زمزمه ها واضح تر میشن… در نهایت خودم رو جلوی اتاق طاهر میبینم

صداها دیگه واضح و بدون ابهام شنیده میشن

طاهر:…. آره گلم… آره خواهرم.. آره عزیزم… ما بد کردیم ولی تو بد نکن… تو اینجور با نبودنت مجازاتمون نکن… خواهری نبودنت خیلی سخته… دلم برای شیطنتهای گذشته ات، برای سکوت و مظلومیتت، برای مهربونیهای بی دریغت تنگ شده… خواهری این روزا دلتنگی توی این خونه بیداد میکنه.. دلتنگم خواهری… دلتنگ تو… دلتنگ داداشی گفتنات… دلتنگ لبخندای بی جونت… هیچوقت فکرش رو نمیکردم که تحمل نبودنت تا این حد سخت باشه… هیچوقت

صدای گرفته طاهر باعث میشه بغض بدی تو گلوم بشینه… از لای در نیمه باز طاهر رو میبینم که قاب عکسی رو توی دستش گرفته و داره با چشمای خیس و اشکی نگاش میکنه… حس میکنم عکس ترنمه… دستم رو تو جیبم فرو میکنم و کیف پولم رو از جیبم در میارم… کیفم رو باز میکنمو به عکس خودم و ترنم خیره میشم… عکسی که از جعبه ی یادگاریهای ترنم برداشتم… عکسایی که من سوزونده بودم ولی ترنم تو آلبوم عکسامون نگه داشته بود… عکس ترنم رو از کیفم خارج میکنم و تو لبخند قشنگش غرق میشم

طاهر: خواهری میدونستی به جز من یه نفر دیگه هم بدجور دلتنگته… شاید باورت نشه ترنم… شاید که نه فکر نکنم اصلا باورت بشه ولی اونی که به کل ازش ناامید شده بودی الان تو اتاقته… تو اتاق تویی که همه ی وجودت با عشق اون عجین شده بود ولی تنها و بی یاور… مثل روزایی که تو تنها و بی یاور بودی… اون هم مثله من بی تابه توهه… بی تاب و بیقرار… اون هم آرزوی با تو بودن رو داره… مگه تا لحظه ی آخر عاشقش نبودی… مگه دیوونش نبودی… مگه دل تو دلت نبود که فقط برای یه بار دیگه کنارش باشی… پس برگرد خواهری… پس برگرد… بیا پیشم… اینجور مجازاتمون نکن… بخاطر من… بخاطر سروش… بخاطر مامان و بابا… ترنمی دارم از سنگینی این درد خورد میشم…خواهری عشقت تو اتاقته و خودت نیستی… درد بزرگیه ترنم.. درد بزرگیه

چشمام رو میبندم تا یکم آروم بشم… شنیدن دوباره ی حقیقت اون هم از زبون طاهر خیلی سخته… بعضی وقتا دوست داری همه ی دنیات رو بدی تا اون چیزی که حقیقته رنگی از دروغ بگیره…

طاهر: خواهری مگه همیشه آرزوی برگشتش رو نداشتی پس چرا خودت نیستی که ببینی برگشته… آره ترنم سروشت برگشته… اما حیف.. حیف که خودت نیستی تا ببینی تا لمس کنی تا بفهمی تا لذت ببری…

قطره اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه و روی عکس ترنم جا خشک میکنه

طاهر:ترنم کجایی؟… آخ ترنم کجایی تا ببینی سروش هنوز هم عاشقه… آره عاشقه… عاشقه تو و قلب مهربونت… کجایی ترنم؟… کجایی تا ببینی همه ی اون اشکای شبونه ات بیهوده بوده… تمام اشکایی که برای نامزدی سروش ریختی و من دیدم ولی با بی رحمانه ترین رفتارها روز به روز به دردت اضافه کردم

نگام به عکس ترنمه… گوشم به حرفای طاهر… قلبم از شدت غم داره منفجر میشه… عکس ترنم رو بالا میارمو بوسه ای به عکس میزنم

زیر لب زمزمه میکنم: خانمی خیلی دوستت دارم… خیلی زیاد

طاهر: ترنم ایکاش بودی تا جبران کنم… تا برات برادری کنم… تا تنهات نذارم… تا طعنه نزنم… تا دلت رو بیشتر از همه نشکونم… ایکاش بودی تا اون شب ته اون باغ لعنتی به جای بخشیدن سروش و شکستن تو، سروش رو بشکنم و تو رو به اوج ببرم… خواهری ایکاش بودی

———————-

دستم رو به دیوار میگیرم تا نیفتم… تا مقاومتم رو از دست ندم.. تا بیشتر از این نشکنم ولی شک دارم… شک دارم که بتونم مقاومت کنم… لحظه به لحظه بغضی که تو گلوم نشسته بیشتر میشه و مقاومت من هم کمتر

صدای طاهر دوباره تو گوشم میپیچه

طاهر: ترنم دارم آتیش میگیرم… سوختن رو با همه ی وجودم حس میکنم… از این همه چیز و از همه کس متنفرم… از این همه بی رحمی حالم بهم میخوره… از بی رحمی خودم… از بی رحمی مامان… از بی رحمی بابا… از بی رحمی طاها و سروش… دارم آتیش میگیرم خواهری… کجایی که مثل چهار سال پیش بیای بغلم کنی و با داداشی داداشی گفتنات اون حس آرامش رو بهم منتقل کنی

با بغض عمیقی زیر لب میگم: ترنمم رفتنت رو باور ندارم… باور رفتنت رو دوست ندارم… ببین داری با همه مون چیکار میکنی… تو که تحمل غصه خوردن هیچ کس رو نداشتی پس چطور میتونی این همه اشک طاهر رو ببینی و این همه دلتنگی من رو نظاره گر باشی و باز هم برنگردی

« بعضی مواقع با رفتن، بودنت رو درک میکنند… ای خدا چقدر در آرزوی رفتنم »

طاهر: حتی جرات ندارم به اتاقت بیام… میبینی ترنم؟… میبینی کارم به کجا کشیده؟… حال و روزم رو میبینی خواهری؟… به جایی رسیدم که حتی جرات ندارم پام رو تو اتاقت بذارم تا سروش رو صدا کنم… مرور خاطرات تلخی که ما واست درست کردیم س

💔سفر به دیار عشق💔, [۰۵.۰۸.۱۶ ۲۱:۵۲]
[Forwarded from Deleted Account]
خت تر از جا به جا کردن کوهه… اونقدر مرور گذشته ها سخته که حتی مامان و بابا با وجود ندونستن حقیقت هم حاضر نیستن پا توی این خونه بذارن

چشمام رو میبندم و بغضم رو به سختی قورت میدم

طاهر: اتاقت یادآور روزاهای تلخ گذشته هست… روزهایی که ما تلخش کردیم.. هر چند اشتباه از تو و اتاقت نیست خواهری… اشتباه از آدمای من و امثال منه… ببخش ما رو ترنم… ببخش

یه قطره اشک سمج از گوشه ی چشمم سرازیر میشه

طاهر: خواهری خیلی شرمندتم… خیلی.. به اندازه ی همه ی دنیا شرمنده ی روح پاک و دست نخوردت هستم.. ببخش بخاطر همه ی حرفای بی ربطی که از دیگران شنیدمو ولی ازت دفاع نکردم… ببخش خیلی از صبحها توی هوای سرد زمستون من خوابیدم و تو توی اون سرما به سختی خودت رو به محل کارت رسوندی… ببخش خیلی از شبها به خاطر دل مامان دل تو رو شکوندم و اشک رو مهمون چشمات کردم… ببخش خواهری

چه تلخه امیدواری در عین ناامیدی…

با بغض زمزمه میکنم: ترنم تو مثل ما بد نباش… تو مثل ما مجازات نکن… تو مثل ما تلافی نکن… تو ببخش… تو بیا… تو بیا و با بودنت به ماها زندگیه دوباره بده

طاهر: آخ ترنم.. دارم میمیرم… دارم زیر این همه تهمت و افترای دروغی که نصیب تو شده میشکنم… دارم از تمام چیزایی که باور کردم داغون میشم… دوست دارم باشی تا مثل گذشته ها برات بهترین داداش دنیا بشم… دوست دارم باشی تا جبران همه ی کارایی که میتونستم برات انجام بدم و انجام ندادم رو بکنم… خواهری دلم داره برات پر میکشه

طاهر: هیچوقت به رفتنت فکر نکرده بودم ترنم… هیچوقت… تمام اون سالها به حضور خاموشت انس گرفته بودم… به سکوت مظلومانه ات عادت کرده بودم… به لبخندای بی رمقت

صدای گریه ی طاهر حالم رو خراب تر میکنه…. ناله های بی امونش دلم رو بدرد میاره… بی رمق تر از همیشه سعی میکنم آروم باشم… در اتاق طاهر رو کاملا باز میکنم… شونه های طاهر رو میبینم که از شدت گریه تکون میخوره.. هیچوقت اینجوری ندیده بودمش…

———————

————–

آهی میکشمو وارد اتاق میشم… طاهر با دیدن من سرش رو بالا میاره و با چشمای اشکی میگه: اومدی سروش؟… بالاخره تونستی دل بکنی… بالاخره تونستی از اتاق خواهرم بیرون بیای؟…بهت غبطه میخورم سروش… بهت غبطه میخورم… حداقل اینجا نبودی و پرپر شدنش رو نمیدیدی ولی من لحظه به لحظه نظاره گر پر پر شدنش بودم و دم نمیزدم… میبینی چه دیر به حقیقت حرفاش رسیدیم؟.. میبینی؟

«کاش بودنها را قدر بدانیم

به خـــــدا قسم نبودنها همین نزدیکیهاست …»

طاهر: از بس شرمنده ام سروش… از بس شرمنده ام که حد نداره… حتی نمیتونم به سمت اتاقش برم.. حتی نمیتونم تو هوایی نفس بکشم که یه روز نفس میکشید… خوش به حالت سروش.. خوش به حالت… حداقل از اون اتاق کلی خاطره ی خوب داری ولی اون اتاق برای من پر از خاطرات تلخه… پر از اشک… پر از درد… پر از ناله های گاه و بیگاه ترنم.. پر از افسوس این روزهای بیقراری… اون اتاق برای من یادآور روزهای بدبودن من در روزهای خوب بودن خواهرمه…

از حرفای طاهر آتیش میگیرم و دم نمیزنم… شاید حق با طاهر باشه حداقل من زجر کشیدنش رو ندیدم و ساکت نظاره گر نبودم

اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه

ولی نه من هم روزهای زیادی رنج کشیدنش رو دیدم و با همراهی بقیه بیشتر از قبل عذابش دادم… چه زود خودم رو تبرئه میکنم…دستم مشت میکنم و سعی میکنم خودم رو کنترل کنم… نمیخوام حال طاهر رو خرابتر از اینی که هست کنم

تک تک جمله های دفترچه جلوی چشمم میان و برام معنا و مفهوم پیدا میکنند

« گاهی هیچکس را نداشته باشی بهتراست،باور کن بعضیا تنهاترت میکنند…»

خودم داغونه داغونم اما سعی میکنم طاهر رو آروم کنم… به سمت طاهر میرمو شونه هاش رو میمالم… با ملایمت میگم:آروم باش طاهر… ترنم راضی نیست اینجور خودت رو عذاب بدی

طاهر: آروم؟… سروش میفهمی چی داری میگی؟…آروم باشم؟… من مستحق بدتر از اینها هستم بعد میگی آروم باشم؟… اگه میدونستی چه جاهایی سکوت کردم هیچوقت نمیگفتی آروم باش…آخ سروش اگه بدونی،اگه بدونی با ترنم چیکار کردم… اگه بدونی چه جاهایی بیخودی محکومش کردم.. اگه بدونی چه جاهایی ازش دفاع نکردم اونوقت این حرفا رو نمیزدی

«خدایا

از تجربه تنهائیت برایم بگو

این روزها سر تا پا گوشم…»

لبخند تلخی رو لبام میشینه… یاد خودم میفتم… یاد برخوردام.. یاد رفتارام… یاد بدقلقی هام… یاد بیخودی متهم کردنام… یاد دعواهای الکیم… یاد تلافیهای بی موردم… یاد زمانی که توی جشن نامزدی مهسا اون پسره مزاحم ترنم شد و من با اینکه میدونستم ترنم بیگناهه باز ترنم رو زیر رگبار حرفام خورد کردم

«دلتنگ که باشی، آدم دیگری میشوی

خشنتر.. عصبیتر… کلافه تر و تلخ تر

و جالبتر اینکه ، با اطرافیان هم کاری

💔سفر به دیار عشق💔, [۰۵.۰۸.۱۶ ۲۱:۵۲]
[Forwarded from Deleted Account]
نداری

همه اش را نگه میداری

و دقیقا سر کسی خالی میکنی، که دلـتنگ اش هستی…»

چقدر بد کردیم به ترنم.. چه قدر بد کردم با ترنم… بقیه به کنار من چه قدر داغونش کردم..آه پر بغضی میکشمو با همه ی وجودم سعی میکنم که اشک نریزم… هر چند این بغض داره خفه ام میکنه

طاهر: دارم زیر بار این عذاب وجدان داغون و داغون تر میشم

کنارش روی زمین میشینمو با بغض میگم: از من که بدتر نکردی طاهر… از من که بدتر نکردی… اینقدر خودت رو عذاب نده… دیگه دیره برای این عذابها… دیگه دیره.. ترنم با این بغض ها با این التماسها با این عذابها برنمیگرده… اون دیگه نیست طاهر… اون رفته واسه ی همیشه… فقط میتونیم انتقامش رو از اون پست فطرتای آشغال بگیریم… آروم باش مرد… فقط آروم باش و سعی کن جبران کنی

طاهر: نگو مرد، سروش… نگو مرد… من یه نامردم… من راضی شده بودم خواهرم رو بدبخت کنم… من راضی شده بودم تا ترنم با یه مرد زن مرده ازدواج کنه… میفهمی سروش… من به خاطر مادرم راضی شده بودم… من به خاطر مادرم سکوت کرده بودم… من به خاطر مادرم از ترنم گذشته بودم تا پدرم هر کاری دوست داره بکنه… من بیشترین ظلم رو در حقش کردم… اون با من نسبت به بقیه صمیمی تر بود من حق نداشتم با خواهرم این کار رو کنم… من این حق رو نداشتم… ترنم همه ی چشم و امیدش به من بود ولی من به خاطر مادرم تمام اون نگاه های پر از التماس رو نادیده میگرفتم

ضربان قلبم به شدت بالا میره و غمم به اوج میرسه

طاهر: مامان میخواست به هر قیمتی شده ترنم رو از خونه بیرون کنه…اگه ترنم دزدیده نمیشد صد در صدتا الان با اون مرتیکه که سن و سال پدرم رو داشت ازدواج کرده بود… 12 سال از خواهرم بزرگتر بود.. میفهمی؟… 12سال… دو تا بچه قد و نیم قد داشت و من داشتم با این موضوع کنار میومدم… به خاطر مادرم.. به خاطر برادرم… به خاطر پدرم.. شاید هم به خاطر خودم… آره به خاطر خودم هم بود… خسته شده بودم از اون همه حرفی که پشت سرش میزدن… منه بی انصاف هم میخواستم اینجوری همه مون رو خلاص کنم و خدا چه بد مجازاتمون کرد… با بردنش.. آره سروش خدا ترنم رو برد تا اینجوری خلاصمون کنه… به بدترین شکل ممکن دارم تاوان اشتباهاتم رو پس میدم… بدترین ضربه رو ما به ترنم زدیم… خونواده اش… اگه ما میبخشیدیم.. اگه ما شخصیتش رو خورد نمیکردیم هیچکس به خودش جرات نمیداد پشت سرش حرف بزنه

——-

از حرف طاهر تمام تنم یخ میکنه… احساس میکنم خون تو رگام منجمد میشه… باورم نمیشه… درسته در مورد خواستگاری و ازدواج و این حرفا شنیده بودم ولی فکر نمیکردم تا این حد جدی باشه

طااهر: حق با ماندانا بود… ترنم با مرگش خلاص شد… این تاوانه اشتباهات ماست… مرگ ترنم مجازاتیه برای ماهایی که باورش نکردیم… برای ماهایی که عذابش دادیم… برای ماهایی که هیچوقت باهاش نبودیم

دستام رو مشت میکنم و چشمام رو میبندم…. دلم برای مظلومیت ترنم میسوزه… از یه طرف من عذابش میدادم و از یه طرف خونوادش لحظه به لحظه داغونترش میکردن

«غیـــرت مــــــردانه ات کـــــجاست ؟

زمانـــی کـــه معشــــوقه ات از تـــــجاوز تنــهایی رنــــج می کشیـــد ،

بـــه جـــای درکـــش

ترکـــش کــــردى …»

طاهر: کتکهایی که ترنم به سختی تحمل میکرد رو میدیدم… نگاه های ملتمسش رو روی خودم حس میکردم اما هیچ کاری برای نجاتش انجام نمیدادم… اونقدر مغرور بود که التماساش رو به زبون نیاره ولی من نگاه های خسته و بی طاقتش رو میدیدم

یاد اون روزی میفتم که ترنم با سر و صورت کبود وارد شرکت شد… یادمه اون روز حتی نمیتونست از شدت درد به راحتی بشینه

«درد را با چه اندازه می گیرند ؟

درد دارم ؛ از اینــجا تا تـــــو !»

طاهر:میفهمی سروش؟؟… من هیچکار براش نکردم… هیچ کار… فقط تماشاگر نمایش مسخره ی خونوادم بودم

دهنمو باز میکنم تا چیزی بگم اما هیچ کلمه ای از دهنم خارج نمیشه

با بغض ادامه میده: و حالا میفهمم اون کتکها، اون سیلی ها، اون بد و بیراه ها همه و همه به ناحق بوده… خیلی سخته سروش… خیلی سخته بعد از سالها حمایت نکردن از هم خونِت بفهمی که هیچ چیز اون جوری نبود که تو فکر میکردی

به سختی زمزمه میکنم: میفهمم طاهر…

طاهر: نه سروش… نمیفهمی

-اما……….

طاهر اجازه حرف زدن بهم نمیده… با لحنی عصبی ادامه میده: من با ترنم بزرگ شده بودم… حتی اگه تو بهش شک میکردی من این حق رو نداشتم… میفهمی؟… من حق نداشتم بهش شک کنم… آشناییه تو با ترنم فقط توی چند سال خلاصه میشد ولی من سالهای سال باهاش زندگی کرده بودم… همیشه همراهش بودم با خنده های اون خندیده بودم و با گریه هاش درد رو با همه ی وجودم حس کرده بودم… نه سروش من حق شک کردن نداشتم… حتی اگه همه ی دنیا بهش شک کرده بودن باز هم من چنین حقی نداشتم

💔سفر به دیار عشق💔, [۰۵.۰۸.۱۶ ۲۱:۵۲]
[Forwarded from Deleted Account]
طاهر سکوت میکنه و با ناراحتی به عکس ترنم خیره میشه

من هم حرفی واسه گفتن ندارم… تو این لحظه ها سکوت رو به هر چیزی ترجیح میدم …چنان به قاب عکس خیره شده که انگار ترنم رو جلوی خودش داره میبینه

طاهر: شرمندتم ترنم.. شرمنده تم… تا روز قیامت هم شرمنده ی نگاه همیشه مهربونت میمونم… دلم از این میسوزه که به خاطر صداقتت محکوم شدی

«این روزها برای تنها شدن،

کافیست صــــــــــــــــادق باشی»

با تموم شدن حرفش از جا بلند میشه و با شونه های افتاده به سمت میزش میره… عکس رو روی میزش میذاره و به سختی میگه: نمیذارم هیچکدومشون قِسِر در برن… انتقام بیگناهیت رو از همه شون میگیرم… مخصوصا از اون بنفشه ی کثافت که نامردی رو در حقت تموم کرد… با دروغ گفتناش… با کمک به دشمنات… با اون اس ام اس های دروغی… با دادن پسورد ایمیلت به هر غریبه ای… با درست کردن اون همه مدارک علیه تویی که اون رو مثله خواهرت میدونستی

با صدای آشنایی که به شدت میلرزه طاهر ساکت میشه

پدر ترنم: طاهر

نگام به سمت در اتاق طاهر کشیده میشه… پدرترنم و نامادریش رو میبینم که بهت زده جلوی در اتاق واستادن… به زحمت ازروی زمین بلند میشم و به طاهر نگاه میکنم…رنگش کاملا پریده… نگاهش پر از استرس و نگرانیه… میدونم نگران پدر و مادرشه… پدری که تازه از بیمارستان مرخص شده و مادری که هنوز هم از شوک اتفاقای اخیر در نیومده

——–

پدرترنم: طـ ـاهـ ـر تـ ـو چـ ـی گـ ـفتـ ـی؟

طاهر با رنگی پریده به پدر و مادرش نگاه میکنه

پدر ترنم: طاهـ ـر بـ ـا تـ ـوام؟… تـ ـو چـ ـی گـ ـفتـ ـی؟… منـ ـظـورت از اس ام اسـ ـای دروغـ ـی چـ ـی بـ ـود؟… بنفشه چه نامـ ـردی ای در حـ ـق ترنـ ـم کـ ـرده؟…

پدر ترنم که ازطاهر ناامید میشه با بهت به سمت من برمیگرده و میگه: سـ ـروش ایـ نـ ـجـ ـا چـ ـه خـ ـبره؟ منظور طـ ـاهر از اون حرفـ ـا چـ ـی بـ ـود؟ تـ ـو بـ ــهـ ـم بـ ـگـ ـو ایـ نـ جـ ـا چــ ـه خـ ـبـ ـره؟

نگام رو از پدر ترنم میگیرم… تحمل شکسته شدن یه پدر رو ندارم ملتمسانه به طاهر نگاه میکنم تا خودش از بیگناهیه ترنم بگه…

پدر ترنم: اصـ ـلـ ـا تـ ـو اینجـ ـا چیکـ ـار میـ ـکنـ ـی مـ ـگه نبـ ـایـ ـد الـ ـان دسـ ـت تـ ـو دسـ ـت نـ ـامزدت باشـ ـی و بـ ـه مـ ـاه عـ سـل رفـ ـته بـ ـاشـ ـی

طاهر درمونده دستی به صورتش میکشه… پدر ترنم همونطور باصدای لرزونش ادامه میده

پدر ترنم: شـ ـما دو نـ ـفر چـ ـتونـ ـه… چرا هیــ ـچی نـ ـمیـ ـگیـ ـد؟

طاهر به زحمت میگه: بابا

پدر و نامادری ترنم به طاهر زل میزنند و با استرس منتظر ادامه ی حرف طاهر هستن… تو همین موقع صدای گرفته ی طاها رو شنیده میشه

طاها: بابا برداشتم میتونیم بری……………

طاها با دیدن ما حرف تو دهنش میمونه

طاها: چی شده؟

طاهر نفسش رو به زحمت بیرون میده و با بیچارگی به من خیره میشه

به ناچار به سمت طاها میرمو اون رو از اتاق دور میکنم

طاها: سروش چه اتفاقی افتاده؟

با ناراحتی میگم: پدرت حرفای طاهر رو وقتی که داشت در مورد بیگناهی ترنم با من حرف میزد شنید

طاها: نـــــه

سرمو با تاسف تکون میدم

طاها: خدایا طاهر نباید هیچی بهشون بگه

هیچ حرفی واسه گفتن ندارم

طاها: اه… نباید میاوردمشون… باید تنها میومدم… الان چیکار کنیم؟

-فقط باید منتظر باشیم ببینیم چی میشه؟

طاها: اگه طاهر بهشون بگه پدر و مادرم طاقت نمیارن

-اگه ازشون مخفی هم کنه بالاخره یه روز میفهمن… هر چند حس میکنم تا همین الان هم یه چیزایی فهمیدن

طاها: آخه الان حالشون خوب نیست دکتر گفته باید از استرس و هیجان دور باشن… مادرم هنوز از شوک در نیومده… پدرم هم که دیگه وضعش معلومه

آهی میکشم و هیچی نمیگم

طاها: اه.. لعنت به من… همش تقصیر منه

-مگه نگفته بودین خونه ی پدربزرگتون زندگی میکنید؟

طاها: چرا ولی بعد از مدتها وقتی دیدم یه خورده حالشون بهتره به زور راضیشون کردم بیان بیرون تا هم یه هوایی بخورن هم بریم به خونه ای که نزدیک خونه ی پدربزرگ برای فروش گذاشته شده بود یه نگاه بندازن… خودم ا قبل دیده بودم… برای همیشه که نمیتونیم تو خونه ی پدربزرگم زندگی کنیم اینجا هم که یادآور ترنم و ترانه هست دیگه خودت میدونی که چقدر تحملش سخته… مامان و بابا رو بردم و خونه رو دیدن اونا هم که حوصله ی گشت و گذار نداشتن زود خونه رو پسندیدن ولی از اونجایی که هیچکدوم از مدارک همراهم نبود خواستم بیام خونه مدارکم رو بردارم که بابا پاش رو تو یه کفش کرد که اونا هم بیان.. آخرش رو هم که میبینی اون چیزی شد که نباید میشد… اصلا یادم نبود طاهر اومده… صبح بهم گفته بود… حماقت کردم

-خودت رو اذیت نکن طاها… تو که نمیخواستی اینجور………….

صدای داد پدر ترنم حرف من رو قطع میکنه: یکی به من بگه تو

💔سفر به دیار عشق💔, [۰۵.۰۸.۱۶ ۲۱:۵۲]
[Forwarded from Deleted Account]
این خراب شده چه خبره؟… طاهر چرا لالمونی گرفتی؟

—————

طاها با نگرانی نگاهی به من میندازه و بعد از چند لحظه به سمت پدرش میره

طاها: بابا بهتره بریم توی راه همه چیز رو براتون تعریف میکنم

پدر ترنم: نه… همین جا بگو… اون خزعبلات چی بود که طاهر در مورد ترنم میگفت

نامادری ترنم که به گفته ی طاها و طاهر مدتها بود از حرف زدن فراری بود دهنش رو باز میکنه و به سختی میگه: طاهر، مادر چی شده؟… اون حرفا چی بود که میزدی؟… چون دلتنگش بودی اون حرفا رو زدی مگه نه؟

دلم میخواد از این خونه و آدماش فرار کنم

اشک از گوشه ی چشم طاهر سرازیر میشه

طاها: آره مامان… از دلتنگی بود… حالا راه بیفتین بریم… بابا بزرگ نگران میشه ها

پدر ترنم با داد میگه: طاها چی رو میخوای از من مخفی کنی؟

نامادری ترنم: طاهر چرا چیزی نمیگی؟

طاهر: نه مامان

طاها: طاهر

نامادری ترنم: چی؟

طاهر: نه مامان… اون حرفام از روی دلتنگی نبود

طاها: ط………

پدر ترنم به سمت طاها برمیگرده و میگه: طاها تو یکی خفه شو

بعد هم نگاش رو از طاها میگیره و با ترس به طاهر خیره میشه… ترسی که سعی میکنه پشت کلام پر جذبه اش مخفی کنه

پدر ترنم: تو هم درست و حسابی بنال ببینم چی میگی

طاهر گوشه ی میز رو میگیره تا بتونه سر پا بمونه

با بغض میگه: بابا اون حرفام چیزی جز حقیقت نبودن… آره حدستون درسته… همون حدسی که سعی دارین انکار کنید درسته… ترنم بیگناه بود…

پدر ترنم بهت زده میگه: چی؟؟

طاهر لبخند تلخی میزنه و ادامه میده: خواهرم بیگناه بود… آره خواهر من… دختر تو… ترنمی که سالهای سال در اتاق مجاور من به سختی زندگیش رو میگذروند بیگناه بود

پدر ترنم به دستگیره در چنگ میزنه تا نیفته… با صدایی که لرزشش کاملا هویداست میگه: طاهر میدونم ترنم رو خیلی دوست داشتی ولی با انکار من و تو هیچی عوض نمیشه

طاهر ناخودآگاه صداش بالا میره… میدونم دست خودش نیست

طاهر: من میگم دخترت بیگناه بود… پدر اون دختری که از خونواده طرد شد بیگناه بود… من گناهش رو انکار نمیکنم چون اصلا گناهی مرتکب نشده بود

سست شدن زانوهای پدری رو میبینم که یه روز با بیرحمی تمام دخترش رو نادیده گرفت

طاهر: میفهمین پدر؟… دختری که داشت زیر دست و پای شما جون میداد و فریاد میزد من کاری نکردم واقعا کاری نکرده بود…

پدر ترنم در حال افتادن بود که طاها به بازوش چنگ میزنه و کمک میکنه رو پاش واسته… همه ی سنگینی پدر ترنم روی طاهاست… حتی نمیتونم قدم از قدم بردارم تا کمک حالشون باشم

طاها با داد میگه: طاهر تمومش کن

دلم داره آتیش میگیره… پدر ترنم دهنش رو باز میکنه تا یه چیز بگه اما طاهر اجازه نمیده… طاهر بی توجه به حرف طاها به مادرش نگاه میکنه و با ناله ادامه میده:آره مامان… دختر هووت بیگناه بود… همه ی اون اس ام اسا، اون ایمیلا، اون عکسا، همه و همه کار دوستش بود… کار بنفشه… کار همون دختری که مادرش جلوی شما رو گرفت تا به ترنم بگید دور دخترش رو خط بکشه… تا ترنم به دختره هرزه اش هرزگی رو یاد نده… نمیدونست دخترش ختم این کاراست

نامادری ترنم دستش رو جلوی دهنش میگیره و سرش رو به شدت تکون میده

طاهر: مامان دارم میمیرم از این همه عذاب وجدان… یادتونه گفتم نکنید گفتم با ترنم این کار رو نکنید اما شماها گوش ندادین الان من دارم تاوان کوتاهی هام رو میدم شما هم تاوان انتقام مسخره تون رو … به قول ماندانا ترنم نمرد… من و شماها ترنم رو کشتیم

نامادری ترنم زمزمه وار تکرار میکنه… دروغه.. دروغه و کم کم صداش اوج میگیره و با داد میگه: داری دروغ میگی… همه ی حرفات دروغه

حس میکنم رفتار طاهر دست خودش نیست چون با داد میگه: دروغ نیست… ماها ترنم رو کشتیم.. اون بیگناه بود… همونطور که خودش گفته بود کاری نکرده بود

جیغ های نامادری ترنم خونه رو پر کرده اما طاهر همون طور ادامه میده.. انگار توی این دنیا نیست… نگاهش رو به عکس ترنم میدوزه و با غصه میگه: شماها میخواستین مجبورش کنید که با اون مرتیکه ازدواج کنه… خواهر مثل دسته گل من رو میخواستین به اون مرتیکه ی هوس باز بدین

با داد طاها نگام به سمت پدرترنم و طاها میپچرخه… پدر ترنم دستش رو روی قلبش گذاشته و به سختی نفس میکشه

طاها: بابا… بابا

طاهر تازه به خودش میاد و بهت زده به اطراف نگاه میکنه.. تازه متوجه ی جیغ های پی در پی مادرش میشه

طاها: راحت شدی؟… هی میگم مراعات کن

طاهر سرش رو با ناراحتی تکون میده و چنگی به موهاش میزنه

طاها: یکی به آمبولانش زنگ بزنه… هر لحظه داره حالش بدتر میشه

نامادری ترنم روی زمین نشسته مدام ترنم و ترانه رو صدا میزنه و گریه میکنه… حال پدر ترنم هم لحظه به لحظه بدتر میشه… طاهر هم که دیگه حالش گفتن نداره سر جاش خشکش زده و نمیدونه چیکار با

💔سفر به دیار عشق💔, [۰۵.۰۸.۱۶ ۲۱:۵۲]
[Forwarded from Deleted Account]
ید کنه… سعی میکنم توی این موقعیت به خودم مسلط باشم… سریع به آمبولانس زنگ میزنم و حال و روز هر دو تا بیمار رو شرح میدم… بقیه اتفاقا خیلی سریع میفته… آمبولانس خیلی زود میرسه و پدر و نامادری ترنم راهیه بیمارستان میشن… بعد از بستری شدن هر دو تاشون وقتی خیالم تا حدودی از بابت همه چیز راحت میشه از طاها و طاهر که هنوز توی شوک اتفاقات امروز بودن خداحافظی میکنم و سوار ماشینم میشم… سرم رو روی فرمون میذارم زیر لب زمزمه میکنم

-ایکاش اتفاقی برای هیچکدومشون نیفته

——————-

زمزمه وار میگم: خدایا میخوای چی رو ثابت کنی… میخوای تا کجا پیش بری… تا کی میخوای به این شرمندگی دامن بزنی… تا کجا میخوای ما رو شرمنده ی ترنم کنی؟

با ناراحتی سرم رو از روی فرمون برمیدارمو ماشین رو روشن میکنم

توی این روزا هر وقت از انتظارهای بیهوده در جلوی خونه ی پدری ترنم خسته میشدم یا راه خونه ی ابدیه عشقم رو در پیش میگرفتم یا راه خارج از شهر رو… آره میرفتم خارج از شهر تا داد بزنم تا فریاد بزنم تا سبک بشم تا جایی باشم که کسی نبینه شکسته شدنم رو خورد شدنم رو بی تابی ها و بی قراری های شبونه ام رو…اما الان کجا برم… حس میکنم خالیه خالیم… سبکه سبک… توی این روزها هزار بار خارج از شهر رفتم هزار بار داد زدم…هزار بار فریاد کردم.. هزار بار اسم خدا رو با داد و فریاد به زبون آوردم… هزار بار با داد با فریاد با خواهش با التماس با قلدری جواب چراهام رو ازش خواستم… هزار بار شکستم و هزاران هزار بار اشک ریختم… بدون غرور بدون بی رحمی بدون تنفر بدون کینه برای بودنی که من تبدیل به نبودش کردم اما آروم نشدم… اما خالی نشدم… اصلا هیچی نشدم… توی تنهایی هام بی توجه به شخصیتم بی توجه به همه کس و همه چیز ساعتها گریه کردم ولی باز آرومم نشدم… هیچی آرومم نمیکرد اما امروز اتاق و لباسای ترنم چنان در وجودم رسوخ کردن که حس میکنم آرومه آرومم… حالا میفهمم هیچی به جز ترنم نمیتونه بهم آرامش ببخشه….هنوز هم عطر لباساش رو حس میکنم…دلم هیچی از این دنیای فانی نمیخواد به جز لمس ترنم… به جز لبخندای ترنم… به جز دوستت دارمای ترنم… آرزوم شده ترنم… حتی به خوابم هم نمیاد… بی معرفت حتی به خوابم هم نمیاد…

« خودت را تصور کن بی او

شاید بفهمی چی کشیدم بی تو»

-حق داری خانمی… تو بی معرفت نیستی.. من بی معرفتم.. حق داری قدم به رویاهای من نذاری وقتی بودی نبودم حالا که رفتی چرا به خواب کسی بیای که نابودت کرد… حق داری خانمی… این بار دیگه همه ی حق های دنیا ماله تو…

«آرزوی من مـــاندن اوست… اما…

خدایــا اگر آرزوی او رفتن من است ؛ آرزوی او را برآورده کن !

من دیگر آرزویی ندارم…»

ماشین رو به حرکت در میارمو فقط میرونم و میرونم…میرونم و میرونم… نمیدونم به کجا… واقعا نمیدونم… هیچ مقصدی ندارم… شاید به ناکجاآباد… حتی دیگه دلم نمیخواد سر قبر ترنم برم… خسته ام از بس رفتم بهش التماس کردم که ببخشه که برگرده اما هیچ جوابی نشنیدم… دلم هوای رفتن داره… دوست دارم برم… از این کشور… از این شهر… نه نه اصلا از این دنیا… دلم هیچی نمیخواد… نه چرا؟… دلم یه چیز میخواد… دلم ترنم میخواد… آره دلم ترنمم رو میخواد… از بس این جمله رو تکرار کردم خسته شدم… از بس حرفای تکراری زدم خسته شدم… از بس نالیدم دیگه نای ناله کردن هم ندارم… دارم از نبودش نابود میشم… هر چند این نابودی رو دوست دارم… من برای بودن نفس نمیکشم من به امید رفتن نفسهام رو حروم میکنم… میخوام برم… برم پیش ترنم.. ترنمی که توی تموم لحظه های بود و نبودش تو زندگیه من بود و من بهش نگفتم که همه ی زندگیم توی اون خلاصه میشد… من لجبازی کردم با کسی که هیچ نقشی تو اتفاقات پیش اومده نداشت… نمیدونم چرا با این شهر احساس غریبی میکنم… آهنگ غم انگیزی رو انتخاب میکنم تا صدای خواننده توی ماشین بپیچه… از سکوت متنفرم… این سکوتهای تلخ من رو یاد نبود عشقم میندازن

سلام ای غروب غریبانه دل

«سلام آقایی… احیانا شما یه خانم نمیخواین که بیاد خونه اتون سروری کنه؟»

بغض تو گلوم میشینه

سلام ای طلوع سحرگاه رفتن

« سروشی، موش موشی بیا قول بدیم هیچوقت همدیگرو تنها نذاریم»

سلام ای غم لحظه های جدایی

«سروش من نمیدونم اینجا چه خبره… فقط میدونم همه چیز دروغه… به خدا دروغه»

خداحافظ ای شعر شبهای روشن

خداحافظ ای شعر شبهای روشن

دارم از شدت بغض خفه میشم… درد یعنی بدونی با مرگت هم نمیتونی هیچی رو درست کنی… خیلی سخته هیچ راهی نباشه… واسه از اول ساختن.. واسه جبران… واسه برگشت

خداحافظ ای قصه عاشقانه

خدا حافظ ای آبی روشن عشق

شقیقه هام از شدت درد تیر میکشن… دلم زندگی نمیخواد… خدایا دلم زندگی نمیخواد… تا حالا چن

💔سفر به دیار عشق💔, [۰۵.۰۸.۱۶ ۲۱:۵۲]
[Forwarded from Deleted Account]
د بار تا مرز خودکشی پیش رفتم ولی توی اون چند دفعه هم با یاد ترنم از کارم منصرف شدم… ترنم موند و جنگید میخوام بمونم و بجنگم… فقط نمیدونم با چی؟… میخوام اونقدر تحمل کنم که اگه رفتم اون دنیا بتونم تو چشماش زل بزنم و بگم خانمی به خدا بد مجازات کردی ولی موندم و تحمل کردم حالا خانمی کن و بخش… حالا ببخش… میخوام اگه اینجا به دستش نیاوردم اونجا مال خودم کنمش

خداحافظ ای عطر شعر شبانه

خداحافظ ای همنشین همیشه

آرزوی بهشتی شدن دارم… چون میدونم ترنمم بهشتیه… چون میدونم فرشته ی کوچولوی من جاش تو بهشته… میخوام اونقدر خوب باشم تا بتونم دوباره ببینمش… حالا حالاها باید بمونمو حساب گناهامو با خودمو خدای خودم صاف کنم

خداحافظ ای داغ بر دل نشسته

تو تنها نمی مانی ای مانده بی من

-خانمی منتظرم بمون… به خدا میام…

تو را می سپارم به دلهای خسته

-همیشه تو قلبمی خانمی… تو زنده ای… تو برای من همیشه واسه ی من زنده ای

تو را میسپارم به مینای مهتاب

تو را میسپارم به دامان دریا

اگر شب نشینم اگر شب شکسته

تو را میسپارم به رویای فردا

-خانمی برام دعا کن… برای من هم از خدا مرگ بخواه… نمیخوام با خودکشی تا دنیا دنیاست ازت دور بیفتم… نمیخوام با جهنمی شدنم لذت دیدنت رو از دست بدم

به شب میسپارم تو را تا نسوزد

به دل میسپارم تو را تا نمیرد

-توی این شهر بین این همه آشنا خیلی غریبم خانمی… خیلی زیاد

اگر چشمه واژه از غم نخشکد

اگر روزگار این صدا را نگیرد

خداحافظ ای برگ و بار دل من

خدا حافظ ای سایه سار همیشه

اگر سبز رفتی اگر زرد ماندم

خداحافظ ای نوبهار همیشه

«کنج اتاق همبستر دیوارم کاش یکی مچم را بگیرد عادت بدیست تنهایی»

با صدای ممتدد بوق ماشینی تازه به خودم میام…

——

با صدای ممتدد بوق ماشینی به خودم میام

سریع فرمون رو میچرخونمو میزنم روی ترمز

مرد: مرتیکه ی روانی این چه وضع رانندگیه

میخوام جوابش رو بدم که بی توجه به من پاش رو میذاره رو پدال گازو از من دور میشه… با ناراحتی سرم رو روی فرمون میذارم… ماشینای پشت سرم بوق میزنند… به ناچار دوباره ماشین رو به حرکت در میارمو سعی میکنم حواسم رو به رانندگی بدم… هر چند اصلا موفق نیستم ولی حداقل سعیم رو میکنم… اصلا حال و حوصله ی خونه رو ندارم… بعد از مدتها راه شرکت رو در پیش میگیرم

****

یک هفته بعد

با صدای زنگ گوشیم به خودم میام… نگاهی به صفحه ی گوشیم میندازم… مامانه… حوصله ی ترحم و دلسوزیه مامان و اطرافیان رو ندارم… میخوام مثله تمام این روزا تماساش رو بدون جواب بذارمو با درد خودم خلوت کنم و بمیرم اما نمیدونم چرا دلم طاقت نمیاره… یه جورایی دلتنگ صداشم… همین که دکمه ی برقراری تماس رو میزنم و صدای پر از بغض مامان تو گوشم میپیچه

مامان: سروش، مادر کجایی؟… سروشم تو رو خدا جواب بده

….

مامان: آخه چرا جواب نمیدی؟…الو.. الو… سروش… چرا با من این کار رو میکنی پسرم.. من تحمل این همه درد و رنج رو ندارم… تو رو خدا باهام این کار رو نکن

از اینکه جواب دادم پشیمونم… دلم از صدای پر از بغضش بیشتر میگیره

آهی میکشم و با صدایی گرفته میگم: سلام مامان

از همینجا هم صدای نفس عمیقی رو که از سر آسودگی میکشه میشنوم

مامان: وای سروش تو که من رو کشتی… آخه کجایی ؟… حالت خوبه؟

-خوبم مادر من… خوبم… کجا رو دارم برم… طبق معمول شرکتم

با بغض میگه: نمیخوای یه سر به مادرت بزنی؟

-میام مامان.. میام ولی الان نه

مکثی میکنه و بعد از چن لحظه سکوت میگه: چیزی نمیخوای بگی؟

آهی میکشمو میگم: خیلی کار دارم

معلومه داره همه ی سعیش رو میکنه که نزنه زیر گریه

به زحمت میگه: سروش!!

-جونم مامان…چیه؟

مامان: منو ببخش

-مگه چیکار کردی مامان… تو که اشتباهی نکردی

مامان:پدرت همه چیز رو برام تعریف کرد

لبخند تلخی رو لبم مبشینه

-شما که مقصر نبودی مادر من… اشتباه رو من کردم

مامان: نه سروش… میدیدم هنوز ترنم رو دوست داری… همه مون میدونستیم ولی به خاطر اینکه ترنم رو فراموش کنی راه به راه دخترای رنگاورنگ بهت معرفی میکردم

با تموم شدن حرفش دیگه طاقت نمیاره و میزنه زیر گریه

با صدای گرفته ای میگم: بیخودی خودت رو اذیت نکن مادر من… حرص بیخود نزن… اگه من نمیخواستم هیچکدوم از این اتفاقا نمیفتاد… شماها من رو مجبور به کاری نکرده بودین

مامان: ولی ………

-تمومش کن مامان… خواهش میکنم

آهی میکشه

مامان: طفلکی ترنم خیلی عذاب کشید

به میز ترنم چشم میدوزم… اگه میدونستم رفتنیه بیشتر قدر لحظه های باهم بودن رو میدونستم

با لحن شرمنده ای میگه: همه مون بهش بد کردیم… حق با سها بود… ایکاش حرفش رو باور میکردیم

یاد گذشته میفتم…

«سها: دا

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا