رمان غرقاب

رمان غرقاب پارت 57

5
(1)

 

در باغ ایستاده بودم. هوا، بویی می داد شبیه بوی بهار…عطر اسپند با ذرات هوا ترکیب شده بود و معجزه ای ساخته بود عجیب آرامش بخش. با دستانم خودم را بغل کرده بودم و روی صندلی های فلزی باغ نشسته بودم. صندلی هایی که تا قبل از رفتنم، اثری از آن ها نبود و حالا…می دانستم بیش تر از همه سلیقه ی تبسم در وجودشان دخیل بوده! چشمانم روی در باغ خشک شده بود تا باز شود و ماشین پدرم داخل بیاید و من…با چشمان خودم، میعاد را ببینم. بعد از چقدر دوری؟ در ظاهر بیست ماه اما…من مرز ایجاد شده بینمان را بسیار بیش تر از این ها می دانستم.

مرز بینمان، نیاز داشت به بیست سال ندیدن تا این طور طویل شود. بین من و او، در رابطه ی خواهر و برادری امان هیچ زمانی نبود که مرزی ایجاد شود و حالا…من رفته بودم، دلیلش او بود و این فاصله کار خودش را کرده بود. چشمانم را کوتاه بستم و موهای رها شده در دست بادم را با دست جمعشان کردم.

ـ زلف برباد نده که دل کسی قرار نیست با زلفات بره.

چشمانم باز شد، کامیاب داشت به سمتم می آمد و در دستش، ظرف اسپند بود که با دست، دودش را در هوا پخش می کرد.

ـ بیا، بیا که دستور از بالا رسیده دور سرت بچرخونم بلکه جن و من طرفت نیان.

از حرف هایش، خنده ام گرفت. سه دور ظرف را دور سرم چرخاند و بعد، روی زمین سنگی باغ قرار داد و سرش را به سمت بالا گرفت، دقیقا سمت بالکن ساختمان!

ـ راضی شدی آذی جون؟

ـ برو دنبال زنت بعدش بیا بساط کباب و به راه بنداز که من بعید می دونم امشب دستپخت عروس و بشه خورد. از ذوقش ممکنه شکر و جای نمک بریزه توی غذا!

کامیاب بلند خندید و من هم سرم را به سمت بالا گرفتم. آذربانو روی بالکن ایستاده بود و داشت با چشمان تیزبینش نگاهمان می کرد. معترض صدایش کردم.

ـ بانو؟

عصایش را بالا آورد و به زمین کوبید.

ـ درد، فکر نکن مدتی نبودی لوست می کنما. کی دستپخت مامان تو قابل خوردن بوده؟ کامیاب راه بیفت دیگه.

 

کمی بعد، عمه هم کنار آذربانو قرار گرفت. چهره های همه گل انداخته بود. شاد بودند و راحت می خندیدند. حس می کردم هر درخت و هر ترک روی دیوار، با این صدای خنده ها جان می گرفتند و دست روی دهان، حظ می بردند.

ـ قربونت برم من الهی عمه!

خدانکنه ام، با لبخندی که حرف های آذربانو باعثش بود همراه شد. بانو باز هم کامیاب را به رفتن سراغ تبسم تشویق کرد و او تا یک قدم به سمت ماشینش برداشت، بالاخره در باغ باز شد. صدای حرکت چرخ های ماشین روی سطح سنگی، بی تابم کرد و قلبم را چسباند پشت سینه ام، در نزدیک ترین نقطه به استخوان های جناغ و باعث شدند، تیزی استخوان ها خراشش دهند. پشت کامیاب ایستاده بودم. شاید نمی دیدند اما من، من با قلبم حسشان می کردم. صدای ماشین که قطع شد…کامیاب بلند خندید و با کنار رفتن از مقابل من، گفت.

ـ چشم و دلت روشن خان داداش.

و من…بالاخره دیدمشان! هردو را…در حالی که یکی از ماشین پیاده شده بود و حیرت زده نگاهم می کرد و دومی، روی صندلی کنار راننده نشسته و با چشمانش، قلبم را از تپش می انداخت. صدایم، شبیه بچگی هایم بود وقتی زمین می خوردم و صدایش می کردم.

ـ بابا؟

پدر…نمی توانست دلتنگی ام را نشان بدهد. حتی نمی توانست ذره ای در مقابل شب هایی که دلم بودنشان را خواست و تنبیهش کردم باشد. بابا…من…سال ها دلم خواست این طور صدایش کنم و نشد.

ـ غوغا؟

مبهوت گفت، چشمانم از صورت میعاد کنده شدند و پاهایم از روی سنگ فرش های باغ. به سمتش که رفتم، او هم در ماشین را رها کرده بود و زودتر از من و گام های کوچکم، به سمتم پرگرفت. شبیه دخترکی کوچک بودم و او…مرد قدبلندی که همیشه می دانستم اگر باشد، من نیاز نیست از چیزی بترسم. برای من، شبیه یک خانه بود. یک خانه ی گرم که اگر چه محبتش کمرنگ بود و چراغ هایش سوخته اما، هربار که سردم می شد می دانستم هست و درست لحظه ای که بعد از این همه مدت در بغلش قرار گرفتم، باز هم به این ایمان آوردم که خانه ی گرم….در دل سردترین لحظاتم، هنوز هست!

ـ دخترم غوغا!

چشمانم را اشک پر کرد. این نوع آوا شنیدنش هم شیرین بود.

ـ بابا…

 

محکم تر از هروقتی من را به خودش فشرد، یک بوی عجیبی داشتند پدرها. بویی شبیه خاک…خاکی که از دلش، یک رنگ سبزی جوانه زده و قطرات شبنم نشسته رویش، حاصل رگبار یک باران بهاری بوده. وقتی سرم را از آغوشش فاصله داد، نگرانی چشمانش را برای اولین بار دیدم. من…بی انصاف نبودم اما مقطعی از زمان، ندیدن بهترین کاری بود که می شد انجام بدهم.

ـ کی برگشتی؟

ـ چندساعتی می شه.

روی صورتم را بوسید. روی پیشانی، گونه و دوباره پیشانی….چشمانم نم برداشتند و لب هایم طرح لبخند.

ـ عزیزم…عزیزم….

دستم را روی آرنجش گذاشتم و او آرام رهایم کرد و نگاه من دوید سمت ماشین و مرد جوان نشسته روی صندلی اش با آن نگاه عمیق و عجیبش! گام هایم کوچک بودند وقتی به سمتش رفتم و او، زودتر از من در ماشین را باز کرد و یک پایش را روی زمین قرار داد. پای دیگرش را اما، می دانستم نمی تواند خوب حرکت بدهد. با چشمانم براندازش کردم و با نگاهش، من را کاوید. هردو نگاهمان غمگین و تلخ بود و من…خیالم راحت بود دیگر به لاغری روزی که رفتم نمانده. شده بود همان میعاد چهارشانه ی قبل آن حادثه. همان پسر جذاب و دوست داشتنی خانه باغ!

ـ خوش اومدی.

جمله ی کوتاه بدون لکنتش، باعث شد لبخندم خیس شود. روی دوپا خم شدم جلوی ماشین و دستان او، آرام لرزید و به سمتم آمد. گرفتمش و همین که با صدای خش دارش گفت غوغا، من بلند زیر گریه زدم و خود را به طرفش کشیدم. دستان کم جانش دورم پیچیدند و شاید خودش هم نمی دانست که من از قلب و روح و تعلقاتم دل کندم تا بروم و نبینم خوشی قلب من، ناخوشی احوال او شده بود.

دنیا بدهکار بود به ما…

به من یک قلب…

به او یک تن سالم…

و به….

باز یادم رفت اسمش، ممنوعه ی قلبم بود!
************************************************************************

 

ضربه ای به در اتاقش زدم و با شنیدن بفرماییدش، آرام بین در را باز کردم. سرم زودتر از بدنم داخل اتاق رفت و با چرخیدن و دیدنش، نشسته روی تخت و خیره به صفحات یک کتاب، لبخندی زدم. چشمانش بالا آمدند و با دیدن من…آرام کتاب را بست و روی پایش قرار داد.

ـ بیا…تو!

بین بعضی کلمات، وقفه ای کوتاه می انداخت. نفس عمیقی کشیدم و کامل داخل شدم. عینکش را از روی چشم برداشت و کوتاه لبخند زد.

ـ آبجی خانم!

سر میز شام، چیز زیادی نخورده بود. در تمام این ساعات با وجود لبخند، گرفتگی چهره اش را می شد حس کرد و بابتش…خب…من دلیلش را می دانستم. در را پشتم بستم و به اتاق کمی تغییر یافته اش چشم دوختم. کمی از شلوغی سابق درآمده بود. درست مثل شخصیتش.

ـ مزاحمت شدم؟

سری تکان داد و من، یک گام به جلو برداشتم.

ـ شام خوب نخوردی، زود هم اومدی اتاقت…از برگشتم خوشحال نشدی حسودخان؟

به شوخی گفتم و او جدی اخمی کرد. اخمی که باعث شد هردو دستم را به نشانه ی تسلیم بالا ببرم و لب بگزم.

ـ خب ببخشید.

ـ چرت….می گی دیگه.

کنارش روی تخت با روتختی سرمه ای رنگش نشستم و نفسم را بیرون فرستادم. چشمانم دودو زد روی گوی نقشه ی جهان بلوری کنج اتاقش و موسیقی بی متن و آرامی که در اتاق پخش بود و منبعش موبایل روی پاتختی به نظر می رسید. سکوت کرده بود و من هم….دوست داشتم مثل خودش سکوت کنم تا مجبور نباشم یک بار…از چیزی حرف بزنم که از چندوچونش فراری بودم.

ـ داشتی کیمیاگر می خوندی؟

لبخند محوی زد و من، آرام و بی مقدمه لب زدم.

ـ بچه بودیم، کم سن و سال و خام…یادمه یه قراری بینمون گذاشتیم که برعکس سن و شخصیتمون، اتفاقا پخته بود. قرار گذاشتیم با هم بی پرده و راحت همیشه حرف بزنیم. یادته یا یادت بیارم.

لبخند محوش، شکل غم انگیزی گرفت. شکلی که باعث شد انحنای لب های من هم کمرنگ شوند. دستش را روی کتاب گذاشت و لب زد.

ـ بپرس!

پس یادش بود. همان ته مانده ی لبخندم را هم جمع کردم تا این مشکل، یک بار برای همیشه بین ما دونفر حل شود. مامان گفته بود….از اسم و رسم کسی که با او قرار بود یکی شوم و برادرم، خوب شناخته بودتش. دروغ نبود اگر بگویم صدایم حتی حین پرسیدن این سوال ساده هم، از دلتنگی می لرزید.

ـ چرا شکایت نکردی؟

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫23 دیدگاه ها

  1. آخه چرا سایت رماندونی برای بعضی ها میاره و برای بعضی ها ن؟؟
    الان ما باید چیکار کنیم
    لطفا رسیدگی کنید دیگ
    لطفا پارت جدید غرقاب و هم بزارید زودتر

          1. ادمین بخدا نمیارههههه دیوونه شدم…. توهم هی پارت میذاری…. واقعا دیگه نا امید شدم… گاهی به فکر حذف سایتات از جستجو های گوشیم میشم….. درستش کن پلیز و اگرنه طرفداراتو از دست میدی…. حداقل من یکی نیستم

  2. رمان استاد خلافکار کسی میخونه؟

    تمام شده یا هنو ادامه داره.
    اخه من هر کاری میکنم نمیتونم وارد سایت بشم ببینم اوضاع چجوره؟؟؟

    ممنون میشم ج بدین؟؟

  3. رمانش خوبه خوب کهدنه عالیه اما مشکل اینه که پارتهاش خیلی کم هست . نمیدونم توی تلگرام هم همینطور هست یا نه.

    1. اره توى تلگرام سه روز در هفته پارت میزارن و پارت گذاریشون اونجا خییلى مرتب تره اما من چند وقتیه که کانال تلگرامشون رو گم کردم😏😑😔

  4. یعنی بعد شش روز سرزدن مداوم بیای با این حجم عظیم!!! مواجه بشی خیلی زور داره هااا
    نویسنده عزیز خدا قوت خسته نباشی دلاور تنها نوشتی یا کمکت کردن؟؟؟
    قشنگ معلومه دو ماهه پامو از خونه بیرون نذاشتم اعصاب نداریم بابا

  5. خداااااععععععععععع من میمیرم تا پارت اخر این رمان بیاد ن از ذوق هاااا از پیری میمیرم اخرشم این لامصب پارت اخرش نمیاد چراااااااااا این پارتاتون انقد کوتاهههههه‍هههههه مگ الان فصل امتحانی چیزیه ک سالی ی بار دو خط مینویسییییییددددددددد😲😲😲😲😲😲😲😲😲😲😲😲😲😲😲😬😬😬😬😬😬😲😲😲😲

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا