رمان
-
رمان طلا پارت 61
+ من یه خورده دیر متوجه حضورتون شدم و اومدم که خوش آمد بگم بهتون روبرویم …
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۴۷
هر چند این هوش با خبث درونی که بهزاد داشت ترسناک به نظر میرسید. حالا می فهمیدم چرا اینقدر سر…
بیشتر بخوانید » -
رمان شوگار پارت 71
شیرین: سینه ام میسوزد…قلبم دارد خودش را از قفسه ی سینه ام به بیرون هول میدهد… …
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 60
دیده بود اما در شرایطی نبود که جواب بدهد . +داری چیکار میکنی -غذا میخورم ،میگم…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۴۶
جرعه ای از هات چاکلتم رو خوردم و به رو میزی نه چندان تمییزمیز های بوفه خیره شدم. با شنیدن…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 59
شادمهر بی جان جلوی پای دخترک نشست پیرمرد آرام آرام داشت نزدیک میشد. با دستان کوچکش صورت…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۴۵
چشم هام روی هم افتادند و بر خلاف همه دغدغه هام خواب اومد و همه چی رو با خودش برد……
بیشتر بخوانید » -
رمان شوگار پارت 70
هردو با نفس های تند شده ، فقط ثانیه ای کوتاه به هم زل میزنند و بعد…تقلاهای…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۴۴
کنار بابا نشستم و معذب دست هام رو به هم قفل کردم. _ مادرت چی می گه بهار؟ با استادت…
بیشتر بخوانید »