رمان غرقاب
-
رمان غرقاب پارت 42
************************************************************************* ـ یادم رفته بود! ـ آدمی که روز میلادش از یادش بره، یعنی هوای ذهنش خیلی ابریه. ابری…
بیشتر بخوانید » -
رمان غرقاب پارت 41
توپ والیبالی که آورده بودم، کمی کهنه بود. متعلق به روزهای بی دردی گذشته، با این حال قبل از…
بیشتر بخوانید » -
رمان غرقاب پارت 40
*********************************************************************** ـ به چی فکر می کنی؟ نگاهم را از گلدان بزرگ فردوس گرفته و به دستانم دادم. به…
بیشتر بخوانید » -
رمان غرقاب پارت 39
******************************************************************* شام خورده بودیم. به شکلی سنتی، روی سفره ای گلدار و بشقاب های گل سرخ، میان لبخند زدن…
بیشتر بخوانید » -
رمان غرقاب پارت 38
علی و خانواده اش را هم تشخیص دادم و لحظه ای حس کردم در آغوش تبسم فرو رفتم. میان…
بیشتر بخوانید » -
رمان غرقاب پارت 37
خواب نبودم، اما خب.. فقط می شنیدم و معنی کلمات را درست نمی فهمیدم. ذهنم، داشت دوباره خاموش می…
بیشتر بخوانید » -
رمان غرقاب پارت 36
چشم غره ام، آن قدری جان نداشت که او از رو برود. هردو نفس عمیقی کشیدیم. به راه رفتنمان…
بیشتر بخوانید » -
رمان غرقاب پارت 35
ـ غوغا من حرفای تورو شنیدم، تو چی…شنیدی من چی گفتم. از سالن سمینار خارج شدم، شانه هایم از…
بیشتر بخوانید » -
رمان غرقاب پارت 34
ـ فردا که هیچ، پس فردا اما تایم خالیت رو با مهران هماهنگ کن تا بری برای عکاسی. طبق…
بیشتر بخوانید » -
رمان غرقاب پارت 33
ـ حرف بزنیم. سرم را تکانی دادم، خیسی مانده ی زیر چشمم را گرفتم و با نگاهی به صورت…
بیشتر بخوانید »