رمان طلا
-
رمان طلا پارت 45
هاتف به بچه های خودی اشاره کرد تا وارد کار شوند،تعداد تقریبا مساوی بود. سر و صدا…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 44
حس خوبی نداشت از اینکه کارهایش را دیگری انجام دهد،عادت به این رفتار ها نداشت. اما مجبور بود…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 43
مثل آدمهای خمار در چشمانش زل زده بودم می شنیدم چه میگوید اما متوجه حرف هایش نمی…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 42
خیلی هم گرسنه بودم ،از روی ناچاری یک نگاه به کاسه ی برنج و خورش و یک…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 41
-باشه …طلا امیدوارم زودتر خوب شی +ممنون با آسانسور بالا رفتیم،خدا را شکر کسی ما…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 40
آنقدر شفاف شده بود سیاهیِ چشمانش که کامل میتوانستم تصویر خودم را در آنها ببینم. -صورتت…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 39
-الو طلا؟خوبی ؟چی شده؟ طلا اصلا توانی برای حرف زدن نداشت . +میشه بعدا حرف…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 38
هاتف:چرا نمیشه روی دوتا پات وایسا و برو بیرون هاتف که دید خیلی معطل میکند سمتش رفت.منشی…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 37
از وقتی که خودش را شناخته بود با دوستانش در کوچه های پایین شهر میگشت.راه و چاه کار…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 36
+در چه مورد؟ -طلا سرش را پایین انداخت. -چیزای عجیبی میگفت +چی میگفت؟…
بیشتر بخوانید »