رمان شوگار
-
رمان شوگار پارت 22
شیرین: همه شان با چشم غره به منی که گوشه ی اتاق نشسته ام نگاه میکنند… مانند…
بیشتر بخوانید » -
رمان شوگار پارت 21
یک آن رنگ از رُخساره ی شیرین میپرد… انگار همه چیز دارد راستی راستی پیش میرود… چه اتفاقی افتاد..؟ میشود…
بیشتر بخوانید » -
رمان شوگار پارت 20
مرد با نگاه مرموز و وحشتناکش خیره ام میشود… با یک جفت چشم میرغضب ، که میتوانست رعب…
بیشتر بخوانید » -
رمان شوگار پارت 19
آشفتگی من را میبیند… اینکه دارم به گفته هایش فکر میکنم…به دروغ بودن محضش: _دروغ میگی…واسه نگه داشتن من…
بیشتر بخوانید » -
رمان شوگار پارت 18
شیرین: خدا لعنتشان کند …ببین با من و سرنوشتم چه کردند… هر کس مشکل خودش را حل کرده و…
بیشتر بخوانید » -
رمان شوگار پارت 17
داریوش: دامنش چرخی میخورد و موهای فر شده اش از زیر روسری بزرگ ،روی گردنش می افتند… تای روسری…
بیشتر بخوانید » -
رمان شوگار پارت 16
امشب…؟ او را ببرد…؟ این دختر اگر پایش از عمارت بیرون میرفت دیگر هرگز به اینجا برنمیگشت… ببین فقط چند…
بیشتر بخوانید » -
رمان شوگار پارت 17
حالا دیگر میتواند این جوان را با چرت و پرت هایش تنها بگذارد و به جلسه اش برسد.. آن…
بیشتر بخوانید » -
رمان شوگار پارت 16
از گرسنگی در حال پس افتادن هستم… خواب به چشمانم نیامده و در طی یک شبانه روز ، حتی…
بیشتر بخوانید » -
رمان شوگار پارت 15
داریوش: همه را به اتاق هایشان فرستاده است… احدی اجازه ی خروج ندارد و این دختر چموش…
بیشتر بخوانید »