فروشگاه لوازم آرایشی و بهداشتی کیو فیس
رمان موژان من

رمان موژان من پارت 3

5
(4)
– ممنون میاد خونه ی ما نمیخواد زحمت بکشین . 
– خواهش میکنم زحمتی نیست . 
– تا اینجا هم آوردینمون ممنونیم . 
با دست سوگند و تکون دادم و هم زمان صداش کردم از خواب پرید جفتمون از رادمهر تشکر کردیم و پیاده شدیم . داخل خونه که رفتیم در و محکم به هم کوبیدم . سوگند گوشاش و گرفت و گفت :
– چه خبرته ؟
– ندیدی احسان چیکار کرد ؟ اصلا غیرتش قبول کرد مارو دست دوستش بسپره و بره ؟
– خوب تو خواب بودی گفتیم شاید بد خواب بشی . 
– نخیر میخواست الهام جونش و ببره . 
– آها از این شاکی هستی الان ؟ رضا و آرمان و کوروشم توی ماشین احسان بودن . اونا که تنها نبودن . 
– سوگند توجیح نکن کارشو . 
– باشه باشه چرا حالا با من دعوا داری . 
با اعصابی خورد داخل رفتیم . مامان به استقبالمون اومد و با لحنی شاد گفت :
– خوش گذشت بهتون ؟ پس احسان کو ؟
سوگند نذاشت من حرفی بزنم گفت :
– رفتش . گفت که خیلی کار داره . 
– حیف شد ناهار گذاشته بودم . بیا تو سوگند جون . 
به اتاقم رفتم تا لباسام و عوض کنم . مثل خوره داشت یه چیزی من و میخورد . اعصابم به هم ریخته بود . دلم میخواست احسان جلوم بود و چند تا مشت محکم توی سرش میکوبیدم تا دیگه با دختر غریبه گرم نگیره . اگه دوستش داشته باشه چی ؟ 
فصل نهم
صبح از خواب بیدار شدم نگاهی به اطرافم کردم گوشیم و برداشتم تا ببینم اس ام اسی از رادمهر دارم یا نه . خبری نبود . شونه هام و بالا انداختم و از تختم بیرون اومدم . در اتاقم و باز کردم . خونه توی آرامش کامل بود . نگاهم به مامان افتاد که داشت ظرف میوه میذاشت روی میز پذیرایی . نگاهش به من افتاد گفت :
– بالاخره بیدار شدی ؟ الان میخواستم بیام بیدارت کنم . برو یه دوش بگیر سریع حاضر شو . 
– حاضر شم ؟ خبریه ؟
– دیشب که تو رفتی بخوابی خانوم صبوری زنگ زد گفت امروز صبح میان اینجا همه با هم بشینم حرف بزنیم . 
– مامان . من و رادمهر حرفامون و با هم زدیم . 
– بله تصمیم بچه گانتون و شنیدیم . ولی بالاخره نمیشه همینجوری یهو همه چی تموم بشه . 
– این زندگیه منه . منم میخوام یهو همه چی رو تموم کنم . خودم شروعش کردم خودمم این زندگی رو تمومش میکنم . 
مامان اخماش و تو هم کشید و گفت :
– دیگه چی ؟ من و باباتم این وسط هیچ کاره ایم ؟ بشینیم ببینیم داری با دست خودت زندگیت و تباه میکنی ؟ مگه من میذارم . توام به جای غر زدن برو حاضر شو الان پیداشون میشه . 
مجال حرف زدن بهم نداد . میخواستم سرم و بکوبم به دیوار . تازه معنی خبر ندادن رادمهر و میفهمیدم . به اتاقم برگشتم و در و محکم به هم کوبیدم . بالاخره با کلی کلنجار رفتن با خودم از اتاق بیرون اومدم و به مامان گفتم :
– من هیچ لباسی ندارم . همه لباسام خونه ی رادمهره . 
– الان باید این و به من بگی ؟ یعنی هیچ لباسی نمونده تو کمدت ؟ 
شونه هام و بالا انداختم و مامان به سمت اتاق خودشون رفت . منم به دنبالش رفتم . در کمدشون و باز کرد و از بین انبوه لباسایی که اونجا بود لباسی رو در آورد و به دستم داد و گفت :
– این کت و شلوار و بپوش . 
نگاهی بهش کردم . لباسی بود که پارسال احسان برام خریده بود و از جایی که از دستش عصبانی بودم لج کرده بودم و گفتم که نمیپوشمش . با دیدنش دوباره داغ احسان تو دلم زنده شد . مانع ریزش اشکام شدم و بدون حرفی به سمت اتاقم رفتم . لباس و روی تخت پرت کردم و به سمت پنجره رفتم . بارون شدیدی بیرون میومد . دلم خواست برم و زیر بارون قدم بزنم . با فکر اینکه تا دقیقه ای دیگه سیما جون و رادمهر میرسن از این کار صرف نظر کردم و دوباره به سمت لباس رفتم . بالاخره کلنجار رفتن و با خودم کنار گذاشتم و لباس و پوشیدم . برخلاف همیشه که موهام و ساده پشت سرم میبستم این بار موهام و که تا روی کمرم میرسید و باز گذاشتم . نمیخواست حالت خاصی به موهام بدم خودشون فر بودن تنها با موس حالتشون دادم و کمی هم آرایش کردم . نمیدونستم چرا دارم این کارارو میکنم . من که میخواستم از رادمهر جدا بشم پس چرا انقدر خودم و خوشگل میکردم ؟ نگاهی توی آینه به خودم انداختم پوست سفیدم با موهای طلایی رنگم جلوه ی بیشتری گرفته بود . صدای زنگ در اومد و دقیقه ای بعد صدای سلام و احوالپرسی سیما جون و رادمهر . دلهره گرفته بودم . بالاخره هر چی که بود همه ی آتیشا از گور من بلند میشد و من باید الان جواب گوی حرکت اون شبم میبودم . نفس عمیقی کشیدم و از اتاقم بیرون اومدم . مامان به پذیرایی راهنماییشون کرده بود . وارد شدم و سلام کردم . سیما جون به سمتم اومد و با مهربانی در آغوشم کشید و بوسه ای روی گونم کاشت و گفت :
– سلام عزیزم . چقدر خوشگل شدی . ماشاالله . 
از بالای شونه ی سیما جون نگاهم به رادمهر افتاد نگاه بی تفاوتی بهم انداخت و با مامان مشغول صحبت شد . از این همه بی اعتنایی حرصم گرفت ولی به روی خودم نیاوردم . تعارف کردم و سیما جون نشست . مبل کناریش و اشغال کردم . بعد از حرفها و تعارفات معمول سیما جون با لخند گفت :
– خوب . یه حرفایی شنیدم یه تصمیمایی گرفتین مثل اینکه . 
سرم و به زیر انداختم مامان گفت :
– نمیدونم والا این چه تصمیمیه گرفتن . 
سیما جون گفت :
– دیشب رادمهر به من که گفت تصمیمشون و گفتم مگه من از خیر همچین عروس خوشگلی میگذرم ؟ مُوژان جان چرا این تصمیم و گرفتین ؟ من که هر چی به رادمهر میگم میگه تصمیم جفتمونه دخالت نکنین . ولی آخه مگه میشه ؟ مگه زندگی بچه بازیه که یه روز ازدواج کنین یه روزم طلاق بگیرین ؟ دروغ میگم مونس خانوم ؟ 
– نه والا سیما خانوم منم همه ی اینارو به مُوژان گفتم ولی کو گوش شنوا . مرغش یه پا داره انگار . 
– من میگم شاید زود برای ازدواج و زندگی زیر یه سقف تصمیم گرفتین . میگم یه مدت فعلا با هم برین و بیاین . شاید همه چی درست شد و به امید خدا رفتین سر خونه زندگیتون . نظرت چیه مُوژان جون ؟
نمیدونستم چه جوابی به این زن مهربون باید میدادم . دوباره گفت :
– من کار اون شبت و درک میکنم . بالاخره استرس عروسی هر کاری رو ممکن میکنه . من خودم شب عروسیم با سیاوش انقدر گریه کردم و گفتم نمیخوام از پیش مامانم برم که خدا میدونه . حالا عاشق سیاوشم بودما . خودمم از اولش واسه عروسی عجله داشتم . نمیدونم چرا همچین کاری کردم . سیاوش تعجب کرده بود . 
مامان لبخندی زد و گفت :
– همه ی عروسا از این لحظه ها دارن بالاخره . 
از اینکه داشتن سرپوش روی کار احمقانم میذاشتن خجالت زده شده بودم . سیما جون دوباره به طرف من برگشت و گفت :
– خوب دخترم نظرت چیه ؟ نمیخوای زندگی مشترکت و شروع کنی اجباری نیست شاید هنوز زوده . ولی من با طلاق موافق نیستم . یکم بیشتر به هم دیگه و رابطتون وقت بدین . 
نگاهم ناخودآگاه به سمت رادمهر کشیده شد . به مبل تکیه زده بود و من و نگاه میکرد . سیما خانوم نگاهم و دنبال کرد و رو به رادمهر گفت :
– رادمهر جان نظر تو چیه پسرم ؟
– برای من فرقی نداره باید دید مُوژان چه تصمیمی میخواد بگیره . 
بار سنگین تصمیم گیری رو دوباره روی دوش من گذاشته بود . نمیتونستم هیچ جوری به سیما جون نه بگم . انقدر مهربون و دوست داشتنی بود که نخوام روش و زمین بندازم . ناچارا گفتم :
– باشه چشم . هر چی شما بگین . 
سیما جون لبخند مهربونی به روم زد و دستم و فشار خفیفی داد و رو به مامان گفت :
– دیدین مونس خانوم گفتم با صحبت همه چی حل میشه . 
– بله حق با شماست . من برم چایی بیارم با اجازتون . 
مامان به آشپزخونه رفت . سیما جون همینجوری که دستش روی دستم بود به طرفم برگشت و جوری که رادمهر نشنوه گفت :
– حلقتم که در آوردی خوشگل خانوم . به خاطر دل من برو دستت کن دخترم . 
با شرمندگی سرم و به زیر انداختم و آروم گفتم :
– چشم الان میرم دستم میکنم . 
از جام بلند شدم و به اتاقم رفتم . حلقه ام و برداشتم و دستم کردم . نگاهی به انگشتام کردم . دلم براش تنگ شده بود . لبخندی روی لبم نشست که زود پسش زدم و از اتاق بیرون رفتم . رادمهر توی پذیرایی تنها بود گفتم :
– پس سیما جون کوش ؟
بدون اینکه نگاهی بهم بندازه خودش و مشغول میوه های جلوش نشون داد و گفت :
– رفتش پیش مامانت . 
از روی کنجکاوی نگاهی به دست چپش انداختم حلقه هنوز توی دستش بود . از خودم خجالت کشیدم که انقدر سریع همه چی رو تموم کرده بودم . هر چی باشه اونم من و نمیخواست ولی به احترامم حلقش و از دستش در نیاورده بود . میخواستم از اتاق خارج بشم ولی یه حسی من و ترغیب میکرد که بمونم . چرا انقدر احساس غریبگی با شوهرم داشتم ؟ روی مبلی نشستم . من منی کردم و گفتم :
– تو با حرفای سیما جون موافقی ؟
سرش و برای چند دقیقه بالا گرفت و نگاهم کرد ولی دوباره سرش و پایین انداخت و گفت :
– چه فرقی داره ؟ بذار واسه دلخوشیشونم که شده موافق باشیم . بالاخره که چی ؟ 1 یا 2 ماه بیشتر طول نمیکشه که . همه چی بالاخره تموم میشه . 
نمیدونم چرا از این حرفش دلم لرزید . شاید به خاطر لحنش بود . حس میکردم لحنش غمگینه . ولی نه به این چشما نمیومد که غمگین باشن . سیما جون و مامان برگشتن . همینجوری که سیما جون کیفش و روی شونه اش مینداخت رو به رادمهر گفت :
– رادمهر جان مامان بلند شو دیگه بریم . 
رو به سیما جون گفتم :
– کجا ؟ مگه ناهار نمیمونین ؟
دستش و روی شونم گذاشت و گفت :
– نه مادر بریم خونه دیگه . مامانت خیلی اصرار کرد ولی بریم بهتره . توام قولی که دادی یادت نره ها . 
– چشم . ولی ای کاش میموندین . 
– وقت بسیاره واسه مهمونی اومدن عزیزم . 
با این حرف با رادمهر به سمت در رفتن . رادمهر مامان و بوسید و خداحافظی کرد بعد نیم نگاهی به سمت من انداخت و برام سری تکون داد و بیرون رفت . سیما خانوم که برخورد رادمهر و دید به طرفم برگشت بوسه ای روی گونم کاشت و گفت :
– الهی قربونت برم . بهش زمان بده عزیزم . شاید یکم از اون شب دلخوره . 
– میفهمم . درکش میکنم . 
– خداحافظ . به آقای کیانی هم سلام من و برسونین . 
با رفتنشون نفس راحتی کشیدم . خوشحال بودم که مادر شوهرم انقدر زن فهمیده ایه و درکم میکنه . حتی دلیل فرارمم نپرسید .
تازه یادم افتاده بود که در مورد لباسام حرفی به رادمهر نزده بودم . نمیتونستم که تو این مدت بدون لباس باشم . سریع گوشیم و برداشتم و شمارش و گرفتم . با دومین بوق جواب داد :
– بله ؟
– سلام 
– سلام . به این زودی دلت برام تنگ شد ؟
لجم گرفت از لحنش گفتم :
– نخیر کار داشتم زنگ زدم . 
با لودگی گفت :
– میدونم عزیزم منم دلم برات تنگ شد یهو . 
میدونستم جلوی سیما جون داره ادا در میاره گفتم :
– باشه فهمیدم داری ادا در میاری . رادمهر من باید بیام خونت و لباسام و بردارم . اینجا هیچ لباسی ندارم . 
– باشه کی ؟
– نمیدونم هر چی زودتر بهتر . 
– میخوای امشب لباسات و ببر . اگه خواستی میتونم بیام دنبالت . 
– نه مزاحمت نمیشم خودم میام . فقط من کلید ندارم . 
– خودم خونم در و باز میکنم برات . 
– مگه تو اونجا زندگی میکنی ؟
– ببین دارم رانندگی میکنم هر وقت خواستی بیای قبلش بهم زنگ بزن . 
– باشه خداحافظ .
گوشی رو قطع کردم و همون جا روی مبل نشستم . سرم و به پشتی مبل تکیه دادم و چشمام و بستم . به قول رادمهر مگه چقدر طول میکشید این بازی ؟ 1 ماه یا فوقش 2 ماه . بالاخره راهمون از هم جدا بود . من احسان و میخواستم . فقط اونو . 
فصل دهم
بعد از جریانات کوه دیگه خبر چندانی از احسان نداشتم . گه گاه زنگ میزد و با بابا و مامان حرف میزد . ولی برای برقراری ارتباط با من هیچ تلاشی نمیکرد . نمیدونم شاید حس کرده بود که ناراحت شدم و شایدم انقدر درگیر اون دختره بود که من و به کل یادش رفته بود ! دیگه اس ام اس بهم نمیزد . یه جورایی انگار بدون اینکه هیچ کدوممون بدونیم با هم قهر کرده بودیم . سوگند تمام این مدت سعی میکرد کنارم باشه تا زیاد به الهام و رابطه ای که ممکن بود با احسان داشته باشه فکر نکنم . ولی مگه میشد ؟
تا ماه مرداد احسان از دیدنم یا حرف زدن باهام سر باز میزد . تولدش نزدیک بود و دوست داشتم توی روز تولدش با هم آشتی کنیم و همه ی روابطمون مثل گذشته بشه . 
شب وقتی بابا از سر کار برگشت برعکس روزای گذشته که همش تو فکر بودم . اون روز سرحال به استقبال بابا رفتم و کیسه های خریدی که دستش بود و ازش گرفتم . بابا گفت :
– بیاین بشینین کارتون دارم . 
کنجکاو گفتم :
– چه کاری ؟
– اول یه چایی واسه بابا بیار تا منم لباسام و عوض کنم و بیام بهتون بگم .
سریع چای و ریختم و برگشتم بابا نشست و نگاهی به مامان کرد و گفت :
– تو میدونستی 1 هفته دیگه تولد احسانه ؟
مامان سری تکون داد و گفت :
– آره . یادت نبود ؟
– نه اصلا حواسم نبود . 
– چطور ؟
– هیچی امروز احسان زنگ زد بهم گفت هفته ی دیگه واسه ی تولدش جشن گرفته تو خونش . همه هم هستن . گفت ما هم بریم . 
با خوشحالی دستام و به هم کوبیدم و گفتم :
– آخ جون مهمونی . 
بابا خندون نگاهم کرد ولی مامان یه لنگه ابروش و انداخت بالا و گفت :
– دیگه کم کم داره 22 سالت میشه مُوژان این کارا زشته . 
– چشم !!!! دیگه انجام نمیدم . بابا پول بده برم لباس بخرم . 
بابا خندید و گفت :
– توام منتظری یه مناسبتی بشه من بدبخت و هی تیغ بزنی . 
– بابا تو که خسیس نبودی . زیاد بده میخوام کادو هم براش بخرم . 
با شوخی و خنده از بابا پول و گرفتم و سریع به سوگند زنگ زدم :
– بله ؟
– هنوز یاد نگرفتی وقتی شماره ی من میفته رو گوشیت باید سلام کنی ؟
– مُوژان خدا خفت نکنه خوابیده بودم . 
– مگه مرغی ؟ دیگه والا مرغای امروزیم این ساعت نمیخوابن . 
– این زن عموی جناب عالی نمیدونی امروز چه بیگاری از من کشیده که آخه . نمیتونه ببینه یه روز من تو خونه بیکار باشم . 
– باشه بابا انقدر غر نزن حالا بعد از این همه سال یه کار کردیا . 
– بله یادم باشه این بار اومدی اینجا به مامان بگم ازت کار بکشه تا بفهمی من چی میگم . 
– سوگند اینارو ول کن . از مهمونی احسان که خبر داری ؟
– آره بابا گفت .
– خوب میای فردا با هم بریم لباس بخریم ؟
– اوه اوه اوه من و معاف کن جون مُوژان تو خرید کردنت از کار کشیدن مامان من هم بیگاری تره ! 
– لوس نشو سوگند خوب تنها که نمیتونم برم خرید . خواهرم ندارم مثل تو که . دلت میاد تنها باشم ؟
– حالا انگار این خواهر من چه گلی به سرم میزنه بیا برش دار ببرش مال تو . 
– کوفت اصلا به تو نیومده نظرت و بپرسه کسی . آماده باش فردا ساعت 10 میام دنبالت . 
– عجب گیری کردیما . 10 صبح ؟
– پس نه شب ! تا فردا خداحافظ .
– باشه خداحافظ . 
گوشی رو قطع کردم و توی تختم دراز کشیدم . برای فردا تو سرم هزار تا نقشه کشیدم . 
صبح زود از خواب بیدار شدم پولایی که از بابا گرفته بودم و توی کیفم گذاشتم و از خونه زدم بیرون . با تاکسی خودم و به خونه ی عمو مهرداد رسوندم و زنگ زدم تا سوگند بیاد پایین . 
با سوگند تمام پاساژارو زیر و رو کردیم . بالاخره سوگند چشمش یه لباس و گرفت و پرو کرد . یه پیراهن دکلته ی بلند به رنگ سبز سیر بود که از بالا تنگ بود و پایین دامن یهو گشاد میشد . خوش دوخت بود پول لباس و حساب کردیم و از مغازه اومدیم بیرون . حالا باید دنبال لباس مناسبی واسه من میگشتیم . ولی هر چی میگشتیم چیزی نظرم و جلب نمیکرد آخر صدای سوگند در اومد :
– بابا تورو خدا یه چیزی بخر دیگه . حالا عروسی که نیست یه تولده . 
– سوگند انقدر حرف نزن . 
– به خدا از پا افتادم مُوژان . تازه من لباسمم دستمه . انقدر بی رحم نباش دیگه . 
توی همین گیر و دار بودیم که لباسی از پشت ویترین نظرم و جلب کرد رو به سوگند گفتم :
– این لباس چطوره ؟
سوگند ذوق زده از اینکه بالاخره یه لباسی رو پسندیدم جلوی ویترین اومد و نگاهی انداخت گفت :
– وای مُوژان تو نمیری بهتر از این لباس گیرت نمیاد . 
– من که میدونم از رو تنبلیت این حرف و میزنی ولی خوب بریم بپوشمش ببینم چجوریه . 
داخل مغازه شدیم دختر جوونی فروشنده بود . لباس انتخابیم و برام آورد و به دستم داد . نگاهی بهش انداختم و داخل اتاق پرو رفتم . وقتی لباس و پوشیدم رو به روی آینه ی اتاق پرو ایستادم و نگاه دقیقی به خودم انداختم . لباس دکلته ی آبی روشن بود . که کوتاهی اون تا روی زانوم بود . روی کمر لباس روبان پهن سورمه ای رنگی میخورد که این تضاد رنگ باعث زیباتر شدن لباس میشد . 
سوگند از پشت در اتاق پرو گفت :
– بمیری انقدر دنبالت راه افتادم حداقل این در کوفتی رو باز کن ببینمت . 
خندم گرفته بود . در و آروم باز کردم و سوگند از لای در نگاهی به لباس و بعد هم به من انداخت . گفتم :
– چطوره ؟
– به جون مُوژان حرف نداره همین و بخر . خیلی ناز شدی . 
نگاه دیگه ای توی آینه به خودم انداختم و گفتم :
– همین و میخرم . برو بیرون لباسام و میخوام عوض کنم . 
سوگند در و بست . سریع لباسام و عوض کردم و از اتاق پرو بیرون اومدم . پول لباس و دادم و به سمت خونه حرکت کردیم . به سوگند گفتم :
– بیا بریم خونه ی ما . 
– نه بابا فامیلای مامان دعوتن خونمون . باید برم کمک کنم . 
– باشه پس من همینجا تاکسی میگیرم میرم . خداحافظ . 
– مواظب خودت باش . خداحافظ . 
با هیجان به سمت خونه اومدم . همیشه وقتی لباس نو میخریدم ذوق میکردم . وقتی لباس و به مامان نشون دادم اونم تایید کرد خوشحال لباس و توی کمدم آویزون کردم . حالا فقط میموند کادویی که باید برای احسان میخریدم . 
تصمیم گرفتم برای خرید کادو دیگه سوگند و با خودم نبرم . دو روز بعد به تنهای راهی پاساژ نزدیک خونمون شدم . تمام مغازه هارو زیر و رو کردم میخواستم یه چیز خاص براش بخرم که همیشه به یادم باشه ولی هر چی میگشتم کمتر به نتیجه میرسیدم . بالاخره قید کادوی خاص و زدم و براش عطر خریدم . میدونستم همیشه چه عطری رو استفاده میکنه برای همین از همون عطر خودش براش خریدم . همونجا عطر و دادم برام خیلی خوشگل کادوش کردن و از مغازه اومدم بیرون . داشتم از در پاساژ میرفتم بیرون که چشمم به کارتای خوشگل پشت ویترین یه مغازه افتاد . به سمت مغازه رفتم و کارت خوشگلی روهم انتخاب کردم . خوب میشد اگه روی کارت براش چیزی مینوشتم . ذوق زده به سمت خونه رفتم . اول از همه کارت و در آوردم و خودکار به دست زل زدم بهش . حالا چی مینوشتم ؟ مثلا مینوشتم تولدت مبارک کسی که دوستت دارد مُوژان ؟ نه نه این خیلی سادست . نمیدونم چرا دوست داشتم احساساتم و بهش بروز بدم . دیگه طاقت نداشتم ازش دور بمونم دلم میخواست همه ی احساسات قلبیم و بهش بگم . 
یه کمی فکر کردم . بالاخره یه چیزی توی ذهنم جرقه زد خودکار و روی کارت گذاشتم و نوشتم :
سخن عشق تو بی آنکه بر آید به زبانم
رنگ رخساره خبر میدهد از حال نهانم
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم 
باز گویم که عیان است چه حاجت به بیانم 
تولدت مبارک . دوستت دارم . مُوژان 
نگاه دیگه ای به کارت انداختم راضی بودم . کادو و کارت و توی کمدم گذاشتم و با خیال راحت از اتاقم بیرون رفتم . حالا همه چی آماده بود برای مهمونی هفته ی بعد ! 
فصل یازدهم
ساعت نزدیکای 7 بود نمیدونم چرا متوجه گذر زمان نشده بودم . گوشیم و برداشتم و شماره ی رادمهر و گرفتم :
– بله ؟
– سلام رادمهر . مُوژانم . 
– بله . شمارت افتاد . 
– ببین من الان راه میفتم سمت خونت . 
– الان ؟! ساعت 7 شبه . چرا انقدر دیر ؟
– حواسم به ساعت نبود . چرا ؟ جایی کار داری ؟ میخوای بعدا بیام ؟
– نه من خونم جایی کار ندارم . پس با تاکسی نیا آژانس بگیر . 
ناخودآگاه با این حرفش یه لنگه ی ابروم بالا رفت گفتم :
– ممنون که به فکری . . . ولی این نگرانی و دلسوزی رو مدیون چی هستم ؟
– همینجوری گفتم . بالاخره تو دختری و این موقع شب هوا تاریکه . اصلا هر جور دوست داری بیا . منتظرم خداحافظ . 
بدون اینکه بذاره من جوابی بدم گوشی رو قطع کرد . نگاهی به گوشی کردم . این چش شده بود ؟!
از اتاق بیرون رفتم مامان که من و حاضر و آماده دید گفت :
– کجا این موقع شب شال و کلاه کردی ؟
– میخوام برم خونه ی رادمهر لباسا و یه سری از وسایلم و که میخوام بردارم . 
– خوب صبر میکردی بابات بیاد با اون میرفتی . این موقع شب که آخه تاریکه . 
– آژانس گرفتم الانا دیگه پیداش میشه . برگشتم آژانس میگیرم . 
مامان مثل همیشه نگران تا دم در همراهیم کرد و گفت :
– اگه دیدی دیر شد میخوای بمون این موقع شب خودت و آواره نکن تو خیابونا . بالاخره اونم شوهرته دیگه نه ؟ 
چپ چپ نگاهی بهش کردم و گفتم :
– مامان ! نخیر اونجا نمیمونم . هر ساعتی هم که بشه برمیگردم . در ضمن من که کار خاصی نمیخوام بکنم . 4 تا دونه لباس و کتابه با خودم میارم . همین . 
– باشه . مادر مواظب باش . 
همون لحظه ماشین آژانس اومد از مامان خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم . آدرس و به راننده دادم و به صندلی تکیه زدم . فقط 1 بار به خونه ی رادمهر رفته بودم . اونم وقتی بود که مامان و سیما جون زحمت تمام کارای خرید و چیدن جهیزیم و کشیده بودن و من تنها برای دیدن خونه و وسایل رفته بودم . حالا برای دومین بار میرفتم تا وسایلم و بردارم ! عجب زندگی شده ! 
چیزی طول نکشید که به خونه رسیدیم . کرایه ی آژانس و پرداختم و به سمت خونه رفتم . من با زندگیم چیکار کرده بودم ؟ الان باید زیر این سقف با رادمهر زندگی میکردم . این موقع شب اینجا چیکار میکردم ؟ همش تقصیر توئه احسان . تقصیر تو و اون عشق لعنتیت . 
زنگ و فشردم . در با تقه ای باز شد . وارد ساختمون شدم . لابی ساختمون و رد کردم و به سمت آسانسور رفتم . دکمه ی طبقه ی 4 رو زدم . دل توی دلم نبود . نمیدونم برای چی نگران بودم . ولی هر چی که بود ته دلم و به شور انداخته بود . آسانسور طبقه ی 4 توقف کرد بیرون اومدم و نگاهی به در خونه که باز بود انداختم . تقه ای به در زدم و گفتم :
– رادمهر . خونه ای ؟ 
صداش از دور اومد :
– آره بیا تو . 
کفشام و در آوردم و رفتم داخل . خونه دقیقا همون چیزی بود که توی رویاهام همیشه واسه ی خودم میساختم . ولی این خونه مال من و احسان بود . نه کس دیگه ای . آروم آروم قدم بر میداشتم و نگاهی به اطراف میکردم که صدای رادمهر و از رو به روم شنیدم :
– زود رسیدی . 
ترسیدم از جام یهو پریدم و دستم و روی قلبم گذاشتم گفتم :
– وای چرا اینجوری میای . سکته کردم . 
– صدام و مگه نشنیدی ؟ 
– چرا ولی یهو اومدی جلوم ترسیدم . 
نگاهی به لباساش کردم . شلوار مشکی بلند وبا تاپ جذب بدنش پوشیده بود که سفید رنگ بود . کنار شلوارش هم خطهای سفید داشت . لباسی که پوشیده بود عضلاتش و به خوبی نشون میداد محوش شده بودم که یهو دیدم دستش و جلوم داره تکون میده . مثل گیجا سرم و بالا گرفتم و گفتم : 
– ها ؟ با منی ؟ چیزی گفتی ؟
نیشخندی زد و گفت :
– حواست کجاست ؟ میگم زود رسیدی . 
– آها . آره خیابونا خلوت بود زود رسیدم . 
بعد انگار به خودم بیام دوباره قیافه ی جدی به خودم گرفتم و گفتم :
– وسایل من کجان ؟ 
– انتظار نداشتی که من برات جمعشون کنم ؟ بالاخره خوب توی لباسای خانوما یه چیزایی هست که . . . خودت میدونی که . 
بعد دوباره نیشخندی زد . مخم داشت سوت میکشید . چه زود پسر خاله شده بود کیفم و آروم به بازوش زدم و گفتم :
– تورو خدا خجالت نکشی یه وقتا . همینجوری بگو . 
– خجالت چرا ؟ بالاخره تو زن قانونی منی . ولی خوب از جایی که هنوز با هم زندگی مشترکمون و شروع نکردیم یکم معذبم میفهمی که ؟ 
دندونام و روی هم فشردم و از کنارش رد شدم . چقدر وقیح بود ! به سمت اتاقی رفتم که میدونستم سرویس خوابمون و اونجا چیدن . در اتاق و باز کردم . یه لحظه محو دکور اونجا شدم . اگه 1 ثانیه بیشتر به وسایل نگاه میکردم مطمئن بودم که پشیمون میشدم از فرارم . سریع نگاهم و از دکور اتاق گرفتم و به سمت کمدا رفتم . کاش با خودم چمدون میاوردم حالا لباسارو تو چی میریختم . خواستم برگردم و از رادمهر چمدون بخوام که دیدم دست به سینه به چارچوب در تکیه داده و داره من و نگاه میکنه گفتم :
– تو اینجا چیکار میکنی ؟
شونه هاش و با بی تفاوتی بالا انداخت و گفت :
– چاردیواری اختیاری ! هر جا بخوام میرم . 
” مُوژان خونسرد باش ” 
– چمدون داری بهم بدی لباسام و توش بذارم ؟ 
سلانه سلانه به سمتم اومد و کمی بهم نزدیک شد خودم و کنار کشیدم ولی عمدا بهم نزدیک میشد دستش و دراز کرد و از بالای کمد چمدون نسبتا بزرگی و در آورد و به دستم داد . بعد دوباره همون نیشخند و روی لباش نشوند و از اتاق بیرون رفت . 
نفسم و پر صدا بیرون دادم . بدون توجه به کاری که کرد لباسامو در آوردم و توی چمدون چیدم . به سمت عسلی های پایین تخت رفتم . وای خدا کم مونده بود از خجالت آب شم برم تو زمین . این کارا باید کار مامان خانوم باشه . توی کشوها انواع و اقسام لباس خوابا با مدلا و رنگای مختلف بود که من حتی با دیدنشونم خجالت میکشیدم چه برسه به پوشیدنشون در حال برانداز کردن لباس خوابا بودم که صدای رادمهر غافلگیرم کرد :
– شام خوردی ؟ 
قبل از اینکه لباس خواب و توی دستم ببینه سریع توی کشو گذاشتمش و با گیجی دوباره گفتم :
– چی ؟ 
ابروش و بالا انداخت و گفت :
– امروز حالت خوبه ؟ صبح که خوب بودی و گوشاتم سالم بود . 
اخمام و تو هم کردم که دوباره گفت :
– پرسیدم شام خوردی ؟
– نه من ساعت 7 اومدم اینجا . الان ساعت مگه چنده ؟ 
– 8:30 نزدیکای 9 . من میخوام شام برای خودم سفارش بدم میخوری برای توام بگیرم ؟ 
کنجکاو گفتم :
– مگه تو اینجا زندگی میکنی ؟
– تازه بعد از دو روز یادت اومده بپرسی ؟
– اگه نمیخوای جواب نده . 
– نه مشکلی ندارم . یکی از مزایایی که به هم خوردن عروسی برای من داشت همین بود . بالاخره بعد از مدتها مامان رضایت داد توی خونه ی خودم باشم . 
– خوشحالم که به نفعت شد . 
پوزخندی زد و گفت :
– آره خوب ! نگفتی بگیرم شام ؟ 
– نه ممنون دیگه کار خاصی ندارم زود تمومش میکنم و میرم . 
دوباره رفت توی همون مود بی تفاوتیش شونه هاش و بالا انداخت و گفت :
– هرجور میلته . 
بعد از اتاق رفت بیرون . دوباره در کشو رو باز کردم . اول خواستم بذارم لباسا همونجا باشه ولی بعد به خودم اومدم و با خجالت همه رو جمع کردم و ریختم تو چمدون . چه کارایی که نمیکرد این مامان خانوم. 
چند تایی از کتابابمم برداشتم و از اتاق اومدم بیرون . روی راحتیا لم داده بود و به تلویزیون نگاه میکرد گفتم :
– میشه از آژانس برام ماشین بگیری ؟
نگاهی به من که چمدون به دست ایستاده بودم انداخت و گفت :
– حتما . 
از جاش بلند شد و به سمت تلفن رفت اشاره به مبل کرد و گفت :
– تا وقتی که ماشین میاد بشین . 
دودل بودم ولی بالاخره نشستن و ترجیح دادم . ” خیلی احمقی مُوژان از چی میترسی؟ از رادمهر ؟ از شوهرت ؟ ” افکارم و پس زدم و دوباره چشمم و توی خونه چرخوندم . رادمهر حرف زدنش با تلفن تموم شد اومد روی راحتی روبه روی تلویزیون نشست و گفت : 
– آژانس ماشین نداشت گفت تا یک ربع دیگه میاد . منم گفتم دوباره تماس میگیرم . 
نگاهی به ساعتم کردم 9:15 بود . رادمهر که متوجه کلافه بودنم شده بود گفت :
– میخوای خودم ببرمت ؟ البته اگه عجله داری میگم ؟
– نه میرم سر کوچه دربست میگیرم . 
نگاه جدیش و توی صورتم انداخت و گفت :
– این موقع شب ؟ 
منم مثل خودش جدی گفتم :
– مگه این موقع شب چشه ؟ 
– اگه انقدر واجبه که زود برسی خونه خودم میبرمت . الان حاضر میشم . 
از جام بلند شدم و گفتم :
– خودم میرم . نمیخوام این موقع شب مزاحمت بشم . 
– منم نمیخوام این موقع شب دردسر برام درست شه . 
– چه دردسری ؟
– مُوژان حوصله ی بحث کردن ندارم . گفتم میرسونمت یعنی میرسونمت . 
داشت به سمت اتاق میرفت تا لباساش و عوض کنه که بی توجه بهش در خونه رو باز کردم تا بیرون برم . به خاطر سنگین بودن چمدونم سرعت عملم کم شده بود . وقتی دید دارم میرم بیرون . محکم و جدی به طرف در اومد و محکم بستش . با اخم نگاهی بهش کردم و گفتم :
– این مسخره بازیا چیه ؟
– تو بهم بگو .
– من خودم اومدم . خودمم میرم . قیم و وکیل وصی هم نمیخوام . 
– تا وقتی زن منی و اسمت تو شناسنامه ی منه همینه که هست .
حالا هر دو داشتیم داد میزدیم . 
– اگه اینجوریه که همین فردا بریم درخواست طلاق بدیم . من نمیتونم با یه آدم که انقدر بهم گیر میده برم زیر 1 سقف صد سال سیاه . 
– فکر کردی من از خدامه ! فکر کردی دوست دارم کسی زنم باشه که هیچ حسی بهم نداره و حتی وقتی که بله ی سر عقد و میگفت چشماش و توی چشمای یه نامحرم دوخته بود ؟ 
از این حرفش شوکه شدم . پس همه چی رو میدونست ؟ یعنی فهمیده بود ؟ ” خاک بر سرت مُوژان با اون همه تابلو بازیایی که تو در آوردی خوب معلومه که میفهمه . مگه خره ؟ ” 
انگار لال شده بودم . با قیافه ی وارفته بهش نگاه میکردم . انگار از چشماش داشت آتیش میومد بیرون . نگاهش و ازم گرفت و دستی به صورتش کشید ازم دور شد و گفت :
– میرم دوباره یه زنگ به آژانس بزنم . 
خوب شد که ازم دور شد . وگرنه نمیدونستم باید چیکار کنم . انگار تازه متوجه ظلمی که در حق رادمهر کرده بودم شدم . دستام شل شد . چمدون از دستم افتاد . اگه اون همه چی رو میدونسته پس چرا تن به این ازدواج داده ؟ حتما باید براش خیلی سخت باشه که زنش عاشق بهترین دوستش باشه ! چیزی رو که این وسط نمیفهمیدم این بود که چرا باهام ازدواج کرده ؟ معلوم بود که خیلی وقته از علاقم خبر داره . لعنت به تو احسان ! 
تا دقیقه ی آخر که آژانس دنبالم اومد خبری از رادمهر نشد . فقط وقتی داشتم میرفتم بلند گفتم :
– من رفتم . 
بعد از چند ثانیه تاخیر صدای آرومش از توی اتاق میومد که گفت :
– به سلامت ! 
توی ماشین که نشستم تمام مدت اشکای حلقه شده توی چشمم و پس میزدم و نمیذاشتم که جاری بشن . این بازی و خودم شروع کردم پس باید هر حرفی رو هم تحمل میکردم . ولی از ته قلبم به خاطر این بازی از رادمهر شرمنده بودم . 
به خونه رسیدم . کرایه ی ماشین و حساب کردم و چمدون سنگین و با خودم به داخل بردم . ساعت 10:30 بود . مامان نگاهی بهم کرد و گفت :
– من گفتم دیر شده اونجا موندی دیگه . خوب چرا اومدی این همه راه و ؟ میموندی صبح میومدی . 
– مامان بسه . من تو فکر چیم شما تو فکر چی هستین . 
مامان متعجب شده بود از رفتار تندم . بدون توجه به بابا که با سر و صدای من از پذیرایی بیرون اومده بود به اتاقم رفتم . چمدون و وسط اتاق پرت کردم و خودم و روی تخت انداختم . اشکایی که هی جلوشون و میگرفتم بالاخره سرباز کردن و روی گونه هام جاری شدن 
فصل دوازدهم 
بالاخره با همه ی هیجاناتی که داشتم روز تولد رسید . سوگند اصرار داشت با هم به آرایشگاه بریم ولی مخالفت کردم چون دوست داشتم توی مهمونی ساده باشم . خودم موهای بلند و فرم و صاف کردم و روی شونه هام ریختم آرایش کردم و بالاخره لباسی رو که خریده بودم و پوشیدم . نگاهی توی آینه انداختم از قیافم راضی بودم . لبخندی تو آینه به تصویر خودم زدم . به سمت کمدم رفتم و کادو و کارتی که برای احسان گرفته بودم و برداشتم و از اتاق بیرون اومدم . بابا با دیدنم بوسه ای روی گونم کاشت و گفت :
– امشب از کنار من جم نمیخوری میترسم غریبه ها بدزدنت . 
و من فقط با لبخند جوابش و دادم . بعد از اینکه مامان هم حاضر شد به سمت خونه ی احسان حرکت کردیم . برای اولین بار بود که به خونش میرفتم . از وقتی مستقل شده بود تنها بابا 2 – 3 باری بهش سر زده بود . مامان میگفت یه پسر مجرده نباید زیاد مزاحمش شد . ولی الان ذوق زده بودم . میخواستم خونش و زودتر ببینم . جلوی در خونشون پر ماشینای پارک شده بود . فکر نمیکردم این مهمونی انقدر بزرگ باشه . خدارو شکر کردم که لباس مناسبی پوشیده بودم . 
داخل که رفتیم کاملا غافلگیر شدم . خونه پر بود از مهمون . یه عده در حال رقص و یه عده هم نشسته بودن و با هم حرف میزدن . با نگاه گنگم داشتم دنبال احسان میگشتم که صداش و شنیدم :
– به به سلام خوش اومدین . 
بابا با احسان رو بوسی کرد و در آغوشش گرفت و گفت:
– تولدت مبارک عجب مهمونی بزرگی . 
– ممنون عمو جان . دیگه همکارا و دوستا و فامیل و دعوت کردم دیگه . 
مامان هم به احسان تبریک گفت احسان سرش و به سمت من برگردوند . انگار با دیدنش زبونم قفل شده بود چون هیچ حرفی نتونستم بزنم احسان خندید و گفت :
– سلام عرض شد مُوژان خانوم . خوب هستین ؟ 
انگار تازه از شک در اومده بودم . لبخند کم جونی زدم و گفتم :
– سلام . تولدت مبارک احسان . 
– ممنون . 
بعد به سمت مامان و بابا برگشت و گفت :
– عمو و زن عمو اون طرف نشستن . بفرمایید داخل . 
بعد دستش و پشت کمر من گذاشت و گفت :
– بیا ببرمت پیش سوگند . اون طرف پیش جوون ترهاست . 
بابا و مامان رفتن و من هم به دنبال احسان راه افتادم . از دور نگاه سوگند به من افتاد و به طرفم اومد لبخندی زد و گفت :
– وای تو چقدر خوشگل شدی . قبول نیست تو جر زنی کردی . 
خندیدم احسان هم خندید و نگاه عمیقی بهم انداخت . زیر گرمای نگاهش انگار میخواستم آب بشم . یهو صدای آشنای رادمهر اومد که به احسان گفت :
– احسان بچه ها دارن صدات میکنن . برو ببین چی کارت دارن . 
باز این خروس بی محل شده بود . سرم و بالا گرفتم و نگاهی بهش کردم . انگار تازه متوجه حضور من شده بود . نگاهی بهم کرد و با همون خونسردی ذاتیش گفت :
– سلام مُوژان خانوم . 
من هم سلامی سر سری بهش گفتم که احسان با یه عذر خواهی ازمون جدا شد . نگاهم ناخود آگاه به سمت احسان که در حال رفتن بود کشیده شد . تا جایی که از دیدم دور شد دنبالش میکردم . سرم و برگردوندم . دوباره نگاه غافلگیر کننده ی رادمهر و دیدم . لجم میگرفت هر بار که داشتم به احسان نگاه میکردم مچم و میگرفت . نگاه موذیانه ای بهم کرد و نگاهش و ازم گرفت . 
با سوگند به گوشه ی دنجی رفتیم و نشستیم . اخمام تو هم بود که سوگند گفت :
– چی شده باز ؟ با یه من عسلم نمیشه خوردت . 
– اصلا از این پسره رادمهر خوشم نمیاد .
سوگند یهو گل از گلش شکفت و گفت :
– اوا . چرا آخه ؟ پسر به این نازنینی و مودبی . 
نگاه جدی بهش انداختم که دستش و روی دهنش گذاشت و گفت :
– ببخشید دیگه نمیگم . من و نخور ! حالا بگو چی شده که ازش بدت اومده ؟
– هیچی مهم نیست . فقط این و بدون که زیادی فضوله . 
سوگند ابروش و بالا انداخت و هیچی دیگه نگفت . یکم گذشت که سوگند گفت :
– اَه عین پیر زنا اومدی نشستی که چی ؟ پاشو بریم اون وسط یه حرکتی بکنیم . انقدر پول لباس دادیم حداقل یکی ببینه این لباس و تو تنمون ! 
با چشم دنبال احسان گشتم ولی خبری ازش نبود نگاهم روی صورت رادمهر خیره موند با یه نیشخند داشت نگاهم میکرد . توی چشمام زل زده بود انگار براش مثل یه بازی شده بود که هر وقت دنبال احسان میگشتم غافلگیرم کنه . نگاهم و ازش گرفتم و همراه سوگند از جام بلند شدم . یکم با سوگند رقصیدم که چشمم به احسان افتاد خواستم با لبخند به طرفش برم که یهو الهام و کنارش دیدم . انگار سقف خونه داشت روی سرم میومد . الهام سرش و به گوش احسان نزدیک کرد و چیزی بهش گفت بعد احسان بلند قهقهه زد و نگاه عاشقونه ای به الهام انداخت . قلبم داشت از سینم بیرون میزد . حلقه ی اشکی توی چشمم نشست صدای رادمهر و از پشت سرم شنیدم :
– مُوژان خانوم افتخار رقص میدین ؟
هنوز نگاهم روی احسان قفل بود . با پشت دست اشکام و پاک کردم و برگشتم به سمت رادمهر . هنوزم اون نیشخند مسخره گوشه ی لباش بود . نمیدونم چرا به خواستش جواب مثبت دادم . به سبکی پر کاه توی دستای رادمهر تکون میخوردم ولی اصلا حواسم به رادمهر نبود فقط توی سرم نگاها و رفتارای احسان میومد . هر چرخی که با رادمهر میزدم نگاهم روی احسان و الهام ثابت میموند . دوباره چشمام داشت پر اشک میشد . هی به خودم نهیب میزدم . من شجاع تر از این حرفا بودم که بخوام با همچین چیزی میدون و به رقیب واگذار کنم . آهنگ تموم شد بدون اینکه حتی من متوجه رقصیدنم بشم . رادمهر برام سری تکون داد و بدون هیچ حرفی با بیخیالی از کنارم گذشت . نمیدونم جریان این درخواست رقص چی بود شاید دیده بود که شوکه شدم دلش به حالم سوخته بود ! چقدر بدبخت شدی مُوژان . خودت و جمع کن . 
نگاهم و از احسان گرفتم و دنبال سوگند گشتم . دیدم از فرصت استفاده کرده و سامان و از بین اون همه جمعیت پیدا کرده و غرق صحبت کردنه . دلم میخواست از اون محیط بیرون بزنم . به سمت جایی که مامان و بابام نشسته بودن رفتم . بابا نگاهی بهم کرد و گفت :
– چرا اومدی اینجا مُوژان بابا ؟ پیش جوونا چرا نموندی دخترم ؟
سرم و روی شونه های حمایت گرش گذاشتم و گفتم :
– همینجوری . دلم خواست بیام پیش شما . 
خندید مردی که کنار دستش نشسته بود با لبخند مهربونی گفت :
– دخترتون هستن ؟ 
بابا لبخندی زد و بهم نگاه کرد و گفت :
– بله . مُوژان تنها دخترم . 
– خدانگهش داره براتون . 
لبخندی به مرد زدم که بابا رو به من گفت :
– عزیزم ایشون آقای سیاوش صبوری هستن . پدر رادمهر . دوست احسان . 
لبخندی زدم و اظهار خوش وقتی کردم . نگاهم به مامان افتاد که داشت با خانومی حرف میزد به سمتشون رفتم که مامان با دیدنم سریع گفت :
– حرفشو زدیم خودش اومد . دخترم مُوژان هستش . 
بعد رو به من گفت :
– خانوم صبوری مادر آقا رادمهر هستن مُوژان جان . 
چه هر جا میرم امشب به صبوریا بر میخورم ! خانوم صبوری لبخندی به روم زد و گفت :
– ماشالله دخترتونن ؟ چقدر هم زیبا هستن . خوش وقتم دخترم . 
لبخندی زدم و منم اظهار خوش وقتی کردم . خیلی از خودش خوشم میومد حالا هم جا میرفتم فک و فامیلاشم بودن !
عذر خواهی کردم و از کنارشون گذشتم . گوشه ی سالن بالکن بزرگی قرار داشت روی بالکن رفتم تا یکم هوا بخورم . خسته شده بودم . بر خلاف وقتی که داشتیم میومدیم اینجا الان هیچ ذوق و شوقی نداشتم . دلم میخواست زودتر به اتاقم پناه ببرم و با خودم خلوت کنم . به رو به روم خیره شده بودم و تو افکار خودم غرق بودم که نگاه کسی رو روی خودم حس کردم . سرم و برگردوندم . رادمهر با فاصله ی نسبتا زیادی ازم ایستاده بود . تو دلم گفتم ” بر خرمگس معرکه لعنت ! این صبوریا همه جا هستن امشب ! ” رادمهر سکوت و شکست و گفت :
– چرا پس بیرون وایسادین ؟ داخل بهتون خوش نمیگذشت ؟ 
لبخند مصنوعی تحویلش دادم و گفتم :
– چرا فقط میخواستم یکم هوا بخورم . 
سکوت کردم . دوباره گفت :
– مزاحم خلوتتون شدم ؟
– نه خواهش میکنم دیگه داشتم بر میگشتم توی سالن . به سمت در بالکن رفتم هنوزم نگاهش و روی خودم حس میکردم . بی اعتنا داخل سالن رفتم. سوگند همچنان مشغول حرف زدن با سامان بود . دوباره داشتم نگاهم و بین جمعیت به دنبال احسان میچرخوندم که یهو چراغا خاموش شد . همهمه ای توی سالن ایجاد شده بود . یهو دو تا از دوستای احسان با کیکی که روش پر از شمع بود وارد شدن . همه یک صدا براش تولدت مبارک خوندن . تازه تونستم احسان و ببینم . الهام دستش و دور بازوی احسان حلقه کرده بود و عاشقونه نگاهش میکرد . احسان هم با لبخند نظاره گرش بود . طاقت دیدن این صحنه هارو نداشتم سرم و به سمت دیگه برگردوندم که رادمهر و کنار خودم دیدم . توجهی به من نداشت و چشم به کیک دوخته بود . ناچار روم و ازش گرفتم و دوباره سرم و به سمت احسان چرخوندم . البته این بار سعی کردم بیشتر نگاهم و به کیک معطوف کنم . کیک و روی میزی جلوی احسان قرار دادن . همه یک صدا میگفتن آرزو کنه و شمعهای کیکش و خاموش کنه . 
احسان سرش و روی کیک خم کرد چشماش و برای چند ثانیه بست . انگار داشت توی دلش آرزوش و برای خودش تکرار میکرد . چقدر زیر نور شمع چهرش خواستنی شده بود . چشماش و باز کرد و همه ی شمعهارو خاموش کرد . مهمونا با دست و جیغ و سوت تشویقش میکردن . احسان برشی روی کیکش زد . دوباره همه براش دست زدن . الهام جلو اومد و تیکه از کیک و توی ظرفی که توی دستش بود ریخت . با لودگی چنگالی به کیک زد و تیکه ای رو جلوی دهان احسان قرار داد . حس مرگ داشتم . آخرین ضربه رو هم خورده بودم . حس میکردم هیچ جونی تو تنم نیست . احسان لبخندی به روی الهام زد و کیک و از دستش خورد . داشتم میفتادم که دستی زیر بازوم و گرفت . حتی حس اینکه به ناجیم نگاهی بندازم هم نداشتم . فقط صدای دلنشین و مردونه ای رو زیر گوشم شنیدم . 
– مُوژان خانوم خوبین ؟ بیاین روی این صندلی بشینین . 
تازه از روی صدا تشخیص دادم که رادمهره . انقدر همه سرگرم تماشای نمایش مسخره ی الهام و احسان بودن که کسی توجهی به من نداشت . روی صندلی که رادمهر نشونم داده بود نشستم . سرم و توی دستم گرفتم . رادمهر رفت و دقیقه ای بعد با یه لیوان آب برگشت . لیوان و به طرفم گرفت و گفت :
– یکمی آب بخورین حالتون بهتر میشه . 
سرم و بالا گرفتم تا ازش تشکر کنم . انگار صورتش هیچ حالت دیگه ای رو جز بی تفاوتی نمیتونست به خودش بگیره . تشکر کردم و آب و خوردم . توی همین گیر و دار برای شام صدامون کردن . نگاهی به رادمهر انداختم و گفتم :
– شما بفرمایید شام بخورین من گرسنه نیستم . 
– مطمئنین ؟
– بله . باز هم ممنون . 
– باشه . خواهش میکنم . 
از اینکه خیلی سریع و منطقی پذیرفته بود تعجب کردم . حداقل وایمیستادی ببینی زنده میمونم یا نه بعدش میرفتی . چه انتظارایی داری مُوژان ! توی افکار خودم غرق بودم که پسر بچه ی تقریبا 11 – 12 ساله ای جلوم سبز شد نگاهی به من کرد و گفت :
– مُوژان خانوم شمایین ؟
– بله عزیزم .
بشقابی که تو دستش بود و به دستم داد و بعد اشاره ای به اون طرف سالن کرد و گفت :
– اون آقا گفتن این بشقاب غذا رو بدم بهتون . 
– ممنون . 
پسرک رفت نگاهی به سمتی که اشاره کرده بود کردم رادمهر و دیدم که داشت غذا میخورد و با دوستاش گرم صحبت بود . محبت کردناشم یه جورایی بی تفاوته ! عجب تعریفی ! انقدر احسان و الهام صحنه های رمانتیک به خوردم داده بودن که دیگه جایی برای غذا نداشتم . بشقاب غذا رو روی میز گذاشتم همون جا نشستم . سوگند به طرفم اومد گفت :
– تو اینجایی ؟ 1 ساعته دارم دنبالت میگردم . 
– دروغگو ! خودم دیدم سرت گرم بود پس بیخودی واسه دل خوش کنک من نگو . 
– باشه حالا چرا عصبانی میشی ؟
– مگه نمایش رمانتیک الهام خانوم و با احسان ندیدی ؟ دختره ی نچسب ! 
سوگند سکوت کرد و حرفی نزد . از جام بلند شدم . سوگند گفت :
– کجا ؟
– میرم مامان و بابارو پیدا کنم میخوام برم خونه . 
– وایسا ببینم . یعنی چی میخوام برم خونه ؟ مگه من میذارم ؟ دیوونه بازی در نیار . 
– دیگه تحمل ندارم . 
از کنار سوگند رد شدم به طرف مامان و بابا رفتم . هنوز داشتن با خانوم و آقای صبوری حرف میزدن . با این تفاوت که الان عمو و زن عمو هم به جمعشون اضافه شده بودن . بوسه ای به روی گونه ی عمو و زن عمو کاشتم و کنار مامان رفتم . آروم کنار گوشش جوری که بقیه نشنون گفتم :
– مامان میشه بریم خونه ؟
مامان نگاه نگرانی بهم انداخت و گفت :
– چرا ؟ چیزی شده ؟ 
– نه مامان یکم خستم . 
– تو که خیلی ذوق داشتی واسه مهمونی چی شد حالا میخوای زودتر از بقیه بری ؟
– مامان میشه انقدر سوال پیچ نکنید منو ؟ شما حاضر شید من به بابا میگم . 
بالاخره 15 دقیقه ی بعد عزم رفتن کردیم . زمانی که رو به روی خانوم صبوری ایستادم لبخند شیرینی بهم زد و گفت :
– دختر خوشگلم خیلی خوشحال شدم از آشنایی باهات . دوست دارم صورت ماهت و بیشتر ببینم . 
با لبخندی ازش تشکر کردم و به سمت در رفتیم . احسان از دور ما رو دید و به سمتمون اومد . 
– عمو . چرا انقدر زود دارین میرین ؟
– خیلی وقته نشستیم عمو جون مُوژان یکم کسالت داره بریم خونه بهتره . 
احسان نگاهش و به طرف من گردوند و گفت :
– چرا ؟ چیزی شده مُوژان ؟ خوبی ؟
دوستش داشتم ولی از این احساسم متنفر بودم . از عشق 1 طرفه ای که داشتم حالم به هم میخورد . ولی خیلی بی تفاوت تو صورتش نگاه کردم و گفتم :
– نه یکم خوابم میاد . 
– تازه میخواستیم کیک و تقسیم کنیما . خیلی زوده . 
بابا از توی جیب بغل کتش پاکت سفید رنگی رو در آورد و به طرف احسان گرفت با لبخند گفت :
– تولدت مبارک عمو جون . اینم کادوی من . 
احسان در آغوش بابا فرو رفت و گفت :
– عمو این چه کاریه راضی نبودم . 
بابا بوسه ای به سر احسان زد و پدرانه نگاهش کرد . دست توی کیفم کردم کادو و کارت توی کیفم بود ولی فقط کادویی که براش خریده بودم و در آوردم و دستش دادم دوست نداشتم حالا که انقدر راحت با رفتارش من و در هم شکسته بود از احساساتم با خبر میشد گفتم :
– اینم کادوی من تولدت مبارک . 
کادو رو ازم گرفت و لبخندی زد :
– مرسی شیطونک . 
لبخند سردی به روی لبهام نشست . بار دیگه خداحافظی کردیم و از در اومدیم بیرون . چقدر محیط خونه خفه بود . حتی نمیتونستم اونجا نفس بکشم . مُوژان تو یه بازنده ای . خیلی راحت همه چی رو برای الهام گذاشتی و اومدی بیرون ! 
به خونه که رسیدم کارت و از توی کیفم در آوردم نگاهی بهش کردم و پرتش کردم تو کمدم . کنار کمد زانو زدم و اشک ریختم . 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا