رمان بهار
-
رمان بهار پارت ۶۱
از جیغ جیغش بوی خوبی استشمام نکردم ولی خودمو نباختم و با جدیت و غرور بیشتری گفتم: _ آره من…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۶۰
الان دیگه مطمئن بودم قصدش هم اینه! قصدش این بوده که ببینه کی خونده و کی نخونده! با تمرکز شروع…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۵۹
حالا که می دونستم فقط باید تمرکز روی ماده های قانونی و کتاب فقه به این جور چیزها باشه؛ دیگه…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۵۸
چشم های سیاهش برقی زدند و ادامه داد: _ ببین بهار! شاید برای تو الان این راهی که داری میری،…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۵۷
خدایا….! این مرد کمر همت بسته بود و من رو مثل خودش روانی کنه. _درس فقه! _ لازم نکرده بیا…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۵۶
حداقل عکس هایی که بر علیه خودش بود رو نباید میآورد دادگاه… پوزخندی زدم و رو ازش گرفتم وقتی حرکت…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۵۵
طبیعی نیست که آدم چهار تا جمله راحت به استادش بزنه؟ یا یه لبخند بزنه؟؟؟ من خودم هم این عکس…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۵۴
بابا کلافه دور خودش چرخید و گفت: _اگه فرزاد بیفته زندان، من با چه رویی تو صورت باباش نگاه کنم؟…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۵۳
_ بهار خانم بد نیست یکم به من کمک کنیا!!! خدای من…! چرا همیشه مواقع ضروری مامان یادش مومد به…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۵۲
سکوتش خیلی طولانی نشد و صداش رو نمایشی صاف کرد و گفت: _ باشه من بهش میگم ولی بگم از…
بیشتر بخوانید »