رمان زهر چشم
-
رمان زهر چشم پارت ۱۷۵
#زهــرچشـــم #پارت672 لبم را با زبان تر کرده و میپرسم – مگه برگشته اداره؟! سرش را به چپ و راست…
بیشتر بخوانید » -
رمان زهر چشم پارت۱۷۴
#پارت668 ** – فکر کنم حاملهم…. چهرهام توی هم میرود و همانطور که خیارها را نگینی خرد میکنم میگویم –…
بیشتر بخوانید » -
رمان زهر چشم پارت ۱۷۳
هوم غلیظی از ته هنجرهاش بیرون میفرستد و تیغهی بینیاش را به گلوی دخترک میکشد و پوست لطیف و…
بیشتر بخوانید » -
رمان زهر چشم پارت۱۷۲
ساحل «زهـرچشـم»: #زهــرچشـــم #پارت661 وارد آشپزخانه میشود و درست پشت سر ماهک میایستد، دخترک میخواهد کنار برود که دستانش روی…
بیشتر بخوانید » -
رمان زهر چشم پارت ۱۷۱
علی لبخند که میزند، مرد او را در آغوش کشیده و شانهاش را میبوسد – چطوری پسر؟! دستش را…
بیشتر بخوانید » -
رمان زهر چشم پارت ۱۷۰
حاج محمد دست روی زاویش میگذارد تا به آرامش دعوتش کند و خبر ندارد این روزها ذهنش برادرزادهاش تا…
بیشتر بخوانید » -
رمان زهر چشم پارت ۱۶۹
– نه از همین بکشید ممنونم. اطاعت میکند و کارتش را میکشد – سلام ما رو به آقا سید…
بیشتر بخوانید » -
رمان زهر چشم پارت 168
– دختر خوبیه عصمت باجی، هم ما، هم علی ازش راضیم. دستانم میلرزند و من برای کنترل احساساتم چند بار…
بیشتر بخوانید » -
رمان زهر چشم پارت ۱۶۷
صبحانهاش را که میخورد به کارگاه میرود و من آن قدری هیجان دارم که خودم را با گرد گیری و…
بیشتر بخوانید » -
رمان زهر چشم پارت ۱۶۶
این بار برای پنهان کردن خندهاش اقدامی نمیکند… تماشایش میکنم و اما او ناگهانی دست روی شانهام گذاشته و روی…
بیشتر بخوانید »