رمان غرقاب
-
رمان غرقاب پارت 62
حرفش را ادامه نداد. من هم چشمانم را بستم. هم من خوب می دانستم او چه می خواهد بگوید،…
بیشتر بخوانید » -
رمان غرقاب پارت 61
غوغا بود، احوالش هم غوغا! چشمانم هنوز خیره بود به مقابلم. به سیاهی ای که هیچ در آن دیده…
بیشتر بخوانید » -
رمان غرقاب پارت 60
از مفهوم بی شرمانه ی حرفش، سرخ شدم و او به روی خودش نیاورد و شاکی تر به تخمه…
بیشتر بخوانید » -
رمان غرقاب پارت 59
ـ کی برگشتی؟ فنجان قهوه را روی میز برگرداندم، نگاه شفاف و روشنش را از نظر گذارندم و پاهایم…
بیشتر بخوانید » -
رمان غرقاب پارت 58
چشمانش را کوتاه بست. انگار، از همان اول که در این اتاق را زدم…منتظر بود تا بیایم بنشینم کنارش…
بیشتر بخوانید » -
رمان غرقاب پارت 57
در باغ ایستاده بودم. هوا، بویی می داد شبیه بوی بهار…عطر اسپند با ذرات هوا ترکیب شده بود و…
بیشتر بخوانید » -
رمان غرقاب پارت 56
برخلاف تصورم، لبخندی نزد. بیش تر دلتنگانه تر خیره ام ماند…نگاهی که باعث شد قلب من هم پر شود…
بیشتر بخوانید » -
رمان غرقاب پارت 55
اسم دکتر جایگزینم، باعث شد لحظه ای کوتاه لبخندم خشک شود و بعد، دوباره…شبیه تمام این مدتی که لبخند…
بیشتر بخوانید » -
رمان غرقاب پارت 54
آدم، خودش بود و خودش و یک مشت اعمال و یک دلشکستگی از زندگی. از زنده ماندن…باید فکری برایش…
بیشتر بخوانید » -
رمان غرقاب پارت 53
ـ من پای کاری که کردم می ایستم…میعاد هرچیزی که بگه، من حاضرم بهش تن بدم…اما…تو پای دلی…
بیشتر بخوانید »