رمان طلا

رمان طلا پارت 95

4
(1)

 

 

+چون دوسش داشتی

 

– اونوقت اجازه ی پوشیدنش رو هم دارم؟

 

+آره ولی فقط جلوی خودم

 

-اوو چه خوش خیال

 

+معلومه که خوش خیالم

 

بعد از گشتن چندین مغازه مختلف بالاخره یک لباس چشمم را گرفت.

 

لباس خاکستری تمام سنگی که بلند بود و آستین داشت پوشیده و خیلی قشنگ بود.

 

-اون چطوره بنظرت؟

 

دستم را دنبال کرد و نگاهش را رساند به چیزی که نشانش دادم.

 

+خوبه پوشیدست

 

با این حرفش لبخندی زدم

 

-رنگ و مدلش اصلا مهم نیست فقط چون پوشیدست خوشگله آره؟

 

+ رنگ و مدلش مهم نیست چون توی لامصب هرچی میپوشی بهت میاد

 

چندثانیه نگاهش کردم با تمام عشقی که به او داشتم.

 

-خر شدم

 

خنده اش را آزاد کرد

 

 

 

+دورت بگردم تو آهویی خر چیه خیلی خوب بیا بریم بپوش ببینیم چطوریه

 

لباس زیبا و ظریفی بود و به تنم مینشست.

 

داریوش هم خیلی خوشش آمده بود تصمیم گرفتم همین را بخرم.

 

چون لباس قبلی را داریوش حساب کرده بود قصد داشتم این یکی لباس را خودم حساب کنم.

 

از اتاق پرو بیرون آمدم و کارت بانکی ام را از کیف در آوردم داریوش تا کارت را دید دستم را گرفت .

 

+این چیه

 

کارته دیگه میخوام حساب کنم

 

باز جدی شده بود .

 

+ خودم حساب میکنم

 

-نمیخوام لباس قبلی رو حساب کردی دوس دارم این یکی رو خودم حساب کنم

 

+بزار تو کیفت کارتو

 

-اینجوری حس بدی میگیرم دوس ندارم خرجم بیفته گردن یکی دیگه، لطفا بزار خودم حساب کنم

 

 

 

 

+آخه عزیز من چرا احساس بدی میگیری؟ من وقتی بهت میگم زندگیمی یعنی چی؟ یعنی تمام زندگیم به اضافه جونم فدای توئه.. من هرچی که دارم و ندارم و واسه تو میریزم وسط، بعد تو حالا سر یه لباس زپرتی وایسادی وسط این مغازه با من بحث میکنی؟

 

دو دل شده باز خواستم اعتراض کنم

 

+هیششش!! دیگه هیچی نگو

 

کارت را دوباره به کیف برگرداندم.

 

بعد از حساب کردن به یک رستورانی در همان مجتمع رفتیم. شام را خوردیم.

 

خسته و کوفته درماشین نشستیم که برگردیم .

 

کامل به سمتش برگشتم و خودم را به در ماشین چسباندم و سرم را روی صندلی گذاشتم.

 

لحظه ای نگاهش را از جاده گرفت و نگاهم کرد .

 

+بمیرم برای اون چشای خسته ات که دین و دنیامن

 

– ولی این ماشین خیلی بهت میاد

 

صدای خنده اش در ماشین پیچید.

 

+مگه ماشینم به آدم میاد؟

 

– آره.. وقتی دیدمت توی اون ماشین بودی یه لحظه دلم ضعف رفت برات

 

 

 

+قربون دلت

 

-چرا شیشه هات دودی نیست؟

 

+دودی بود، با یه حرومی دعوام شد زورش به خودم نرسید سر این ماشین بیچاره خالیش کرد. تعمیرگاه بوده اما احمق شیشه هاشو دودی ننداخته قراره باز بیاد ببره دودیش کنه

 

-خوبه

 

روز عروسی از قبل هماهنگ کرده بودم که آن روز را به درمانگاه نمی روم.

 

از صبح در خانه ماندم.

 

ازآرایشگاه رفتن بدم می آمد و قصد داشتم خودم همه کار ها را انجام دهم.

 

با داریوش مشغول صبحانه خوردن بودیم .

 

+دوستات با چی میخوان بیان عروسی؟

 

شانه ام را بالا انداختم

 

-نمیدونم حتما با تاکسی دیگه

 

+زنگ بزن بگو یکی از بچه هارو میفرستم دنبالشون

 

قدردان نگاهش کردم

 

-ممنون

 

 

 

 

+وظیفمه عزیزم

 

کتش را از پشت صندلی برداشت و آمد بالای سرم ایستاد و پیشانیم را بوسید

 

+غروب زودتر برمیگردم که ببینمت

 

سرم را بالا کردم و بوسه ای روی لبش زدم

 

– باشه

 

طاقت نیاورد، چانه ام را با انگشت اشاره بالا زد و بوسه دیگری روی لبهایم زد .

 

+پس من رفتم

 

گفت و همانجا سر جایش ایستاده بود

 

+ نمیتونم دل بکنم ازت

 

باز بوسه ای روی لبهایم کاشت. خندان ازاو جداشدم و فاصله گرفتم

 

-برو دیگه عزیزم خداحافظ

 

اوهم بدون درنگ برای پشیمان نشدنش

با گفتن مواظب خودت باش از در بیرون رفت.

 

بعد از رفتن او به آوا زنگ زدم و خبر دادم که یکی ازبچه ها به دنبالشان میرود.

 

تا ظهر که بیکار بودم و جدا از خوردن ناهار به حمام رفتم.

 

بیرون آمدم و موهایم را سشوار کشیدم و بعد اتو کردم از فرق باز کردم و گوجه ای پایین بستم آرایش لایت و ملایمی کردم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا