رمان زحل
-
پارت آخر رمان زحل
_بیا برو،بچه هارو،ببر خونه ی مادرم،فقط همین،جنب هم نمی خوری تا بیام… آروم گفتم:کی… کی میای؟ چشاشو گرد کرد و…
بیشتر بخوانید » -
پارت 17 رمان زحل
بلند بگو جوابتو بدم. بردیا_یعنی دریغ از یه ذره تغییر. با حرص نگاش کردم و گفتم:حداقل من همونم، تو که…
بیشتر بخوانید » -
پارت 16 رمان زحل
همون طور که پیش بینی کردم،حشمت این قدر از لحاظ مالی صالحوضعیف کرد و بهش پول قرض داد تا این…
بیشتر بخوانید » -
پارت 15 رمان زحل
_ هیچی… ببخشید. داره شبیه پسرای پونزده_شونزده ساله رفتار می کنه، تحمل رفتاراشو ندارم. بعد از چند دقیقه دوباره شروع…
بیشتر بخوانید » -
پارت 14 رمان زحل
_خوبم”بردیاکنارم نشست وظرف غذا رو مقابلم گذاشت به قیافه مرغ رنگ پریده و برنج نگاه کردم وگفتم”:أه أه این چیه…
بیشتر بخوانید » -
پارت 13 رمان زحل
_بردیا چی؟… تو رو می خواد؟ _این قدر بی رحم نباش سها! سها_این حرفا رو که هدی و اون دختر…
بیشتر بخوانید » -
پارت 12 رمان زحل
بردیا_چرا امروز این قدر چرت می گی؟ اومدکنارم نشست وباصدای خفه گفت:چیزی زدی؟ تو چشاش نگاه کردم و گفتم:تو رو.…
بیشتر بخوانید » -
پارت 11 رمان زحل
_معلمی؟… خوش به حالت، کاش منم سواد مواد داشتم، می اومدم یه خاکی تو سرم می ریختم. من تا ابد…
بیشتر بخوانید » -
پارت 10 رمان زحل
_ دوتا برادریم فقط، فقط دوتا برادر اینجاییم. همه ی خونواده و کس و کارمون دورن… نمی تونست پشت سر…
بیشتر بخوانید » -
پارت 9 رمان زحل
بهم گفت: “عقده داری، که بردیا رو دنبال خودت کشوندی “… شبیه پیت حلبی شدم… وقتی از دست هدی ناراحته،…
بیشتر بخوانید »