رمان راز یک سناریو
-
رمان راز یک سناریو پارت پارت آخر
می راند و می راند. دل سیاه شب را می شکافت و دل خودش به خون نشسته بود. یک دستش…
بیشتر بخوانید » -
رمان راز یک سناریو پارت 18
بزرگمهر به چشمانش نگاه کرد. به بینی اش. به لبهایش. نگاه قهوه ای پر دردش را به میشی حزن زده…
بیشتر بخوانید » -
رمان راز یک سناریو پارت 17
بزرگمهر درست روبرویش ایستاد و با صدای بلندی گفت: اینجا چه غلطی می کنی؟! کی گفت می تونی بیای اینجا؟…
بیشتر بخوانید » -
رمان راز یک سناریو پارت 16
و نگران به چشمان جمع شده از دردش نگاه کرد. گلی دستش را پس زد. اوف به هر چی غیرت…
بیشتر بخوانید » -
رمان راز یک سناریو پارت 15
وحید دست به زانوهایش گرفت و بلند شد: پس برم قولنامه رو بیارم… یه وکالت کاری هم هس که باس…
بیشتر بخوانید » -
رمان راز یک سناریو پارت 14
دو زن روبروی هم. دو زن با یک نقطه ی اتصال… مردی مشترک… یکی صیغه ای دیگری دائم. گلی رو…
بیشتر بخوانید » -
رمان راز یک سناریو پارت 13
ناهید گردن کشید و در صورت بزرگمهر فریاد زد: زن گرفتنِ تو چه ربطی به بابای من داره؟! بزرگمهر صاف…
بیشتر بخوانید » -
رمان راز یک سناریو پارت 11
وحید چشم بست و سرش را پایین انداخت. نفسش را با کلافگی بیرون فرستاد. پیامدهای انتخابش همچون دو دست قوی…
بیشتر بخوانید » -
رمان راز یک سناریو پارت 10
تکرار مکررات… تکرار مکررات… ده سالی می شد که می شنید و دم نمی زد… ده سال بود که این…
بیشتر بخوانید » -
رمان راز یک سناریو پارت 9
ایستاد: چرا این کارا رو می کنی چرا؟ بزرگ شو گلی بزرگ شو… دیگه اون دختری که فقط باید کار…
بیشتر بخوانید »