رمان دیانه
-
پارت 18 رمان دیانه
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۱۰] #پارت_336 با دو گام بلند اومد سمتم. با تنه ای از کنارم رد شد و وارد…
بیشتر بخوانید » -
پارت 17 رمان دیانه
دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۰۵] #پارت_316 سمت آشپزخونه رفتم. حالم خوب نبود. هر بار که یاد صحنه ی صبح مب افتادم…
بیشتر بخوانید » -
پارت 16 رمان دیانه
دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۵۷] #پارت_296 -دوستهای صدرا رو چشم ما جا دارن، خیالت راحت داداش. همه توی جو صمیمانه ای…
بیشتر بخوانید » -
پارت 15 رمان دیانه
دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۵۲] #پارت_276 لبخندی زدم. خاله عذرخواهی کرد و رفت تا به مهمون ها برسه. نگاهم رو به…
بیشتر بخوانید » -
پارت 14 رمان دیانه
دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۴۵] #پارت_256 دخترونه ای تمام رشته ی افکارم پاره شد و مثل کسی که از بلندی پرتش…
بیشتر بخوانید » -
پارت 13 رمان دیانه
دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۳۵] #پارت_236 با اینکه باز از حرفش سر در نیاوردم سمت پله های طبقه ی بالا رفتم.…
بیشتر بخوانید » -
پارت 12 رمان دیانه
دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۳۱] #پارت_216 نگاهم لحظه ای با نگاه احمدرضا قفل شد. سریع چشم ازش گرفتم. بعد از خوردن…
بیشتر بخوانید » -
پارت 11 رمان دیانه
دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۲۴] #پارت_196 در یخچال رو باز کردم. نگاهی به محتوای داخل یخچال انداختم. تصمیم گرفتم تهچین درست…
بیشتر بخوانید » -
پارت 10 رمان دیانه
دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۱۹] #پارت_176 لبخندی روی لبهاش نشست. با همه سلام کردم و کنار خاله نشستم. هانیه هنوز کمی…
بیشتر بخوانید » -
پارت 9 رمان دیانه
دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۱۴] #پارت_156 سمت یکی از اتاقها رفت. حمید رو کرد به زندائی: -مامان نمیری لی لی به…
بیشتر بخوانید »