رمان در همسایگی گودزیلا
-
رمان در همسایگی گودزیلا
خلاصه داستان: یه دخترشیطون و دیوونه به اسم رهاشایان…یه پسرشیطون به اسم رادوین رستگار…هم کلاسی هایی که سایه هم دیگه…
بیشتر بخوانید » -
پارت آخر رمان در همسایگی گودزیلا
چشم باز کردم وازش فاصله گرفتم…به طوری که زیاد محسوس نباشه دستی به چشمام کشیدم ورد اشکم وپاک کردم… با…
بیشتر بخوانید » -
پارت 19 رمان در همسایگی گودزیلا
از چرت بیرون اومدم هه بلندی گفتم وخیره شدم به ساعت روی دیوار…نیم ساعت گذشته…این نیم ساعت زر زد؟!!!بابا بسه…
بیشتر بخوانید » -
پارت 18 رمان در همسایگی گودزیلا
نگاهی به عکسم توی آینه انداختم…لبخندعریضی روی لبم نشست ویه بوسه محکم وآبدار واسه خودم فرستادم! بخورم خودم و…چی شدم؟!!!ایول……
بیشتر بخوانید » -
پارت 17 رمان در همسایگی گودزیلا
– شما باید من وببخشید…اصلا دانشجوی وقت شناسی نبودم! خندید وگفت:اون که اصلا نبودی!…ولی منظور من این نیست!…من یه دروغ…
بیشتر بخوانید » -
پارت 16 رمان در همسایگی گودزیلا
چشمکی بهم زد وبه سمتم خم شد…بوسه ای روی پیشونیم نشوند وازجابلند شد. – شب بخیر خانومی.خوب بخوابی… وباقدم های…
بیشتر بخوانید » -
پارت 15 رمان در همسایگی گودزیلا
عزیزم وکه گفتما،اصلا ازاین روبه اون رو شد…دیگه صدای نفس های تندوعصبیش به گوشم نمی خورد!انگار آروم شده بود! صدای…
بیشتر بخوانید » -
پارت 14 رمان در همسایگی گودزیلا
نگاه خیره ام ودوختم به صورتش که حالا از زور سرفه سرخ شده بود!…گفتم:رادوین…توحالت خوب نیست!ببین چقدر سرفه می کنی……
بیشتر بخوانید » -
پارت 13 رمان در همسایگی گودزیلا
بی توجه به نگاه های خیره ومتعجب من به سمت در بالکن رفت…دروباز کردو وارد بالکن شد… گنگ وگیج خیره…
بیشتر بخوانید » -
پارت 12 رمان در همسایگی گودزیلا
اخمم محوشد… خندیدم وگفتم:اوهو.چه مهربون شدی تویهو!! اخم مصنوعی کردودلخورگفت:رهـــا!!من کی باتوبداخلاق بودم که این بخواد باردومم باشه؟؟ توتاحالا بامن…
بیشتر بخوانید »