رمان بهار
-
رمان بهار پارت ۹۲
برای اینکه ذهنش رو منحرف کنم صدام رو صاف کردم و گفتم: _ به خانواده ام گفتم شب میام، باید…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۹۱
کم کم داشت از خود بیخود می شد؛ با عجله لباسم را بیرون آورد و کمی خشن تر بهم هجوم…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۹۰
این بار دیگه رسما ترسیدم! من؟ من غلط کنم که همچین چیزی بخوام. از جا بلند شدم و با چند…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۸۹
_ سلام بهزاد… خوبی؟ چند ثانیه سکوت کرد و خش دار تر گفت: _ تو بهتر به نظر میای! من…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۸۸
من صیغه اش شده بودم تا اون به عهد هایی که باهام بسته بود عمل کنه… همین و همین فقط!…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۸۷
ترس هم داشت انصافا… می خواستم بپرسم بالاخره که چی؟ تا کی می خوای من رو پیش خودت و صیغه…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۸۶
نفس عمیقی کشید و توی گوشم پچ زد: _ تو چرا اعتراضی نداشتی دختر کوچولوم؟ حرکت لب هاش روی گردنم…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۸۵
_ تا درست تموم بشه؛ تا وقتی که بزرگ تر بشی و بتونی مثل یه ماده شیر از خودت و…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۸۴
من خواسته ام رو رک و بدون پرده گفتم و تو هم پذیرفتی الان هم همونطوره…. من گولت نمی زنم…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۸۳
کم پیش میومد این چشم ها رنگ شیطنت بگیرند همیشه یا خشن بودند یا در حالت شهوانیش، دریده و ترسناک……
بیشتر بخوانید »